رمان رأسجنون پارت 24
– پنج دقیقه میمونی و قبل از اومدن غذا با یه بهونه و عذرخواهی میری اتاقت! گند بزنی اونموقع من میدونم و تو.
هیلا لبخندی برای حفظ آرامشش زد و سر کوچکی تکان داد اما چه کسی خبر داشت که از درون بابت حرفهای کیامهر آتش گرفته بود؟
مردک چنان اُرد میداد که کم مانده بود دست گرد گردنش بیندازد و خفهاش کند.
چه کسی از اخلاق بیمثال هیلا شرافت خبر داشت؟ اینکه کیامهر با خودش فکر کند که دخترک عقب میکشد کاملا مزخرف و احمقانه است!
و همین هم شد…
بدون آنکه توجهی به اشاره هشدارگونهی کیامهر به ساعتش داشته باشد، از جایش حتی نیمچه تکانی هم نخورد.
خونسرد تکیه زده و گاهی نوشیدنیاش را مزه میکرد. حداقل حوصلهاش سر نمیرفت و کلیت حرفهایشان را میفهمید.
هر چه باشد از تنهایی در غربت نشستن بهتر بود.
اما دقیقا با فاصلهی نه چندان کمی کیامهر بود که از درون در حال حرص خوردن بود و این را میشد حتی از جویدن گوشهی لبش فهمید.
هر چه میگذشت، هر پیشنهادی که میدادند به بنبست میرسید و اوکتای پیش پایشان سنگ میانداخت و ناچار توجه کیامهر به سمت بحث راه انداخته شده کشیده شد.
قطرههای عرق که از گوشهی پیشانی کیامهر سر میخورد، نشان از وخامت شرایط داشت. شرکتش کم چیزی نبود و به راحتی امتیازی به هر کسی نمیداد.
هولدینگ بزرگی که در زمینههای متفاوتی سرمایهگذاری کرده و تجارت میکرد و کسی باورش نمیشد روی انگشت فرد جوانی مانند کیامهر بچرخد…
رأس جـنون🕊, [27/01/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۵۷
– بگو من حرف آخرم رو زدم…تنها وقتی اون پونزده درصد تخفیف رو میگیرن که پارچهی کالکشنهای فصل بعدشون رو هم ما تأمین کنیم.
وکیل با چهرهای ناراضی حرف کیامهر را ترجمه کرد و اوکتای لاقید شانه بالا انداخت و کمی جابجا شد.
– yani anlaşamıyoruz…tamam, siz bilirsiniz!
(پس نمیتونیم توافق کنیم…باشه، خودتون میدونید!)
به همین راحتی؟ تمام برنامههای سفر و تجارتشان را با یک خود دانید به پایان رساندند؟ کیامهر به شدت عصبی دستش را مشت کرد و لب روی لب میفشرد.
اما در ذهن هیلا این پایان نمیگنجید…
با جرقهای که ناگهان در ذهنش زده شد، بین حرفشان ناخواسته پرید و شروع به صحبت کرد.
میدانست اگر حرفش به نفع شرکت تمام نشود، کیامهر او را همینجا میگذارد و میرود!
شاید هم مرگ…
– ama benim daha iyi bir önerim var!
(اما من پیشنهاد بهتری دارم!)
با حرف هیلا و آن لحن مطمئنش که معلوم بود نقشهای زیر سر دارد، وکیل به سرفه افتاد و انگشتان کیامهر دور جام نوشیدنیاش محکم قفل شد.
دروغ نبود که عرق سردی از تیرهی کمر کیامهر به راه افتاد و گویا این دختر قصد جانش را پیدا کرده بود.
ولی آن طرفتر تنها کسی که از دخالت هیلا خوشحال شد، اوکتای بود و همین بس بود تا چشم غرههای کیامهر اثرگذار نباشد.
– seni dinliyorum. umarım patronundan daha akıllısındır
(گوش میدم، امیدوارم از رئیست باهوشتر باشی)
رأس جـنون🕊, [28/01/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۵۸
نیش هیلا کمی شل شد و نامحسوس نگاه شیطنتبارش را به دیو دو سر کنار دستش داد، کیامهر معید!
کیامهری که با ترجمهی حرف وکیل کم مانده بود آتش از سرش بیرون بزند و میز را به سمت کرم برگرداند.
هیلا از آنجایی که میترسید در انتقال درست حرفش به زبان دیگری عاجز بماند یا اشتباه کند، این بار دست به دامان وکیل شد.
– میشه شما زحمت ترجمهش رو بکشید؟ بگید که…
با مکث هیلا، کیامهر میان حرفش پرید و تهدید کنان غرید:
– وای به حالت…
هیلا که کافی بود نگاهش در نگاه مرد خشمگین کنارش تلاقی پیدا کند تا از استرس به همه چیز گند بزند بدون نیم نگاه کوچکی، اجازهی ادامهی صحبت را به کیامهر نداد:
– بگید که ما فقط به شرطی قرارداد رو برای یک فصل میبندیم، که سه تا از کارای کلکسیونتون رو شرکت خودمون طراحی کنه و بتونیم روش مانور بدیم!
وکیل شرکت دهانش از تعجب باز مانده بود و کیامهر معید با ابروهای بالا رفته دخترک را نگریست.
پوزخندی گوشهی لبش جهت تمسخر نقش بست و جام را به لبانش نزدیک کرد.
وکیل به سرعت جملهی هیلا را به ترکی برای کرم اوکتای بازگو کرد. بعد از اتمام حرفش گارسون کنار میزشان ایستاد و غذاها را روی میز گذاشت و در این بین کرم در فکر فرو رفت.
پیشنهاد دخترک در عین سادگی هوشمندانه بود و چه کسی خبر داشت که رشتهی دانشگاهیاش چه بود؟
– Kabul ediyorum
(موافقم)
رأس جـنون🕊, [29/01/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۵۹
وکیل از شدت بهت به سرفه افتاد. کرم اوکتای در کمال خونسردی و بدون دخالت احساسش به دخترک زیبا پاسخ داده بود و برای هیلا خالی از لطف نبود که کیامهر معید از شدت حیرت دستانش از دور جام شل شد.
هیلا با لبخند عمیقی سرش را عقب گرفت و نگاهی به کیامهر انداخت. مردی که همچنان میشد شوکه شدن را در نی نی چشمانش دید.
کرم اشارهای به غذاها کرد و کیامهر با دستی که روی صورتش کشید، بهت را از چهرهاش پاک کرد و اولین قاشق از غذاهای فرنگی را به دهان برد.
اما هیلا نگاهش مرتباً میان وکیل شرکت و کیامهر جابجا میشد. منتظر تأئید یا تحسین در چشمانشان بود اما با ندیدن چیزی از جانب آنها، بیحوصله دست به سمت قاشقش برد و بیمیل شروع به خوردن غذا کرد.
***
با حرص وافری کت را از تن بیرون آورد و محکم روی کاناپه انداخت و به شکل وسواسی شروع به باز کردن دکمههای پیراهنش کرد.
فکر به اینکه چند ساعت این پیراهن و کت کثیف را به تن داشته دیوانهاش میکرد.
حساسیت روی شیک و تمیز بودن لباسهایش همچین وسواسِ از بین نرفتنی را به وجود آورده بود.
پیراهن که از تنش خارج شد، نفس راحتی کشید و بدن خستهاش را روی تخت نشاند.
دستی به پیشانیاش کشید و بعد از منظم شدن ریتم نفسهایش، فکرش ناخودآگاه به سمت چند دقیقه قبل و آن میز لعنتی کشیده شد!
رأس جـنون🕊, [30/01/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۶٠
به یاد چهرهی سخت شدهی کرم اوکتای بعد از پیشنهاد هیلا افتاد…کاملا واضح بود که مرد بدون دخالت احساساتش تصمیم گرفته بود و این نشانهی هوشمندانه بودن پیشنهاد هیلا بود.
سرش که به تشک تخت چسبید، لحظهی برخورد هیلا به خدمه و چشمان گردش جلوی رویش ترسیم شد.
یکی از چیزهایی که در صورتش به شدت جلب توجه میکرد سایه انداختن مژههای بلندش روی چشمانش بود.
واقعیت این بود که دخترک چشم و ابروی زیبایی داشت…و به مراتب اندام و لباسهایش زیباییاش را بیشتر نشان میداد.
لحظهای او را در ترازوی مقایسه با تارا گذاشت. تقریبا برابر بودند اما بکری هیلا کجا و عملهای یک در میان تارا کجا!
نه که تارا چهرهی مصنوعی داشته باشد، نه! اما کیامهر از عملهای نامحسوسی که روی تن و صورتش پیاده کرده، خبر داشت.
به خودش آمد و به تفکرات مضحکش پوزخند زد. آنقدری سمن داشت که یاسمن میانشان گم بود. همینش مانده که درگیر امتیاز دهی به هیلا شرافت و تارا شود.
باید به چالش پیش روی شرکتش فکر میکرد… پیدا کردن طراح قابلی که هم او هم اوکتای را راضی نگه دارد، دشوار بود و شاید هم غیر ممکن.
میدانست اکثر طراحان فقط با یک شرکت کار میکنند و مدلهایشان انحصاری برای آنهاست. همین کارش را سخت میکرد.
– هوف خدا چیکار کنم…
تنش را از روی تخت بلند کرد. برخورد تنش با خنکی ملحفه حالش را جا آورده بود. کیامهر بود و همین استراحت های چند دقیقهای!
خسته نباشی ادمین جان چرا پارت گذاری بهم ریخته دو پارت قبل از این هم شب اومد پارتا هم کوتاه شد اوایل بیشتر بود