رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 22

5
(6)

جوابم رو نداده بود. دلم برای خودش و با هم بودنهامون تنگ شده بود.

میدونستم آریا دیر میاد. لباس اسپورت عروسکی تن آرین کردم.

موهای بلندش رو سشوار کشیدم و با اصرارم آرایش ملیحی کرد.

خودمم پیراهن حریر کوتاهی که تا زیر زانوم بود پوشیدم و موهامو بافتم.

ذکیه خانوم، خدمتکار خونه، آلاچیق و برای پذیرایی آماده کرده بود. ویلچر آرین رو گرفتم و سمت آلاچیق رفتم.

بعد از چند دقیقه فرانک و فرانگیز هم اومدن. با دیدن آرین مردد به هم نگاهی انداختن. نگاهشون چرخید و روی من ثابت موند.

-تو چیکار کردی اسپاکو؟

با خنده شونه ای بالا دادم. روی صندلی های حصیری توی آلاچیق نشستیم.

آرین: از وقتی اسپاکو اومده حالم خیلی خوبه. پرستار قبلیم اصلاً خوب نبود. البته اسپاکو مثل خواهرمه.

میدونستم الان برای هر دو سؤال شده. لبخندی زدم و به معنی سکوت پلک روی هم گذاشتم.

-خانوم مهمون دارین.

بلند شدم که نگاهم به هاویر افتاد. با دیدنش جیغ خفه ای کشیدم. چقدر دلتنگش بودم. همدیگه رو بغل کردیم.

-چه خوب شد اومدی … چقدر دلتنگتم …

-دلم نیومد نیام اما هموز باهات قهرم!

-تو قهر باش اما هرجایی که من میگم فقط بیا.

-مام هیچی!

با صدای فرانک از هم جدا شدیم. هاویر با بقیه احوالپرسی کرد.

-هاویر، دختر داییم.

آرین سرد سری تکون داد. بچه ها هم مثل من تعجب کردن اما هاویر خیلی گرم برخورد کرد. یه نگاهش به آرین بود و یه نگاهش به من.

بعد از خوردن عصرونه قرار شد کمی تو حیاط ویلا قدم بزنیم. فرانک و فرانگیز در حال صحبت با آرین بودن. هاویر اومد سمتم.

-اینا نمیدونن که این ازدواج صوریه؟

-نه.

-من موندم تو با چه عقلی این کار و کردی؟ اگر اون پسره ی احمق بخواد باهات کاری کنه چی؟ تو زن قانونیش هستی و هیچ کجا حرفت خریدار نداره.

-منم از این اوضاع راضی نیستم اما خودت داری آرین رو می بینی!

-از موقعی که من اومدم خیلی حالش بهتر شده.

-همیشه کله شق بودی، همیشه ام با این کارهات حرص منو در می آوردی!

دستمو دور گردنش حلقه کردم.

-بعد از رفتن مامان تو و دائی جون منین؛ جز شما که کسی رو ندارم!

-بابا خیلی نگرانته.

-منم دلم براش تنگ شده.

-آخرم مشکل بابا رو با خانواده اش نفهمیدم.

-توی اون خونه حرف حرف خود پیرمرده، هرچی که اون بگه باید بشه.

هاویر زد زیر خنده.

-پیرمرده! کسی میدونه این اسم و براش انتخاب کردی؟

لحظه ای یاد اون شبی که همراه ویهان به روستا رفته بودیم افتادم.

-اسپاکو؟

-چیه؟

-حواست کجاست؟!

آهی کشیدم.

-همینجا.

-مطمئنی؟

-آره.

در حیاط باز شد و ماشین مشکی رنگ آریا وارد شد. نگاهی به ساعت مچی توی دستم انداختم.

با ژست خاصی از ماشین پیاده شد. هاویر سوتی زد.

-نگفته بودی با این مدلینگه رو هم ریختی!

حرصی لب زدم:

-هاویر!!

-گرفتم، مجبور شدی ولی خودمونیم، چه اجبار شیرینی!

سری براش تکون دادم. آریا اومد سمتمون. خم شد و آرین رو بوسید و با دخترها احوالپرسی کرد. بعد اومد سمت من.

-خانوم خودم چطوره؟

ابروهام ناخواسته بالا پرید. حواس دخترها به ما دو نفر بود. به ناچار لبخندی زدم.

دستشو دور بازوم حلقه کرد و سرش و کنار گوشم آورد. هرم نفس هاش بین گردن و گوشم می خورد. با تن صدای آرومی گفت:

-مثل اینکه خیلی خوشت اومده بهت گفتم خانومم!!

-میگم خدای اعتماد به نفسی!!

تک خنده ی مردونه ای کرد و ازم فاصله گرفت.

-میرم لباس عوض کنم با اجازه ی خانوم های زیبا!

با رفتن آریا، آرین سریع نگاهم کرد.

-اسپاکو، الان داداشم بهت چی گفت؟!

مونده بودم چی بگم. نگاه مستأصلمو به دخترها دوختم. اونا هم انگار مثل من نمیدونستن چی بگن.

-چیزه … ازم تشکر کرد

-ولی فکر کنم دل داداشمو بردیا …

-بریم داخل، داره غروب میشه.

بقیه هم موافقت کردن.

بازوم اسیر دست هاویر شد.

-اسپاکو تو مطمئنی چیزی بین تو و این پسره نیست؟

-معلومه، بخاطر فرانک و فرانگیز تو جمع بغلم کرد … مطمئن باش بعداً حسابشو می رسم.

وارد سالن شدیم. آریا لباس عوض کرد و از پله ها پایین اومد.

-دیدم جمعمون جمعه، زنگ زدم به آشو و ویهان … تا یکساعت دیگه میان.

با شنیدن اسم ویهان جای خالی ای توی قلبم احساس کردم. جای خالی ای که خودمم نمیدونستم با چی پرش کنم!

زمان داروهای آرین بود. سمت اتاق رفتم و داروها رو با لیوانی آب بهش دادم.

سینی محتوی لیوان و داروها هنوز توی دستم بود که در سالن باز شد.

آشو و پشت سرش ویهان وارد سالن شدن. از موقعی که صورتش رو عمل و موهاش رو کوتاه کرده بود، خیلی چهره اش جذاب تر شده بود.

لحظه ای نگاه هر دومون به هم خیره موند. ته نگاهش چی داشت که هیچ وقت متوجه نشدم!

چرا هنوز هم برام همون سایه ی بلند و پر ابهت توی روستا بود؟

مردی که به راحتی خان بهش اعتماد داشت حتی بیشتر از پسرهای خودش.

نگاهم هنوز خیره به جای خالی ویهان بود و صدایی که هر لحظه بهم نزدیک تر می شد.

داشت با بقیه سلام و احوالپرسی می کرد. لبه های سینی رو محکم گرفتم.

رو به روم قرار گرفت و عطر وسوسه کننده اش همه ی وجودم رو پر کرد.

عطری که بوی اعتماد می داد، بوی کوه بودن، همراه بودن … فاصله ی بینمون قد سینی تو دستم بود.

تیشرت سبز فسفری تنش بود که عجیب با رنگ چشمهاش هارمونی داشت. صدای بم و گیراش توی گوشم نشست.

-سلام.

همین! بعد از مدتها فقط گفته بود سلام! به ناچار لبخندی زدم.

-سلام. خوبی؟

سری تکون داد وروی صندلی خالی کنار ویلچر آرین نشست.

ذکیه به سالن اومد و سینی رو از دستم گرفت. به ناچار روی مبل دو نفره ای کنار آریا نشستم

محلی که دقیقاً رو به روی مبل ویهان قرار داشت. آریا با اون هیکل درشتش تقریباً تمام مبل رو گرفته بود.

پا روی پا انداخت و دستش و پشت سرم روی پشتی مبل قرار داد.

آشو: اوضاع کار چطوره آریا؟

سرانگشت های آریا روی بازوم نشست. کمی بازومو عقب کشیدم اما آریا خونسرد و بی خیال دوباره با سرانگشت هاش پوست بازومو به بازی گرفت.

-همه چی عالیه! این هفته قراره برم لندن، اونجا یه شوی لباس برگزار میشه و باید یه قرارداد ببندم. تو چیکار می کنی؟ ویهان، احساس می کنم این چند وقته بی حوصله ای، چیزی شده؟

با این حرف آریا سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به ویهان دوختم.

از چهره اش چیزی مشخص نبود. با همون خونسردی ذاتیش که این مدت ازش دیده بودم گفت:

-چیز خاصی نیست. کمی این روزها کارا زیاد شده.

فرانک بحث رو کشید سمت دیگه ای.

-دستت و بردار.

-چرا؟ خوشت نیومد؟

نگاهی بهش انداختم.

-بهتره حد خودتو بدونی!

-اونی که حد انتخاب می کنه منم نه تو! چیه، نکنه با یه لمس عاشقم شدی؟!

پوزخندی زدم.

-کلاً دوست داری همه عاشقت باشن اما جناب آریا خان، شما زیادی خودشیفته تشریف داری.

با صدای ذکیه همه برای صرف شام بلند شدیم. هاویر و آشو مجلس رو به دست گرفته بودن.

نگاهم به آرین بود که سعی داشت توجه ویهان رو جلب کنه و ویهان داشت با همون صبوری به سؤالاتش جواب می داد.

بعد از شام پسرها بیلیارد بازی کردن. در کل شب خوبی بود. موقع رفتن قرار شد آشو هاویر رو ببره. چشمکی زدم.

برای اولین بار گونه های هاویر از خجالت گل انداخت. دخترها سمت ماشین رفتن. آریا آرین رو برد داخل.

ویهان نگاهی به اطراف انداخت و قدمی سمتم اومد. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-داری با خودت چیکار می کنی؟

متعجب خنده ای کردم.

-منظورت چیه؟

پوزخندی زد و دستی به گردنش کشید.

-منو بازی نده اسپاکو … وای به روزت اگه بفهمم بخاطر عذاب وجدان وارد این زندگی شدی! اون وقت اینقدر خونسرد بیرون گود نمی ایستم.

-و نگاهت نمی کنم.

میدونستم ویهان یه روز متوجه این موضوع میشه اما نمیدونستم اون روز واکنشش چی میتونه باشه!

قرار شد آریا به مدت یک هفته بره لندن. برای این یک هفته کلی برنامه ریختم.

آخرین بار وقتی آرین و پیش دکترش بردیم از روند درمانش خیلی راضی بود و این برای من یعنی امیدواری و یک قدم پیش بودن.

این مدتی که آریا رفته بود فقط یکبار به آرین زنگ زده و حالش رو پرسید. بعد از یک روز کاری خسته وارد تختم شدم.

آرین رو زودتر تو اتاقش خوابونده بودم. سرم به بالشت نرسیده چشمهام گرم خواب شدن.

دلم هنوز خواب می خواست اما با خیس شدن یه طرف صورتم هراسون توی تخت نشستم.

با گیجی نگاهم و به اطراف انداختم. نگاهم بالا اومد و روی آریا و اون پارچ توی دستش ثابت موند. با دیدن لبخند روی لبش عصبی داد زدم:

-گوریل، اول صبح زنجیر پاره کردی؟

با خونسردی کامل روی صورتم خم شد.

-یه خدمتکار که تا لنگ ظهر نمی خوابه، اونم وقتی اربابش بعد از یک هفته اومده!

تاپم به تنم چسبیده بود و آب هنوز از نوک موهام چکه می کرد. روی تخت نیم خیز شدم.

-مثل اینکه هوای غربت بهت نساخته بالا خونه رو اجاره دادی شازده … بار آخرت باشه بدون در زدن وارد اتاقم میشی.

-باید به این مدل وارد شدنم توی اتاق عادت کنی.

از تخت پایین اومدم.

-اون وقت منم هر شب در اتاق و قفل می کنم.

خونسرد دست تو جیب شلوارش کرد.

-راههای دیگه ای رو بلدم برای ورود به اتاق.

با فاصله ای کم توی دو قدمیش ایستادم. با ناز دست به کمر زدم.

-واقعاً حالت خوب نیست؟

طره ای از موهای نم دارم رو توی دستش گرفت

همینطور که داشت طره ای از موهام و لمس می کرد گفت:

-اول صبح ها خیلی زشت میشی.

چشمهام و توی صورتش لوچ کردم.

-برو بیرون؛ من و با اون دوست دخترهای عوضیت اشتباه گرفتی.

اخمی کرد.

-زود لباس بپوش بیا کارت دارم.

و از اتاق بیرون رفت. پووف، مردک کلاً دیوونه شده. آبی به دست و صورتم زدم و لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم. آرین آماده سر میز نشسته بود.

-به به چه سحرخیز.

-اوهوم، داداش آریا اومد و کمکم کرد.

-خوش به حال داداش آریا که آبجی به این خوشگلی داره.

صداش از پشت سرم بلند شد.

-برادرشم دست کمی از خواهرش نداره.

خم شد و گونه ی آرین رو بوسید.

-داداش سوغاتی چی آوردی؟

-هر چی دلت بخواد.

آرین با ذوق دستهاش و بهم کوبید.

-بعد از صبحانه میدم.

-شب خونه ی مادر جون دعوتیم.

-خیلی وقت بود عمه فخری رو ندیده بودم.

بعد از خوردن صبحانه آریا چمدون بزرگی از اتاقش آورد. آرین با اشتیاق به چمدون چشم دوخت.

آریا با سخاوت کامل برای آرین خرید کرده بود. پاکتی سمتم گرفت.

-اینم برای شما خریدم. میدونم می پسندی چون من سلیقه ام عالیه و خیلی به دردت میخوره.

-ممنون.

-قابلی نداره لیدی.

کنجکاو شدم تا بدونم چیه اما خودم و خونسرد نشون دادم. آرین غرق سوغاتیاش بود.

انگار آریا فهمید کنجکاوم. با لبخندی گفت:

-میخوای باز کن ببین خوشت میاد یا نه؟

-دیر نمیشه، بعد!

-میدونم اما میخوام از چهره ات بفهمم خوشت اومده یا نه.

به ناچار در پاکت و باز کردم. نگاهم به گیپور قرمز رنگ توی پاکت افتاد که جنس نرمی داشت. کامل بیرون آوردمش.

با دیدن یه دست لباس زیر قرمز جیغ نگاهم و متعجب بالا آوردم و به آریا دوختم.

صورتش خونسرد بود اما نگاهش داشت می خندید

اخمی کردم. -این چیه؟! -چرا؟ خوشت نیومد؟ از حرص وعصبانیت داشتم منفجر می شدم. دستم انداخته بود. با خونسردی کامل گفت: -خیلی بی ذوقی … الان اگه اینو برای دوست دخترم می خریدم، از ذوق زیاد نمیدونست چیکار کنه! لباس زیر توی دستم و زدم تخت سینه اش. -پس بده به همون دوست دخترتتا از ذوق زیاد سقط بشه آقای دیوانسالار … دیگه نایستادم تا عکس العملش رو ببینم و سمت اتاقم راه افتادم. پسره ی بی شعور!! عصری لباسهای آرین رو تنش کردم. کت کوتاهی با شلوار لی پوشیدم. آریا آماده از اتاق بیرون اومد. آرین و روی صندلی جلو گذاشت. روی صندلی عقب نشستم. بعد از طی مسافتی ماشین کنار خونه ی عمه فخری نگهداشت. با صدای بوقی در خونه باز شد. آریا ماشین و تا کنار در ساختمون برد. آرین و روی ویلچرش گذاشت و وارد سالن شدیم. فقط خانواده ی خود آریا بودن. عمه با دیدنم با مهربونی گونه ام رو بوسید. از دیدن آرین چشمهاش برقی از خوشحالی زد. -مثل اینکه با اومدن اسپاکو حال آرین هم خیلی خوب شده! آریا دستش و دور کمرم حلقه کرد. -مگه میشه اسپاکو جایی بره و اونجا رو پر از آرامش نکنه؟ آرین چشم تنگ کرد. -چیزی بین شما دو تا هست؟ عمه فخری متعجب گفت: -اسپاکو نامزد آریاست. آرین: چی؟؟ عمه: مگه به آرین نگفته بودین؟ هول کردم. -نه راستش … یعنی … عمه: موردی نداره، حتماً یادشون رفته! آرین: یعنی چی عمه؟ من فکر می کردم اسپاکو پرستار جدیدمه نه زن برادرم! فهمیدم ناراحت شده. کنار ویلچرش زانو زدم و دستش و توی دستم گرفتم. -چه فرقی می کنه؟ مهم اینه من و تو با هم دوستیم و من تو رو خیلی دوست دارم.

آرین: اما باید می گفتن!

آریا بغلش کرد.

-چیکار کنم آشتی کنی؟

آرین قیافه ی متفکری به خودش گرفت.

-ببرم مسافرت.

آریا دستهاش و روی چشمهاش گذاشت.

-چشم.

عمه فخری از گذشته ها گفت. بالاخره شب از نیمه گذشته بود که به خونه برگشتیم. وارد اتاق آرین شدم.

-از امشب رو پیش داداشم بخواب.

احساس کردم چشمهام از حدقه زدن بیرون.

-چی؟!

ریز خندید.

-مگه حرف خنده داری زدم؟

ابروئی بالا داد.

-مگه تو نامزد آریا نیستی؟ پس باید تو بغل اون باشی نه رو تخت کوچیک من!

با کف دست آروم به پیشونیم زدم.

-همینو کم داشتیم.

-برو دیگه …

-آرین!

به پهلو شد.

-داری میری لامپم خاموش کن.

از حرکاتش خنده ام گرفته بود. لامپ و خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم.

سمت اتاق خودم رفتم. یک هفته میگذشت و آرین فکر می کرد من تو اتاق آریا می خوابم.

امروز وقت فیزیوتراپی داشت و قرار بود دکتر بیاد خونه. توی اتاقش منتظر دکتر بودیم. بالاخره دکتر اومد. بالای سرش ایستادم.

-وقتی دارم به پاهات فشار میارم احساس می کنی؟

مثل یه شئ باارزش نگاهم و به پاهای آرین دوختم. دل توی دلم نبود.

خدا خدا می کردم چیزی حس کنه. آرین با شوق گفت:

-یکم سنگینی.

لبخند روی لبهام نشست و دست آرین و فشردم.

دکتر: اگر همینطور پیش بره بهتون قول میدم خیلی زود نتیجه بگیرین.

هر دو خوشحال بودیم. بعد از رفتن دکتر جیغی کشیدم.

-این عااالیه …

-یعنی من می تونم راه برم؟

-آره، نشنیدی دکترت چی گفت؟

روزها می اومدن و می رفتن. آریا اکثراً شرکت بود و دیر می اومد.

از اون روزی که دکتر قولش رو داده بود دو ماه می گذشت اما هنوز هیچ تغییری ندیده بودیم.

سوز هوا خبر از رسیدن زمستون می داد. بعد از اون شب دیگه ویهان و ندیدم.

فرانک می گفت رفته سفر. این روزها حتی سر خاک مامانم نمی تونستم برم.

آرین خواب بود. روی تراس نشستم و ماگ بزرگ نسکافه ام رو توی دستم فشردم. نگاهم رو به حیاط خزان زده ی رو به روم دوختم. دلم هوای روستا و دل نگرونی های مامان رو کرد. تمام این سالها فقط میخواستم از خان انتقام بگیرم اما فقط مادرم رو از دست دادم. منتظر لحظه ایم که آرین خوب بشه اون وقت می تونم بدون هیچ عذاب وجدانی برم دنبال انتقام. انتقام از مردی که پدر و مادرم رو ازم گرفت. در حیاط باز شد و ماشین آریا وارد حیاط شد. نگاه کنجکاوم روی صندلی کنار راننده افتاد. هر دو در همزمان باز شد. دختری لوند با موهای مشکی و قدی متوسط که با پوشیدن کفشهای پاشنه بلند سعی داشت تفاوت قدیش با آریا رو جبران کنه از ماشین پیاده شد. این مرد عجیب خوش پوش بود. سر بلند کرد و با چشمهای مغرورش نگاهی بهم انداخت. با دختره سمت خونه اومدن. از تراس بیرون رفتم و وارد سالن شدم. آریا و اون دختر همزمان وارد خونه شدن. دختره انگار توقع دیدنم رو نداشت. با ناز سر برگردوند سمت آریا. -این خانم کیه؟ -اسپاکو، پرستار خواهرمه. -خوشبختم، النا. سری تکون دادم. -منم. -اتاق من کجاست عزیزم؟ با این حرفش ابروم پرید بالا و زبونم چرخید. -مگه قراره اینجا بمونین؟! حرفم به النا بود اما نگاهم به آریا و منتظر بودم تا آریا جوابم رو بده. -بله قراره مدتی همراه شما زندگی کنم. از وسطشون رد شدم. -خوش بگذره. و بی توجه به آریا و سنگینی نگاهش وارد اتاقم شدم. تا صرف شام توی اتاق موندم و با صدای ذکیه که برای شام صدام کرپ از روی تخت بلند شدم. نگاهی تو آینه به ظاهرم انداختم. موهای بلندم رو دو گوشی بسته بودم و نیم تنه ی سفیدی تنم بود که روش شومیز قرمزی با یقه ی شل پوشیده بودم. وقتی از ظاهرم مطمئن شدم از اتاق بیرون اومدم. النا کنار آریا نشسته بود و آرین رو به روی آریا. انگار از دیدن النا خوشحال نبود. با ورودم آریا نگاهی به سر تا پام انداخت.

سلامی زیر لب گفتم و روی صندلی کنار آرین نشستم. ذکیه غذا کشید. -تو این دختره رو دیده بودی؟ -اوهوم، چند ساعت پیش. -اصلاً ازش خوشم نمیاد؛ چرا آریا آوردتش اینجا؟! -منم نمیدونم، غذاتو بخور و ناراحت نباش. النا: میخواین بلند بگین ما هم بشنویم؟ آرین: اگه می خواستم شما بشنوی بلند می گفتم … حتماً خصوصی بوده که نشنیدی! النا: آریا خیلی ازت تعریف می کنه. -حتماً تعریفیم! النا نگاهی تمسخرآمیز به آرین انداخت. -معلومه خیلی تعریفی هستی. و اشاره ای به ویلچرش کرد. از این حرکت النا ناراحت شدم. رنگ چهره ی آرین پرید. منتظر بودم آریا چیزی بگه اما سکوت کرده بود. عصبی دستمو مشت کردم. نفسی کشیدم و رو کردم به النا. -شما تازه واردی و فکر نکنم اونقدرا بمونی که آرین جونو بشناسی … البته نیازی به شناخت غریبه ای که معلوم نیست چند روز قراره بمونه نیست! از سر میز بلند شدم. دستم و روی ویلچر آرین گذاشتم. -خوش بگذره بهتون! وارد اتاق شدیم. آرین زد زیر گریه. بهش حق میدادم. کنار پاش نشستم. -گریه کن تا سبک شی اما تو ضعیف نیستی، خودت داری می بینی طی این چند ماه چقدر پیشرفت کردی … اینو همه فهمیدن. با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت: -دیدی چی گفت؟ -هییسس، آروم باش؛ اون شعورش همونقدره. -نه، اون راست گفت. من زیادی تو رویا بودم. نگا، بدون کمک تو نمی تونم از روی این ویلچر بلند شم. دستهاش رو توی دستهام گرفتم. -تو می تونی، فقط کمی نیاز به زمان داری تا بتونی راه بری. الانم بیا بخوابیم. -اصلاً از این دختره خوشم نمیاد، چرا آریا آوردتش خونه؟ -بهش فکر نکن. کنار آرین روی تخت دراز کشیدم. صدای موزیک ملایمی از سالن به گوش می رسید. آروم موهای آرین رو نوازش کردم. صدای نفسهای منظمش خبر از خواب بودنش می داد. تشنه ام بود. از تخت پایین اومدم. لباس خواب حریرم زیادی کوتاه بود اما توجهی نکردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا