رمان رأسجنون پارت 27
– علیک سلام…خیله خب خوبی؟
سرش را به پنجرهی ماشین تکیه داد و بیحال زمزمه کرد:
– بد نیستم!
صدای سها نگران شد. مگر میشد آن موج ناامیدی و حال بد را در صدایش متوجه نشد!
– چیزی شده؟
– نه…چیز خاصی نیست یعنی…از این مشکلات تو کار زیاده!
– خب پس حالا که اینجور شد رد پیشنهادم غیرممکنه.
ابروهای هیلا درهم رفت. پیشنهاد؟ به صدایش پذیرش پیشنهاد میآمد؟
به زور لب از هم باز کرد و جواب داد:
– چه پیشنهادی؟
– امشب به یه مناسبتی قراره تو کافه جشن بگیریم، همون کافه خودمون…خواستم دعوتت کنم بیای حالا که شنیدم حالت اوکی نیست که واجبه بیای!
با تصور حضور پیدا کردن در مهمانی چهره درهم برد و پوفی کشید. لب باز کرد تا در کمال صحت و دوستی پیشنهاد را رد کند اما با به حرف آمدن سها سکوت کرد.
– عمراً اگه بپذیرم امشب نیای…تو این چند روز یه اتفاقی افتاد انقدر خوشحال بودم اما نخواستم بهت بگم…میخواستم دیدمت بگم، حالا که امشب مهمونی سوپرایزی گرفتیم، رد کردنی در کار نیست.
به ناتوانی خود لعنتی فرستاد و در نهایت حرف سها را تأئید کرد. کمی بعد گوشی را قطع کرده و به ترانه پیامک داد که سر خیابان بیاید تا سوارش کند.
قطعا برای امشب باید دست به دامان لباسهای بیانتهای ترانه میشد.
***
رأس جـنون🕊, [14/02/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۷۲
– ولی بنظرم این مانتوئه بهتره!
نالان سرش را رو به سقف گرفت و همزمان آوایی آخ مانند از دهان بیرون داد.
– اصلا خبر داری مهمونیشون چجوره؟
تنش را عقب کشید و به تاج تکیه داد.
– قطعا نه…اگه خبر داشتم از تو نظر نمیخواستم!
ترانه چشم غرهای به حالت نشستن و حرف زدنش رفت.
– درد بگیری هیلا…چرا یه جور ماتم گرفتی که دنیات به آخر رسیده؟ از سر اون مرتیکه زیاده که معاملهشو درست کردی…بره به درک بابا قیافهتو درست کن.
پلک محکمی زد و نفسش را بیرون داد.
– نمیدونم…این عادتیه که همیشه داشتم، وقتی یه کار بهم میسپرن یا یه کاری رو دستمه تا به پایان نرسونمش خواب ندارم…حتی اگه حقم نباشه!
ترانه که میدانست با ادامهی این بحث به هیچ نتیجهای نخواهد رسید و هیلا هم قراری بر متقاعد شدن نداشت، جلو رفت و یکی از مانتوهایش را از کمد بیرون کشید.
– بنظرم این خیلی شیکتر و بهتره…یه جوریه که انگار با یه تیر دو نشون میزنی.
هیلا شانهای بالا انداخت و نگاه گرفت از مانتوی آویزان شده در دست ترانه.
– نمیدونم، هر کدوم به نظرت خوبه همونو میپوشم.
ترانه لباس انتخابیاش را با غیض به سمت هیلا پرت کرد و به غر زدنش ادامه داد:
– گمشو تو هم…بیا اینجا بشین آرایشت کنم با این قیافه بری مردم دو دور سکته میزنن!
لحن ترانه پر از حرصهای نهفته بود و باعث شد که بالاخره روی لبهای هیلا لبخندی شکل بگیرد.
روی صندلی نشست و سریع به حرف آمد:
– فقط غلیظ نباشه!
رأس جـنون🕊, [16/02/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۷۳
هیلا سریع چشم بست تا چشم غرهی مجدد ترانه را نبیند. بیست دقیقهای طول کشید تا ترانه کنار برود و هیلا چهرهی جدیدش را در آینه رؤیت کند.
صورتش چنان ماهرانه آرایش شده بود که ناخواسته از سر ذوق نیشش باز شد.
سایه کرمی رنگ با آن خط چشم باریک و دنبالهدار نمای چشمانش را زیباتر کرده بود.
به سمت ترانه چرخید و لب زد:
– مرسی…خیلی خوشگل شدم.
ترانه چشمکی زد و ست کت و شلوار را روی تخت انداخت.
– برو ببینم کیو میتونی امشب تور کنی.
هیلا گمشویی نثارش کرد و بعد از بیرون رفتن ترانه به سمت تخت رفت. لباس را از روی تخت بلند کرد و کمی طول کشید تا آماده شده روبهروی آینه قدی قرار بگیرد.
کت زمردی به زیبایی هر چه تمامتر تنش را قاب گرفته بود. موهای صافش نیاز مبرمی به اتو شدن و شلاقی شدن داشت اما نه حوصله داشت و نه وقتش را!
شال حریر سبز رنگی از کمد بیرون آورد و روی سرش انداخت.
بعد از کمی ور رفتن با سر و وضعش، از اتاق خارج شد و سوییچ روی کانتر را برداشت.
– تو هنوز مطمئنی نمیخوای بیای؟
ترانه که تا کمر در گوشی فرو رفته بود با تأخیر سر بالا گرفت و نگاهش را به هیلا داد.
– ساچ واو…شماره بدم آبجی؟
هیلا با خنده کوفتی زمزمه کرد و بعد از کمی شوخی کردن از خانه بیرون زد.
هیچ تصوری از مهمانی پیش رویش نداشت و همین باعث شد که وسط رانندگی گاهی حواسش پرت آن رمزی صحبت کردن سها شود.
رأس جـنون🕊, [17/02/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۷۴
با زور خودش را جمع و جور کرد و کمی بعد ماشین را آن طرف خیابان کافه پارک کرد.
با نیم نگاهی به آینه و چک کردن وضعیتش پیاده شد و بعد از قفل کردن در، عزم عبور از خیابان را کرد.
به آن طرف رسید و در همان حال غر زیرلبی بابت پوشیدن کفشهای پاشنه بلندش زد. کف پاهایش را آزرده کرده و از طرفی سردی هوا، احساس سوزن سوزنی را در پاهایش به وجود آورده بود.
دستش را جلو برد و در کافه را باز کرد. هجوم هوای گرم و مطلوبی را به سمت تنش حس کرد و باعث شد لبخند کوچکی روی لبش رنگ بگیرد.
هنوز قدمی جلو نگذاشته بود که صدای سها زودتر از خودش اعلام حضور کرد:
– به به خانم…بالاخره اومدی!
سرش را به سمت چپ چرخاند و اولین چیزی که شکار کرد برق چشمان سیاه رنگش بود.
– سلام.
سها با ذوق جلو آمد و او را به سمت آغوشش کشید.
– سلام علیکم، خوبی؟
دستش را نوازشوار پشت کمرش گذاشت.
– خوبم خداروشکر، تو خوبی؟ چشمات یه جوری شده!
سها عقب کشید و خندهاش را به راحتی ول داد.
– چشمام چجور شده مگه؟
– یه جور خاصی برق میزنن.
بعد از اتمام حرفش، نگاهش را روی تیپ سها چرخاند و با دیدن قامت مانتو شلوار پوشیدهاش نفس راحتی کشید.
– گفتم که سوپرایز دارم…آمادهای بریم؟
رأس جـنون🕊, [18/02/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۷۵
اینبار نتوانست کنجکاویاش را پنهان کند و بالاخره پرسید:
– سوپرایز چی؟ مگه چه خبره؟
سها چشمکی به سمتش زد و دستش را گرفت.
– سوپرایز گفتنی نیست که خانم…دیدنیه!
بعد از اتمام حرفش او را به دنبال خود کشاند.
از راهروی کوچک که گذشتند، ابتدا سالن کافه با حجم آدم زیادی که در خود گنجانده بود نمایان شد.
با دیدن جمعیت زیادی که هر یک ساز ناآشنایی برای خود میزد، لبش را گزید و پس از مکث کوتاهی به سمت سها چرخید.
– من فکر کردم یه مهمونی کوچیک و خودمونیه!
– والا قرار شد کوچیک و خودمونی باشه اما از شدت خوشحالی از دستم در رفت و یهو زیاد شدن.
هیلا کلافه از معمایی که سها هر لحظه اشارهای به آن میزد، ابرو درهم کشید و بدخلق زمزمه کرد:
– ای کاش دلیل این رمزی حرف زدن و خوشحالی بی حد و حسابتو بگی منم یکم بفهمم چه خبره اینجا!
– چقدر عجولی دختر!
سها از درگیریهای مغزی و کاریاش خبر نداشت که تا چه حد او را پریشان کرده بود و به مراتب چقدر به یک انسان عجول و بیحوصله و کلافه تبدیل شده بود.
ناگریز لبخند مضحکی در جواب جملهی سها زد و نگاه گرفت.
– سلام.
صدای مردانه و رسایی که از پشت به گوشش رسید باعث شد که به تنش حرکتی بدهد و به عقب بچرخد.
با دیدن شخصی که جلوی رویش دست در جیب ایستاده بود، باعث شد تا چشمانش بیانتها گرد شوند و دهانش از شدت ناباوری باز بماند.
پارت بعدی بزارید لطفاا🥺🤍