رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 37

0
(0)

 

– شاهین اگه می‌خوای اینجا موندگار شی با درس بچه‌ها می‌خوای چیکار کنی؟

– ترمه که دانشگاهش تموم شده اما اگه قصد ادامه دادن داره می‌تونه همینجا ثبت نام کنه، تیام که کلا نرفتنش به دانشگاه بیشتر سود می‌رسونه تا رفتنش اما همینجا ثبت نامش می‌کنم.

شایان همزمان که قهقه‌ می‌زد، پس گردنی نثار تیام کرد که تیام با بلبل زبانی در جواب پدرش لب باز کرد:

– اتفاقا به نظرم آدم تو کشور خودش باشه بهتر درس می‌خونه!

ترمه با خنده لیوان چایش را از روی میز برداشت.

– خان داداش درس خوندنت رو اینجا هم دیدیم!

عزیز پا درمیانی کرد:

– بچه‌مو اذیت نکنین!

– مادر جان داریم حقیقت رو می‌گیم اذیت کردنی در کار نیست.

شایان با خنده قلپی از چایش را خورد و لب زد:

– بمیرم برات که غریب گیرت آوردن از هر طرف بهت تیر می‌زنن.

تیام حالت تأسفی به خودش گرفت و سرش را چند باری تکان داد.

– می‌بینی تو هم عمو؟

– ناراحت نباش اینا لیاقت تو رو ندارن!

چشم غره‌ی عمو شاهینش به شایان خنده‌ی جمع را بالا برد.
شاهین رو به سمتش چرخاند:

– شنیدم کارت جابجا شده نورچشمی!

لبخندی از کلمه‌ی آخر جمله‌اش روی لبانش نشست.
همیشه او را نورچشمی صدا می‌زد و از این بابت همیشه صدای تیام را درمی‌آورد.

رأس جـنون🕊, [13/04/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۲۲

– آره مهماندار خصوصی شدم و خب برام خیلی بهتره! سفرام به نسبت کمتره و حقوق و مزایاش بیشتر از قبله.

در دلش افزود که البته حقوق و مزایای شرکت کیامهر معید به تنهایی بالاست!
شاهین با چهره‌ای راضی، سری برایش تکان داد.

– خب خداروشکر پس.

– داداش تو نگران این نورچشمی نباش خودم شش دنگ حواسم بهش هست!

عمو با چشم غره‌ای لب باز کرد:

– شش دنگ حواست‌و هم دیدیم و هم شنیدم!

شایان شانه بالا انداخت.

– انگار من مقصر برگشت مردمم.

عزیز با شک میان حرف‌شان پرید که هیلا را به سرفه انداخت.
تقریبا همه نفرت و ترس بیش از حد دخترک را از فرزین می‌دانستند اما خداراشکر، کسی جز شایان و ترانه از علت آن خبری نداشتند!

– چیزی نیست مادر من! شاه پسرتون از اینکه بهش درست درمون خبرای اینجا رو نمی‌دم ناراحته!
تو چته داری سرفه می‌کنی آخه؟

تشر شایان او را به خودش آورد و سرفه‌اش تمام شد.

– چیکار بچه‌م داری دعواش می‌کنی؟ بذار برم براش آب بیارم!

سریع از روی مبل بلند شد و اجازه‌ی رفتن را به عزیز نداد. از کنار شایان که عبور کرد، لگد محکمی به ساق پایش زد که این کار از چشم تیام و ترمه دور نماند و خنده‌شان را به کار انداخت.

رأس جـنون🕊, [14/04/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۲۳

وارد آشپزخانه که شد، سریع لیوانی از آب پر کرد و کمی از آن را خورد. استرسی که یکدفعه به جانش افتاده بود، تپش قلبش را بالا برده بود.
صدای دینگی که به گوشش خورد باعث شد تا با تعجب به دنبال منبع صدا بگردد.

مطمئن بود این صدای گوشی خودش بود اما در آشپزخانه چه می‌کرد؟
سر چرخاند و با دیدن جسم سیاه رنگ نشسته روی میز، نچی زمزمه کرد و به سمتش رفت. گویا فراموشی گرفته بود چون امکان نداشت لحظه‌ای گوشی را از خودش جدا کند!

با روشن کردن گوشی و نقش بستن نام کیامهر معید ملقب به دیو دو سر متعجب چشم گرد کرد. انتظار پیام هر کسی را می‌کشید جز او!
یعنی امکان داشت که بخواهد راجب سام حرفی بزند؟

با این فکر سر خیالی تکان داد و وارد صفحه‌ی چتش شد.

« وقت بخیر خانم شرافت، فردا ساعت ده و نیم شرکت باشید که راجب کاری باید باهم صحبت کنیم.»

به حالت خنده‌داری به گوشی در دستش چشم غره‌ای رفت. سلام نکردنش بخورد به فرق سرش وقتی مردک حتی نمی‌پرسید که اصلا در آن ساعت بیکار است یا نه!

با حرص شدیدی که باعث گرم شدن تنش شده بود شروع به تایپ کرد:

«اگه بیکار بودم حتما.»

با رفتن پیام لبخند شیطنت آمیزی روی لبانش سنجاق شد. بالاخره که باید حساب کار دستش بیاید!
لرزیدن گوشی در دستش باعث شد نگاهش معطوف همان سمت شد.

رأس جـنون🕊, [15/04/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۲۴

«راجب این قضیه با منشی هماهنگ شید پس.»

اخم درهم فرو برد.
یک جوری جواب داده بود که انگار کار داشتنش برایش ذره‌ای اهمیت نداشت!

با عصبانیت لپ‌هایش را پر از باد کرد که شنیدن صدای تیام آن هم کنار دستش باعث شد از ترسی که یکهو به جانش افتاده هینی بگوید.

– زهره ترک شدم تیام! اینجا چیکار می‌کنی تو؟ یه اِهنی اوهونی بگو لااقل!

کمرش را به میز تکیه داد و با سرخوشی شانه بالا انداخت.

– داد هم می‌زدم اصلا نمی‌شنیدی، یه جوری با عصبانیت به گوشی نگاه می‌کردی که انگار طرف روبه‌روته و قصد داری بجووییش!

زیرلب زمزمه کرد:

– ای کاش!

انگار تیام حرفش را شنید که با تک خنده‌ای، به آرنجش کوبید.

– چه غلطی کرده که تو اینجور عصبی شدی؟

نمی‌دانست چرا مردهای اطرافش علاقه‌ی وافری داشتند که با کسی ارتباط داشته باشد!
مخصوصا اویی که کلا از مردهای بیرون از این خانه متنفر بود…البته سام در آن دسته قرار نداشت!

– کسِ خاصی نیست رئیسمه!

دروغ نگفت و اهل دروغ گفتن هم نبود.

– اوه اوه چه چیزی تور کردی دخترعمو…از این استعدادت رونمایی نکرده بودی هِل خانم!

نمی‌دانست از جمله‌ای اولش عصبی شود یا هِلی که به زبان آورد…تیام خوب می‌دانست که چقدر از هِل متنفر بود!

رأس جـنون🕊, [16/04/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۲۵

– ترجیحا ببند دهنت‌ رو تیام!

با خنده ابتدا شانه‌ به شانه‌اش کوبید و بعد دستش را دور گردنش انداخت.
همین حرکات دلقک‌وارانه‌اش هیلا را کلافه‌ می‌کرد.

– جان من راستش‌و بگو…چی گفته که تو انقدر سرخ شدی می‌خوای خفه‌ش کنی؟ اگه خیانتی چیزی در راهه بگو تا بیام صافش کنم!

و دقیقا خنده‌دار اینجا بود که مانند عمویش فکر می‌کرد که قرار است به او خیانت شود.
حتی اگر چنین چیزی هم وجود داشته باشد عمراً این قضیه را با کسی درمیان بگذارد…مثل اینکه این اهالی یادشان رفته بود که چه جوری روی پای خودش ایستاده و بزرگ شده بود!

– اون فکری که تو می‌کنی نیست…مرتیکه کارم داره حتی حاظر نیست بهم سلام کنه دستور می‌ده تو این ساعت باید شرکت باشی…انگار نوکر باباشم شاید اصلا تو اون ساعت من بیکار نباشم نباید شعور پرسیدن داشته باشه؟

تیام درحالی که خنده‌اش بند نمی‌آمد، از کنارش رفت و لیوانی را پر از آب کرد.

– رو آب بخندی تیام، تو هم فقط حرصم بده!

قلپی از آبش نوشید و با همان ته مایه‌ی خنده‌اش لب باز کرد:

– خدایی دم اون رئیست گرم…بالاخره یکی پیدا شد شاخ تو رو بشکنه!

صورت درهم کرد.

– شاخم‌و بشکنه یعنی چی؟

باقی مانده‌ی آبش را خورد و لیوان را روی سینک گذاشت.

– یعنی یه مردی پیدا شد که هم روی تو رو ضایع می‌کنه هم فکرت‌و درگیر می‌کنه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا