رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 16

4.2
(88)

 

– چیزی گفتید؟

هیلا هول زده سرش را بالا گرفت.

– نه.

سرش را تکان مختصری داد.

– خیلی دیر اومدید و متأسفانه باید بگم…

برق شیطنت در چشمانش پیدا شد. اینکه هیلا را حرصی و عصبی کند لذت می‌برد. لازم بود رویش را کم کند تا حواسش به حرف‌هایی که می‌زند باشد.

– باید یه روز دیگه همدیگه رو ببینیم.

چشمانش از تعجب گرد شد و بی‌نفس لبانش بهم می‌خورد. اینکه حتی جوابی برای کوبیدن مرد روبه‌رویش پیدا نمی‌کرد، قدرت کیامهر را بیشتر به رخ می‌کشید.

کیامهر با صورتی خونسرد اما از درون شاد، از کنارش گذشت که صدای رسا و بلند دخترک در سالن خالی پیچید.

– من شعور داشتم که زود خودم‌و برسونم کمتر معطل بمونین اما شما همین‌و هم نداشتید که بخواید به من اطلاعی راجب کنسل شدن این دیدار بدین…این میزان از بی‌کفایتی‌تون براتون دردسر ایجاد نکنه جناب رئیس؟

پاهایش از حرکت ایستادند.
صدای پر حرص و لحن تمسخر آمیزش دوباره باعث پیوند ابروهایش به یکدیگر شد.
چه سر نترسی داشت این دختر! هنوز نفهمیده بود با چه کسی در حال صحبت بود؟

– اینبارو نشنیده می‌گیرم ولی…قول نمی‌دم دفعه‌ی بعد عواقب خوبی در انتظارتون باشه خانم شرافت!

صدای کوبش کفش‌هایی نشان از نزدیکی هیلا می‌داد.

– می‌شه بپرسم تو چه جایگاهی قرار دارین که من‌و دارین تهدید می‌کنین؟

رأس جـنون🕊, [24/11/1401 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱٠۷

ناگهان پوزخندی گوشه‌ی لبش نشست. دخترک خودش را به نفهمی زده بود یا چه؟
کمتر کسی بود که اسم او را بشنود و نشناسدش!

تنه به عقب چرخاند و نمایشی لبه‌ی کتش را به آن یکی نزدیک‌تر کرد.

– یعنی می‌خوای بگی نمی‌شناسی؟

هیلا ابروهایش را بهم نزدیک کرد و به حالت کلافه‌ای دست به سینه شد.
از طول دادن و کشیدن بحث چندان خوشش نمی‌آمد.

– نه، واسه چی باید بشناسم؟

کیامهر ناباور سری بالا و پایین کرد. حرفش را باور می‌کرد چون قطعا اگر او را می‌شناخت این‌همه دل و جرأت را خرج نمی‌کرد!

– اسمم می‌تونه لرزه بندازه به تن آدما…پس حواست به کارات باشه!

عقب گرد کرد تا برود اما زبان دراز هیلا این اجازه را نداد:

– همین؟

از شدت حرص کم مانده بود خون خونش را بخورد.
صدای گرفته‌اش نشان از سرماخوردگی بدی داشت پس چرا همچنان سرپا بود و برای هر جمله‌ای جوابی در چنته داشت؟

صدای نفس‌های عمیق و پشت همش به گوش هیلا رسید. انقدری عصبی شده بود که اصلا به عواقب حرف زدنش فکر نکرده بود و حالْ، کمی آرام شده و ترس کوچکی کنج دلش نقش بست.

– می‌دونستی از اینکه یه حرف‌و دوبار بزنم متنفرم؟

هیلا ناخودآگاه قدمی عقب برداشت و تمام زورش را زد تا در نقطه‌ به نقطه‌ی چشمانش ترسی وجود نداشته باشد.

– خب که چی؟

رأس جـنون🕊, [25/11/1401 02:44 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱٠۸

چشمان کیامهر به طور واضحی بهت زده شدند.
نترس‌تر از آن حرف‌ها بود که بخواهد باور کند.

– تو از جونت سیر شدی دختر!

هیلا عصبی از آن تکه مویی که هیچ‌جوره از روی صورتش کنار نمی‌رفت، بی‌حواس نقی زد و دستش را به آن نقطه رسانده، مو را به پشت گوشش فرستاد.

– لعنتیِ کنِه!

کیامهر سرش را کج کرد تا آن چین خوردگی کوچک گوشه‌ی لبش در دید نباشد. علاوه بر زبان دراز بودنش، قرار بود سرتق و خنگ هم به خلایصش اضاف شود!

– خیله خب…داشتید می‌گفتید، نه نه…

هیلا لب و دهانش را به حالت خنده‌داری باز کرد.

– داشتید می‌فرمودید!

صورتش از حرص قرمز شده بود و با یک نگاه گوشه‌ی چشمی متوجه‌ی مشت شدن دستان کوچکش شد.
لب بهم فشرد تا آثار لبخند را پاک کند.
فعلا لبخند زدن به این دخترک پررو حرام بود.

– چند سالته؟

هیلا چشم در حدقه چرخاند.

– بیست و شیش.

– با بیست و شیش سال سن هنوز یاد نگرفتی با بزرگترت چطور رفتار کنی؟

– یاد گرفتم اما رفتارم بستگی به شخص مقابلم داره…بریم تو اتاق به ادامه‌ی جلسه برسیم؟ نیست که نیم ساعته دارین با من بحث می‌کنین دیگه هر کار مهمی هم که داشتین قطعا بهش نمی‌رسین.

لبخند ملایم هیلا برای کیامهر پر از فحش تلقی می‌شد که پر حرص دندان به لب زیرینش کشید و به تندی از کنارش رد شد.

– وقت‌مو تلف نکن.

رأس جـنون🕊, [26/11/1401 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱٠۹

نیشخندی کنج لب هیلا جای گرفت و اینبار با قدرت بیشتری که در چشمانش رخ می‌نمود، قدم جلو گذاشت و از کنارش گذشت.

کیامهر پوف زیرلبی کشید و دخترک بیش از آنچه که فکرش را می‌کرد دردسر ساز بود!
در همان حال که به سمت صندلی‌اش قدم برمی‌داشت، دست بالا برد و کتش را از تنش بیرون آورده، آن را بی‌حوصله روی میز پرت کرد.

– خب.

هیلا متعجب ابرو بالا انداخت.

– خب؟ شما با من کار داشتید انگار.

زبانی روی لبش کشید و چند نفس عمیقی برای آرام کردن اعصاب و روانش انجام داد.

– خیله خب…راجب ارتباط خودت‌و فرزین بهم توضیح بده.

صدای پوزخندی صدادار هیلا باعث شد سر بالا بگیرد و به چشم‌هایی که عجیب کدر شده بودند نگاه بدوزد.

– ارتباط خاصی نیست…اون شب بعد از نُه سال دیدمش.

کیامهر قانع نشد و این از ابروهای درهم فرورفته‌اش مشخص بود.

– بیشتر توضیح بده.

دخترک چشم در حدقه چرخاند.
از اینکه اسم فرزین به میان آمده بود، ناراضی بود و تمام حس و حال خوشش را پرانده بود.

– راجب چی توضیح بدم؟ من هیچ علاقه‌ای به صحبت کردن راجب اون مرتیکه ندارم اگه حرفی غیر از این دارین که بفرمایید اگه ندارید من برم عموم پایین منتظرمه!

رأس جـنون🕊, [27/11/1401 05:48 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۱٠

داستان جذاب شده بود.
هیلا و آن چشم‌های پر از نفرت آن شبش چیزی نبود که به راحتی از ذهنش پاک شود.
دست در جیب روی مبل کناریِ میز جلوس کرد و پا روی پا انداخته نیم نگاهی به سمتش انداخت.

– موضوع این جلسه راجب فرزینه حتی موضوع جلسه‌های بعد از اون هم…فرزین مهره‌ی اصلی این قضیه‌ست و با برگشتش الان مطمئنم اون اسناد و مدارک دست خودشن…من باید راجب ارتباط شما دوتا چیزهایی رو بدونم تا بتونم یه نقشه‌ی درست و حسابی بریزم.

هیلا با دستی مشت شده تنه‌اش را جلو کشید.

– درسته واسه پیدا شدن اون مدارک لعنتی و رو شدن دست اون مرتیکه حاضر بودم و حاضر هستم هر کاری کنم اما حاضر نیستم به اندازه‌ی یک ثانیه فرزین‌و تحمل کنم…من تو نقشه‌ای که فرزین وجود داشته باشه رو نیستم!

هیلا با صورتی سخت شده از روی مبل بلند شد. عزم رفتن کرد و دستش نرسیده به دستیگره در از کار متوقف شد.

– چرا؟ باید دلیل‌شو بدونم.

دخترک ناخنش را با شدت بیشتری به کف دستش فشرد و از لای دندان‌های بهم فشرده‌اش غرید:

– به گذشته مربوط می‌شه و…

رو به سمت کیامهر چرخاند.

– دلیلی نمی‌بینم اون گذشته رو واستون شرح بدم.

کیامهر سرش را تکان مختصری داد و از جا برخاسته، به سمت میزش رفت.

– فردا ساعت نُه صبح برای مصاحبه و استخدام اینجا باشید.

رأس جـنون🕊, [30/11/1401 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۱۱

اینبار هیلا بود که در تنش فاجعه‌ی عظیمی رخ داد و با دهانی باز به سمت مرد برگشت.
برای اولین بار بود که اینگونه به گوش‌هایش شک کرده بود و همین باعث شد که لب بجنباند:

– چی؟

کیامهر با حس آوایی از جانب هیلا سر بالا گرفت و چینی روی پیشانی‌اش نشست.

– متوجه نشدم چی گفتی!

هیلا محکم‌تر پلک زد. لحن راسخ کیامهر در سلول به سلول تنش نشسته بود و لحظه‌ی شگرفی را در درونش به پا کرده بود.

– یعنی چی برای استخدام بیام؟

کیامهر همانطور که قفل گوشی آخرین مدلش را باز می‌کرد روی صندلی‌اش نشست.

– به عنوان مهماندار واسه پروازام نیازت دارم.

در عین ناباوری دخترک خوشحال شد.
دروغش به حقیقت پیوسته بود و برای جلوگیری از هیجانش لب زیرینش را گزید.
از آن دست دخترهای خانه نشین نبود و به دلیل آن سابقه‌ی لعنتی نمی‌توانست هیچ‌جا مشغول به کار شود و به همین دلیل این پیشنهاد بدجور به جانش چسبید!

البته دروغ نبود که اعتراف کند این یک پیشنهاد نبود…هیچ چیز این لحن شبیه به پیشنهاد نبود.
فقط یک دستور بود و بس!

– باید پیش کی برم؟

– با میعاد هماهنگ می‌کنم کارات‌و رو روال بندازه!

هیلا با یادآوری مردک دلقک و آن کار مزخرفش ناخواسته اخمی کرد. یاد آن لحظه‌ی ترسش و آمدن فرزین، باعث بدخلقی یکهویی‌اش شد!

رأس جـنون🕊, [01/12/1401 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۱۲

– باشه…خسته نباشید.

کیامهر سرش را بالا گرفت و رفتن بدون پاسخ دخترک را نگاه کرد. لب بهم فشرد و فکری تنش را به پشتی صندلی تکیه داد.
قرار بر این بود که دخترک را در شرکت استخدام کند اما…

نیم نگاهی به اسکرین روشن گوشی‌اش انداخت.
پیام تارا مبنی بر جدی شدن آمدنش به شرکت بود و همین باعث شد که فعلا دست نگه دارد و دخترک را به شرکت راه ندهد.
به قول میعاد از تارای سلیطه هیچ کاری بعید نبود.

مخصوصا که از آن شب گیرهایش را بر سر رنگ کردن مجدد موها و ژل زدن بیشتر لب‌ها و گونه‌هایش متحمل بود.
اسم میعاد را بالا آورد و بعد از زدن ضربه‌ی کوتاهی رویش، گوشی را پای گوشش نگه داشت.

– چطوری داوش!

پوفی از شیطنت‌های بی‌انتهای میعاد کشید.

– درد و داوش…خوب می‌دونم بعد از گند اون شبیت چطور این سمتا پیدات نمی‌شه!

صدای خنده‌ی بلند میعاد در گوشش پیچید.

– جان تو این یکی دست من نبود تقصیر خالته!

– چیشده مگه؟

– هیچی…گیر سه پیچ داده که چرا من زن نمی‌گیرم! من اگه بخوام عذب اوغلی بمونم باید کی‌و ببینم آخه؟ بیا به خاله بگو دو سه روز مامان‌و ببره پیش خودش بلکه من راه تنفس پیدا کنم.

از خنده شانه‌هایش در حال لرزیدن بود.

– یه چیزی می‌گم ناراحت نشو ولی دوتا خواهر از هم بدترن، این یه واقعیتیه که باید بپذیریش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا