رمانرمان دلواپس توام

رمان دلواپس توام پارت 1

3.7
(10)

 

دلواپس توام…
اشک روی گونه هام یه یادگاریه
اشک جزو زندگیمه خیلی عادیه
اشک همدم چشمای بی قرارمه
اشک مرحم غمای گنگ و مبهمه
اشک یعنی من دلم گرفته از همه
اشک یعنی جای من تو زندگیت کمه
اشک حرف بی صدای قلب خستمه
اشک رنگ عشقه،رنگ غربت و غمه
اشک ، آبروی عشقه روی صورتم
جای تو یه آینه مونده توی خلوتم
راه نداره دل به دل که خیسه چشم من
اشک یعنی با سکوت شب یکی شدن
گریه میکنم به حال و روز بیخودم…
اشک یعنی کاش عاشقت نمیشدم.
زل زدم به آینه جای چشم تو هنوز
دوست ندارم این عذابو حس کنی یه روز
اشک یعنی واستادن تواوج خستگی
دردقلبه،کم نمیشه جاییم بگی…
رنگ در پریده بسکه منتظرشدم
تو بهم بدی نکردی بد شدم خودم
پرسه میزنم دوباره زیر آسمون
اشک یعنی…عطر تو، تو هوای خونمون
اشک آبروی عشقه روی صورتم
جای تو یه آینه مونده توی خلوتم
راه نداره دل به دل ،که خیسه چشم من
اشک یعنی با سکوت شب یکی شدن
گریه میکنم به حال و روزبیخودم
اشک یعنی کاش عاشقت نمی شدم…
(میثم ابراهیمی-اشک)

***
باحرص داشتم خیار پوس میکندم و زیر لب غر میزدم.
به اینم میگن عروسی آخه؟عین این بدبخت بیچاره ها باس از دور ببینم.کوفت بگیری الهه که کوفتم کردی این عروسی کوفتی تو…
با پس گردنی محدثه یه متر از جام پریدم
-دختره ی امین آبادی گردنم شکست…کرگدن اینقدر زور نداره که تو داری
ریز ریز میخندید.
سرجام نشستم دوباره اونم با فاصله نشست و گفت:آخیییی…حوصله ات سر رفته؟
-نخیرم…دارم کلی حال میکنم.تا الان یه بشکه میوه خوردم وچهار تا جعبه شیرینی.
محدثه-معده نیس که خرابه است…برای مهمونام یه چیزی بذار آبروتون نره
بیخیال تکه ای خیار دهنم گذاشتم وبا همون دهن پر گفتم:خودم تو اولویتم
محدثه-ولی عجب عروسی ای شده ها…معلومه دامادتون زیادی خرپوله
-آره به قیافه اش که میخوره قاچاقچی ای چیزی باشه
محدثه-بنده خدا…کجاش شبیه قاچاقچی هاست؟
-کجاش نیست…این الهه شوهر ندیده اینقدر هول بود اصلا وقت نشد برم تحقیق…انگار توجزیره مئومئو گیر کردیم اینم آخرین مرد روزمینه…فقط چشمای باباقوریش رامین جونشومیبینه…بدبخت شوهر زلیل…
محدثه-جلوخودشم میگی؟
-مگه از جونم سیر شدم…یه بار گفتم این یارو چیکاره است که یه ماه نشده میخوای آویزونش شی ،کاری کرد تا یه هفته لنگ میزدم بسکه جفتک انداخت
محدثه-اینکه واقعا حقته…حالا نگفتی چراگفت بشینی اینجا تکون نخوری!
تکه ی گنده ی دیگه ای کردم تو دهنمو گفتم:مرض داشتن که مالیات نداره…
نگاهی به دورو برانداخت و گفت:خوشتیپ زیاد دارن ها…داداشای داماد کدومان؟
-ندیدمشون اصلا…الی دیده،گفت یکی اشون که مصافرته نیومده خیرسرش یکی شونم یه کتو شلوار آبی کاربنی پوشیده…موهاشم از ایناس که یه سانتی زدن و تقریبا کچل محسوب میشن.طبق آمارچشمای عسلی ای هم داره
محدثه-چطوراون یکی عروسی برادرش نیومده ؟
-حتما اونم قاچاقچیه تو بندر،سوار کشتی شده داره محموله جابه جا میکنه
نگاهی به جمع پسرایی که نزدیکمون هرهرمیخندیدن انداختم.تکه ی آخر خیار که خیلیم گنده بود کردم تو حلقموگفتم:واااااااییی…فکرکنم خدانیمه ی گم شده ی منو تیکه تیکه کرده هرتیکه اشو یه جا گذاشته…من نسبت به تمام این پسرای جمع حس دارم محدثه…جون تویکی از یکی جیگرترن…(اونم دلشو گرفته بود میخندید فقط)نگیرمشون حیف میشن…ای حناق 1ساعته بگیری الهه که نمیذاری توعروسیت شوهر پیداکنم…ای دردبی درمون بگیری که…
صدای بم پسری از نزدیکیم بلند شد:ببخشید خانوم
همچین برگشتم عقب گردنم ترق ترق صدا داد.
حالافرض کنین یه ور لپمم از خیار باد کرده بود.
بادیدن پسرقد بلند پشت سرم چشمامم گرد شد.نگاهم افتاد پایین و از کفشش تا بالاکشیده شد.ووووی چه جیگریه.چه کتوشلوار خوشکلی…آبی کاربنی؟(چشماموتنگ کردم)برادر داماد اینه؟نه بابا مگه فقط همین یه نفر کتوشلوار آبی کاربنی پوشیده؟
حالا همینجورم داشتم خیارو میجوییدم.لبخندی رولباش نشست.حتما تو دلش میگفت این کیه دیگه،دختر هیز ندیده بود که دید.
چه تیکه ای بود.اگه برادر داماد اینه قول میدم جاری الهه شم.
کمی خودمو جمع وجور کردم، خیاروجوییده نجوییده قورت دادم به زوروگفتم:بله بفرمایید
همچین کتابی گفتم کمتر از این زنه تو 118نبود…کم بود بگم پاسخگوی شماره 226بفرماییییید
لبخندشوپرنگتر کردوگفت:طناز خانوم؟
ای وای منو از کجا میشناسی گل پسر؟
چشمامو تنگ کردمو گفتم:شما؟!
نگاهی گذرابه محدثه کردوبا همون لبخند گفت:منو نمیشناسید؟
بشقابموشوت کردم تو بغل محدثه و دوباره یه نگاه به سرتاپاش کردم.برادر داماده؟اگه برادر داماد نیس پس کیه؟
-تو دانشگاه آشناییت داشتیم؟
سری تکون دادو گفت:نه
-کوه؟
تک خنده ای کردوگفت:نه حقیقتا
-اووووم…از همکارای الهه هستین؟
باز با لبخند سرتکون داد
-تو فیس بوک؟
ابروهاشو انداخت بالاومتعجب گفت:نه
اخمی کردمو گفتم:پس اشتب گرفتی جَوون
بازتک خنده ای کردوگفت:فکرمیکردم الهه خانوم منو به شما معرفی کرده باشن.من سیامک هستم برادر رامین
اییییی…مرض بگیری منکه داشتم حدث میزدم برادر دامادی.همچینی رفتار کردی فکرکنم یکی از اون 600تا دوست پسرم هستی که قالت گذاشتم
خودمو جمع و جورکردم و بلند شدم.یه سرفه مصلحتی کردم و گفتم:نه معرفی نکرده بودن…خوشبختم
دستشوجلو آوورد منم باهاش دست دادم.باز لبخند زد.چه نیش شلی داشت اینم ها…
سیامک-تنها نشستین…توقع داشتم خواهر یکی یه دونه ی عروس بیشتر از اینا توچشم باشه
یعنی منظورش اینه توقع داشت برم وسط یه نفس قِر بدم؟یا لی لی لی لی کنم واسه عروس و دوماد؟!
چپ چپ نگاش کردمو گفتم:با دوستم بودم…حرف میزدیم
نگاهشو کشید سمت محدثه و با همون نیش شلش گفت:خیلی خوش اومدین خانوم…من سیامکم
محدثه ام باعشوه خرکی بلند شد و باهاش دست دادوگفت:به همچنین…منم محدثه هستم
من باباتو ببینم گزارش کارمیدم بهش محدثه،توروببینه تو این وضعیت رسما میکشتت …
آخه باباش خیلی مذهبی بود…محدثه از وقتی بامن میگشت اینقدر قرتی شده…قبلا اینطوری نبود اصلا…این دوست ناباب که میگن…دقیقا خود منم…خخخخ
دوباره اون چشمای عسلی هیزشو به من دوخت و گفت:مزاحم نمیشم بانو…
-این چه حرفیه
سیامک-میبینمتون
سری تکون دادم اونم همینطور …ورفت
محدثه-ووووی…چه خوشکل بود طناز…
-اوهوم،ولی ضایع شدما…خداخفه ام کنه
خنده ی ریزی کردوگفت:آره …حالاعیب نداره
محدثه راس میگفت.چشمای کشیده ی عسلی وموهای خرمایی که یه سانتی کوتاه شده بود اما عجیب بهش میومد.بقیه اجزای صورتشم خوب بود.به هیکلش نمیخورد از این سیکس پک ها باشه اما خیلی روفرم بود.
دست از هیزی برادر داماد کشیدمو چشم گردوندم پی الهه
یعنی راستکی داشت مزدوج میشد؟
محدثه-کجایی؟
نفسی کشیدمو گفتم:اگه این دختره احساس ترشیدگی زودرس نمیکرد حالاحالا ها پیشم بود
لبخندی زدودستشو گذاشت رو شونه ام:تا کی میخواستی پیشت نگهش داری؟اونم آدمه آرزو داره
-فقط 28سالش بود محدثه
محدثه-بابامگه کم سنیه؟الان دخترای 17ساله ام دارن ازدواج میکنن
-اونا که دیگه نوبرن
محدثه-همینه دیگه
-زود بود.من از این قاچاقچی خواهر دزد اصلا خوشم نمیاد
انگار موشو آتیش زدن.نفهمیدم چیجوری رامین اومد بالاسرم.نفسم حبس شد توگلوم
لبخندی زدوگفت:طناز خانوم…انگار غریبی میکنین
آب دهنمو قورت دادم.بلند شدم روبه روش ایستادم.محدثه ام همینطور
-نه…چه حرفیه…
سری برای محدثه تکون دادو باهمون لبخند گفت:از الان فکرکنم باید من پاسخگوی خواستگاراتون بشم…ماشاله خواهر خانومم حسابی هواخواه پیدا کرده
گیج گفتم:کجان؟؟؟؟
آرنج محدثه که رفت تو پهلوم فهمیدم چه گندی زدم.
رامین زد زیر خنده و گفت:دور نیستن…اینجا نشینین…بیاید اون طرف
-میایم
ازخجالت مونده بودم چیکار کنم .با همون لحن که توش خنده بود فعلا ای گفت و رفت
محدثه-مرده شورتو ببرن طناز …بیخود نیس الهه گفته بتمرگی یه جا…آبروبری
-بروبابا…
نگاهی به دوروبرکردموگفتم:بیا از این صندلی نکبتی بلند شیم بریم اونور که من بدجور رو مُد سوتی ام
محدثه-بریم
بلند شدیم و به سمت اونطرف که شلوغتر بود راه افتادیم.کسی منو نمیشناخت به طبیعتا من هم…
این خواهر ترشیده مام با یه خونواده ی چُسان فیسانی وصلت کرده بود.
سالن یه سن بزرگ داشت برای رقص .دی جی و رقص نورشون که براه بود.یه گُردانم اون وسط جنگولکی میرقصیدن.خوبه اون قسمت تاریک بودا…ننه باباهاشون چیزی نمیگفتن ؟ همچینی رقصاشون از این رقصای تو حَلقی بود.
-میدونی الان داماد تو چه مرحله ایه؟
محدثه سرشو کشوند سمت گوشمو گفت:چه مرحله ای؟
-غلط کردن…دخترای این مجلس اینقدر مالیدن که داماد داره پیش خودش میگه:چه غلطی کردم اینو نگرفتما…اون یکی چه خوشکل شده…واااای این حرف نداره….واونجاست که میگه غلط کردم من همشونو میخوام
ریزخندیدوگفت:دیوونه
نگاها همه کنجکاو بود.حق داشتن منو نمیشناختن خب.از خانواده ی ما فقط دایی سهراب دعوت بود که اونم گفت نمیاد.
از وقتی سر ارث و میراث با خانواده هامون در افتادیم دیگه کسی وجودمون براش مهم نشد.
درست 18سالم بود که الهه تصمیم گرفت ارث و میراث پدری و مادریمونو تقصیم کنیم.برای من چندان فرقی نمیکرد که اصلا چیزی بهم میرسه یا نه…اما الهه خیلی تاکید داشت منم قبول کردم.
بلاخره 3سال از مرگ پدر مادرمون گذشته بودو تقصیم ارث یه عرف بود.
وقتی الهه وکیل گرفت از دایی و عمو وعمه گرفته تا محمود آقا بقال سرکوچه ام ادعای ارث کرد.
اونم با فضاحت تمام.آبرومونو بردن.عموم معتقد بودبه خاطر حرمت سکوت کرده والا از باباکلی طلب داره…دایی هام میگفتن خونه به اسم خواهرشون بوده پس اونام سهم میبرن…عمه ام میگفت فلان زمین بابات مال منه…خلاصه که ولوشویی بود.
الهه ام با همه کنتاک کرد.باکمک وکیل همه ارو به فروش رسوند.طلبای بابارو داد.سهم و الارث مدعی هارو هم دادو فقط یه کلمه گفت…مال یتیم خوردن نداره…
بعدم که دیدیم تو شیراز انگشت نما شدیم الهه خواست بیایم تهران.وبا همه ی فامیل قطع رابطه کردیم.
زندگی تو تهران به خودی خود سخت بود چه برسه به اینکه دوتا دختر تنها باشی…منتها الهه برای خودش مردی شد.
از طریق یکی از دوستاش سر از مزون معروفی در آوورد.
رشته اش که هنر بودو گذاشت کنار،وتو مزون از خورده دوزی شروع کرد و حالام که واسه خودش طراحی شده تو اونجا…
کارش حسابی گرفت و وضع مالیمون بهتر شد.
باپول سهم والارث دوتامون و تلاشای بی وقفه ی الهه از اون خونه ی اجاره ای کلنگی در اومدیمو یه خونه دوخوابه تو مرکز شهر خریدیم.
از اون موقع 3سال میگذره و من الان 21سالمه…دانشجوی رشته ی کامپیوترم
الهه هیچوقت نذاشت درسمو ول کنم حتی شده به زور شهریه امو جورمیکرد.منم که جوِجبران کردن میگرفتتم حسابی درس میخوندم و تو زمینه کامپیوتر مُخی بودم واس خودم
میشه گفت 3ماه پیش با رامین آشنا شد.یکی از سرمایه گذارای مزون بود.
اول به خاطر استعداد آبجی ما هی ازش تعریف تمجید کرد بعدم ریزه ریزه قاپشو دزدید.
الهه نمیخواست قبول کنه تنهام بذاره اما عشق کورش کرده بود.منم که هرکاری کردم بی نتیجه بود.
هرچقدر سنگ انداختم جلو پای این رامین از روش پریدو خلاصه راضیمون کرد.
منم که تیر آخرو میخواستم بزنم گفتم پس تنها زندگی میکنم.
آخه الهه میخواست منم ببره تو قصر شادوماد.
اینقدر پافشاری کردم که میخواست عروسیشو کنسل کنه.اما شادوماد که از سنگ انداختن ضایع من فهمیده بود مخالفم اومد و با کلی خواهش تمنا خواست که این کارو نکنم و الهه توگلوش گیر کرده…البته به این واضحی نگفتا…منم که دیدم فرقی با آناستازیا خواهر سیندرلا ندارم کوتاه اومدمو رضایت دادم.از الهه ام خواستم بهترین دوستم محدثه که ازشهرستان میومد و خوابگاه زندگی میکرد همخونه ام بشه.تا هیچکدوم تنها نباشیم
الهه ام که عشقش 2آتیشه بود دیگه حرف نزدو منو به اون قاچاقچی فروخت.
رامین مهندس یک شرکت خصوصی معتبر بود و اینجور که الی میگفت حسابی خرش میرفت.
چند جارواداره میکردوخونه زندگی توپیم داشت.
دوتابرادر داره …پدرش چندین ساله که فوت کرده و مادرشم آلمانه.همین ها تنها چیزایی بود که ازشون میدونستم.
البته من به شخصه یه فضول به تمام معنام و اگه غرورم میذاشت حتما رامینو تخلیه اطلاعات میکردم.
با کوبیده شدن آرنج محدثه تو پهلوم از هپروت کشیدم بیرون
-چیههههه؟پهلومو سوراخ کردی بابا
با چشم و ابرو اشاره کرد به اون ور
سرمو گردوندم دیدم الهه چپ چپ و رامین با لبخند نگام میکنن
الهه-2ساعته دارم صدات میکنم طناز…کجایی؟
-کجام؟آهان اینجام دیگه…
نگاهی به دورو بر کردم…کی رسیدم به مبل عروس دوماد!
الهه-چراگیج میزنی طناز؟چیزی شده؟
نگاهی به رامین کردم.این دختر قد نخود هم مغزنداشت که جلو رامین مراعات کنه…
حالا نه که من خودم خدای مراعاااااتم!
-نخیر…طبق فرمایشات سرکار داشتم از دور حسابی خوش میگذروندم که آقای داماد گفتن حظور برسم
رامین با همون لبخند همیشگیش گفت:کار خوبی کردین طناز خانوم…شما بفرمایین اینجا من میرم راحت باشید
دستمو به نشانه ی صبر کن گرفتم جلوشو رو دسته ی مبل نشستم گفتم:راحتم…در ضمن …با طناز خالی راحتترم
الهه چشم غره ای رفت و گفت:پاشو از رو دسته مبل دختر
-پس رو پات بشینم؟
نگاهی به رامین کرد.رامین هم سری تکون دادو گفت:سخت نگیر الهه…
الهه-ببینم میتونی آبرومو ببری یا نه
-باشه بشین ببین من سعی خودمو میکنم…حالا اگه نتونستم آبروتو ببرم به بزرگیت ببخش
لبهاشو باحرص فشار داد به هم.کارش همین بود.فقط از دستم حرص میخورد.دوست داشت منم مثل خودش شخصیت آروم و خانومانه داشته باشم که این اصلا امکان پذیر نبود
روکردم به رامین و گفتم:اینجا به غیر این آهنگای سوسولی چیز دیگه ای پخش نمیشه؟
الهه-طناااااززز
رامین آرومو مردونه میخندید.
-اااااه…الهه…مگه چند بار عروسی میکنی؟بابا من میخوام برم برقصم با این آهنگا که فقط رقص خاکبرسری میشه کرد…
رامین روشو کرد اونور تا راحت بخنده.محدثه محکم زد تو پهلوموگفت:بسه بیا بریم…
الهه وشکون ریزی از پام گرفت خواستم یه چی بگم که صدای سیامک از نزدیکیمون بلند شد
سیامک-همه چی مرتبه آقا داماد؟
رامینم با صدای ته مایه های خنده اش گفت:آره سیامک جان.
سیامک یه نگاه گذرا به همه کردوبعدم روبه رو من ایستادوگفت:افتخار رقص میدین بانو؟
فکر کنم ابروهام انقدر رفته بود بالاقاطی موهام شده بود
رامین -طناز جان همین الان از این آهنگ داشتن تعریف میکردن
چشمامو ریز کردم.اه؟پس داشتیم!
اونم با لبخند نگام کرد.
سیامک-پس خوشحال میشم افتخار بدین
با اکراه بلند شدمو آروم جوری که رامینو الهه بشنون گفتم:ایشاله این لطفتون بی جواب نمیمونه
الهه که حسابی خنده اشو کنترل میکرد.رامینم سرشو انداخت پایین.
سیامک دستشوگذاشت پشت کمرمو با هم به سمت سن رفتیم.
نور پردازی اینجا خیلی تاریکتر از بقیه سالنه.
از این رقص جیگولی های آروم بود.مثل تو فیلما ی خارجکی.مهمونام حسابی جوگیر شده بودن و مثلا میخواستن تانگو برقصن.
خلاصه که جوبدی بود
روبه روش که قرار گرفتم دیدم با اون 15سانت پاشنه تازیرگردنشم.
دستشو انداخت پشت کمرمو با اون یکی دستشم دستمو گرفت.حالا منم شده بودم سنگ.
توفیلم فقط دیده بودم این چیزارو.ننت خوب بابات خوب…من بلد نیستم بذار برم
تو دلم داشتم ناله میکردم که تکون خورد
بی اراده گفتم:من بار اولمه ها
لبخندی زد.یه طرف صورتش چال کوچیکی افتاد.چه دندونای مرتبی داره لاکردار…
سیامک-نصف آدمایی که اینجا دارن میرقصن بار اولشونه.فقط ژستشوگرفتن
-اونوقت من چیکار کنم؟
سیامک-توام ژستشوبگیر…بامن عقب جلو برو …کار راحتیه
وبه سمتم اومد.منم هول شدم رفتم رو پاش.
-وای خاک به سرم
لبخندی زدوگفت:عیب نداره…به من نگاه کن نه پایین
سرموگرفتم بالا.
لامصب چشمای خوشکلی داشتا.
تکون های آروم میخورد .منم حسابی ازخجالتش در اومدم وتند تند پاشو لگد میکردم.بیچاره جیکشم در نیومد.
-مشخصه خوب میرقصید ها…رقصتون با من به چشم نمیاد
دستمو گرفتو یه دور چرخوند.باز اومدم تو بغلش.
سیامک-نیازی برای به چشم اومدن نیست…همینکه افتخار دادید خودش کلیه
-اوهو
خدایی با اون نگاهش تبخیر نمیشدم خیلی بود.
محو بوی عطر شیرینی بودم که زده بود.
سیامک-شنیده ام میخواید تنها زندگی کنین(سرتکون دادم به نشانه ی مثبت)…سخت نیس؟
-دوستم هم خونه ایمه…
سیامک-اوهوم…ولی خوب ما همه خوشحال میشدیم با ما زندگی کنین
-راستش زیاد راحت نیستم
سری تکون دادوگفت:بله خب…حق دارین.اما مطمئنا زندگی تنهایی سخته برای دختر ی مثل شما؟
چشمامو تنگ کردمو گفتم:مگه دختری مثل من چشه؟
با تک خنده ای باز منو چرخوندوگفت:اوه نه اشتباه برداشت کردید…اصلا بیخیال این موضوع
سری برای تایید تکون دادمو گفتم:چرا اون یکی داداشتون نیست.
نگاهشو گرفت وآروم گفت:خیلی اهل یه جا موندن نیست…زیاد این ور اون ور میره…اگه عروسی رامین کمی هول هولکی نمیشد شاید میتونست بیاد
-پس شمام قبول دارین که اینا هولن؟
خنده ی آرومی کردوگفت:آره…
منکه دیدم حسابی برای این رقص آفریده شدم و یه دقیقه بیشتر بمونم پای این بدبخت سابیده میشه بسکه لهش کردم برای همین گفتم:بریم بشینیم؟
سیامک-حتما بانو
واز سن پایین اومدیم.به سمت صندلی ای که محدثه تنها نشسته بود روش رفتم
با خنده ی ریز حرص در آرش گفت:میبینم که خوب بلدی خاک بر سری برقصی
کنارش ولو شدمو گفتم:اگه 13 باری که پاشو لگد کردم نادیده بگیریم آره
مچ پامو کمی مالیدم.این کفشا فقط کلاس داشتن والا پاروداغون میکردن
محدثه-صاف بشین آبرو بر
-برو بابا
یه کتو شلوار ی رفت پشت میکروفون و اعلام کرد برای شام بریم.
منم که موقع غذا هفت جدمو فراموش میکردم به عبارتی پرواز کردم به سمت سالن غذاخوری.به جای بشقاب که دیس یه نفره برداشتمو از 7مدل غذاگرفته تا دسرو سالادوهرکوفتو زهرماری توش پرکردم
دیسه لب به لب پر بود.رفتم کنار محدثه که دیدم داره خیلی گنجشکی میکشه.
-من میرم یه جا خلوت بیابم…کشیدی بیا
سرتکون داد.خوبه دیسمو ندید والا میخواست غرغر کنه.
چشم چشم کردم واسه یه جای خلوت.دیدم برم باغ بیرون بهتره.
اسمس دادم محدثه که تو آلاچیقای باغ میشینم.
تو آلاچیق کسی نبود.یه دوسه تا کفتر عاشق اون پشت مشتا پرسه میزدن.
بیخیال…غذارو بچسب.
دهنم پر بود که نگام افتاد به یه جفت کفش مردونه.
ای بخشکی شانس.
لقمه رو به زور نوشابه دادم پایینو سرمو بالا گرفتم.
یه پسر تقریبا لاغر با قد بلند.موهای بلندشم دم اسبی بسته بود.
تنها مزیتی که به چشمم اومد اون چشمای آبی اش بود.
لبخندی زدوگفت:از دوستای عروس خانوم هستین ؟
به توچه آخه؟!!!!
بلند شدم ، دستی به دامن پف دار عروسکی ام کشیدمو گفتم:طناز هستم…خواهر عروس خانوم
پسر-اوه…شرمنده که نشناختم…باید از شباهتتون میفهمیدم
بسکه خنگی…آخه منو الهه خیلی شبیه هم بودیم.منتها من موهام سیاه و بلند بود اون موهاش بور وکوتاهتر بود…والبته هیکل تو پر تری داشت.
لبخند زورکی ای زدم که بره گمشه تا به شام عزیزم برسم
پسر-من باراد پسرخاله ی رامینم
وروی صندلی آلاچیق نشست.کاملا مشخصه که پسرخاله ای…گمشو برو من گشنمههههههههههه
سرجام نشستم و سری تکون دادم گفتم:خوشبختم
دیدم نگاهش رفت سمت دیس غذام.اخمام رفت تو هم.شیطونه میگه بزنم استخوناشو بترکونما
متعجب گفت:اینجا غذامیخورید؟تنها؟
اگه بذاری آره
-حوصله شلوغی رو ندارم
سری به نشان تفهیم تکون داد.
محدثه با ظرف غذاشو نوشابه به دست وارد آلاچیق شد.
-کجا موندی دختر؟
وچپ چپ نگاش کردم.نگاهی به باراد کردو با لبخند سلام داد.کنارم نشست و گفت:با کسی صحبت میکردم.
باراد-مزاحم نباشم؟!
با اینکه نگام داد میزد برو گمشو،زورکی گفتم:این چه حرفیه؟از بودنتون خوشحالیم
باراد-پس شما راحت باشین
وسیگاری در آوورد روشن کرد.آی من این پاشنه ی 15 سانتو تو حلقت نکنم طناز نیستم.
محدثه آروم جوری که بشنوم گفت:کی هس؟
-پسرخاله
محدثه-خجالت نکشیدی این همه غذاکشیدی؟
-خفه…
سری تکون داد.منم با حرص قاشقی کردم تو حلقم.
باراد دهنشو باز کرد حرف بزنه که صدای سیامک اومد
سیامک-باراد جان اینجایی؟داخل دنبالت میگردن
ای که الهی خیر ببینی گل پسر.یه ماچ طلبت…فقط این کنه ارو ببر
بارادم با قیافه ای پنچرگفت:شرمنده واقعا
منم که با دمم گردو میشکستم گفتم:این چه حرفیه باراد خان.از مصاحبتتون خوشحال شدیم.
لبخندی زد.خواست باز حرف بزنه منم سری رومو گردوندم مثلا غذا دارم میخورم برو گمشو دیگه
همینکه رفت سرمو بالاگرفتم دیدم نگاه سیامک با لبخند به بشقاب منه…چه غذایی شد ها…مطمئنا سنگ میشه تو معده ام بسکه چشم دنبالشه
رومو کردم اونور غذامم گردوندم تا اونم بره پی کارش.صداش که نیومد فهمیدم رفته
محدثه-این برادر دامادم انگاری رفته تو کفت ها
-راس میگی؟
محدثه-آره وقتی میرقصیدین حس کردم
-خوشتیپه…به نظر که بد نیس
محدثه-اوهوم…بروتوکارش
-روش فکر میکنم…البته الی بفهمه چشم دنبال ناموس آقاشونه قاطی میکنه پس سوتی نده
محدثه-نه بابا
-این لباسه بهت میاد ها
باناز سروگردنشوتکون دادوگفت :میدونم
-چیشششش جمع کن بابا بیجنبه…یه بار تعریفتو کردما
باشیطنت خندید.
محدثه دختر بانمکی بود.قدبلندوهیکل پری داشت…بیشتر از هرچیز چشماش مورد توجه قرار میگرفت.چشمای درشت و مژه های بلندش که خوب میدونست چیکار کنه تا جذابترش کنه.
هم قد بودیم اما خب من لاغر تر بودم.روهیکلش حساس بود و منم هروقت میخواستم حرصشو در بیارم در مورد هیکلش حرف میزدم که خب اونم حسابی از خجالت پَک و پهلوم در میومد
خلاصه شام داستان دارمو کوفت کردم.
برگشتیم سالن.
رقصنده ها به قوت خودشون هنوز رو صحنه بودن.یه جایی نزدیک الهه نشستم که نگن عروس چه بی کس و کاره.
تازه دیدشم خوب بود و حسابی هیزی کردم.مخصوصا هیزی اون گل پسر چشم عسلی رو…باهمه میگفت میخندید…هرسمتی میرفت با همه گرم میگرفت.چه دختر چه پسر…انگاری محبوب فامیل بود
دختر بود که دورو برش میپلکید.
خلاصه با محدثه که خیلیم تو هیزی ضایع بازی در میوورد کلی چشم چرونی کردیمووقت گذروندیم.
الهه ام کلی رقصید با رامین از همون رقص خاک بر سری ها…واردم بود لاکردار…
منم که دیدم جز رقص داغون و جوادی منحصر به فردم چیزی بلد نیستم سرو سنگین تمرگیدم سرجام
وقتی سالن تقریبا خالی شدومهمونا باکلی ماچ و تف مالی رضایت دادن برن ،منم رفتم مانتو اینا پوشیدم.حالا مونده بودم با کی بریم منو محدثه…آژانس؟
الهه به زور اشکشو نگه داشته بود نریزه.من دختر احساسی ای نبودم هیچوقت اما اون چرا…مطمئنا اون براش این همه بی کسی سخت بود.
خودمو بهش رسوندم.
سرمو بردم نزدیک گوششو گفتم:الهه…هروقت از شب…فرق نمیکنه چه ساعتی باشه…خاکبرسریاتون تموم شد به من زنگ بزن مشکلی بود حلش میکنم…
اول باچشمای گرد نگام کرد ووقتی فهمید چی گفتم پرید سمتم.منم که دیدم اوضاع خطریه زدم به چاک…حالا اون بدو من بدو
الهه-واستا ورپریده
-مگه چی گفتممممم؟
الهه-وایسا تابهت بفهمونم
حالا خوبه تو سالن کسی نبود.البته اگه سیامک و بارادو رامین و محدثه رو در نظر نگیریم
-داماد سرجدت بگیرش اینو
رامین باخنده ای مردونه بازوی الهه رو که داشت از کنارش رد میشد گرفت و گفت:وایسا خانوم…با این لباس میخوری زمین.
منم که دیدم رامین گرفتتش وایسادم نفس بگیرم.
-خیر ببینی
الهه-حسابت باشه بعدا طناز
چپ چپ نگاش کردموگفتم:بسه جلو فامیل شوهر…آبرومو بردی…اگه پَسِت بفرستن من قبول نمیکنما(روبه رامین با لحنی جدی گفتم)ما از این مغازه بی خودا نیستیما…جنس فروخته شده پس نمیگیریم…تا عمر داری بیخ ریشته
رامین با لبخند گفت:ماکه ازخدامونه طناز جان
همه اشون ریز خندیدن الا الهه که برزخی نگام میکرد.
دیدم اوضاع ناجوره دست محدثه ارو کشیدم و رو به سیامک با پرویی تمام گفتم:ببیخشین آقا سیامک …میشه مارو برسونین؟
ابروهاشو داد بالاو متعجب گفت :البته
الهه-طناز مزاحم سیامک نشو…آژانس بگ…
سیامک-چه حرفیه زنداداش…من میرسونمشون.
منم تک ابرویی بالاانداختموگفتم:خودش راضیه.
بعدم از سالن زدم به چاک تا دوباره رم نکرده.امروز به قدر کافی شخصیت نداشته ی خودمو به عالمو آدم نشون داده بودم.
منومحدثه سوار ماشین مدل بالای سیامک شدیم.منم که جلو نشستم.
کمی توخیابون دنبال ماشین عروس بوق بوق کردیمو سیامک راهو کج کرد سمت آدرسی که بهش دادم.
خداییش بود که حرفی نزد.چه آقا بود ها…
هی زیر چشمی هیزی میکردم کم مونده بود چشمام همونجوری لوچ بمونه.
خلاصه که مارو رسوند .منم یه نگاه مکش مرگ مایی دم رفتن تحویلش دادم و با عشوه شتری مخصوص خودم خداحافظی کردم .

سه هفته از عروسی الهه میگذشت.یعنی این سه هفته ارو هم کوفت من کرد هم رامین بیچاره.بسکه هی زنگ زد.
هفته ی اول ماه عسلشون بود که خب طبیعتا زهر مار شدبرای رامین چون هر یک ساعت الهه گوشی به دست بود.
هفته ی دوم که رسیدن تهران هر روزش میومد به من سر بزنه
منم که دیگه کفری شدم دادو بیداد راه انداختمو و به زور بیرونش کردم.ناراحت شد اما خب تقصیر خود کنه اشه…نه به اونکه میگفتم نرو مرغش یه پا داشت میگفت الا و بلا رامینو میخوام…نه به الان که میگم برو میگه نه نمیتونم دور ازت بمونم…خلاصه که روانیمون کرد.
تلفناش به زور جیغو داد من کم شدو اومدناش کمتر.برای من سخت تر بود.من زیادی وابسته ی الهه بودم اما به قول محدثه اونم حق زندگی داشت دیگه.

روبه روی آینه ایستادمو در حالی که شعرزمزمه میکردم موهامو میبستم
-طنًاز…چه قشنگه چشمات
طنًاز…چه میخنده لبهات
صد دل ،عاشق نگاته(حالا قرم میدادم و از این عشوه هندی هام میومدم محض دل خودم)
محو،چشمون سیاته(مثل این گربه سفیده تو تام و جری پلک میزدم)
بخند با خنده ات همیشه
غنچه ی گلها وا میشه
مثل سیامک عاشق تو هیچکسی پیدا نمیشه….واییییییییییییییی
محدثه-کمتر نوشابه بزن سر صبحی
همونجور با قِراز کنارش رد شدم ورفتم سراغ کمد
-امروز چیکاره ایم؟
محدثه-تا بعد از ظهر یه سره کلاس داریم…تینا شاید تولد بگیره ،بریم؟
-نچ…کادونخریدیم.
محدثه-بیا بابا یه عروسک غالبش میکنیم دیگه
-بگرد از همون کادو بیخودای سعید یه چی پیدا کن…تو کشو دومیست
محدثه-آره بابا…نه که تینا واسه تولدت سنگ تموم گذاشت با اون جاسوییچی اش…از سرشم زیاده…
-اوکی…پس یوخده بیشتر بمال که تولد داریم
محدثه-روچشم…
بلاخره بعد کلی بتون کشی روصورتامون رضایت دادیم بریم.
دانشگامون نصف جمعیت تهرانو میگرفت فکر کنم…بسکه همیشه شلوغ بود.آدم یاد هندو چین میندازه که همه تو هم میلولن
بعد کلی کشمش رسیدیم به کلاس.
استاد این درسمون یه مرد خوشتیپ بود که از همون اول ورودش شروع میکرد به طناب دادن به دخترای کلاس،کارش از نخ گذشته بود
-درس نمیده که حیف نون…همش تو پرو پاچه است
محدثه-هیششش
-من اگه امروز نرم حراست طناز نیستم
محدثه-حتما با این آرایشم میخوای بری؟
-پس میرم پیش معاون رئیسی چیزی…کلا میخوام برم…اینجوری که نمیشه.هیچی واسه شوهرم نموند بسکه با نگاش خورد منو
محدثه-مگه شوهر داری؟
-خب ندارم…ولی نمیشه که همینجوری بذارم عفتم لکه دار شه
با ابرویی بالا رفته سرشو تکون داد
-بله اینجوریاست…من یه همچین آدم با عفتی هستم
محدثه-بله بله
استاد پژوهش-خانوم معترف؟
-بله
لبخند چندشی زد و گفت:چیزی شده؟اگه بحثتون جالبتر از بحث منه میتونین بلند تر بگید؟
-بله استاد از بحث شما جالب تره
آرنج محدثه بود که رفت تو پهلوم
استاد ابرو بالاانداخت و گفت:خب میشنوم
همینطور که پهلومو میمالوندم گفتم:راستش استاد میخوام تولد بگیرم میخواستم شمارم دعوت کنم منتها دوستم(با اشاره دست به محدثه)معتقده خیلی کار زشتیه…
اومد حرف بزنه منم که ترسیدم قبول کنه،یه تولد بره تو پاچه ام.اینه که سریع گفتم:البته منم متقاعد شدم در شان شما نیست این جور تولدا…اینه که منصرف شدم…
بچه های کلاس ریز ریز میخندیدن
با اخم سر تکون داد.فکر کنم انتظار داشت دعوت شه ها…تولد بگیرم دعوتش کنم رو دلش نمونه؟
رفت سمت تخته و گفت:خیلی خب…حالا که نتیجه گیریتون تموم شد به درس گوش بدین
محدثه آروم در گوشم گفت:تو دیگه کی هستی
باهم آروم خندیدیم.
کلاس که تموم شد سریع با محدثه جیم زدیم خفتمون نکنه بگه میخواد بیاد تولد…والا.از این استاد بعیید نیس
محدثه ممانعت کرد تو اومدن به دفتر اما من رفتم پیش نائب رئیس و کلی شکایتشو کردم.سال آخری بودم و رتبه برتر واس همین خیلی تحویلم گرفت.
حالا این درسو نیوفتم خیلیه.
بعد رفتن به بوفه و لمبوندن سیب زمینی سرخ کرده برگشتیم واسه کلاس بعدی.
برخلاف قبلی این یکی استاد که نرم افزارپیشرفته تدریس میکرد،خیلی مرد محترمی بود.
البته خوشکل نبود اما اینقدر نکات مثبت داشت که همه دخترای کلاس دیوونه اش بودن.ازجمله محدثه.
دستمو زده بودم زیر چونه امو محو صداش بودم.مثل این گوینده رادیوییا بود
یه لبخند قشنگم همیشه گوشه لباش میذاشت بمونه.
همینکه کلاس تموم شد با محدثه از میزش آویزون شدیم.اصولا کارمون همین بود.
4تا سوال بیخود میپرسیدم که بازم صداشو بشنوم
مثل همیشه با خونسردی سوالامو جواب میداد.اما من داشتم هیزی میکردم.بدچیزی بود لا کردار
باصدای خانوم معترف گفتنش از هپروت کشیدم بیرون
-ب بله؟
ضیایی-گوشتون با منه؟
-بله هست
لبخندی زدو باز شروع کرد به صحبت کردن.محدثه با آرنج زد تو کمرم وآروم گفت:درویش کن نکبت
استاد سرشو بالاگرفت ومتعجب به محدثه نگاه کرد…یعنی شنید؟
ضیایی-با من بودین؟
محدثه-چی؟
ضیایی لبخند شیطونی زدو سرشو انداخت پایین.یعنی قیافه ی محدثه دیدنی بود.
به زور جلو خودمو گرفتم نخندم
همینکه توضیحش تموم شد سریع گفتم:خیلی لطف کردین استاد…خداحافظ
ودست محدثه ارو تقریبا کشیدمو از کلاس بیرون رفتیم.
بماند که محدثه کل دانشگاهو دنبالمو دوییدو کلی ام کتک خوردم.
تولد تینا چندان خوش نگذشت.یه کیک نیم وجبی گرفته بود برای یه ایل دختر عقب مونده…البته دور از جون خودم.
خوب شد براش کادو نخریدما…حیف میشد واقعا.دختره ی لوس چندش…
اما واسه وقت گذرونی بد نبود
تو راه برگشت به خونه با محدثه از یه گوشی هنس فری گذاشتیم و هرچی آهنگ جوادو قدیمی بود گوش کردیم.کلیم بلند بلند خوندیم…هرکی از کنارمون رد میشد یه سری تکون میداد از تاسف…بیخیالی رو عشقه بابا…به حرف مردم باشه آدم باس بره بمیره.
مشغول خوردن املت من در اووردی محدثه بودیم که باز گوشیم زنگ خورد
با دهن پرجواب دادم
-الووو
الهه-زهرمار…آدم دهن پر حرف میزنه؟
-باز که تویی الهه…یعنی آرامش نمیذاری واسه منا…
الهه-خواستم حالتو بپرسم بیشعور
-والا حال من یک ساعت پیش هرجوری هست همونجوری مونده…ولی حالا اگه خواستم دکور عوض کنم حتما اطلاع میدم
الهه-بی مزه
-بینم…داماد دم دسته؟
الهه-آره اینجاست داره کتاب میخونه…چیکارش داری؟
-میخواستم عرض ادب کنم
الهه ام که از حرفم هنگ کرده بود باشه ای گفتو گوشی رو داد رامین
رامین-الو…سلام طناز جان
چرا من نمیتونمو دلیلی ام پیدا نمیکنم از این بشر بدم بیاد؟
-سلام رامین…خوبی ؟
منکه نمیتونم همیشه باهاش رسمی صحبت کنم…یعنی کلا تو کتم نمیرفت.پس بهتر بود از همین اول بهش خان و آقا نبندم
اونم که انگار مشکلی نداشت با خونسردی گفت:خوبم توخوبی؟
-نخیر…
باتک خنده ای گفت :چه غلیظ…حالا چرا؟
-واس خاطر عروس شما
رامین-عروس من خواهر شما م هست ها
-یعنی خود تو کلافه نمیشی از این همه زنگ زدنای الهه؟
رامین-خب نگرانه…
چقدر این مرد باشعور بود
-مطمئنا من بچه قنداقی نیستما
رامین-بله خب
-بهش بگو یه کاری نکنه گوشیمو خاموش کنم برم یه شهر دیگه
مدتی مکث کردوبعد گفت:باهاش صحبت میکنم.
-رامین باور کن دل من بیشتر براش تنگ میشه…اما دیگه داره کلافه ام میکنه…
رامین-میفهمم
-یک در دنیا صد در آخرت ببینی جَوون…
خنده ی محکم و مردونه ای کردو گفت:از دست تو
-غذام یخ کرد.من برم فعلا
رامین-خداحافظ
همینکه قطع کردم محدثه گفت:خوب باهاش صمیمی شدی ها…تا اونجا که یادم میاد یه قاچاقچی خواهر دزد بود
نفسی کشیدم و گفتم:خودت که میدونی …من ژنتیکی زود صمیمی میشم،البته راست میگی…خب به نظرم رامین یه جورایی به دلم نشسته…یه جورایی عجیب مردونه است،اخلاقش شبیه بابامه محدثه…اونم همینجورمهربون و آروم بود.
لبخندی زدوگفت:خیلی خوبه…چرا قبول نمیکنی بری باهاشون زندگی کنی؟
-نمیخوام فکر کنن چتر شدیم سرشون
محدثه-به نظر که آدمای اینجوری ای نیستن
-بلاخره وقتی زمان کمی بگذره ممکنه تغییر کنن.از قدیم گفتن دوری و دوستی
محدثه-اینم هست
-میدونی بیشتر مخالفتم بخاطر تفاوت طبقاتیمون بود…درسته الهه یه طراح خوبه تو مزونش…اما تفاوت هامون قابل انکار نیس
محدثه-اگه دوسش نداشت که باهاش ازدواج نمیکرد…فکر میکنی دختر کمه واسه اینجور آدما؟
-ته دلم راضی نیس…انگار یه جای کار میلنگه
محدثه-برو بابا از بس میشینی پوآرو میبینی مغزت پوکیده
-آره والا…چه شامی شد…کوفت کن اینقدر منو به حرف نگیر
املت یخ کرده ارو به زور خوردیموبدون شستن ظرفا رفتیم اتاقامون ولو شدیم
طبق عادت بعد کلی آهنگ گوش دادن خوابیدم.

بعد اونهمه کلاس خسته کننده کلاس آخرو با محدثه پیچیدیم و به سمت خونه راه افتادیم.کل راه داشت غرمیزد بعد از ظهر بریم خرید مانتوی خوب ندارم و مانتوهام همه رنگ و رو رفته اس وهزارتا چرت و پرت دیگه
داشتم کلید مینداختم درو باز کنم و همونجورکله تکون میدادم برای تایید حرفای محدثه که در واحد روبه رویی امون باز شد.
ای خداااااا
ملوک خانوم..الانه که شروع کنه یه ساعت مخ خوردن…یه پیر پسر دکتر داره که میخواد عالمو عادمو براش بگیره…اول رو مخ الهه رفت الانم که الی نبود یه روز در میون پیچ من میشد…من شوهر دکتر نخوام باس به کی بگم دقیقا؟
ملوک-وای سلام طناز جون خوب شد دیدمت
-سلام ملوک خانوم…چیزی شده مگه؟
احوال پرسی ای بامحدثه کردو رو به من گفت:نه عزیزم…راستش میدونی علی رضا(پسرش)امشب شیفت داره…منم خونه آبجیم دعوتم.خواستم زحمت بکشی ساعت 9 که اومدبیای بهش بگی که منتظر من نمونه
مگه تو عصر قلقلک میرزاییم؟موبایل و تلفنو اختراع کردن واسه چی پس؟
لبخند زورکی ای زدموگفتم:بله…حتما
گردنمو گرفت کشیدو ماچ آبداری روپیشونی ام زد
یعنی هرچیو میشد تحمل کرد این ماچ های چندششو نمیشد
صورتم از تف رو پیشونی ام جمع شد
خداحافظی ای کردو با اون هیکل تپلش تند تند از پله ها رفت پایین.
محدثه کلی جلو خودشو گرفته بود که نخنده…قرمز شده بود
-بخندی میکوبم دهنت
دستاشو به حالت تسلیم بالا آووردو ریز خندید
درو با حرص باز کردمویه راست دستمال از جا دستمال کاغذی بیرون کشیدم ،در حال پاک کردن تف روپیشونیم گفتم:من میرم حموم…
محدثه-خری به خدا …دیگه چی میخوای…خونه داره ماشین داره ،دکتره
-خودت زنش شو اگه اینقدر اُکازیونه
رومبل پهن شدوگفت:خواستگار توإ نه من
-هر بنی بشری برام تو اولویته نسبت به این پیرپسر مامانی و لوس…املت درست نکن سرجدت…زنگ میزنیم غذا بیارن،بسکه این هفته تخم مرغ خوردم صدام تُناژ غدغد گرفته…
محدثه-اگه مهمون تویی ام باشه
-خیله خب بابا آویزون…بذار بیام سفارش میدیم
از گرسنگی دوش هول هولکی ای گرفتم و اومدم بیرون.
موهامو حوله پیچ کردمو یه شلوار گشادخمره ای با تیشرت آستین بلند تنم کردمورفتم سراغ تلفن.
همینکه اومدم شماره بگیرم برقا رفت.
محدثه-باز فیوزپرید…کی درست میکنن این فیوزتونو…تو این هفته 5 بار پریده
-چمیدونم…یه شمع بردار بیار بتونم جلو پامو ببینم برم پایین بزنم دکمه اشو
به زور شمعی پیداکرد و روشن کرد.
گرفت سمتم.اومدم بگیرم که زودتر ول کرد فکر کرد گرفتم.شمع یه راست افتاد رو فرش و به آنی شعله ی بزرگی بلند شد.
هردو جیغ زنون سعی کردیم خاموشش کنیم.
هرلحظه بدتر میشد.
-زنگ بزن 152….نه 125…اه…چند بودددددد
محدثه-نمیدونمممممممم
آتیش گرفت به مبل .منو محدثه ام با جیغ و دادهر کاری کردیم بدتر شد که بهتر نشد.تا به خودمون اومدیم دیدیم کل خونه داره جزقاله میشه.
بلاخره به آتش نشانی زنگ زدیموبا کلی جیغ گفتم آتیش آتیش و آدرس هول هولکی ای دادم
فقط فرصت اینو کردیم کیفو مانتو برداریم واز خونه زدیم بیرون.
بعد 6 7 دقیقه آتش نشانی اومدوهمزمانم صدای بووووم از خونه بلند شد
بعد یه ربع از پنجره ساختمون آتیشو خاموش کردن.
خونه پکیده بود.منو محدثه ام حسابی ترسیده بودیم و قیافه امون ام که گفتن نداره.
حالا تو اون هیرو بیری چشم چشم میکردم بین آتیش نشانا
محدثه که از وول خوردناوگردن دراز کردنای من کلافه شده بود گفت:چه مرگتههههه؟
-دارم دنبال یه خوشکلش میگردم
باچشمای گردش گفت:خوشکلش؟
-آره بابا…تو یه کتاب خونده بودم دختره عاشق آتش نشانی که نجاتش داده و دست بر قضا خییییلیییم جیگر بوده میشه و عروسی میکنن و تمام
محدثه-بیشعور نفهم خونه ترکیده تو دنبال شوهری؟
-إه؟خب چیکار کنم؟خونه زندگی و همه دارو ندارم سوخت…باس شوهر کنم بی خانمان نشم یا نه؟
نگاهی به کله ی حوله پیچم کردوگفت:حقا که یه کودن تمام عیاری
-محدثه اون قد بلندرو نگا…اگه اون خال گوشتی رو چونه اشو در نظر نگیریم تیکه است ها
پقی زد زیر خنده.
-کوفت…من مصمم هستم امشب زن یکی از اینابشم…حق نداری آینده امو تباه کنی دختره ی زشت ایکبیری.
اومد جواب بده که یه آتش نشان مسن اومد نزدیکمون.یه نگا به محدثه یه نگاه به من کردو گفت:دلیل آتش سوزی چی بود خانوم؟
-شمع افتاد رو فرش…هرکار کردیم جلوشو بگیریم نشد
سری تکون دادوگفت:به هر حال بر اثر ترکیدگی گاز وانفجار واحدکاملاسوخته و درب و داغونه…به بستگانتون زنگ بزنید اطلاع بدین
-یعنی همه اش سوخت؟نمیشه بریم تو ببینیم چی سالمه؟
باز کله اشو تکون دادو گفت:صبرکنین محل پاکسازی بشه بعد میتونین برین بالا…واحد کناریتون کسی زندگی میکنه؟
-آره ولی نیستن…
مرد-خیله خب
ورفت.
-به نظرت زن داشت؟
با آرنج محکم کوبید تو پهلومو گفت:ببند طناز
بعد مدتی تقریبا طولانی اجازه دادن بریم تو واحد.یه زنگ به ملوک زدمو اطلاع دادم.بعد کلی جیغ و داد ومخ منو خوردن گفت داره میاد.منم ترجیح دادم زودتر جمع کنیم بریم تا نیومده.
براثرپیشروی آتیش به آشپزخونه و ترکیدن گاز تقریبا هیچی نمونده بود.
تنها از اتاق خوابا وسایل تو کمدو اینا سالم بود.از طبقه بالایی چند تا پلاستیک زباله گرفتیمو وسایلامونو ریختیم توش…رسما شبیه کارتون خواب ها شده بودیم.نکرده بودن چهارتا پلاستیک درست حسابی بدن.موردشور این حس همدردی وکمکشون
خلاصه که وسایلامون 4 تا پلاستیک شدواز ساختمون خارج شدیم.
محدثه-کجا بریم؟
-خوابگاهتون
محدثه-فکر نکنم الان باز باشه…بازم باشه تو رو راه نمیدن که…خوابگاه ترکیده بسکه دانشجو داره.باز میشه یکی امون بره جای نیره…رفته یه هفته برا مراسم عقدش
-عیب نداره…راه ندادن فوقش من میرم خونه الهه…اصلا بیا با هم بریم اونجا هان؟
نگاهی به سروتیپش کردوگفت:منو بکشن اونجا نمیام…بگم چند منه
-بابامیگیم آتیش گرفتیم دیگه…یعنی خونه آتیش گرفته
محدثه-حرفشم نزن طناز
-خیله خب ایکبیری…فعلا بیا بریم
بعد کلی تقدیرو تشکر از همون مرد مسنه و ناکامی از پیداکردن کیس مناسب سوار تاکسی شدیمو رفتیم به سمت خوابگاه…
محدثه راست میگفت.کلی اصرار و خواهش تمنا کردیم فقط قبول کرد یکی امون اونم موقتا بمونه…
منم که تیریپ فداکاری برداشتمو محدثه ارو راضی کردم اون بمونه…
باز من خونه الی رو داشتم اون بیچاره چی !بی کس و کاره…حقم داره نخواد باهام بیاد…من خودم روم نمیشد برم اونجا اونکه جای خود داشت
بلاخره راضی اش کردمو با اون دوتا پلاستیک زباله کنار خیابون واستادم منتظر تاکسی.
حالا 10تومنم بیشتر همرام نبود.بااون شلوارو مانتوی شُلو ولم ،اون قیافه ی درب و داغون بادوتاپلاستیک زباله حسابی تو دل برو شده بودم و سوژه ی علافای تهرون.هرماشینی رد میشد یه تیکه بارم میکرد.
بلاخره یه دووی زرد درب و داغون برام توقف کرد.قیافه یارو بیشتر به قصاب ها میخورد تا راننده تاکسی…
دل و زدم به دریاوگفتم:تجریش میری آقا؟
نگاهشوتا جایی که دید داشت روم چرخوندو گفت:در بست؟
-10تومن دارم
قیافه ی مادر مرده هام به خودم گرفتم.نفسی کشیدو باحرص گفت:بخشکه شانس
-میبری؟
راننده-بی بالا
با ترس و لرز نشستم عقب…نکنه از این آدمای عوضی باشه ببره تو کوچه خفت کنه
سریع افتادم به جون کیفم و سوحان کوچیک مصافرتیمو در آووردم.که اگه خواست پاکج بذاره بزنم به دل و روده اش.
دل منم خوش بود.آخه کدوم احمقی باسوحان 5 سانتیه کند شده آدم میکشه؟
دیدم واقعا یه احمق به تمام معنام…تو دلم خون گریه میکردم که نگاشو از تو آینه بهم انداختو گفت:جمع و جور بشین میخوام مصافر بزنم
با دلهره پلاستیکارو گرفتم بغلموصدای نفسمم قطع کردم.
اگه بگم تا میدون تجریش از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم دروغ نگفتم.
فقط چند تا مصافرزد بین راه.
ده تومنو دادموبا کلی تشکرپیاده شدم.
از میدون راه زیادی بود تا خونه رامین.موبایلمم شارژ نداشت زنگ بزنم بیان دنبالم…بسکه من خوش شانسم حقیقتا…همه در ها ،یهو روم بسته میشه
خلاصه با اون کفش که پامم میزد پاتند کردمو تا خونه اش تقریبا دویدم.
حالاکه پشت در بودم مونده بودم چیکار کنم.
درگیر بودم باخودم که در باز شد…
یا خدانکنه علم غیب دارن من پشت درم!
خواستم برم تو که رفتم تو شیکم یه مرد
هیییی بلندی گفتمو سرمو بلند کردم…سیامک بود.لبخند زورکی ای زدم و خواستم حرف بزنم که با اخم وحشتناکی از کنارم رد شدودرم محکم بست
هنگ کرده بودم.با قدم های بلندی رفت سمت ماشین شاستی بلندی شدو گازید رفت
یعنی منو نشناخت؟یا شناخت؟
همونجور هنگ زنگو زدم
صدای متعجب رامین توکوچه پیچید:طناز؟
-بازمیکنی درو
رامین-آره آره بیا تو
بعد گذروندن اون راه طولانی تا ساختمون اصلی رامینو دیدم
رامین-چی شده طناز؟
-ناسلامتی مهمونماااا…با همه مهموناتون اینجوری تا میکنین یا این قضیه مختص منه؟
رامین-این چه حرفیه دختر…فقط متعجب و نگرانم
-نباش
نگاهی به کیسه زباله ها کردو پرسوال نگاهشو به من دوخت
-بیا تو ،میگم بابا
دفعه ی دوم بود میومدم این خونه.بار اول الهه دعوتم کرده بود بعد ماه عسلشون.خونه لوکس و بزرگی بود.
یه راست به پذیرایی رفتمو گفتم:الی کجاست؟
رامین-حمومه
نخواستم بگم داداشتو دیدم و منو نشناخت…یه جورایی ضایع بود.شایدم از قصد اون رفتارو کرده…نکنه این زندگیه به ظاهر گل و بلبلی که برای الهه ساخته همش الکیه؟نکنه سرشو کرده زیر آب؟
باچشمای تنگ شده رامینو نگاه کردم.نه بهش نمیاد از این قاتل زنجیره ای ها باشه…شایدم باشه…مگه قاتل بودن به قیافه است؟
کلافه بود.
نفسی کشیدموگفتم:خونه امون آتیش گرفت
چشمای گردشده اشو به سر تاپام دوخت و گفت:خودت خوبی؟
-آره…منتها خونه پکید…حالا به الهه نگو
صدای الهه از پشت سرم بلند شد-چی رو به من نگه؟
برگشتم عقب.اونم چشماش گرد شده بود
الهه-اینجاچیکار میکنی طناز؟چی شده؟
-هیچی بابا هول نکن…بشین میگم
نگران نگام کردو گفت:میگم چی شده؟!
پوفی حرصی کشیدمو گفتم:چیز مهمی نیس…راستش توخونه شمع افتاد از دستم و یکم آتیش گرفت…(نگاه ترسیده اشو توچشمام ثابت کرد)چیزی نیس عزیزم…آتش نشانی خاموش کرد
الهه-نباید یه زنگ بزنیییییی؟
-داد نزن بابا…شارژنداشتم…
همونطور که داشت زیر بغل هاموصورتمو کندوکاش میکرد با بغضو حرص گفت:وایییی خوبی طناز؟چیزیت نشد؟؟؟؟
-خوبم الی…منتها خونه وضعیتش خوب نبود وسایلامو جمع کردم اومدم اینجا…باهزار بدبختی
رامین-یعنی اینقدر خونه داغون شده که وسایلاتو ریختی تو پلاستیک؟
الهه ام که من نمیدونم زیر بغلامو تو خشتکم دنبال چی بود دست از کنکاش برداشت و منتظر نگاه کرد
-ای بگی نگی
بااحتیاط گفتم:تقریبا همه چی نیمه سوخته شد…فقط وسایلامو از کمدبار کردم آووردم…یه سری وسایل سالم شاید مونده باشه…هم هول کرده بودم هم ترسیده بودم…اینه که…
الهه بی رنگو رو روی مبل ولو شد
-نگران نباش الی…خود خونه سالمه…بایه رنگو نقاشی…
با صدای جیغ مانندی گفت:خونه ارو میخوام چیکاررررر؟اگه چیزیت میشد من چه خاکی سرم میریختم؟
-اووووو…حالا که اینجام
با حرص کوسن کنار دستشو محکم کوبید تو سرموگفت:ساکت شو
-اگه سالمم بودم الان معلول شدم…دستت هرزه ها الی
اشک تو چشماش جمع شده بود.بی هوا بغلم کردو گفت:چقدر گفتم بیااینجا…هی کله شق بازی در آووردی…اگه چیزیت میشد چی؟
به زور از تو بغلش بیرون اومدم و گفتم:خوبم الان…اتفاقه دیگه…روزی صدتا خونه آتیش میگیره تو تهران
روبه رامین ایستادمو گفتم:باید مدتی اینجا باشم تاتکلیف خونه مشخص شه
سری تکون دادو گفت:حتما…اینجا خونه ی خودته
الهه-محدثه کجاست؟
-رفت خوابگاه بمونه…
الهه-خیله خب بریم بالا لباساتو عوض کن
روبه رامین شب بخیری گفتم و با اون دوتاپلاستیک همراه الهه بالا رفتم.
الهه اینقدر نگران بود که از کنارم جُم نخوردو شب و کنارم موند.البته اتاق اون بود درستش اینه من شب کنار اون موندم
باصدای هیجانزده ی الهه چشمامو به زور باز کردم
الهه-پاشو طناز،صبحونه بخوریم…رامین گفت برات یکی از اتاقارو آماده کنم
-خیلی خب بابا…منکه زیاد موندگار نیستم رو همون کانا…
الهه-نههههه…پاشوووومیگممممم
-إإإإه…مگه سر شالیزاری انقدر دادو بیداد میکنی…گوشه ها
الهه-پاشو پاشوپاشو…
-باشه پاشیدم…خیکتو از رو پام بردار
الهه-ای وای متوجه نشدم
-بله خب…ماشاله این همه چربی رگهای حسیتو پوشونده نمیتونی دیگه حس کنی
همچین محکم پامو وشکون گرفت که نگو….ضعف کردم
-کثافتتتتتتتتتتتت
خندون دویید از اتاق رفت .منم که موقعیت و فراموش کرده بودم افتادم دنبالش.
اون بدو من بدو
صدای جیغ الهه که بلند شدرامین سراسیمه اومدتوپذیرایی و با دیدن ما کپ کرد
منم که دیدم بدجور خیته وایسادم.الهه ام با خنده رفت پشت رامین سنگر گرفت و گفت:طناز وحشی شده سر صبح
-من وحشی شدم یا…لا اله الی الله…
رامین همونجور بهت زده یه نگاه به الهه یه نگاه به من میکرد.زیر چشمی خودمو دیدم یه وقت خاکبرسر نشده باشم…دیدم نه لباسام اُکیه…پس چشه این؟!
با صدای آرومی گفت:ترسیدم الهه
الهه از اون خنده های پرعشوه ی غیر ارادی اش کرد (آخه کلا همینجوری با ناز میخندید…دست خودش نبود،الحق که خنده اشم قشنگ بود…فکر کنم رامین خنده اشو دیده گرفتتش والا نکته مثبت دیگه ای نداره…حالا خودمونیم دیگه) وگونه ی رامینومحکم بوسیدو رو به من گفت:بخوای اذیت کنی میکشمت
منم که دیگه حوصله کش دادن نداشتم سر تکون دادم.
بمیرم برای این رامین فلک زده.بیچاره خشک شده بود سرجاش.
پشت الهه وارد آشپزخونه شدم و بعد مدتی هم رامین اومد.
الهه یه میز صبحونه ی مفصل چید.یه خدمتکار داشتن که از قضا امروز مرخصی بود.
الهه داشت تو یخچال میگشت ببینه دیگه چیزی و از قلم ننداخته که رامین آروم گفت:مگه اینکه شما باشی مارم تحویل بگیره
لقمه ی بزرگ نون پنیر گردو رو کردم تو دهنم و طبق عادت با دهن پرگفتم:بهش میگما
لبخند مهربونی زدو همونجور آروم گفت:انگار باید اینجا قفل و زنجیرت کنم بمونی
-فعلا هستیم
رامین-هرکدوم از اتاقارو خواستی بردار…چیزیم لازم داشتی بگو…بعد از ظهراز شرکت اومدم یه سر میریم با الهه ببینیم خونه در چه وضعه…میخوای به دوستت بگی بیاد اینجا؟
-نه…روش نمیشه
رامین-فکرکنم متوجه شده باشی آدم تعارفی ای نیستم
-ولش کن…خوابگاه راحتتره…حالا خونه تعمیر شه میگم باز بیاد دیگه
بدون حرف سرتکون داد و آبمیوه اشو خورد.
وقتی صبحونه اش تموم شدنگاه به ساعتش کردوبلند شد.آروم روی موهای الهه رو بوسیدوگفت:ساعت 5اینجام…بریم یه سر به خونه ی جزغاله شده بزنیم
الهه-باشه عزیزم
سری ام برای من تکون دادو خداحافظی کرد.
تو فکر بودم،یعنی واقعا الهه رو دوست داره؟خب الهه خوشکل بود،مهربون و خانوم بود اما فکر نمیکنم اینا باعث جذب یه مرد با موقعیت رامین بشه ها…اگه هم شده بود الهه با کله رفته بود تو عسل یعنی
میز صبحونه که جمع شد الهه باذوق دستمو کشید گفت:بدو بریم اتاقتو درست کنیم
-خب حالا در که نمیرم،دستم کنده شد دختر
الهه-بیااااا
به سالن بالاکه رسیدیم رفتم از اتاق گوشیمو برداشتمو به محدثه زنگ زدم.
حالا من داشتم حرف میزدم الهه دستمو میکشید از این اتاق به اون اتاق میبرد.
محدثه-فکر میکنی تا کی اونجا بمونی
-اگه خونه قابل تعمیر باشه تعمیر میکنیم اگه نه میفروشیمش فکر کنم…
محدثه-من با مسئول اینجا حرف زدم.فعلا میتونم تا مدتی اینجا باشم،نگران من نباش
-برو باباکی نگران توإ!!!؟
محدثه-بیشعورو ببینا
الهه-اینجا خوبه طناز؟
نگاهی سر سری به اتاق کردمو کله تکون دادم
-امروز حال کلاس ندارم،زور داره واسه یه کلاس این همه راه بیام…پس فردامیبینمت
محدثه-پس خرید چییییی؟
-همون پس فردا بعد کلاس میریم…کچلم کردی با اون مانتوهای آشغالی
محدثه-بیشین بابا،کاری نداری؟
-امری نیس
محدثه-پر رو
وقطع کرد.
الهه-ول کن دیگه این گوشی رو بیا وسایلاتو بچینیم
-همچین میگی وسایل انگار جهیزیه آووردم…2تا پلاستیکه دیگه
نگاهی به دورو بر کردم.اتاق 15 16متری ای بود بایه پنجره ی بزرگ.یه تخت یه نفره گوشه ی اتاق بودو یه میز توالت و کمدسفید جمع و جور…اتاق مهمان میخورد باشه.
اما نور اتاق عالی بود.دلباز تر نشونش میداد.
الهه-همونم کار میبره بیا…اینجا خوبه دیگه؟اتاقای دیگه ارو هم میخوای ببینی؟
-مگه چند تا اتاقه؟
الهه-6تا اتاق بالاست…دوتام پایین…یکی اش که از همه بزرگتره مال منو رامینه(اشاره ای به ته سالن بالا که دوتادر بود کرد و گفت:)اون دوتا روبه رویی هام مال سیامک و سیاوشه
-سیاوش اون یکی داداششون؟
الهه-آره
-دیدیش؟
خندیدو گفت:آره دیدمش…
-چرا عروسی نیومد؟
الهه-مفصله…همچینی بگی نگی بد اخلاقه،اما پسر آرومیه…با کسی کار نداره…من این چند بار که دیدمش جز سلام واسه اومدنشو فعلا واسه رفتنش چیزی نشنیدم
-پس از این تو برقی هاست
خندیدو گفت:بگی نگی…سیامک بیشتر باهاش حرف میزنه،منکه دیدم زیاد اهل خوش و بش نیست زیاد سمتش نرفتم…
-ولش کن بابا،حالا اینجام میاد اون؟
الهه-فکر نکنم بیاد.رامین میگفت همش تو گشت و گذاره
-خداکنه تا من اینجا آویزونم نیاد…حوصله نازو عشوه ندارم
الهه-یکی اشو من میبرم(با اشاره به پلاستیکا)یکی اشم تو بیار
واون پلاستیک سبکتره ارو برداشت
-خسته نشی
خندیدو رفت
تا برسیم اتاق گفت:2تا اتاقای دیگه ام از اینی که تو هستی توش کوچیکتره…دیدم این میز توالت داره واسه تو بهتره
-خوبه
وسایلارو چیدم تو کمدو کشو های میز توالت.
الهه رفت برای ناهار غذا درست کنه و منم که عجیب اهل تمیز کاریم یا به قول محدثه وسواس دارم یه روسری بستم دور موهامو مثل این کارگر افغانی ها ،افتادم به جون دیواراوزمین و پنجره های خاک نشسته
بعد کلی بساب بساب سطل آبمو برداشتمو رفتم پایین.
باتوجه به اینکه خودمو الهه تو این خونه ی درندشت بودیم صدامو انداختم سرمو آهنگ شماعیل زاده روبالحن خودش خوندم
-امشب دل من هوس رطب کرده
عاشق شده از عشق تو تب کرده
امشب دل من هوس رطب کرده
عاشق شده از عشق تو تب کرده
امشب شب رقص و سازو آوازه(حالا به صورت جوادی هم شروع کرده بودم به قِر دادن)
مرغ دل من در اوج پروازه
مابندریای ساحل …
همونجور که داشتم قرمیدادم یه وری موندم با دیدن سیامک.یاجد سادات…اینم اینجا بود؟
الهه باکفکیر از رو اپن خم شده اول متعجب وبعدم سرزنشگر نگام کرد
صاف ایستادم.من چه میدونستم این کلنگ هم اینجاست
آروم سلام کردم.
لبخندی که رو لباش بودو بیشتر کردو گفت:سلام بانو
یعنی خاک دوعالم برسرم…با این قیافه و اون آهنگ حسن خر صدا واقعا هم بانو برازنده ام بود
-خوبی شما؟
الهه-سیامک جان لباساتو عوض کن ناهار حاضره
سیامک-چشم زنداداش…ممنون خوبم…شماخوبین؟الهه خانوم همین الان داشت میگفت جریان دیشبو…خدابهتون رحم کرد
خدامنو میکشت بهتر بود تا با این قیافه جلو ی تو سبز شم
لبخند زورکی ای زدمو سطل و همون جا ول کردم وگفتم:من میرم بالا الهه لباس عوض کنم
وهمانند تیری که از کمان ول میشه از جلو چشمشون رد شدم رفتم بالا
لباسامو زدم زیر بغل و رفتم اتاق الهه اینا برای حموم.
اتاقای اصلی هرکدوم یه حموم داشتن اما این اتاق مهمانها نه
بعد کلی دنگ و فنگ برای شستن موهام تنمم طبق معمول گربه شور کردمو زدم بیرون
یه لباس خانومانه پوشیدم که اون تصویر داغون قبل رو از ذهن سیامک پاک کنم…کم چیزی نبود.اون تنها امیدو شانس من برای ازدواج بود
البته اگه مغزتو کله اش باشه کار من کمابیش سخت میشه
موهامم که چون عید به عید شونه میزنم باکلیبس جمع کردم…اینقدر پرپشت و بلند بود که نه دلم میومد کوتاهشون کنم نه میشد شونه کنم…اینه که سالی یه بار شونه میکنم و بقیه سالوجمع میکنم ،کسی به انضباطم شک نکنه خدایی نکرده
محدثه ام همیشه میگفت لونه کفتر درست کردی یه شونه بزن ماهی یه بار…اما خب حسش نبود دیگه
رفتم پایینو دیدم سرمیز نشستن منم یه راست رفتم روی صندلی ای نشستم روبه روی سیامک.
همچین عشوه اومدم که باور کنه اونی که یه ساعت پیش دیده کلفت همسایه بوده نه من
اول متعجب شد ولی بعد با لبخند گفت:خوشحالم اینجایین
-منم خوشحال میشم اگه رسمی حرف نزنی
یه ابروشو داد بالاو گفت:جسارت نکردم بانو
زیر لب جوری که بشنوه گفتم:نکردی اما مثل ناصردین شاه قاجار حرف میزنی
خنده ی آرومی کردو زیر چشمی الهه رو نگاه کرد که تو باغ نبود اصلا
غذا زرشک پلو با مرغ بود و منم که عاشق این غذا.
طبق معمول بی توجه به بقیه زدمش بر بدن
ناهار که تموم شد الهه و سیامک ریز ریز حرف میزدن باهم …منم که دیدم حوصله ام سر رفته رفتم تو همون اتاقی که مستقر شده بودم.
یکم با محدثه جک بی تربیتی ردو بدل کردیمو از پنجره باغشونو دید زدم.
تا اون لحظه متوجه نشده بودم تو باغشون سگ دارن.یه سگ که به قلاده بسته بودنش.سیاهو بزرگ بود.
از همینجام میشد ازش ترسید.
صدای آهنگی بلند شد.
کنجکاو شدم.آخه الهه اهل آهنگ گوش کردن نبود اصلا
لای درو باز کردم یه ذره صداواضحتر شد
درست حدس زده بودم…صدا از یکی از اتاقای سیامک یا سیاوش بود
کدوم مال کدومه؟
به ته راهرو نزدیکتر شدم که آهنگ قطع شد
حالم عجیب گرفت خواستم برگردم باز شروع شد.انگار گذاشته باشه رو تکرار
آهنگ-
من عادتم شده تنهااا…بدون توووو
هرروز راه برم تو این، پیاده روووو
من عادتم شده چیزی نخوام ازتتتت
فکرمنو نکن،خوبم گلم….فقططططط
دلواپس توام،که ساده میشکنی
کوه غمی ولی،حرفی نمیزنی
میترسم از پس،دردات برنیام
من عادتم شده چیزی ازم نخوایییی
دلواپس توام که ساده میشکنیییی
کوه غمی ولی حرفی نمیزنی
میترسم از پس دردات برنیام… من عادتم شده چیزی ازم نخوای…
درداو خستگی مال خودت شده
چیزی نمیگی و اصرار بیخوده
اصرار میکنم،انکار میکنی
حرفای قبلتو، تکرار میکنییییی
اینکه تومیگی من ،تنها کس توام دنیاییه ولی…
دلواپس توام…
دلواپس توام که ساده میشکنی،کوه غمی ولی حرفی نمیزنی…
میترسم از پس دردات برنیام…من عادتم شده چیزی ازم نخوایییی(مسعود امامی-دلواپس)
چه آهنگی…منو بکشن از اینا گوش نمیدم…کل گوشیمو بگردی یه آهنگ غمگین پیدانمیشه…همش آهنگ قِر دارو جوادی گوش میدم کلیم راضی ام…این چرتو پرتا چیه
صدا از اتاق سمت چپیه بود.پس این مال سیامکه.
یادم باشه یه سر بزنم واسه محض فضولی
واسه اینکه سه نشه پشت در گوش واستادم از پله ها رفتم پایین
الهه داشت کفش میپوشید.منو که دید گفت:إه بیداری؟من دارم میرم با رامین یه سرخونه…گفتم خوابی بیدارت نکنم
-من نیام؟
الهه-نه عزیزم بیای چیکار
-خونه سوخته جا واسه کار خاک برسری نیستا
انگار که منظورمو نفهمید گفت:عیب نداره
بعد چندلحظه تازه فهمید چی به چیه برزخی نگام کرد منم با خنده گفتم:برو دیرت نشه
الهه-بیام خونه طلبموصاف میکنم
-زود بیا تنهایی حوصله ام سر میره
الهه-یه دور تو باغ بزن…پر میوه است
-نه بابا اون گودزیلا که به زنجیر بستنشو ندیده بودم
الهه-سگ سیاوشو میگی؟
-مال اونه؟
الهه-آره…چند وقت پیش دزد میاد خونه اشون سیاوشم میره سگ ویلاش تو شمالو میاره میذاره اینجا…
-هرچی هس خیلی بیریخته
خندیدوگفت:باشه حالا اومدم با هم میریم یه سر
-زود بیا ی ااااا
باحرص خفه شویی گفت و رفت
منم یه سر شبیخون زدم به یخچال پُر پَرو پیمونشونو وقتی کامل سیر شدم دیدم برم فضولی بهترین کاره
اتاقای پایین قد کل خونه ی من بود.بزرگ ،بایه دکور لوکس
سالن اصلی هم سه بخش بود
یه بخش تلویزیون تو دیوارو یه کاناپه سفید بزرگ…یه بخش مبل و مان از این گرون خوشکلا که سرمه ای هم بودن و بخش دیگه ام که با یه پله جدامیشد میز نهارخوری بزرگی بود
کل دیوارا پر نقاشیهای باکلاس بود.از این نقاشی قرطیا که نمیفهمیدی چی کشیدن
هرجارم که نگاه میکردی مجسمه و گلدونایی که طبیعتااز این گرونا بودن
این رامینم مغز گوسفند خورده عاشق سبیه ما شده ها
آشپزخونه که دیگه گفتن نداره…هر آدم نابلدی از جمله من ،تو زمینه آشپزی با این همه دم و دستگاه یه آشپزتوپ میشد
سیبی از رو سبد میوه ی تو یخچال برداشتم و دهنمو مثل اسب آبی باز کردم که گازش بزنم سیامک مثل درخت جلوم سبز شد
نخیر…تمام کائنات دست به دست هم دادن من جلو این ضایع شم نتونم خرش کنم عاشقم شه
با دیدنم لبخندی زدوگفت:اگه حوصله ات سر رفته بریم باغ یه دور بزنیم
دهنمو ذره ذره جمع کردم و دستی تو موهام کشیدم.
به رو خودم نیارم انگار بهتره
-آره بریم
سری تکون داد و اشاره کرد به در اصلی یعنی اول شما
-نه نه نه
متعجب به نه ای که گفتم گفت:چرا؟
-حواسم به اون گودزیلا نبود
سیامک-گودزیلا؟
-همون سگ ذغالیه
لبخندی زدوگفت:نگران جیسون نباش…بسته است
-اگه باز بکنه چی؟
سیامک-با اهل خونه که کار نداره…اصلا بیا بریم یه سر ببینش از نزدیک ترست بریزه
-یه درصد فکر کن بیام
شونه بالا انداخت و گفت:واسه خودت گفتم…یه وقت دیدی باز بود و خواستی از حیاط رد شی
با قیافه ی وحشت زده ی من زرتی زد زیر خنده و دستشو به سمتم گرفت و گفت:شوخی کردم…ببینیش میفهمی ترس نداره همچینم
آروم دستمو تو دستش گذاشتم.
منو الهه از بچگی تو خونواده ای بزرگ شدیم که تو قیدو بند هیچی نبودن.نه حجاب نه روابط دوستانه…اکثرا هم با پسرای فامیل بازی میکردیم.
اینکه بگم مذهبی امو اینا نه…اصلا…فقط دیگه شورشم در نمیارم.تازه اینکه از خودمونه…قراره مخش کنم بیاد بگیرتم.
پانچوی الهه که به چوبلباسی دیواریه جلو در بود رو برداشتم و تنم کردم
هوای آذر ماه سوز پاییزی داشت منم خیلی ریقو بودم
به حیاط یا همون باغشون که رسیدیم با دست منو به سمتی هدایت کردو گفت:فکر کنم از وقتی اومدی یکی از دلنگرانیای عظیم زنداداش برطرف شده
نگاهی به موهام کردو گفت:انگار خیلی وابسته است
-خب منو الی یه روزم از هم جدانبودیم…بعد مرگ مامان و بابااین وابستگی شدیدترم شد
چشماش خیلی غمگین بود.اما لبخندی زدو گفت:راه نداره اینجا موندگار شی؟
شونه بالا انداختمو گفتم:راحت نیستم
سیامک-معذبت میکنیم یعنی؟
-نه بابا…معذب چیه…من تو هرخونه باشم صابخونه ام…ولی خب نمیخوام کسی فکر بیخود کنه
با ابرویی بالا رفته سر تکون داد،یعنی فهمیدم منظورتو
سیامک-به حرف مردم نباید زندگیتو بچرخونی
نگاهمو تو صورتش چرخوندم…خوشکل بوداااااااااا
-آره…ولی خب منم دلایل خودمو دارم
سیامک-امیدوارم بشه پشیمونت کنیم…این خونه برای ما زیادی سوت و کوره…هرچی بیشتر باشیم بهتره…سیاوش که نیست،رامین هم بیشتر شرکته…منم روزا دانشگام (مورچه ای راه میرفتیم یعنی هاااا)الهه معمولا تنهاست…
-رشته ات چیه؟
سیامک-پزشکی میخونم
-اوهو
تک خنده ای کردو با اشاره به روبه رو گفت:سعی کن نترسی
نگاهی به سگ کردم.یعنی اگه بگم قلبم افتاد تو شلوارم دروغ نگفتم.
یه سگ فوقولاده زشتتتتت…با هیکل گنده و سیاه سیاه
با اون چشمای قهوه ای روشنش میخ من بود.
آب دهنمو قورت دادم و با صدایی که از ترس تحلیل رفته بود گفتم:ووووی…بسته است دیگه؟؟؟؟
خنده ی بلندی کرد که سگه هم تکون خورد.
من به گور هفت جدم خندیدم اومدم باهات آشناشم.
پشت سیامک سنگر گرفتم که اگه خواست حمله منه سیامکو بدم بخوره
-برگردیم سیامک
با خنده از من فاصله گرفت و رفت سمت سگ
همینکه دست کشید رو سر جیسون تنم لرز کرد…چه دل و جرعتی داشت ها.
ولی خب سگه که معلوم بود صاحبشو میشناسه خودشو کمی لوس کرد
صورتم جمع شد.با این قدو هیکل و قیافه لوس کردنت چیه دیگه گودزیلا
-انگاری حسابی ازت حساب میبره
سیامک-نه به اندازه ی سیاوش
اومدم حرف بزنم جیسون پارس کرد.یه متر پریدم
سیامک-آروم پسر…از خودمونه آروم
-سیامک بیا بریم من الانه که پس بیفتم
سیامک-بیا اینجا نترس …من هستم
-برو بابا…این سگ من سیرش نمیکنم خودتم میخوره…دلت خوشه ها…اینا وحشین
خنده ی بلندی کرد
لپش که چال میفته عجیب خوشکل میشه
سیامک-بیا بانو…نمیخوره نترس
منم که محو هیزی بودم ترسون لرزون نزدیک شدم
جیسون پارس ضعیفی کرد.که سیامک در گوشش آروم حرف میزدو آرومش میکرد.خلاصه دیدم روبه روش ایستادم.با کدوم دل و جرات نمیدونم.ولی تو دلم یه صفحه پشت و رو فوش دادم به سیاوش با این سگ بی ریختش
سیامک دستمو نرم بالا آووردو گذاشت رو سر سگه
تنم یه لرزی کرد که نگو…قلبم ریخت…اما جیسون سرشو جلو تر آووردو درست مثل وقتی که دست سیامک رو سرش بود خودشو لوس کرد.چشماشو بست و سرشوتکون داد.
اینم با این هیکل خجالت نمیکشه.
اما حق با سیامک بود.ترسم ریخت.وقتی دیدم کارم نداره بیشتر نازش کردم.
چشماشو باز کرد.چشمای قهوه ای درشتشو بهم دوخت و زوزه ی آرومی کشید
سیامک با لبخند پر رنگی گفت:دیگه نگران نباش…سگا حیوونای باهوشین…قیافه اتم نبینن از بوت حست میکنن…حالا که شناختت تحدیدی برات نیس
-ولی زشته
سیامک-اوهوم…بریم یه دور بزنیم یا سردته؟
-بریم
راه افتادیم.کمی درمورد درسو دانشگام سوال پرسیدو از درختاشون صحبت کرد.حقی که کیس ازدواج بود…حرف زدنش بدجور آدمو جذب میکرد.دور از شوخی حس میکردم واقعا جذبش شدم.

4روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت.
تو این دو رو ز خیلی چیزا داشت عوض میشد.الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود.رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت میکرد.
رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میدادو رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده میکرد…حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش…مرد خوبی بود.
سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه.
بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم.
اما چیز عجیب این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد میدادن.انگار سالهاست که میشناسیمشون .یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده…با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم.اما خب همچین فایده نداشت.
سیامک شوخی میکرد ،ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره.فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا

امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم .مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم
اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم.
خلاصه که یه مانتو چشمشو گرفت منم اینقدر ازش تعریف کردم تا بخره همینو دست از سرم برداره…نکبت با اکراه تازه خریدش.
از همونجا جداشدیم و اونم رفت خوابگاه
رامین گفته بود بخوایم خونه اروتعمیرات کنیم زمان زیادی میبره…حالا دروغ یا راستشو خدامیدونه اما اینو فهموند مدتی موندگارم پیششون

به خونه که رسیدم الهه داشت کمک سیما خانوم(خدمتکارو آشپز،خونه ی فرمنش ها)غذادرست میکرد
رو اپن آویزون شدم و گفتم:سلااااااام بر آشپزهای خوشکل خودم
سیما ریز خندیدو سلام داد.یه زن تپل مپل سفید بود.که طبق گفته ی خودش خونه زاد به این خونواده خدمت میکردن.
شوهرشم باغبون اینجا بوده که چند سال پیش فوت میکنه…بعد از اونم یه مرد جوونی هر یه هفته یک بار میومده به باغ رسیدگی میکرد.
البته من هنوز ندیدمش اما مشخصه کارش خوب نیس.باغ پر علف هرزوشاخه های خشک بود
الهه-کجا بودی تا این ساعت؟
-محدثه ارو که میشناسی
الهه-لباساتو عوض کن زود بیا
-به رو چشمای خوشکلم
الهه-کم هندونه بزار زیر بغلت
-نگران نباش میتونم نگهشون دارم
الهه-اینقدر با من دهن به دهن نکن
-دهن به دهن کار من نیس کار یه بنده خدای دیگه است
و با چشم و ابرو بالارو نشون دادم.سیما دیگه به این بی پروایی های من عادت کرده بود این چند روزه…
الهه چشم غره ای رفت و با حرص گفت:برو از جلوچشمام نیم وجبی
-اعصاب نداریا
پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و تو راه پله رامینو دیدم.
ژست همیشگیش بود اینکه دستاشو بکنه تو جیب شلوار پارچه ای مردونه اش و خونسرد،با یه لبخند نگات کنه…درست مثل پدر ها…
با اینکه 38سالشه، اما خوب مونده بود.
لبخند شیطونی زدمو گفتم:آشپز دوتا شده خدا بخیر کنه …سلام البته
رامین-سلام…خوش گذشت؟
-اگه خوردو خمیر شدنمو در نظر نگیریم خوش گذشت
رامین-پایین میبینمت
-باشه
به اتاقم رفتم.لباسامو عوض کردم.خیلی خسته بودم.جا داشت میگرفتم میخوابیدم اما گرسنه ام بود.
به صورت فشنگی خودمو به میز رسوندم.سیامک خیلی شیک و پیک داشت غذا میخورد.بقیه ام در حال کشیدن بودن
-بذارید منم بیام خب
سیامک-دیرکردی بانو
طوری که فقط اون ببینه زبون درازی کردم و رو صندلی کنار رامین نشستم
با ابروهای بالا رفته آروم خندیدو سر تکون داد.
واسه خودت متاسف باش کروکدیل
پشت چشم نازک کردم براشو قد یه فیل غذا کشیدم.به چشم و ابرو اومدنای تکراری الهه ام توجه نکردم
قاشقی پرباقالی پلو باگوشت کردم تو دهنم
الهه-مگه قحطی زده طناز؟
باهمون دهن پر گفتم:گشنمه…محدثه ناخن خشک فقط یه ذرت مکزیکی داد بهم بعد اون همه دوندگی
الهه با نگاه به دهنم صورتشو جمع کردو گفت:دهن پر حرف نزن چقدر بگم اخه؟
-دیگه نگو اثر نداره
نگاهی خجالت زده به رامین کرد که اونم لب زد بذار راحت باشه.البته من شنیدم چون کنارش بودم.
سیامک یه نگاه به من میکرد لبخند میزد 1قاشق میخورد.آخی…بچه ام خوشش اومده.نگاه کن جیگر طلا با اون چشمای خوشکل آهووی ات
اگه یکی رو ببینم مثل خودم غذا میخوره قطعا میگفتم چه از سومالی فرار کرده ایه این بشر…خودمونیم خیلی داغون غذا میخوردم.یعنی اگه میخواستم شوهرم همیشه عاشقم بمونه باس موقع غذاازش دور شم.واِلا 3طلاقه روشاخشه…اولش کله هاشون باد داره ذوق میکنن…بعدش تازه میفهمن چه بوفالویی گرفتن
خلاصه که شامو خوردیم و داشتیم بلند میشدیم که سیامک دستشو گذاشت رو سینه اشو اخ آرومی گفت
رامین پرید سمتشو آروم گفت:خوبی سیامک؟بشین بشین
منو الهه ام که هول کردیم نشستیم سرجامون…
رامین داد زد-یه لیوان آب بده الهه
الهه ام لیوانو پر کرد و داد بهش
الهه-چش شده رامین
سیامک-چیز چیزی نیس خوبم
ونفس بلندی کشید.
صورتش سرخ شده بود.رامین نگران نگاهش به سیامک بود.یعنی دردش سابغه دار بوده یا یهویی؟
مدتی بعد به همراه رامین رفتن بالا.
سیما اومد میزو جمع کنه متعجب رو به الهه پرسیدم:دفعه اولش بود؟
شونه بالا انداخت و منتظر سیما رو نگاه کرد .منم همینطور.
سیما کمی این پا اون پا کرد.نگاهی به پله ها انداخت و گفت:نه خانوم جان…آقا از بچگی مشکل تنگی دریچه قلب داشتن…گاهی اینجوری میشن
بهت زده رو به الهه گفتم:تومیدونستی؟
الهه-نه دقیقا…رامین یه بار فقط به این موضوع اشاره کرده بود من زیاد جدی نگرفتم
سیما یه سری ظرف برد.
آروم گفتم:اگه میذاشتی برم تحقیقات اینقدر الان ضایع نمیشدیما
اخمی کردو گفت:ضایع چرا؟
-بابا من رو این سیامکه حساب کرده بودم…کلی عشوه از خودم در کردم عاشقم شه…
ابروهاشو متعجب داد بالاو گفت:طناززززز…آدم باش
-هستم
شونه بالا انداختمو گفتم:حالا عیب نداره حتما خیلی هم حاد نیس که اینقدر سروحاله…آماده باش شاید جاریت شدم
دستمال رو میزو محکم پرت کرد سمتم جا خالی دادم.
یه کم بعد رامین اومدو شروع کرد به صحبت های ریز ریز با الی…
منم که دیدم وجودم اضافیه خودم رفتم دنبال نخد سیاه.
میزو به سیما کمک کردم جمع کنه و با یه شب بخیر رفتم بالا.
خواستم برم حالشو بپرسم دیدم خیلی ضایع اس.
رفتم رو تخت و نسبتا بیهوش شدم…خوبی من این بود تا سرمو میذاشتم خوابم میبرد.ماشین و تخت و هواپیما نداشت
البته شدیدا بدخواب هم بودم
فکر کنم دم صبح بود که بیدار شدم.بسکه خیارشور خورده بودم با غذاگلوم خشک شده بود.
کورمال کورمال رفتم آشپزخونه و 2تا لیوان آب خوردم.
داشتم برمیگشتم اتاقم که باز صدای آروم همون آهنگ به گوشم خورد.من عجیب گوش تیز بودم.
صدا از اتاق سیامک میومد.همون آهنگه که توش هی میگفت دلواپستم و اینا
ساعت 4 5 صبح آخه آدم سالم دلواپس میشه؟بگیر بخواب بابا دلت خوشه ها
بیخیالش شدم و رفتم اتاقم.

امروز با ضیایی کلاس داشتیم.
نمیدونم چرا حس میکردم به محدثه نظر داره…
بی دلیل هی به محدثه چشم غره میرفتم…انگار که عشق زندگیمو دزدیده باشه…اونم بیچاره هی میگفت چیه چته؟ من جواب نمیدادم
همینکه کلاس تموم شد بیخیال سوالای من در آووردیم شدم و دست محدثه ارو کشیدم ورفتیم بوفه
محدثه-چته اول صبحی…سگ گازت گرفته؟
-چرا اینقدر مهراد نگات میکرد؟(حالا دستامم مثه این زن قاطی ها زده بودم به کمرم)
بهت زده گفت:مهراد کیه؟
-استاد ضیایی
چپ چپ نگاه کردو گفت:ازکی به اسم کوچیک صداش میکنی؟
-نپیچون
محدثه-من چمیدونم…اون دفعه که سوتی دادم جلوش دیگه تو چشماش نگاه نمیکنم
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:مبادا خیال خام برت داره ها…مال خودمه
محدثه-چند تا چند تا…هم خرو میخوای هم خرما؟سیامک جونت چی پس؟
-اون زیاد موندنی نیس
محدثه-یعنی چی؟
-چمیدونم بابا مریضه
رو صندلی پلاستیکی بوفه روبه روم نشست و متعجب گفت:آخییییی…یعنی بی خیالش شدی؟
-نچ…میخوامش…خوشکله
محدثه-رودل نکنی
-نگران نباش بعدش یه قرص میندازم بالا
محدثه-پررو
-درکل بهش فکر نکن کیس خودمه
محدثه-مال تو بابا …همچین توفه ام نیس
-شما چشای کور شده ات محسناتشو نمیبینه
محدثه-حالا انگار بهش پیشنهاد داده…شاید زن داره اصلا
-نچ…حلقه نداره …بعدشم تحقیق کردم
سری به نشانه ی تاسف تکون داد.کلاس نداشتیم تا دو ساعت بعدش.رفتیم یه درخت تو محوته پیدا کردیم مثل این مادر مرده های عاشق نشستیم زیرش وآهنگای صد من یه غاز عاشقانه ی محدثه ارو گوش دادیم.
کلاس هامون که تموم شد.یه فلافل زدیم با هم…بعدم رفتیم انقلابوکتابی رو که استاد ضیایی معرفی کرده بود خریدیم.
ساعت حدود4 بود که خداحافظی کردیم.نُخد نخد هر که رود خانه ی خود.
به خونه که رسیدم رامین به همراه مرد مسن قد بلندی که لباس سرتاسرسبزی تنش بود تو باغ بودن.
سلام بلندی کردم و به سمت الی که توی تراس نشسته بود چایی میخورد رفتم.
سر راهمم برای جیسون دست تکون دادم اونم پارس آرومی کرد.
-دوری و دوستی …از همون دور بای بای کن جسی
الهه با لبخند سلام کردوگفت:خسته نباشی
-سلامت باشی مادر
با اشاره به مرد مسن کنار رامین گفتم:کی هس؟همون باغبونه اس؟تو که میگفتی جوونه!
از نرده های تراس بالا رفتم
الهه که به این از درو دیوار بالا رفتنام عادت داشت گفت:نه اون و رد کرد رفت…باغ داشت خشک میشد…یکی دیگه ارو آوورده
سیما با سینی چای داشت میومد.پریدم رو تراس.
هییی آرومی کشیدو گفت:سلام …خانوم جان از تراس اومدین بالا؟
-سلام سیمی جون…آره بابا کاری نداره که
سیما-خاک به سرم…چطور اومدین؟شما دختری نکن این کارو خانوم جان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا