رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 32

4
(71)

 

کیامهر نچی کرد و روی صندلی‌اش جابه‌جا شد.

– مسلما کسی که لقمه به این بزرگی برمی‌داره، دو تا طرح دزدی دیگه هم به‌عنوان زاپاس توو چنته داره!

هیلا دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و یک ضرب از جا بلند شد. خودش هیچ، اما اجازه نمی‌داد به مهمانش توهین شود.
پرغیض غرید:

– اوکی جناب! بهتره وقتتون رو با دزدها هدر ندید.

سپس رو به سام کرد که با خونسردی تمام به پشتی صندلی‌اش تکیه داده بود. چشم غره‌ای به بی‌خیالش‌اش رفت و ادامه داد:

– بهتره ما بریم سام!

در این شرایط که انگار کیامهر چاقویی بیخ گلویش گذاشته بود تا ذره ذره راه نفسش را ببندد، نمی‌توانست دیگر رسمی رفتار کند! برای این کارهای متظاهرانه انرژی نداشت.

– کجا خانم شرافت؟ داشت خوش می‌گذشت بهمون!

چشم‌های هیلا از شدت وقاحت این مرد تا آخرین درجه گرد شد و با نگاه زخمی‌اش برای او خط و نشان کشید. وای به روزی که تنهایی دستش به آن موهای لعنتی‌اش می‌رسید…

– بشین هیلا جان! مسئله‌ای نیست.

طبق تیکه کنایه‌های دیشب هیلا از رئیسش، سام هیچ دلش نمی‌خواست که عقب بکشد. می‌دانست در ذهن این مرد خوش‌پوش و مغرور روبه‌رویش چه می‌گذرد و شاید تا حدی هم به او حق می‌داد!

– یعنی چی مسئله‌ای نیست؟

این جمله را هیلا با دندان‌های به‌هم فشرده غرید و کیامهر با لذت به حرص خوردنش نگاه می‌کرد. حتی اگر ذره‌ای شک داشت که سام واقعا طراح آن طرح‌های معروف باشد، حالا دیگر شکی نداشت که این‌گونه نیست!

رأس جـنون🕊, [13/03/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۹۷

از صحبت‌هایشان و آن‌ قلبی که هیلا کنار اسم سام در گوشی‌اش سیو کرده، صمیمیت‌شان را نشان می‌داد و امکان نداشت هیلا نداند که دوستش همچین طراح به‌نامی‌ست!

– بشین لطفا.

آرامش و اعتماد در نگاه سام موج می‌زد و همین هیلا را عاصی کرد و مجبوراً از رفتن منصرف شد. همان‌طور که حتی عارش می‌آمد به کیامهر نگاه کند، سر جایش برگشت و با صدای بلند، جوری که مطمئن شود کیامهر می‌شنود، لب باز کرد:

– فقط به احترام تو!

گفت تا نشان دهد حرف کیامهر پشیزی برایش ارزش ندارد و بودن جناب معید به کتفش هم نبود.
سام این بار با پیشنهاد جدیدی سر به سمت کیامهر چرخاند.

– من متوجهم که چی توی ذهنتونه…شما یه چند طرح کلی برای من مشخص کنید که من اتودش بزنم، اگر عین اون رو تونستید جایی پیدا کنید، هر چی بخواید بهتون می‌دم!

کیامهر فکر نگاهش را به روبه‌رو دوخت.
مرد مقابلش گویا برای نشان دادن خودش در حال دست و پا زدن بود…و چرا؟

– من هر چی بخوام دارم فکر نکنم شما بتونی چیزی بهم اضافه کنی! اما…قبول می‌کنم…اگر تو تونستی خودت رو ثابت کنی، معامله رو یه جور دیگه می‌چینیم.

هیلا پرحرص دستش را مشت کرد و چقدر دلش می‌خواست با آن به زیبایی از صورت کیامهر پذیرایی کند. دندان بهم سایید و قفسه‌ی سینه‌اش تند، در حال رفت و آمد بود.

– عالیه…خوبه، یه سر معامله حرف منه و از الان می‌دونم چی می‌خوام.

رأس جـنون🕊, [16/03/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۹۸

کیامهر با شنیدن جمله‌ی سام اخم کرده دسته‌چکش را از میز بیرون کشید و یک برگ سفید را امضا کرد. درد این افراد را می‌دانست. پول و تنها پول! دزد که پی چیز دیگری نمی‌آمد!

– اگه بردی، این چک سفید امضا برای تو!

سام با خونسردی خنده‌ی دندان‌نمایی کرد و سر تکان داد.

– من پول نمی‌خوام! چیز با ارزش‌تری مد نظرمه!

کیامهر سؤالی نگاهش کرد و با اشاره‌ی سرش از او خواست که ادامه بدهد اما سام بی‌اعتنا از جایش بلند شد و کتش را در تنش کمی مرتب کرد.

– به‌نظر می‌اومد که به خودتون مطمئن باشید، پس شرطم هم نباید براتون مهم باشه.

کیامهر چک خالی از رقم را به کشوی میز برگرداند و درش را بست. شک مانند گیاهی سمی در دلش شروع به جوانه زدن کرده بود!

– من به خودم مطمئنم! اما باز یه شانس بهت می‌دم و می‌ذارم همین‌جا توی شرکت طرح بزنی!

سام با احترام کمی سر خم کرد و زیر چشمی هیلا را که همچنان صورتش از خشم سرخ بود، برانداز کرد.

– موافقم. فقط من وسایلم رو نیاوردم، باید کسی رو بفرستم تا از خونه بیاره.

هیلا که هوای اتاق کیامهر داشت خفه‌اش می‌کرد، فرصت را غنیمت شمرد و سریع از روی مبل بلند شد.

– من می‌رم میارم!

ابروهای کیامهر پرتعجب بالا پریدند. گویا آنقدری با هم صمیمی بودند که به خانه‌ی هم رفت و آمد داشتند. نمی‌دانست چرا، اما نیروی عجیبی وادارش کرد تا خودش را میان بحث بی‌اندازد.

– لزومی نداره می‌گم تو کم‌ترین زمان ممکن وسایل‌ مورد نیاز رو براتون تهیه کنن!

رأس جـنون🕊, [17/03/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۹۹

سام بی‌هیچ اعتراضی حرفش را قبول کرد و هیلا نامحسوس پا به زمین کوباند. به بخت بدش لعنتی فرستاد و با خودش فکر می‌کرد اگر شانس داشت اصلا گیر آدمی مانند کیامهر معید نمی‌افتاد.

کیامهر تلفن اتاقش را برداشت و از رمضانی خواست تا همه چیز را آماده کند. لحظاتی نگذشت که منشی وارد اتاق شد و از سام خواست تا همراهش برود و به لیست وسایل نگاهی بی‌اندازد تا چیزی کم و کسر نباشد.

با رفتنش، فضا برای هیلا خفقان‌آورتر شد و قطعا عرصه برای یکه‌تازی کیامهر بازتر!
این مرد حتی با چشم‌هایش هم می‌توانست نیش بزند
طاقت هیلا زیر بار نگاه سنگین طاق شد و لب باز کرد:

– منم می‌رم پیش‌شون…با اجازه!

روی برگرداند و به سمت در پا تند کرد که صدای کیامهر میانه‌ی راه متوقفش کرد.

– شرافت!

وقتی این‌گونه با آن لحن صدایش زد، حتی از فامیلی خودش هم متنفر شد. محکم پلک روی هم گذاشت و بدون آن‌که برگردد لب زد:

– می‌شنوم جناب معید!

از صدای قدم‌هایش، نزدیک شدن مرد را به خودش احساس کرد اما از جایش کوچکترین تکانی نخورد.

– به‌نظرت بهتر نیست جای ساختن پرونده جدید دزدی، فکری به حال پرونده قبلیت بکنی؟ قرار بود بگردی و مدارکی پیدا کنی که کمکم کنه!

پای هیلا میل شدیدی داشت که بسیار اتفاقی کفش مشکی و برق افتاده‌ی کیامهر را لگد کند ولی حیف که دستش زیر سنگ این مرد بود.
صد حیف!

– دارم تلاشم رو می‌کنم.

رأس جـنون🕊, [18/03/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۰۰

کیامهر با تمسخر هومی کشید و از کنارش گذشت.

– پس بهتره بیشتر تلاش کنی! از من گفتن بود. قابل توجه این ماجرا حل نشه دودش تو چشم خودت می‌ره!

هیلا پشت سرش با حرص فراوانی دهان کج کرد و ادایش را در آورد. عصبانیتش از این مرد تمام نشدنی بود…
سر به اطراف چرخاند و برای بار هزارم دیزاین اتاقش را از نظر گذراند.

عطر سنگین و تلخش هنوز بر تار و پود وسایل اتاق پابرجا بود و خنده‌دار بود اگر بگوید که حتی رد تلخی‌اش روی دیوارهای اتاق هم حس می‌شد. از جا بلند شد و گوشه‌ی پنجره‌ی بزرگ را باز کرد و به تهران زیر پایش چشم دوخت.

انگار یادش رفته بود که در اتاق چه کسی اینگونه راحت در حال پرسه زدن بود.

– همینه انقدر غرور ورش داشته…از اینجا همه‌ی آدما ریزن!

نمی‌داند چقدر گذشت که خیره به رفت و آمد ماشین‌ها، فکری به دنبال راه چاره گشت. از هر طرف می‌رفت به راهی میخورد که باب میلش نبود…و نقطه‌ی کور ماجرا متأسفانه فرزین نام داشت!

بدون آن‌که بخواهد یا حتی کنترلی روی خودش و حالش داشته باشد، گونه‌هایش خیس شد. اضطرابی که امروز کشید، حسابی دل نازکش کرده بود و حالْ، در ذهنش داشت با دیو دو سر زندگی‌اش می‌جنگید.

بارها نقشه‌ی رسوا شدن فرزین را در ذهنش ترسیم کرد اما نمی‌دانست چرا قلبش آرام نمی‌گرفت!
با حال بدی زمزمه کرد:

– لعنت به همه‌تون که هر گوشه از زندگیم رو به گند کشیدید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا