رمان رأسجنون پارت 102
پس از بیرون آمدن، در ماشین را بست و نگاهش را به عقب چرخاند و راهی که طی کرده بود را از نظر گذراند. با ندیدن چیز مشکوکی خیالش راحت شد هر چند در این ساعت از شب محسن عمرا به فکرش میزد که کسی را برای تعقیب او بفرستد.
– خوبه که رسیدی، بیا تو!
سرش را به پشت سر چرخاند و با دیدن در بزرگی که حالا نیمه باز شده بود و پویا میان آن ایستاده بود، قدمی به سمتش برداشت.
– وضعیت چطوره؟
از میانهی در گذشت و پویا با نگاه اجمالی در را بست و در همان حین لب باز کرد:
– همه چیز اوکیه…از این طرف بیا.
چشمانش دوری در محوطه زد و با دیدن انبار قدیمی که زیادی دور از شهر بود و متروکه بودنش از همه جا فریاد میزد، با خیال راحتتری پشت سر پویا قدم برداشت.
چند مرد هیکلی را پشت در قرمز رنگی دید و در دلش پویا را تحسین کرد. همیشه کارش تمیز و بینقص بود!
هوا آنچنان هم گرم نبود و نسیم خنکی در آن حال میوزید ولی برای اویی که سراسر بدنش هیجان دیدن فرزین را داشت گرم محسوب میشد و قطرات عرق را روی پیشانیاش حس میکرد.
دستش را بالا گرفت و رد ریزش عرق را پاک کرد که در همان حال پویا به سمتش چرخید و لب باز کرد:
– میفرستمشون یه جای دیگه و خودم فقط پشت در میمونم خیالت راحت.
بابت این همه شعور پویا باید ارزش قائل شد!
– ممنون.
رأس جـنون🕊, [05/10/2024 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۰۰
جلوی در ورودی به انبار داخلی خالی شده بود و فقط پویا بود که در حال باز کردن قفل در بود. بعد از باز شدنش با سر به او اشارهای زد و او هم سری به معنای تشکر برایش تکان داد و پا درون انبار سرپوشیده گذاشت.
بالاخره بعد از چند ماه بدو بدو توانسته بود فرزین را گیر بیاندازد هر چند که تا حدودی مدیون خودش بود که دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود و انگیزهاش را بیشتر از قبل کرده بود.
قدم به قدم به صندلی که تک و تنها در آن خرابهای که فقط یک چراغ کوچک زرد رنگی آن را روشن نگه داشته بود، نزدیک میشد و ابروهایش با هر قدم بیشتر هم را در آغوش میگرفتند.
صدای قدمهای بلندش گویا شبیه به ناقوص مرگ شده بود که فرزین در آن ساعت یک و نیم شب دست و پایش تکان ریزی خورد. لبش به پوزخندی باز شد و حالا فقط چند سانتی متر با صندلی فاصله داشت.
یک دستش آرام روی شانهی فرزین نشست و دهانش به گوش مرد نزدیک شد و با وحشتناکترین تُن صدایش لب باز کرد:
– مشتاق دیدار آقای فرزین ضیائی…پسر عزیز دردونهی محسن ضیائی!
این سری صندلی تکان بیشتری خورد و صدای نامفهومی به گوشش رسید. پوزخند بلندتری زد و از کنارش رد شد و حالا روبهرویش قرار گرفت. با دیدن دهان بسته و چشمان پر از ترسش لبش به خندهی بلندی باز شد…از آنها که فقط ترس و وحشت را بیشتر تزریق میکرد!
– این ترسو دوست دارم فرزین…خیلی دیدنش رو توی چشمات دوست دارم…راستی اینجا چطور میگذره؟ بهت خوش میگذره؟…چون بهشون توصیه کردم که به بهترین نحو ممکن ازت پذیرایی کنن تا آمادهی دیدن من بشی!
رأس جـنون🕊, [07/10/2024 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۰۱
رگههای قرمز میان سفیدی چشمانش در ذوق میزد و نشانگر این بود که این مدت کوتاه را حسابی خوش گذرانده بود. دست روی زانو گذاشت و رو به تن لرزانش کمی خم شد:
– چرا جواب نمیدی؟ نکنه لال شدی؟
صورتش حالت متفکری گرفت و بعد از چند ثانیه سکوت لب باز کرد:
– اِه یادم رفت دهنت رو بستن…ببخشید فکر کردم جدی جدی لال شدی!
با بیرحمانهترین شکل ممکنی که از خودش سراغ داشت چسب روی دهانش را در یک حرکت کند و صدای آخ آغشته به دردش در سراسر فضا پیچید.
این صدا نمیتوانست آن کینهای که میان دلش موج میزد را از بین ببرد…بیشتر از این را میخواست!
– حالا میتونی حرف بزنی!…حرف بزن فرزین…حرف بزن بلکه بتونی جون سالم در ببری.
صدای مرد به زور بالا میآمد. لب و لوچهی خونی و گونهی ورم کرده و زخمیاش حالش را فقط اندکی جا میآورد. هنوز درد حسِ لرز تن هیلا میان دلش بود و فقط دوست داشت تا میتواند مشت به دهانش بکوبد.
– تُ…تُ…تُـوِ عوضی…من میدونستم…تو پشت این…ماجرایی!
تک خندهای زد و سرش به عقب پرتاب شد.
– واقعا که خنگی! انتظار داشتی کی به جز من پشت این ماجرا باشه؟…هوم؟
– ولم کن!
– چرا فکر کردی ولت میکنم فرزین؟ من بعد از سالها تازه بهت رسیدم! تازه…قراره بیشتر از این حرفا مهمون من باشی و ازت پذیرایی بشه…باید خودتو آمادهی دیدن اصل کاری کنی!
رأس جـنون🕊, [07/10/2024 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۰۲
ابروهای فرزین متعجب بالا پرید و با لبانی لرزان پرسید:
– اَ…اصل کاری؟…ک…کی؟
دست در جیب فرو برد و اجازه داد تا سکوتش بیشتر از هر چیزی فرزین را عذاب بدهد و آنقدری که چشمانش هر لحظه لرزانتر از قبل شود.
– ازت…پرسیدم اصل کاری…کیه؟
نفس برای یک حرف زدن عادی نداشت. آنقدری که کتک خورده بود حتی جان عادی هم در بدن نداشت.
– وقتی بهت میگم خنگی ناراحت میشی ولی متأسفانه باید بگم که خنگی…هیلا شرافتو که میشناسی؟ اون اصل کاریه!
چشمان فرزین تکان واضحی خورد و نیشخند او بیشتر کش آمد.
– چیشد؟ ترسیدی؟
سرش را عقب برد و با همان نگاه از بالا به پایینش لب باز کرد:
– شنیده بودم خودت و بابات و نامادریت زیادی از شهاب شرافت میترسین و از شاهین شرافت هم متنفرین!
فرزین پر از کینه فریاد کشید:
– صد بار گفتم نگو نامادری!
عمیقا به موضوع آگاه بود و از عمد نمک به زخمش پاشید…ای کاش میشد این صحنهها را فیلم بگیرد و برای هیلا بفرستد تا لااقل کمی از درد دلش آرام شود.
– چرا نگم نامادری؟ باشه من حاضرم تو این مورد کوتاه بیام از این به بعد میگم زن بابا!
فرزین پر از خشم غرش در گلویی کرد. پلکی زد و تا خواست ادامه بدهد در انبار پر سر و صدا باز شد و نگاهش به آن سمت کشیده شد.
رأس جـنون🕊, [08/10/2024 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۰۳
تنش یکهو تکانی خورد و با تعجب به فردی که آرام آرام قدم برمیداشت، نگاه میکرد.
هیلا اینجا چه میکرد؟ برنامهی آمدنش را نریخته بود…هنوز مانده بود تا هیلا را سوپرایز کند اما…
نتوانست بیشتر از این خودداری کند.
– اینجا چیکار میکنی؟
فرزین با دیدن حالت صورت کیامهر تعجب کرد و پرسید:
– کی…کیه؟
نفسش بالا نمیآمد و همین باعث شد تا پوزخندی روی لب هیلا بنشیند. کیامهر بابت اوضاعی که حالا از دستش خارج شده بود کلافه چشم در حدقه چرخاند و دوست نداشت جلوی فرزین با دخترک بحث راه بیاندازد.
– منم.
هیلا به آرامی جلو آمد و کنارش ایستاد. فرزین با حرص سر تا پایش را نگاه کرد و کیامهر خودخوری کرد تا مشتش پای چشم مرد ننشیند.
– چشاتو درویش نکنی قول نمیدم خودم شخصا از خجالتت درآم.
حالا نگاه حرصی فرزین به سمت کیامهر چرخ خورد و هیلا سنگین لب باز کرد:
– خوش میگذره؟
فرزین پوزخندی زد.
– به قیافهم میخوره خوش بگذره؟
هیلا دست به سینه شد و با مکث سر و صورتش را از نظر گذراند.
– پس خودتو آماده کن و با روزای خوش گذرونیت خداحافظی کن…از قضا فعلا قرار نیست سالم از این قضیه بیرون بیای.
رأس جـنون🕊, [09/10/2024 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۰۴
کیامهر کلافهتر از قبل پوفی کشید و دست در جیبهایش فرو برد. گرما را بیشتر از قبل حس میکرد و ای کاش بهانهای برای بیرون بردن هیلا پیدا میکرد.
– اینو تو تعیین میکنی؟
– دقیقا…اینو من قراره تعیین کنم…واقعا فکر نکردی که یه روزی لو بری؟
صورت فرزین از فشاری که متحمل بود سرخ شده بود و کیامهر با دیدن حالتش پوزخند بلندی زد که فرزین تکان محکمی به تنش داد.
– لو برم قراره چی بشه مثلا؟
– والا…من اگه عقب بکشم عموهام دوست ندارن عقب بکشن، میشناسیشون که؟
فرزین بهت زده دهانش چند باری باز و بسته شد اما صدایی بیرون نیامد.
– یعنی بخوام قشنگتر تعریف کنم بابات تو خونهش زندانیه و جرأت نداره پاش از خط قرمزی که شهاب شرافت تعیین کرده رد بشه!
– تو جرأت انجام هیچکاری رو نداری!
صدای فرزین به فریاد شباهت داشت و همین صدای بلند باعث شد تا کیامهر عصبی به سمتش گام بردارد اما میانهی راه از حرکت ایستاد. هیلا با گرفتن بازویش این اجازه را نداد و دخترک امشب زیادی در حال راه رفتن روی اعصابش بود.
– چی باعث شده پیش خودت فکر کنی من جرأت ندارم؟ تو کوری که فکر میکنی من اون دختر شونزده سالهم که نمیتونم زبونمو باز کنم.
نیشخند فرزین بدتر از این حرفها بود که بشود تحملش کرد.
– انگار یادت رفته من کیام هیلا شرافت؟ گذشتهای که باید عملیش میکردم رو ممکنه در آینده عملی کنم.