رمان دیازپام پارت 40
-چی؟
-هی هاویر، چته؟
-اووف اسپاکو، اووف …
-میگی چیکار کنم؟ این شغل منه.
-آره اما اون آرین مار صفت داره از این موضوع سواستفاده می کنه. من موندم چرا ویهان سکوت کرده!
شونه ای بالا دادم.
-چون عاشقشه.
هاویر پوزخندی زد.
-خَرَم میفهمه ویهان راضی به این وصلت نیست اما تو نفهمیدی!
-داری اشتباه فکر می کنی هاویر جوونم، ویهان از این وصلت به شدت خوشحاله.
آروم به سرم زد.
-احمقی اسپاکو یا خودت رو به حماقت زدی؟ چون نگاه ویهان چیز دیگه ای می گه.
-اصلاً چرا من و تو داریم راجب اونا بحث می کنیم؟
هاویر سری تکون داد. مراسم تو باغ عمه برگزار می شد.
با چند تا از بچه های شرکت برای دیدن و تزئینات به باغ عمه رفتیم.
پائیز انگار هنوز به این باغ زیبا پا نگذاشته بود. بالاخره کارمون تموم شد.
خواستم با بچه ها به شرکت برگردم اما عمه فخری ازم خواست تا شام رو بمونم.
مگه می شد خواسته ی این زن دوست داشتنی رو رد کرد؟ با کمال میل قبول کردم. توی ایوان رو به باغ نشستیم.
هوا داشت کم کم تاریک می شد. خدمتکار با سینی قهوه و کیک خونگی اومد و بعد از چیدن میز رفت.
عمه نگاهی به باغ انداخت و آهی کشید.
-علی و محمد و در آخر، من. ما یه خانواده ی پنج نفره ی خوشبخت بودیم. پدرم بر و بیائی برای خودش داشت.
علی، همین پدربزرگت، وردست آقام کار می کرد اما محمد نه! می خواست رو پای خودش باشه. از ۱۵ سالگیم برام خواستگار می اومد و می رفت.
یه روز تو بازار که با مادرم برای خرید رفته بودیم همسر خدابیامرزم من و می بینه و عاشقم میشه. چندین بار برای خواستگاری اومدن.
-اما چون سنش زیاد بود آقام می گفت نه، نمیدم. دروغ چرا، منم ازش خوشم می اومد اما نمی تونستم رو حرف آقام حرف بزنم.
بالاخره با رفت و آمدهای زیاد آقام قبول کرد و من با محمود دیوانسالار ازدواج کردم. حاصل این ازدواج ما پدر آریا و آرین شد. متأسفانه یک زا بودم.
با این که برام سخت بود اما به محمود خان خدابیامرز گفتم زن بگیره اما قبول نکرد و چند سال بعد از انقلاب به رحمت خدا رفت.
اینا رو بهت گفتم بدونی عشق دوام نمیاره. درسته اون شب آقا جونت جلوی همه گفت که تو با آریا ازدواج می کنی اما من تو چشمهای تو هیچ عشقی نسبت به آریا نمی بینم همونطور که اون عشق و تو چشمهای ویهان نسبت به آرین نمی بینم.
علی همیشه به فکر منافع خودش بوده اما اگر تو آریا رو نخوای من همیشه پشتتم و کمکت می کنم.
باورم نمی شد عمه فخری، زنی که تمام فامیل ازش حساب می بردن چنان درک بالائی از عشق داشته باشه.
-می تونم یه سؤال بپرسم عمه جون؟
-آره عزیزم.
-عمو محمد چی شد؟
-عمو محمد قبل ازدواج پدر و مادرت به رحمت خدا رفت. اموالشو پدرت و زانیار تقسیم کردن اما نمیدونم چی شد که رابطه ی این دو برادر بد شد!
زانیار همه چی رو ول کرد و رفت به اون روستا چسبید. با اینکه میدونم پسرهاش و زنش دارن کارها رو می کنن اما زانیار انگار رو همه چی چشم بسته.
بلند شد.
-با حرفهام سرت و به درد آوردم. پاشو بریم داخل، هوا هم تاریک شد.
آخر شب به همراه راننده ی عمه به خونه برگشتم. یک هفته ی تمام روی باغ برای مراسم نامزدی کار کردیم.
با ذهنی خسته از کار برگشتم. ویهان روی تاب توی حیاط نشسته بود.
از کی ندیده بودمش؟ یک روز، دو روز شاید هم یک هفته!
عطرش زودتر از خودش اعلام حضور کرد. دستهام رو مشت و نفسم رو تو سینه حبس کردم تا با ولع عطر بودنش رو ببلعم.
-نگاهم نمی کنی؟ از کی انقدر غریبه شدم؟
دستی قلبم رو چنگ زد. سرم رو بالا آوردم. نگاهم با نگاه خسته اش تلاقی کرد. چرا انقدر خسته بود؟
پوزخندی گوشه ی لبهای قلوه ای مردونه اش جا خوش کرد.
نگاهش همچنان مصرانه به نگاهم دوخته شده بود.
-این روزا مثل اینکه خیلی بهت خوش میگذره!
دلم گرفت. یعنی از نگاهم متوجه حال خرابم نمی شد؟
اینکه این روزها چقدر از زندگی دلگیرم؟ تلخ شدم … سنگ شدم …؟
متقابلاً پوزخندی زدم.
-این روزها خیلی بهم خوش میگذره راستی، نمیخوای ببینی جایگاه عقدت رو چطور آماده کردم؟
دست تو کیفم کردم و تبلتم رو از داخلش درآوردم. به صفحه ی طراحی رفتم و با فاصله ی کمی کنار ویهان ایستادم.
-نگاه کن، حتماً خیلی خوشت میاد … ببین اینا رو چطور چیدمان کردم …
پشت هم عکس ها رو ورق می زدم.
-اینجا جایگاه شماست.
تبلت از دستم کشیده شد.
-نمیخوام ببینم!
چرخیدم سمتش.
-چرا؟ نکنه خوشت نیومد؟! میخوای عوضشون کنم؟
عصبی دستی میان موهای مجعد و سیاهش فرو کرد.
-باید باهات صحبت کنم.
-راجب چی؟
-همه چی!
-پس فردا عقد کنونته؛ سرت شلوغه، نمیشه!
بازومو چسبید.
-باید حرف بزنیم اسپاکو.
-من الان خیلی خسته ام، وقت هم ندارم. بعد از عقد اگر سرت خلوت بود می تونیم حرف بزنیم.
اجازه ندادم ادامه بده و سمت ساختمون راه افتادم.
اونقدر خسته بودم که به نگاههای غضب آلود پیرمرد توجه نکنم و با همون لباسها روی تخت افتادم.
مدام حرفهای آریا توی گوشم می پیچید. عصبی دستهام و روی گوشهام گذاشتم.
به اصرار هاویر و فرانک قرار شد آرایشگاه بریم. از صبح که بیدار شده بودم دلم عجیب شور می زد.
با سر و صدای هاویر ساک لباسهام رو برداشتم. آشو ما رو به آرایشگاه رسوند.
-چرا رنگت مثل میت شده؟
دستهای لرزونم رو روی گونه های سردم گذاشتم.
-نمیدونم، شاید از سردی هواست.
هاویر با تأسف سری تکون داد.
-داری خودتو گول میزنی!
-هاویر …
-چیه؟؟ من سکوت کنم، میتونی به ذهنت و قلبت هم بگی خفه بشن؟
بغض راه گلوم رو بست. دلم نمی خواست اعتراف کنم به علاقه به چیزی که مال من نیست. آروم زدم سر شونه اش.
-برو بشین دیر شده.
سکوت کرد. دستی لای موهام کشیدم و سمت خانومی که صدام زد رفتم.
تا عصر زیر دست چند نفر جابجا شدیم.
