رمان رأسجنون پارت 10
اخمی میان ابروهایش نشست.
– وایسا…یعنی تا اون موقع پیش محسناینا زندگی میکرده؟
– آره ولی انگار بیشتر اوقات رو پیش مادربزرگش بوده…کلا با توجه به مدارکی که دستمون اومده و پرس و جوهایی که کردیم انگار از اولش با محسن مشکل داشته و اینکه خانواده محسن هیلا رو نمیپذیرن!
اینبار از تعجب ابروهایش به بالا پرید. جملهی آخر پویا زیادی عجیب بود.
– چطور نمیپذیرن؟
صدای تک خندهی پویا بلند شد.
– اسمشو بذاریم حسادت بهتره!
هم بخاطر زیباییش، هم بخاطر شغل و موفقیتش بهش حسودی میکنن…به همین خاطر زیاد علاقهای به دیدنش ندارن.
– بعد تو این قضیه رو از کجا فهمیدی؟
قهقهی پویا به هوا رفت.
– کاری نداره که…کافیه دنبال یه دختری بگردی که با یکی لج باشه و بعد بهش بگی که قصد خواستگاری داری و اومدی تحقیق!
– ای بر جنس جلبت لعنت!
واقعیت این بود که از این هوش و ذکاوت پویا خندهاش گرفته بود.
– پس میگی ازش استفاده کنیم؟
– اگر اونجور که تعریف میکنه راست باشه و پای محسن وسط باشه قطعا انگیزه بیشتری نسبت به من و تو برای زمین زدنش داره!
هومی زمزمه کرد و از روی تخت بلند شده پشت پنجره ایستاد.
– چطوری؟
رأس جـنون🕊, [04/10/1401 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۵
– احتمالا عابدی شراکتشو با ضیائی علنی کنه!
سری تکان داد و خودش ادامهی جملهی پویا را به زبان آورد.
– و صد درصد یه مهمونی بزرگ ترتیب میده…ما هم صدر دعوتیهاشیم.
– دقیقا ولی کیا قبلش باید بفهمیم که اون مدارک به دستور فرزین دزدیده شده یا خود ضیائی!
در فکر فرو رفته از پنجره فاصله گرفت.
– نچ…من یه نقشهای دارم.
– چه نقشهای؟
پوزخندی گوشهی لبش نقش بست.
– به دست هیلا خودشون رو نابود میکنن…اول اون مدارکو به دست میآرم بعدش خوب بلدم چطور جوابشونو بدم که دیگه نتونن از این غلطا کنن!
– کیامهر مامان شام سرد شدها!
پویا سریع به حرف آمد:
– برو داداش سلام به خاله برسون…باقی کارارو فردا تو شرکت حل میکنیم.
کیامهری خداحافظی سریعی کرد و از اتاق بیرون زده به سمت آشپزخانه راه کج کرد.
– ببخشید بحث کاری بود یکم طول کشید!
– نه من که عادت کردم ولی چون میدونستم کتلت غذای مورد علاقته گفتم سرد بشه از دهن میافته!
کیامهر لقمهای گرفت و با یادآوری بحث چند دقیقه پیششان روبه مادرش پرسید:
– نگفتی زن کیان چی گفته!
سرور پشت چشمی نازک کرد.
– ول کن نیستی تو پسر؟
کیامهر سری بالا انداخت و لقمه را درون دهان گذاشت.
– از سال تا سال نیومدن کیان مشخصه چی گفته دیگه!
رأس جـنون🕊, [05/10/1401 11:13 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۶
اخمی کرد و باقی لقمهاش را قورت داد.
– مگه من صد بار نگفتم به کیان زنگ نزن تا اذیت نشی؟
سرور آه بلندی کشید و شروع به لقمه گرفتن کرد.
– مگه دلم طاقت میآره؟
کلافه شده بود و نفسش را فوت کرده دستی به پشت گردنش کشید.
– لااقل زمانایی زنگ بزن که میدونی سرکاره و پیشش نیست!
با دیدن لقمهای که مادرش در دهان گذاشت پوفی کشید و خوب میدانست که تا الان به شدت در حال خودخوری بود که بحث را به اینجا کشانده بود.
– مامان اِنقدر به خودت فشار نیار و خودخوری نکن، تو فکر کن اصلا دو سال دیگه پنج سال دیگه ولی در هر صورت…سرش به سنگ میخوره آدم میشه ولی اگر نشد به درک…نمیتونیم که زندگیشو بهم بزنیم! تو حالت خوب باشه من در هر صورت درستش میکنم.
***
دستهی کیفش را فشرد و نگاهش را بالا برد و به تابلوی کوچک طلایی رنگ درج شدهی بالای در چشم دوخت.
خواندن نوشتهی «دفتر مدیریت» به راحتی تپش قلبش را تند کرد.
استرس اینکه با حرفش موافقت نشود و او را نپذیرند، باعث شده بود رگههای ضعف را در پشت زانوهایش احساس کند و همین میل به نشستنش را تشدید میکرد.
با نفس عمیقی دستش را جلو برد و تقهای به در کوبید.
– بفرمایید.
در اتاق را باز کرد و پس از سلام کوتاهی وارد شد.
رأس جـنون🕊, [07/10/1401 09:50 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۷
– اجازه هست؟
مرد میانسال دستش را به سمت تک صندلیهای کنار میزش کشاند.
– خواهش میکنم، بفرمایید.
اصلا شرمزده نبود، حداقل نه برای اتفاقی که تقصیری در آن نداشت! روی صندلی نشست و فحشی نثار این استرس و ضعفی که به جانش نشسته بود کرد.
حس میکرد پایههای مقاوتش در حال لرزیدن بود!
اصلا پای شغلش که وسط کشیده میشد، به یک شخص دیگری تبدیل میشد.
– آقای فخاری راجب تصمیمی که گرفتید اومدم باهاتون صحبت کنم.
مرد سری تکان داد و دستی به موهای سفید کنار شقیقهاش کشید.
– متوجهم…اتفاقا همچین انتظاری از شما نداشتم.
به ناگاه اخمی میان ابروهایش نشست.
چقدر دلش میخواست یک جواب آبدار نصیب این مرد کند!
– علاوه بر اینکه اعلام کردم که این کارو نکردم دنبال اثبات بیگناهیم هستم جناب.
سر تکان دادهی دوبارهی آقای فخاری هیچ احساسی را در وجودش پدیدار نکرد. انگار که از چشمش افتاده بود و نیازی به تعویض نوع نگاه هیچکس نداشت.
– راجب تعلیق کارم اومدم صحبت کنم.
– بله بفرمایید گوشم با شماست!
غرورش برنمیداشت که التماس همچین شخصی برای بازگشت به کار بکند.
– تا کی این روال ادامه داره؟
منتظر نگاهش را به مرد دوخت. چه میشد اظهار پشیمانی بابت حرف نابجایش کند و اجازهی برگشت به او بدهد؟
رأس جـنون🕊, [08/10/1401 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۸
هر چند خودش جواب این زایدهی مزخرف مغزش را میدانست و چه مرگش بود که دلش میخواست به خودش امیدواری بدهد؟
– تا زمانی که بیگناهیتون اثبات بشه!
پوزخندی کنج لبش نشست.
– آخه با چه مدرکی منو تعلیق کار کردید؟
– متأسفم که اینو میگم ولی سابقهی کاری شرکت هواپیمایی ما خیلی مهمه و اینکه یکی از مهماندارای ما شکایت به همچین سنگینی رو داشته باشه صد درصد درجهی کاری ما رو میکشونه پایین!
با حالت تمسخر ابروهایش را به بالا فرستاد و خندهی کوچکی کرد.
– خیله خب حالا که اینطوره و اِنقدر زحمتای من نادیده گرفته میشه لازمه بگم بعد از رفع اتهام علاقهای به همکاری با شما ندارم.
بلافاصله بلند شد و بند کیف را روی شانهاش فیکس کرد.
– خسته نباشید آقای فخاری، روز خوش!
دستش روی دستگیرهی در اتاق نشست که با شنیدن صدای مرد متوقف شد.
– خانم شرافت؟
علاقهای به بازگشت و دیدن دوبارهی چهرهاش نداشت اما در تمام طول زندگیاش اهل بیاحترامی آن هم نسبت به کسی که حداقل سن پدرش را داشت، نبود.
– بله…
– قصدم بیاحترامی نبود ولی…
ادامه نداد و اینبار خودش به حرف آمد:
– بله ولی متوجه شدم حفظ منافعتون از نگهداری نیروی خوب و کارآمدتون مهمتره…درس خوبی امروز گرفتم، ممنون!
رأس جـنون🕊, [10/10/1401 10:38 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۹
در را باز کرد و با اعصابی بهم ریختهتر از قبل، از اتاق خارج شد. به طرف درب خروجی به حرکت درآمد اما با دیدن یکی از همکارهایش به ناچار سرجایش متوقف شد.
در حال حاظر نه علاقهای به هم صحبتی با کسی داشت و نه علاقهای به تیکه و کنایه بار کردن و فوضولی!
– اِه هیلا اینجایی؟ خوشحال شدم دیدمت فکر کردم دیگه نمیبینمت، چطوری چه خبر؟
از پر حرفی دختر روبهرویش چشم در حدقه چرخاند و سپس به زور لب از هم باز کرد:
– ممنون تو چطوری؟
– خوبم، راسته که تعلیق شدی؟
سعی کرد جلوی پوزخندش را بگیرد.
– نچ…تعلیق نشدم، علاقهای به کار کردن با اینجا نداشتم و صریح اعلام کردم که نمیخوام باهاشون کار کنم.
– اما…
ولی هیلا بیحوصلهتر از آن بود که بخواهد برای دخترک مسئله بکشد.
– ببخشید نازنین جون من جایی کار دارم باید برم…بعداً میبینمت فعلا!
به سرعت از کنارش گذشت و خداحافظ گفتن نازنین را بیجواب گذاشت. از دفتر هواپیمایی که بیرون زد، بلاتکلیف کنار خیابان ایستاد.
فعلا خانهی عزیز مانده بود و با این شدت از خشمی که در حال تحملش بود، آنجا نرفتنش لطف بزرگی به آنها بود.
حال و حوصلهی بودن در کنار کسی را نداشت و از آن بدتر علاقهای هم برای برگشت به خانه نداشت و خودش هم دلیلش را خوب میدانست.
رأس جـنون🕊, [11/10/1401 10:00 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷٠
برگشتن فرزین و آن ترس خوفناکی که پس از نُه سال سر برآورده بود اجازهی تنها شدن در آن خانه را نمیداد! امنیتش در کنار شایان را بیشتر ترجیح میداد.
همچنان در افکار خودش غوطهور بود که با شنیدن صدای زنگ تلفنش تنش تکان کوچکی خورد و به خود آمده دست به درون کیفش برد.
گوشی را بیرون آورده و با دیدن شمارهی ناشناس بیحوصله تماس را رد کرد.
گوشهی خیابان شروع به قدم زدن کرد که دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد و پوفی کشید. دوباره همان شمارهی ناشناس بود.
ناچار تماس را وصل کرده گوشی را پای گوشش گذاشت.
– الو؟
***
– صورت جلسه رو تا آخر وقت حتما واسم بفرست.
منشی سری تکان داد که در اتاق به صدا درآمد.
– میتونید برید…خسته نباشید.
با رفتن منشی و آمدن میعاد و پویایی که چشمانشان برق میزد ابرو بالا انداخت.
– چه خبره که چشاتون داره میرقصه؟
میعاد خندهای کرد و چشمکی زد.
– داداش دختره انگار راست میگفت، جوادو تعقیب کردیم متوجه شدیم با اون مرتیکه دیدار داشته!
دستانش را درهم قفل کرد و سری به نشانهی تأئید تکان داد.
– اصل کاریو بگو!
– پنجشنبه شب مهمونی دعوتیم…بگرد دنبال پارتنرت که بریم بترکونیم.
نکنه هیلا رو بعنوان پارتنر با خودش ببره😟
میشه لطفا فاصله پارت گذاری رو کمتر کنین این سایت که رمان زیادی نداره ماهی یبار زهر چشم با این ممنون