رمان دیازپام پارت 7
بالاخره مدارک آماده شد. قرار شد از استانبول به تهران بریم.
یه دست لباس از دنیز گرفتم. توی فرودگاه بودیم اما استرس داشتم. اولین بارم بود.
با مدارک یکی دیگه قرار بود سوار هواپیما بشم.
موقع نشون دادن مدارکمون ویهان اومد کنارم و دستش و گذاشت روی کمرم.
مرد نگاهی به عکس و نگاهی به من انداخت.
-بفرمایید.
نفس آسوده ای کشیدم. سوار هواپیما شدیم.
کمربندم رو بستم. ویهان سرش رو جلو آورد.
-ترسیدی؟
سرم رو بالا آوردم. نگاهم به نگاهش گره خورد. لحظه ای بدون هیچ حرفی هر دو بهم خیره شدیم.
با تکون خوردن هواپیما به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
هاویر قرار بود بیاد دنبالم. نزدیک به یک ماه می شد که ندیده بودمشون.
وارد سالن پرواز شدیم. ویهان نگاهی بهم انداخت و دستش رو جلو آورد.
-حتماً کسی دنبالت میاد؟
-بله.
-خوبه.
-خداحافظ.
با نگاهم بدرقه اش کردم. سمت خروجی سالن رفت. با صدای جیغ هاویر بغلش کردم.
-وای اسپاکو، تو کجا بودی دختر؟ مردم از بس به همه دروغ گفتم.
-بریم همه چیز رو برات تعریف می کنم.
تمام شب تو اتاق هاویر بیدار بودیم.
-وای، باورم نمیشه اینهمه اتفاق برات افتاده … وای اسپاکو اگر خدای نکرده گیر داعشی ها می افتادی چی؟ میدونی چه کلیپ های وحشتناکی ازشون دیدم؟ خدا لعنتت نکنه؛ نونت کم بود، آبت کم بود؛ خونه ی این خان گور به گوری رفتنت چی بود ؟
-هاویر میدونی دخترهای باکره رو بهشون میدن و اسیراشون رو میگیرن؟
-من میگم بیا دیگه روستا نرو!
-نمیدونم چرا احساس خوبی به این موضوع ندارم.
-نمیشه، باید تا تهش برم.
-احمقی و نترس!
صبح از دایی و هاویر خداحافظی کردم. دلم برای مادر تنگ شده بود.
پشت در ایستادم. کلاهم رو کشیدم جلوتر. بعد از چند دقیقه در حیاط باز شد.
-من اومدم!
اما مادر بی توجه بهم رو ازم گرفت. در حیاط رو بستم و دنبالش راه افتادم.
-ببین گل دخترت اومده … دلت میاد ازش رو بگیری؟
از پشت بغلش کردم و قلقلکش دادم.
-نمیگی تمام امید من تویی؟ بهت نگفتم تو اون عمارت نحس نرو؟ چرا به حرفم گوش نمی کنی؟
-الان که صحیح و سالم کنارتم!
بالاخره با مادر آشتی کردم. صبح باید می رفتم خونه ی خان.
یک هفته ای از برگشتنم می گذره. توی این مدت ویهان رو ندیدم.
سه روز آخر هفته رو چون گرشا گفته بود نیست، مادر رو راضی کردم برم تهران پیش هاویر.
-چی شد اومدی تهران؟
-سه روز مرخصی دارم، گفتم بیام کمی با هم بگردیم.
-خوبه! یه زنگ به شادی بزنم ببینم تو این سه روز مهمونی ای چیزی نیست با هم بریم؟
-ایول پایه ام!
هاویر به شادی زنگ زد اونم گفت برای پس فرداشب یه جشن بالماسکه دعوته و ما هم مثل همیشه خودمون رو دعوت کردیم.
قرار شد با هاویر بریم لباس بخریم. دائی مسافرت رفته بود.
بعد از کلی گشتن یه پیراهن مشکی ساحلی نظرم رو جلب کرد و با یه ماسک قرمز که تضاد جالبی با لباسم داشت خریدمشون.
از اینکه نمی تونستم صورتم رو اصلاح کنم اعصابم خورد بود.
دستی زیر ابروهام کشیدم. موهای بلندم رو هاویر فر درشت کرد.
آرایشی کردم و هر دو آماده سوار ماشین شدیم.
مهمونی توی جردن بود و سر راه شادی رو هم سوار کردیم.
ماشین رو کنار در ویلای بزرگی نگهداشتیم.
شادی پیاده شد و زنگ رو زد. مردی در رو باز کرد.
شادی کارتی نشون داد و مرد در رو باز کرد. با ماشین وارد حیاط شدیم و پیاده شدیم.
با دیدن بزرگی ویلا سوتی کشیدم.
شادی: بیاین بچه ها!
ماسک هامون رو زدیم. با باز شدن در سالن صدای موزیک گوش خراشی اومد.
وارد سالن شدیم. پالتوهامون رو دست خدمتکارها دادیم.
سالن شلوغ بود و همه ماسک زده بودن.اولین بار بود بالماسکه می رفتم اما همه چیز انگار عجیب بود.
-شادی؟
-چیه؟
-میگم یه کم به نظرت عجیب نمیاد؟
-ساسان می گفت هر کسی تو این مهمونی نمیتونه بیاد و با کلی اصرار قبول کرد تا شما هم بیاین. ولی اکثر این دخترها، دخترهای فراری هستن!
با اومدن مردی سمتمون، شادی ساکت شد.
-شادی من کو؟
فهمیدم ساسان، دوست پسر شادیه. با هم احوالپرسی کردیم.
-همراه من بیاین به دوستم معرفیتون کنم.
همراه ساسان به سمت دیگه ی سالن رفتیم. چند تا مرد و زن ایستاده بودن.
شادی می دونست ما هیچ وقت تو مهمونی ها اسم های خودمون رو نمیگیم و از اسم مستعار استفاده می کنیم.
ساسان رو کرد به اون سه مرد.
-معرفی می کنم، ویهان، میزبان …
با شنیدن اسم ویهان گوشهام تیز شد. چرا متوجه نشده بودم این مرد با این کت و شلوار مشکی و موهای یه وری ویهانه؟ سعی کردم جلب توجه نکنم.
-گرشا و آشو.
پس هر سه تاشون کنار هم بودن.
-دوستات رو معرفی نمی کنی شادی؟
شادی رو کرد بهم.
-لِنا و الینا.
هاویر بی خبر از همه جا با همه دست داد. لبخندی زدم و به ناچار دستم رو دراز کردم.
ویهان دستم و توی دستش گرفت و فشاری بهش داد.
با این کارش سرم رو بالا آوردم که گوشه ی لبش کج شد. پس شناخته منو!
با گرشا و آشو هم دست دادیم. دلم نمی خواست تو جمعشون باشم.
-هاویر بریم وسط؟
-بریم.
-با اجازه تون!
ازشون فاصله گرفتم.
-هاویر؟
-چیه؟
-اونا … اونا …
– خب؟ … وای از دست تو!
-اونا گرشا پسر خانه و ویهانم همونیه که با هم سفر رفتیم. فقط نمیدونم اون آشو چیکارست! کاش نمی اومدیم.
-نگران نباش، بریم برقصیم.
با هاویر وسط رفتیم و در حال رقص بودیم که هاویر گفت:
-میرم آب بخورم!
سری تکون دادم. یکهو لامپ ها خاموش شدن. چرخیدم تا از توی جمعیت بیرون بیام که دستی دور کمرم حلقه شد.
خواستم فاصله بگیرم که صدای گرمش وسط گوش و گردنم نشست.
-یه دور افتخار رقص میدی؟
ویهان بود. چرخید و روبه روم قرار گرفت. هر دو دستش رو روی کمرم گذاشت و کشیدم توی بغلش.
به ناچار دستم و دور گردنش حلقه کردم. عطر تلخش مشامم رو پر کرد.
از این همه نزدیکی بدنم داغ شده بود.
-نمیدونستم این مدل جشن ها رو دوست داری!
سرم رو بالا آوردم.
-نمیدونستم میزبانی!
پوزخندی زد که دندونهای سفید و یک دستش نمایان شد.
-بهت گفته بودم من خیلی چیزها میدونم … فکر کردی به همین راحتی یکی و به مهمونیم راه میدم؟ میدونستم همراه دختر دائیت میاین و اجازه دادم.
سرش رو کامل روی صورتم خم کرد طوری که هرم نفس های داغش به صورتم می خورد.
-حواست باشه این بی خیالیت کار دستت نده چون همه مثل من نیستن!
اومدم چیزی بگم که آهنگ تموم شد.
-حواست به دختر دائیت باشه.
ازم فاصله گرفت. نگاهم به هاویر افتاد که داشت با مردی می رقصید.
صبر کردم رقصش تموم بشه. سمتش رفتم.
-هاویر؟
-جووونم؟
از بوی بد دهنش فهمیدم مشروب خورده.
بازوش رو گرفتم و کشیدم.
-هاویر تو چیکار کردی؟ نمیفهمی نباید اینجور جاها چیزی بخوری؟
-من یکم فقط خوردم!
-اَه اَه … دهنت بوی گند گرفته … دختره ی روانی!
هاویر رو روی مبل گوشه ی سالن گذاشتم و خواستم برم براش آب بیارم که صدایی باعث شد کمی سمت اتاقی که درش نیمه باز بود کشیده بشم. صداها آشنا بودن.
-چند تا شده تا الان؟
-با اینایی که امشب قراره بفرستیم حدوداً باید ۱۵ تایی شده باشن.
-مطمئنی باکره هستن؟
-آره، دکتر معاینه کرده.
ویهان: خوبه آشو دکتر شد؛ حداقل اینجور جاها به دردمون میخوره!
ضربان قلبم بالا رفت. اینا داشتن چیکار می کردن؟ با صدای پایی سریع از در فاصله گرفتم.
باید هر چی زودتر این مهمونی نحس رو ترک می کردیم. با نگاهم دنبال شادی گشتم اما انگار نبود. سمت هاویر رفتم.
-پاشو هوا پسه!
-چی؟
-پاشو، باید بریم … می فهمی؟
-تازه داره مهمونی شروع میشه، کجا تشریف می برید؟
با شنیدن صدای ویهان ترسیده به عقب برگشتم. دست به سینه پشت سرم ایستاده بود.
-نه ممنون! باید بریم … خوش گذشت.
فاصله ی بینمون رو پر کرد و رو به روم قرار گرفت.
-اما تا من اجازه ندم، کسی از این ویلا نمیتونه بره بیرون!
-منظورت چیه؟
-واضح نبود؟!
پوزخندی زدم.
-برای من نه! حالام برو کنار میخوایم بریم.
بازوم رو کشید. چنان محکم این کار و کرد که پرت شدم توی بغلش.
-مثل یه دختر خوب از مهمونی لذت ببر؛ تموم شد خودم میفرستم برید … صحیح و سالم!
-حتماً باکره!
-چی؟!
“لعنتی” ای زیر لب گفتم.
-هیچی!
-پس حرف گوش کن باش و دردسر درست نکن!
کمی خم شد.
-خوش بگذره.
سمت دیگه ی سالن رفت. عصبی روی مبل کنار هاویر نشستم.
می ترسیدم تنهاش بذارم و توی این اوضاع کار دست خودش بده.
از اولم اومدنم اشتباه بود. ثانیه ها برام به کندی می گذشت. هاویر بلند شد.
-کجا؟
-میرم برقصم.
-ببین هاویر، کار دستمون نده لطفاً!
-چه بدعنق شدی امشب اسپاکو!
صدای موسیقی خارجی بلند شد. دختر پسرها همه ریختن وسط.
ویهان بطری توی دستش رو تکون داد و یکهو درش رو باز کرد.
ماده ی داخلش با فشار بیرون جهید. صدای جیغ و هورا بلند شد. شادی اومد سمتمون.
-پاشید ببینم … مگه برای نشستن اومدین؟ یالا بیاین وسط ببینم.
به ناچار همراه شادی وسط رفتیم. نگاه سنگین ویهان رو احساس می کردم.
هاویر رفت وسط و با شادی شروع به رقصیدن کرد. ویهان اومد سمتم.
-نمیخوای خوش بگذرونی؟
پوزخندی زدم.
-فعلاً که دور، دور شماست!
سرش رو آورد نزدیک و نگاهش رو به نگاهم دوخت.
-چشمهات از همیشه وسوسه کننده تر شده! به ابروهای پاچه بزیت میاد!
چشمکی زد و سمت دیگه ای رفت. عصبی گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم. هاویر داشت با مردی می رقصید.
حدس زدم باید گرشا باشه. دیگه داشت حوصله ام سر می رفت.
ویهان گوشه ی سالن داشت پیپ می کشید. سمتش رفتم.
بوی تلخی به دماغم خورد که تهش یه شیرینی ملس داشت. رو به روش دست به کمر ایستادم.
گوشه ی ابروی سمت چپش بالا رفت و نگاهی به سرتا پام انداخت دود پیپش رو فوت کرد بیرون قدمی اومد جلوتر
قدمی جلوتر اومد. حالا فاصلمون قد یه کف دست بود. یکی از دستهاش رو داخل جیب شلوارش کرد و خونسرد گفت:
-چرا مثل مرغ پرکنده همش ناآرومی؟؟ از مهمونی لذت ببر! اصلاً می تونی …
سرش رو کمی پایین آورد و کنار گوشم لب زد:
-حتی می تونی یه پارتنر برای خودت جور کنی و تا آخر شب از مهمونی لذت ببری!
کمی سرم رو سمتش چرخوندم. حالا لبهامون کامل رو به روی هم قرار داشت.
اونقدر نزدیک که اگه کسی ما رو می دید فکر می کرد داریم معاشقه می کنیم!
-میخوام هر چی زودتر از این مهمونی مزخرف برم، واضحه؟
گوشه ی لبش کمی بالا رفت.
-منم بهت گفتم از مهمونی لذت ببر زنبور ماده!
تنه ای بهش زدم و ازش فاصله گرفتم. روی مبل گوشه ی سالن که از هر جائی خلوت تر بود نشستم.
حتی حوصله ی ماسک روی صورتم رو هم نداشتم. یک ساعتی می گذشت که ویهان اومد سمتم و خیلی جدی گفت:
-می تونی بری!
بلند شدم.
-چی گفتی؟
-شنیدی … من وقت دوباره تکرار کردنش رو ندارم!
ابروئی بالا انداختم. این چطور نظرش عوض شد؟ سمت هاویر رفتم.
-خوشگذرونی بسه؛ پاشو بریم.
بدون خداحافظی از کسی همراه هاویر از سالن خارج شدیم. مردی اومد سمتمون.
-همراهیتون می کنم.
-خودمون راه رو بلدیم.
-گفتم همراهیتون می کنم!
سوار ماشین شدیم. نگاهم به ویهان افتاد که روی پله های ساختمون ایستاده بود. دنده عقب اومدم و با سرعت از حیاط خارج شدم.
تو تاریک روشن کوچه نگاهم به یه ون مشکی افتاد. باید میدونستم اینجا چه خبره! ماشین و داخل کوچه ی کناری کشیدم.
-چیکار می کنی؟
-هیسس … بمون تو ماشین، میام.
از ماشین پیاده شدم و کفشهام رو درآوردم تا صدا ایجاد نکنه. آروم به سر کوچه برگشتم.
ون سمت خونه ی ویهان رفت. از تاریکی کوچه استفاده کردم و سریع پشت سر ون وارد حیاط شدم و پشت چمن های بلند توی حیاط پناه گرفتم.
دو مرد از ون پیاده شدن.
-دخترها آماده ان؟
صدای گرشا اومد.
-آره، فعلاً ۱۵ تا هستن.
ویهان: ببریدشون خلیج فارس تا ما هم راه بیوفتیم.
صدای ویبره ی گوشیم بلند شد. “لعنتی!” گرشا:
-صدای چی بود؟
ویهان: شما برید داخل دخترها رو بیارید. منم نگاهی به اطراف میندازم.
ضربان قلبم بالا رفت. ترسیده بودم. خدا خدا می کردم این سمتی نیاد اما با شنیدن صداش احساس کردم زیر پام خالی شد.
-بهتره بیای بیرون!
دستم و جلوی دهنم گرفتم تا صدام درنیاد.
صدای قدمهاش هر لحظه نزدیک تر می شد.
بعد از چند لحظه هیچ صدایی به گوشم نرسید. آروم خواستم بلند شم که دستی روی دهنم نشست.
-بهت گفته بودم کنجکاویت کار دستت میده اما تو قبول نکردی!
با تمام توانم دستش رو که روی دهنم بود گاز گرفتم. فریاد خفه ای کشید و ولم کرد. از فرصت استفاده کردم.
سمت در دویدم اما وسط راه موهام از پشت کشیده شد. همینطور که موهام توی دستش بود از پشت بهم چسبید و با صدای عصبی کنار گوشم غرید:
-توی این مسافرت نمی خواستم ببرمت اما خودت انگار تنت میخواره!
چنان موهام رو محکم گرفته بود که نمی تونستم تکون بخورم. با اون یکی دستش گوشیش رو درآورد.
-سلام، مجبورم ببرمش … میدونم اما مسئله ای پیش اومده … باشه.
گوشی رو قطع کرد.
-صمد!
مردی سریع اومد سمتمون.
-میری به همراه خانوم میگی ایشون باید به روستا برگردن، شما برو خونه.
-چشم آقا.
-داری چیکار می کنی؟!
-هیسس … صداتو ببر!
بازوم رو گرفت و سمت دیگه ی حیاط برد.
-بذار برم.
-کجا؟ مگه مشتاق نبودی بدونی این دخترها رو کجا می بریم؟! حالا می تونی از نزدیک ببینی!
در سوئیتی رو باز کرد و هلم داد داخل.
–
صدات دربیاد، شک نکن خودم صدات رو می برم!
فعلا گوشیت دست منه
در و بست و رفت. روی زمین سر خوردم. آخ، خدا لعنتت کنه اسپاکو …
آخه یکی نیست بگه دختره ی احمق، برو خونه … چیکار داری اینا دارن چیکار می کنن؟
نمیدونم چقدر گذشته بود که در سوئیت باز شد و ویهان وارد شد. یه دست لباس با یه بسته چسب پرت کرد سمتم.
-زود باش آماده شو … باید حرکت کنیم.
-اما …
-اما و اگر نمیخوام بشنوم … نمیخوای که گرشا بفهمه بادیگاردش یه دختره اونم از نوع باکره اش؟ تو که اینو نمیخوای؟!
-خیلی پستی!
-میدونم!
روی مبل لم داد و دکمه ی بالای پیراهنش رو باز کرد.
-سرویس اونجاست؛ البته من مشکلی ندارم اگه اینجا هم عوض کنی!
با چند گام بلند وارد سرویس بهداشتی شدم. لباسهام رو درآوردم و چسب ها رو زدم. لباسهای مردونه رو پوشیدم
از سرویس بیرون اومدم. ویهان نگاهی به سر تا پام انداخت.
-نمیخوای که با این موهای فر و صورت آرایش کرده بیای؟؟!
یادم رفته بود. دوباره وارد سرویس بهداشتی شدم. با هزار مکافات سرم و زیر شیر آب گرفتم.
دوباره برگشتم که حوله ای رو سمتم پرت کرد.
-بگیر موهات رو خشک کن، حوصله ی مریض داری ندارم!
حوله رو گرفتم و روبروی آینه ی قدی ایستادم. موهام رو خشک کردم و خواستم داخل کلاه بذارمشون که نگاهم از تو آینه به نگاه ویهان گره خورد.
از روی مبل بلند شد.
-زود باش، دیر شد.
سوئیشرت سورمه ای رنگی پوشیدم. با هم از خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین مشکی شاسی بلند شدیم.
-خوشت میاد دنبال دردسر باشی؟
-اون دخترها رو کجا میبرین؟
-مراقب حرف زدنت باش.
پوزخندی زدم.
-شما اون دخترها رو به داعشی های لعنتی میدین؟
-ما کسی رو به زور جایی نمیبریم.
-شما گولشون میزنین … تو یه حـ …
هنوز حرفم کامل نشده بود که سوزش بدی روی دهنم حس کردم.
-اینو زدم تا بدونی جایگاهت کجاست؛ فکر کردی به روت خندیدم خبریه؟؟! بهتره دایه ی عزیزتر از مادر نشی! این دخترها میلیون ها تومان پول میگیرن.
-گوشیم رو بده.
-میخوای چیکار؟
-میخوام به دختردائیم زنگ بزنم تا نگران نشه.
-بهش چیز اضافه ای نمیگی!
-باشه.
گوشی رو گرفتم و به هاویر زنگ زدم. معلوم بود که خیلی نگران شده اما نمیتونستم توضیح بدم.
ویهان با سرعت رانندگی می کرد. نمیدونستم کجا قرار بود بریم. گوشی ویهان زنگ خورد.
-الو … تو راهیم، شما برید، خودمو بهتون می رسونم.
گوشی رو قطع کرد. هوا گرگ و میش بود که به شیراز رسیدیم