با تموم شدن کار و پوشیدن لباس قرمز جیغ، نگاهی تو آینه قدی آرایشگاه انداختم. هاویر چشمکی زد.
-چه هلوئی شدی!
لبخند کم رنگی روی لبهام نشست. قرار بود آشو بیاد دنبالمون. هر سه آماده از آرایشگاه خارج شدیم.
آشو با دیدنمون سوتی زد.
-به به مادمازل ها …. چه حوریان بهشتی …. یعنی واقعی هستین؟ دست مریزاد به این آرایشگاه، لولو رفتین هلو برگشتین!
هاویر: ما؟ لولو؟!
-به به نشناختم، توام با اینا بودی؟ تو که از همون اول لولو … نه، یعنی هلو بودی … بر منکرش لعنت!
-آشو نمیخوای سوار شی؟
آشو سری تکون داد و در جلو رو باز کرد.
-افتخار میدین؟
با این کارش ابروهام پرید بالا و به هاویر چشم و ابروئی اومدم. سرش و انداخت پایین و سریع رو صندلی جلو جا گرفت.
نگاهی به فرانگیز انداختم. شونه ای بالا داد. کنار فرانگیز رو صندلی های عقب جا گرفتیم. نگاهمو به تاریکی شب دوختم.
دلم آشوب بود؛ آشوب از زندگی که نمی خواست رنگ خوشی ببینم. گردنبند پروانه ی تو گردنم رو لمس کردم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد. شماره ای ناشناس بود. “میخوام باهات حرف بزنم”
یاد شبی افتادم که ویهان می خواست باهام صحبت کنه.
پوزخند تلخی زدم. آشو ماشین و کنار ویلای بزرگ و مجلل عمه نگهداشت و همراه دخترها از ماشین پیاده شدیم.
مهمون ها تک و توک اومده بودن. قسمتی رو برای تعویض لباس آماده کرده بودیم.
لباسهامون رو عوض کردیم و سمت مهمون ها راه افتادیم.
موزیک شادی در حال پخش بود و مهمون ها کم کم وارد باغ می شدن. نگاهی به مهمون ها انداختم. آریا نبود!
یاد حرفهای امروزش افتادم. دخترها وسط در حال پایکوبی بودن.
با صدای هلهله و بوی اسپند پاهام به زمین قفل شدن.
آرین و ویهان دست تو دست هم وارد باغ شدن. ضربان قلبم متوقف شد. نگاهم مات ویهان شد.
توی کت و شلوار مشکی بیشتر از همیشه جذاب شده بود. به خودم و این دل لعنتی که نمی تونستم دروغ بگم!
من این مرد مثل کوه رو دوست داشتم حتی بیشتر از نفس کشیدن! دوست داشتنی که می دونستم از امشب اشتباهه، اشتباه محض.
اشک توی چشمهام حلقه زد. هاویر بازومو فشرد. نگاه از ویهان و آرین گرفتم.
باید تمام این احساسات لعنتی رو همین امشب بعد از بله دادن آرین سرکوب کنم برای همیشه.
اما خدایا چطور می تونم عشقی رو که ذره ذره تو وجودم تزریق شده رو فراموش کنم؟
چطور می تونم؟ با حس حضور کسی کنارم سربلند کردم.
نگاهم به آریا افتاد. لبخندی زد. خم شد و گونه ام رو نرم بوسید.
-امشب یه ملکه ی واقعی شدی! بودی، زیباتر شدی …
فقط یه عاشقی که عشقش یه طرفه است این همه محبت و دوست داشتنو درک می کنه.
دلم برای اینهمه عشق پاک آریا هم می سوخت. دلم نمی خواست بازیچه ی من بشه.
میدونم یه جایی عشق واقعیش رو پیدا می کنه.
قلبم پوزخند زد. “مگه تو میتونی اونو فراموش کنی که آریا تو رو فراموش کنه؟”
با نزدیک شدن ویهان و آرین به سمتمون آریا کنارم ایستاد.
دستش و حائل کمرم کرد. فاصله ی بینمون رو فقط لباس هامون حفظ کرده بود.
گرمی دستش روی کمرم از روی لباس هم حس می شد.
نگاه ویهان اول روی دست آریا خیره نشست و بعد بالا اومد ونگاهی با نگاهم تلاقی کرد.
لبخندی روی لبهام نشوندم.
-تبریک می گم.
دست ویهان دراز شد سمت دستم. دستم و توی دستش گذاشتم.
برعکس همیشه که دستهاش گرم بود الان سرانگشتهاش سرد بود.
دستمو به نرمی فشرد و ممنونی زیر لب گفت. اونقدر آروم که به سختی شنیده شد.
با رفتنشون از کنارم بوی عطرش رو عمیق برای آخرین بار نفس کشیدم.
با جای گرفتن عروس و دوماد صدای آهنگ قطع شد و عاقد اومد تا خطبه ی عقد رو بخونه.
آریا مچ دستمو گرفت.
-امشب و همراه من باش.
لبخندی گوشه ی لبم نشست. سری تکون دادم و با هم سمت جایگاه عروس و دوماد رفتیم.
عاقد شروع به خوندن خطبه کرد. قلبم بی امان به سینه ام می کوبید.
لعنت به من؛ از کی انقدر آرام جان من شدی که من نفهمیدم؟
صدای بله دادن آرین مثل پتک کوبیده شد توی سرم. لحظه ای نگاه ویهان نشست توی نگاهم.
میان اشک لبخند زدم و نگاه ازش گرفتم. همه برای تبریک سمت عروس و دوماد رفتن.
صدای موزیک باغ و برداشت. آریا کلید ویلائی رو به عنوان کادوی عقد به آرین داد.
آرین نگاهی بهم انداخت و دستشو دور بازوی ویهان حلقه کرد.
-نمیخوای بهمون تبریک بگی زن داداش؟
کلمه ی زن داداش رو کشید.
-نیازی به گفتن کلمه ای نیست … میدونم ویهان مردی هست که آرزوشو داشتی، حالا آرزوت تبدیل شده به مرد زندگیت.
لبخندش جمع شد. آریا در حال صحبت با ویهان بود. آرین سرش و سمت گوشم خم کرد.
-توی تلگرام، دو ساعت دیگه برات یه چیزی میفرستم. یادت نره ببینی!
چشمکی زد. دلم می خواست مراسم هر چی زودتر تموم بشه. هوای آزاد و سرد باغ برام خفقان آور و طاقت فرسا شده بود.
آریا اومد سمتم.
-افتخار یه دور رقص بهم میدی؟
بلند شدم و همراه آریا سمت بقیه که در حال رقص بودن رفتیم. آهنگ عوض شد و موزیک ملایمی پخش شد.
یکی از دستهای آریا روی کمرم نشست و اون یکی دستش قفل انگشتان دستم شد.
با دستی که روی کمرم بود کشیدم سمت خودش. هرم نفس های داغش به صورت و گردنم می خورد.
-میدونستی رنگ قرمز آتیشی خیلی بهت میاد؟
سرم و بالا آوردم. سرش کمی روی صورتم خم شد. فاصله ی لبهامون به اندازه ی یه بند انگشت بود.
آریا مردی بود که هر زنی رو عاشق می کرد اما قلب من خیلی وقت بود عاشق شده بود.
لبخند تلخی روی لبهاش نشست. آهنگ تموم شد. خم شد و پشت دستم و بوسید.
نگاهم بالا اومد و روی نگاه خیره ی ویهان ثابت موند. با دیدنم سنگین نگاهش رو ازم برداشت. قلبم از درد فشرده شد.
چقدر سگ جون بودم که هنوز روی پاهام ایستاده بودم و مراسم عقد مردی رو تماشا می کردم که قلبم بی تابانه برای نگاهش می تپید.
موقع شام کمی غذا کشیدم. آشو و هاویر کنار هم بودن. برای هاویر خوشحال بودم؛ بهترین انتخاب رو کرده بود.
با صدای مسیج گوشیم نگاهی به صفحه اش انداختم.
“تنها کسی که می تونه کمکت کنه منم!”
همون شماره ای بود که خواسته بود صحبت کنیم. سر بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم اما کسی حواسش بهم نبود.
تلگرامم رو باز کردم. ویدیویی از یه آیدی ناشناس داشتم. یاد حرف آرین افتادم که گفته بود برام فیلم میفرسته.
قلبم از استرس به سینه ام می کوبید. سرانگشتام سر شده بود. انگار این ویدیو اتفاق ناگواری رو برام به همراه داشت.
تا لود شدن ویدیو بی صبرانه و با استرس گوشه ی لبم رو به دندون کشیدم. پیامی زیرش اومد.
“من جای تو باشم نگاه نمی کنم اما اگر یه درصد خواستی نگاه کنی هدفون بزن. “
لعنتی! نگاهی سمت آرین و ویهان انداختم اما نبودن. سرم چرخید.
در حال رقص دو نفره بودن. آرین هر دو دستش رو دور گردن ویهان حلقه کرده بود.
دست کردم توی کیف دستیم و هدفونم رو درآوردم و تو گوشم گذاشتم. فیلم رو پلی کردم.
اولین چیزی که پخش شد لحظه ی منفجر شدن ماشین بود.
زیر پاهام خالی شد. نگاهم مات لحظه ای موند که مامان داشت تو آتیش می سوخت.
حس کردم دستی گلوم رو چنگ زد. صدای سوختن ماشین از هر چیزی توی گوشم رساتر بود.
فیلم چرخید و صفحه سیاه شد. صدای ناشناسی پخش شد:
“تو که نمیخوای دختر عمه ات بفهمه قاتل مادرش توئی؟ آدمی که براش سوپرمن شده … دخترک بیچاره نمیدونه قاتل مادرش زیر یک سقف با خودش داره زندگی می کنه … پسر دائی عزیزش، ویهان! تو که نمیخوای اون بفهمه؟ “
“اسپاکو هیچ وقت این موضوع رو متوجه نمیشه”
قطره اشکی از چشمم روی صفحه ی گوشی چکید. با درد لبم رو به دندون فشردم تا صدای فریادم بلند نشه.
باورم نمی شد … ویهان … امکان نداشت … اون این کار و با من نمی کرد … نگاهم رو بهش دوختم. در حال صحبت با پیرمرد بود.
همراه با بغض سری تکون دادم. خراب کردی ویهان … همه چی رو خراب کردی …
نفرت توی قلبم جوانه زد. عامل تمام بدبختی هام خودت بودی، خود لعنتیت!
گوشی هنوز توی دستم بود و نگاهم مات ویهان؛ مردی که امشب برای همیشه تو قلبم کشتمش … مردی که باید تقاص کارش و می داد!
دستی روی شونه ام نشست. سر برگردوندم. آشو با نگرانی نگاهم کرد.
-خوبی؟ چیزی شده؟
نمی تونستم حرف بزنم. اگر کلمه ای حرف می زدم این باغ و خراب می کردم.
گوشی رو از دستم کشید و فیلم رو نگاه کرد. رنگ از رخش پرید.
-اسپاکو …
قدمی به عقب گذاشتم.
-بذار توضیح بدم …
دستم و روی لبهام گذاشتم به معنای سکوت!
-پس توام خبر داشتی!
پا تند کردم سمت اتاقک پرو. مانتوم رو با دستهای لرزون رو تنم کشیدم. باید می رفتم، حداقل امشب باید می رفتم.
اگر می موندم یا خودم می سوختم یا بقیه رو می سوزوندم.
سمت خروجی باغ راه افتادم. صدای موزیک بلند تر توی گوشم اکو می شد.
تمام کمک های ویهان مثل یک فیلم جلوی چشمهام بالا و پایین می شد. باورم نمی شد عامل تمام بدبختی هام ویهان باشه.
مردی که تو همه ی شرایط کنارم بود. خواستم از باغ خارج بشم که مچ دستم اسیر دستی شد. سر برگردوندم.
نگاه بغض آلودم توی چشمهاش اسیر شد. نفرت از قلبم تو چشمهام سرازیر شد. لحظه ای دستش شل شد.
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و قدمی به عقب برداشتم.
سری از روی تأسف تکون دادم و با صدایی که به سختی از گلوم خارج شد لب زدم:
-ازت متنفرم … از توئی که برای خودم ازت قدیسه ساخته بودم … زندگیمو روی سرم آوار کردی …
و از باغ بیرون اومدم.
ماشین مشکی رنگی جلوی پام زد روی ترمز. بغض و درد داشت خفه ام می کرد.
بی توجه به ویهان سمت ماشین راه افتادم. نگاه آخر و بهش انداختم.
-من بی کس و کار بر می گردم اما اجازه نمیدم آب خوش از گلوت پایین بره.
توی سکوت فقط نگاهم کرد. سوار ماشین شدم. مثل کسی که از شوک بیرون اومده باشه پا تند کرد سمت ماشین.
راننده ماشین رو با سرعت روند. صدای هق هقم سکوت ماشین و شکست.
دلم فریاد از ته دل می خواست. درد داشت قلبم رو از جا می کند.
چطور تونستی عمه ی خودت رو بکشی؟ تو مگه کی هستی لعنتی … تو کی هستی که چنین بلائی سر نزدیک ترین فرد زندگیت آوردی؟
روی صندلی عقب نشسته بودم. سرم بالا اومد و نگاهم از آینه جلو تو چشمهایی آشنا نشست. رعشه به تنم افتاد.
خاطرات روزهای دردآورم جلوی چشمهام یکبار دیگه زنده شد. دستم و روی دستگیره گذاشتم و با صدای لرزون دهن باز کردم.
-ما … ماشـ … ماشین و نگهدار!
قفل مرکزی رو زد. عصبی و ترسیده به دستگیره ی ماشین چسبیدم.
-بهت گفتم بازش کن.
-آروم باش، کاریت ندارم.
پوزخندی زدم.
-تو از کجا پیدات شد؟ بهت می گم باز کن.
-اون در باز نمیشه پس مثل یه دختر خوب بشین سر جات.
-چی از جونم میخوای؟
-هیچی!
پوزخندی زدم.
-تو هیچی؟ مثل اینکه بلاهایی که سرم آوردین یادتون رفته!
دنده رو عوض کرد.
-خودم میدونم اون کارمون اشتباه بود پس الان برای جبرانش اومدم.
-هه، چه جبرانی؟
-مگه نمیخوای از قاتل مادرت انتقام بگیری؟
-تو از کجا میدونی؟
-من خیلی چیزها میدونم. منم میخوام از عامل خراب کننده ی زندگیم انتقام بگیرم.
-زندگیت؟!
-آره، اون مار خوش خط و خال باعثش شد.
-باعث چی؟
-مهم نیست. هستی تا با کمک هم انتقام بگیریم؟
اونقدر نفرت چشمهام رو کور کرده بود که داشتم به آدمی اعتماد می کردم که روزی بدترین شکنجه ها رو سرم آورده بود.
-حق داری بهم اعتماد نکنی … میدونم جایی برای اعتماد کردن برات نذاشتم اما مقصد هر دومون یکیه؛ نابودی مردی که بهترین افراد زندگیمون رو ازمون گرفت.
نمیدونستم کجا بودیم. ماشین و داخل ویلائی برد و پیاده شد اما پاهای من به کف ماشین چسبیده بود.
ترس تو تک تک سلول هام رخنه کرده بود. در ماشین و باز کرد.
-پیاده شو.
از ماشین پایین اومدم. عمارت بزرگی رو به روم بود.
381
پس کی میذاری باو مگ نویسنده میخاد شق و القمر کنه حالا خوبه 6 روزم گذشته ی تکونی بخودش بده بد نیس