رمان رأسجنون پارت 40
– قرارمون رو یادت رفته؟
هیلا صدایی صاف کرد و اینبار با دقت نگاهش را به صورت جدی و چشمهای مرموز کیامهر معید دوخت.
– منظورتون رو متوجه نمیشم.
کیامهر پوزخند بلندی به رویش زد و نمایشی دستی به گوشهی کتش کشید.
– مثل اینکه انقدری درگیر من شدی که یادت رفته واسه چی اینجایی و تو جای اصلیت نیستی!
هیلا اینبار به وضوح اخمی از نشانهی نفهمیدن سر داد و کیامهر برای این خنگیِ مثال نزدنیاش تنها سر تأسفی تکان داد.
– من بازم نمیفهمم راجب چی دارین حرف میزنین.
– نکنه فراموش کردی که جای اینجا باید تو زندان میبودی و آب خنک میخوردی!
هیلا که الان تک تک حرفهای کیامهر برایش واضح میشد، دستش را مشت کرد و با حرص وافری که توأم با دندان غروچهی صداداری بود، نگاهش را روی تک تک اجزای صورت مرد چرخاند و در ذهنش بارها نابود کردن دکوراسیونش را تصور کرد.
کیامهر که حالا در دلش شادی عظیمی بابت گرفتن حال دخترک مقابلش به پا بود، به زور بالا رفتن گوشهی لبش را جمع کرد و با جدیتی که اینبار به چشمانش داد، کمرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
– تو این مدت به اندازهی کافی استراحت کردی…قبل از سفر به شیراز باید یه کاری رو انجام بدی!
هیلا نفس سنگین و پر از خشمش را به زور بیرون فرستاد و سعی کرد رگههای تحریک شدهاش را آرام کند و تمام توانش را برای به خاطر سپردن حرفهای جناب رئیس به کار بگیرد.
– چه کاری؟
رأس جـنون🕊, [29/04/1402 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۳۸
کیامهر که صورت کنترل شده اما سرخ هیلا را دید، در دلش چنان قهقهای زد که اگر دخترک متوجهی آن میشد قطعا به جان صورتش میافتاد.
اصلا راجب لذت بردن از صورت پر از حرص هیلا شرافت اشتباه نکرده بود. و این دختر…عجیبترین چیزی بود که تا به امروز دیده بود!
– متأسفانه فرزین غلط جدیدی کرده که…قطعا دستم بهش برسه زندهش نمیذارم.
اسم فرزین و دست آورد جدیدش باعث شد تا اخمی کند و اینبار بیخیال عصبانیتی شود که در گوشهای از مغزش حسابی خوش نشین شده بود.
عضلاتش از آن گرفتگی، شل شد و اینبار با دقت بیشتری پرسید:
– چیکار کرده؟
– مدرک جدید دزدیده.
چشمانش گرد شد و با ابروهایی بالا انداخته تنش عقب رفت و به مبل تکیه داد.
– چه مدرکی؟ فرزین چرا باید اینکارو کنه؟
– مدرکی که تو دزدیده بودی…
از لای دندانهای بهم فشردهاش غرید:
– ندزدیدم…این صدبار!
کیامهر تنها برایش سری تکان داد. راجب این مسئله نه او کوتاه میآمد و نه خودش…پس بحث کردن عملا بیفایده بود.
– من قبلا با فرزین رفیق بودم اما بهتره بگم متأسفانه!
اون از رفاقت من سواستفاده کرد و برای انجام کارهای غیرقانونیش از اسم من و مکانهای من استفاده میکرد در حالی که من کوچیکترین خبری از این قضیه نداشتم.
رأس جـنون🕊, [31/04/1402 10:00 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۳۹
دیگر چشمهای هیلا جایی برای خودنمایی بیشتر و گشاد شدن نداشتند.
شوک اینکه او زمانی رفیق فرزین بود به کنار…خیانتی که فرزین در حق او کرده بود بیشتر سنگین بود.
– اون مدارک…تمام زحمات من توی سه سال بود که از گندکاریاش جمع کرده بودم و چیزی نمونده بود که تحویل پلیس بدم اما متأسفانه این قضیه لو رفت و دزدیده شد.
و خودش خوب میدانست که مرد مقابلش راجب چه روزی صحبت میکند و همین باعث شد تا طرز نشستنش را ناخواسته جمع و جور کند.
– و اما…اون مدرک جدیدی که دزدیده شد چی بود؟
– مربوط به خودم بود، یکی از اسنادی که برام مهم بود و اون با علم به این قضیه دزدیدش که تا اگه من دستم به مدارک قبلی رسید، نتونم کاری از پیش ببرم.
دستی به صورتش کشید و پوف کلافهای سر داد. فکر میکرد آشغال بودن فرزین فقط راجب برخوردهایش با دخترها و زنهای مختلف بود اما الان…کاملا متوجهی اشتباهش شد!
فرزین بدتر از آن چیزی بود که تصور میکرد.
– کاری که من باید بکنم چیه؟
– به زودی قراره یه جلسه باهاشون داشته باشیم اما اون جلسه یه چیز نمادینیه واسه اینکه حواسشون پرت بشه…و کاری که تو باید انجام بدی اینه که گاوصندوقی که تو اتاق محسن هست رو پیدا کنی و سعی کنی بازش کنی!
اطلاعات ورودی به مغزش به قدری زیاد بود که احساس گیج شدن میکرد و همین باعث شد تا سریع لب باز کند:
– متوجه نشدم.
رأس جـنون🕊, [01/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۴۰
– اون کسایی که قراره تو جلسه شرکت کنن از سمت شرکت ما نیستن…از سمت شرکتی هستن که ما باهاشون رابطهی خوبی داریم و همین باعث شد تا چند تا از پرسنل خودمون رو یواشکی بین اونا جا بدیم.
– خب؟
– و تو دقیقا اون روز بین اون شلوغی باید به یه بهانهی مهمی وارد بشی…چرا تو وارد بشی؟ چون تو براشون آشنایی و زیاد روت زوم نمیکنن!
هیلا سری تکان داد.
– از کجا میدونی که اون مدارک تو گاوصندوق اتاقشن؟
– از زیر زبون کسی کشیدیم بیرون که با دست خودش اون مدارکو تحویل محسن داد!
هیلا اوکیای زمزمه کرد و مکثی کرد اما چند ثانیه بعد با چیزی که به مغزش خورد خودش را ناگهانی جلو کشید.
– خب…من الان رمز گاوصندوقش را از کجا بفهمم؟ من فقط رمز گاوصندوق اتاقیو داشتم که تو خونهش بود!
– در تلاشیم قبل از رفتنت به اون شرکت رمزو یه جورایی بفهمیم اما اگه نفهمیدیم باید تموم تلاشتو کنی و رمزایی که حدس میزنی رو روی گاوصندوق پیاده کنی!
دستی به پیشانیاش کشید.
گویا به نظر میرسید اینکار سختتر از کار قبلی بود اما اینبار او بود که شرایطش با قبل فرق میکرد.
برای کار قبلی انگیزهای جز برگرداندن آن وثیقهی لعنتی نداشت اما حالْ…
مهمترین انگیزهاش گرفتار کردن آن شغال عوضی بود که خدا میدانست در تنهاییهایش تا به الان چند بار نقشهی قتل او را کشیده بود.
رأس جـنون🕊, [02/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۴۱
– باشه تموم تلاشمو میکنم فقط کی باید برم؟
کیامهر تنش را جلو کشید و دستانش را درهم گره کرده روی میز گذاشت.
– چهار روز دیگه!
هیلا بزاق گلویش را فرو داد و با یادآوری چیزی، ناگهانی بدنش دچار استرس شد.
– اما…اما اگه فرزین اونجا باشه و…
مکثی کرد و لب بهم فشرد. به مرد مقابلش چگونه میفهماند که کلا به فرزین یک آلرژی خاصی داشت که بیدرمان بود؟!
– آقای معید من سری قبلی هم بهتون گفتم نمیخوام به هیچ وجه حتی چهرهشو ببینم…نمیخوام موقع بودن اونجا باهاش مواجه شم…زیاد خاطرهی خوبی ازش ندارم.
لحن هیلا به قدری جدی بود که کیامهر هم متوجه شد که این قضیه شوخی بردار نیست.
درد دخترک به قدری زیاد بود که حاضر به دیدن و تحمل چهرهی فرزین نبود و دقیقا چه درد مشترکی!
– من به هیچ وجه راضی نیستم جون کسی رو تو خطر بندازم و تو هم از این قاعده مستثنی نیستی…تموم تلاشمو دارم میکنم که هر جور شده نذارم فرزین اون روز به شرکت بیاد…تو از بابت فرزین نگران نباش!
سری که هیلا نامطمئن تکان داد کیامهر را راضی نکرد و ادامه داد:
– من حتی میتونم این قول رو بهت بدم که نزدیک شرکت باشم و اگه کوچیکترین مشکلی پیش بیاد، جای اینکه یه نفر دیگه بهت برسه خودمو بهت میرسونم…اینجور راضی هستی؟
دست کیامهر نبود این صحبتهای طویل و بدون فکر!
سلام منم موافقم هم پارتا دیر به دیر پارت گذاری میشن هم پارت خیلیی کمه ازخرداد شروع شده ۲۰ درصد ماجرا هم جلو نرفته
لااقل پارتا رو طولانیتر کنین حالا که فاصله پارت گذاری کمتر نمیشه ممنون