رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 7

3.4
(28)

 

با این حرفش ترس بدی توی دلم نشست و اشک توی چشمام نشست .
خدای من گیر چه آدمایی افتاده بودم

با ترس شروع کردم به دست و پا زدن که با یه حرکت به سمت خودش برم گردوند و تازه نگاهم بهش افتاد .

اینقدر هیکلش گنده و بزرگ بود که من تا روی سینه اش هم نبودم و چیزی که خیلی ترسناکش کرده بود پوست سیاه و چشمای رنگیش بود .

با ترس آب دهنم رو قورت دادم و هیستریک با ترس شروع کردم به جیغ زدن .

دستش روی دهنم نشست و درحالی که فشارش میداد توی صورتم فریاد زد :

_خفه شو ، فقط چندساعت باهات کار دارم

با مشت و لگد به جونش افتاده بودم ، درحالی که دستش روی دهنم بود توی بغلش قفلم کرد و به زور به طرف خونه ای که اون نزدیکی بود ، هُلم داد ‌.

از ته دل جیغ میزدم ولی چون دستش روی دهنم بود صدام توی گلوم خفه میشد

لعنتی به قدری هیکلش غول بود که هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم ، اشک صورتم رو خیس کرده بود و توی دلم همش به خودم فوحش میدادم که چرا خریت کردم و توی کوچه پس کوچه هایی که هیچ شناختی روی مردمش ندارم پا گذاشتم.

داشتم دست و پا میزدم و بقیه دوستاشن انگار به تفریح جالبی نگاه میکنن با هیجان چشم از ما برنمیداشتن.

از بس جیغ کشیده بودم و هق هق کرده بودم که دیگه نایی برام نمونده بود.

تقریبا امیدم رو از دست داده بودم که صدای داد کسی رو شنیدم که یک درصدم فکر نمیکردم روزی با شنیدن صداشم اینقدر خوشحال بشم.

_اینجا چه خبره ؟؟ هااااان

صداش به قدری عصبی بود که میلرزید. با چشمایی که از ترس دو دو میزدند نگاهم رو به استاد که با دست های مشت شده از خشم به سمت ما میومد دوختم.

نگاهش که به من خورد نمیدونم چی توی نگاهم دید که یکدفعه انگار وحشی شده باشه با دو قدم بلند خودش رو به ما رسوند و قبل از اینکه پسره به خودش بیاد مشت محکمی توی صورتش کوبید .

دست پسره دور من شل شد و رهام کرد ، با بدنی که میلرزید ازش فاصله گرفتم .

تنها حامی من اینجا استاد بود ، با پاهای که به زور سرپا نگهم داشته بودن و میلرزیدن خودم رو به استاد رسوندم و ناخودآگاه از پشت بهش چسبیدم .

دوستای پسره خواستن به سمتمون بیان که چندتا مرد قدبلند از ماشین استاد خارج شدن .

اونا تا نگاهشون به اون مردا خورد نگاهی بهم انداختن و ایستادن

ولی پسره دستی به دماغ خونیش کشید و درحالی که سرش رو کج میکرد پوزخندی به قیافه ترسو من زد و گفت:

_فکر نکن در رفتی بازم همو میبینیم.

این حرف کامل از دهنش درنیومده بود که استاد عصبی فریاد زد:

_چی گفتی حروم زاده

به طرفش حمله کرد و تا میخورد زدش ، باورم نمیشد اینی که اینجور مشت ولگد میزنه استاد باشه .

جوری با حرص میزد که من با تعجب خیره اش شده بودم ، کسایی که اونجا بودن هم از ترس هیچ کدوم جلو نمیرفتن و تکون نمیخوردن.

اون مرد هم اول چندتا ضربه به استاد زد ولی نتونست مقاومت کنه و جلوی استاد بمونه.

از حرکات استاد معلوم بود که رزمی کاره ، چون به قدری مهارت داشت که از حرکات رزمیش معلوم بود.

بالای مرد نیمه جون رفت و درحالی که روی صورتش خم میشد با صدای عصبی فریاد زد:

_ بار آخرت باشه که دست درازی میکنی فهمیدی؟؟

مرد ناله ای کرد و بیهوش شد

استاد عصبی یقه پیرهنش رو صاف کرد و به طرف من برگشت ، با دیدنم دندون هاش روی هم سابید و درحالی که دستم رو میکشید عصبی کنار گوشم غرید :

_بلایی سرت میارم که یادت بره هرزگی یعنی چی !

چی ؟؟ هرزگی ؟؟؟
این لعنتی چی داره میگه !

” امیـــــرعلـــــــــے “

کلاس تموم شد و سوار ماشین شدم ،امروز بعد از دانشگاه یه قرار کاری مهم داشتم و به اجبار مجبور شدم چند نفر از بادیگاردام رو با خودم بیارم !

شیشه ماشین رو پایین کشیدم ونگاهم رو به بیرون دوختم.

برای یه لحظه تو پیچ خیابونی که اصلا امن نبود و محل ارازل و اوباش بود حس کردم نورا رو دیدم.

ماشین چند خیابون فاصله گرفت ولی نمیدونم چرا دل شوره داشتم و یه حس بد ولم نمیکرد .

سعی کردم بیخیال باشم و تا رسیدن به خونه چشمامو روی هم بزارم ولی هنوز پنج دقیقه ام نگذشته بود

کلافه راننده رو صدا زدم و گفتم :

_دور بزن

راننده نگاهی از آیینه به من انداخت و گفت:

_ولی قربان …

توی حرفش پریدم و بدون اینکه بزارم چیزی بگه عصبی داد زدم :

_هرچی زودتر دور بزن

دیگه چیزی نگفت و دور زد ، نزدیکی اون خیابون که رسید بهش اشاره کردم داخل شه .

داخل که شد ، با چیزی که میدیدم حس کردم خون توی رگام یخ بست و ناباور پلکی زدم.

چی میدیدم ، خدای من اونی که بین اون همه پسر بود واقعا نورا بود ؟؟؟

هرچی ماشین نزدیک تر میشد میفهمیدم که اشتباه ندیدم و نوراس
دستام مشت کردم و بلند فریاد زدم:

_ماشین رو نگه دار زود باش

از صدای دادم راننده ترسید و با یه حرکت ماشین رو نگه داشت ، چون سرعت ماشین زیاد بود تکون زیادی خورد و ایستاد.

عصبی پیاده شدم وقتی نگاهم به صورت بی روح و ترسیده نورا خورد که اون طور به خودش میلرزید عصبانیت کل وجودم رو فرا گرفت و ، وقتی به خودم اومدم که اون پسره زیر مشت و لگدام داشت جون میداد .

وقتی کارم تموم شد تازه متوجه شدم که تموم این مدت نورا از پشت به من چسبیده و دستاش دور کمرم حلقه بودن.

خیلی از دستش عصبی بودم ، چطور پا توی این خیابون و کوچه های خلوت میزاره و یک درصدم فکر نمیکنه ممکنه چه بلایی سرش بیاد .

دستش رو که به شدت میلرزید گرفتم و درحالی که توی بغلم قفلش میکردم و عصبی به سمت ماشین میبردمش عصبی بهش گفتم هرزه !

دیدم چطور با این حرفم ، چشماش به اشک نشست و نگاه ازم دزدید

توی اوج عصبانیت بودم و هیچی حالیم نبود ، فقط میخواستم اذیتش کنم و زجرش بدم .

وقتی یاد پسره میفتادم که چطور بغلش کرده بود و بهش دست زده بود جنون بهم دست میداد و میخواستم نورا رو بکشم .

اون مال من بود ، کسی حق نداشت به اموال من دست بزنه .

معلوم بود توی حال و هوای خودش نیست وگرنه با این حرفی که من بهش زدم عمرا ساکت میموند و جیغ جیغ نمیکرد.

همونطوری که تمنا توی بغلم بود اشاره ای به افرادم کردم تا زودتر بریم.

بدون چون و چرایی سوار ماشین پشت ماشین من شدن ، با یه حرکت نورا رو داخل ماشین انداختم و در رو محکم بهم کوبیدم.

گوشه صندلی کِز کرد و از ترس توی خودش مچاله شد .

با دیدن این حرکاتش کلافه نفسمو آه مانند بیرون فرستادم ونگاه ازش گرفتم.

باید میبردمش خونه خودم ، توی وضعیتی نبود که بتونم تنها بزارمش .

سعی میکردم نگاهم بهش نیفته ولی با صدای برخورد دندون هاش روی هم ناباور به طرفش برگشتم ‌

با دیدن وضعیتش بی اختیار نزدیکش شدم و زمزمه کردم :

_چته حالت خوب نیست ؟؟

هیچ حرفی نزد و شدت لرزیدنش بیشتر شد ، نگران دستش رو گرفت و به طرف خودم کشوندم .

اختیاری روی حرکاتش نداشت و توی بغلم افتاد ، دستمو دور بدنش پیچیدم و سرم به سرش چسبوندم و چشمام رو بستم و آروم لب زدم:

_نترس دیگه همه چی تموم شده من اینجام .

بی اختیار دستم توی موهاش نشست و خواستم موهاشو کنار بزنم که با برخورد دستم با پیشونیش با وحشت دستم رو عقب کشیدم

داشت توی تب میسوخت و از بس سرش داغ بود که وحشت زده فریاد زدم:

_زود برو سمت بیمارستان سریع .

راننده با تعجب و نگرانی پشت هم تکرار کرد

_چشم قربان

بدنش انگار کوره آتیش بود ، سرشو توی بغلم گرفتم و موهای پریشون روی پیشونیش رو کنار زدم.

گونه هاش قرمز شده بودن و درحالی که میلرزید کلماتی نامفهوم زیر لب تکرار میکرد :

_ولم کن دست به من نزن

انگار بهش شوک وارد شده بود که نرسیده به ماشین بیهوش شده !

بی احتیار سرم نزدیک گوشش بردم زمزمه کردم:

_تا وقتی من هستم نباید از کسی بترسی!

تا ماشین نگه داشت در عقب باز شد و خواستم پیاده شم که یکی از افرادم دستاش رو برای بغل کردن تمنا جلو آورد

_بدینش به من قربان

چی میخواست چه غلطی کنه ؟؟

چشم غره ای بهش رفتم که از ترسش چند قدم عقب رفت و از ماشین فاصله گرفت .

کلافه سرم رو تکون دادم و با یه حرکت نورا توی بغلم گرفتم و از ماشین پیاده شدم.

با قدم های بلند خودم رو داخل بیمارستان رسوندم و با دیدن دکتر داد زدم :

_مریضم حالش خوب نیست !

دکتر با عجله طرفم اومد ، ازم خواست که روی تخت بخوابونمش !

درحالی که معاینه اش میکرد اشاره ای به پرستار کنار دستش کرد و با عجله چند دارو گفت تا زودتر براش بیارن.

خودشم مشغول وصل کردن سِرُم به دستش شد ، هرچند میدونستم چش شده ولی نگاهی به صورت رنگ پریده نورا اندختم و بی اختیار نگران از دکتر پرسیدم :

_حالش چطوره دکتر ؟؟

دکتر سرم توی دستش فرو کرد که آخی آروم از بین لباش خارج شد

به طرفم برگشت و آشفته گفت:

_شوک عصبی !

اووه خدای من پس حدسم درست بوده !یعنی اینقدر بهش سخت گذشته ، فکر میکردم این چیزا توی این کشور دیده و براش عادیه یا حداقل کمتر میترسه !

ولی به کل یادم رفته بود این دختر چند وقت نیست توی این کشور زندگی میکنه و تموم اتفاق هایی که اینجا براش میفته تازگی داره .

لبم رو با دندون کشیدم و چند قدم جلو رفتم و بهش نزدیک شدم .

آروم نفس میکشید و قرمزی صورتش کمتر شده بود ، بی اختیار دستم روی گونه اش نشست و نوازشش کردم .

_دارو ها رو مصرف کنه حالش خوب میشه فقط زیاد مراقبش باشید باز دچار شوک عصبی نشن .

سری به نشونه تایید حرفاش تکون دادم و سکوت کردم ! چون این چیزایی که داشت برام توضیح میداد خودم از حفظ بودم.

چند ساعت بیهوش بود و مثل یه دختر بچه کوچیک آروم نفس میکشید و خوابیده بود .

نمیدونم چقدر خیره صورتش بودم که کم کم لای پلکهاش رو باز کرد و گنگ به اطرافش خیره شد.

انگار تازه داشت یادش میفتاد که چه اتفاقی افتاده ، چون کم کم رنگ نگاهش تغییر میکرد ، وحشت توی حرکاتش معلوم بود

از روی مبل بلند شدم و با عجله خودم رو بالای سرش رسوندم که با دیدنم شروع کرد به هیستریک جیغ زدن .

اینقدر از ته دلم جیغ میزد که وحشت کردم ،بی اختیار خم شدم و سرش رو توی آغوشم گرفتم

دستام دورش پیچیدم تا از وحشتش کم کنم ولی بی فایده بود

چند دکتر و پرستار با شنیدن صدای جیغش هراسون داخل اتاق شدن !

پرستار خواست جلو بیاد که دکتر با دست اشاره کرد صبر کنه .

نورا رو توی بغلم تکون میدادم و آروم کنار گوشش لب زدم:

_نترس دیگه تموم شد ، ببین من اینجام نمیزارم اتفاقی برات بیفته

اینقدر در گوشش حرف زدم تا آروم شد ، هنوزم توی بغلم بود که دکتر لبخند اطمینان بخشی بهم زد و همراه با پرستارا از اتاق خارج شدن

 

دلم نمیخواست از خودم جداش کنم ، برای اولین بار داشتم یه حس خاص رو تجربه میکردم !

یه حسی که خیلی وقته توی زندگی من وجود نداشته و الان با وجودش یه تغییر بزرگ درونم حس میکنم .

تغییری که داشت من رو میترسوند ، با نفس هایی آرومی که میکشید حس کردم خوابه .

آروم از خودم جداش کردم که با دیدن چشمای بسته اش فهمیدم که باز ییهوش شده.

البته حقم داشت ، با وجود اون داروها که این خورده بود قطعا تا دو روز باید میخوابید .

آروم سرش روی بالشت گذاشتم و از اتاق خارج شدم ، باید مرخصش میکردم دیگه تحمل موندن توی بیمارستان رو نداشتم.

بعد از اینکه برگه ترخیصش رو گرفتم وتموم کارهاش رو کردم یکی از افرادم رو صدا زدم و بهش گفتم تموم وسایلش رو با خودش بیاره.

اون داشت وسایل رو جمع میکرد که نزدیک نورا شدم و درحالی که روش خم میشدم یک دستم زیر پاش و اون یکی زیر گردنش زدم و بلندش کردم .

توی بغلم گرفتمش و داشتم بیرون میرفتم که با دیدن چشمای گشاد شده همون کسی که داشت وسایل رو جمع میکرد رو به رو شدم .

چشم غره ای بهش رفتم که زود سرش رو پایین انداخت و معذرت خواهی زیر لب گفت .

نگاه ازش گرفتم و درحالی که داشتم از اتاق خارج میشدم خطاب بهش گفتم:

_به جای اینکه منو نگاه کنی وسایل رو جمع کن و زود دنبالم بیا .

نزاشتم حرفی بزنه و درحالی که نورا توی بغلم بود از اتاق خارج شدم، اولین بار بود دختری رو بغل میگرفتم چه برسه به اینکه توی جمعیت بخوام بدون ترس از عکاس و خبرنگار اینطوری راه برم درحالی که دختری باهامه اونم با این وضعیتی که من بغلش کرده بودم و به خودم چسبونده بودمش.

ولی دست خودم نبود وقتی پرستار خواست ویلچر بیاره تا راحت کنار ماشین بیاردش نتونستم قبول کنم.

حتی نمیتونستم ببینم یکی از افرادم بغلش کنه و بیاردش، دوست نداشتم دستشون به بدنی که حق من بود بخوره.

آخه این نیم وجبی مگه چقدر وزن داشت خودم راحت میتونستم ببرمش .

داخل ماشین نشستم و نورا رو صندلی روبه روییم خوابوندم و کتم روش انداختم.

خداروشکر عکاس و خبرنگاری اون اطراف نبود ، نمیخواستم دردسر تازه ای برام درست بشه .

ماشین به حرکت دراومد و من درحالی که به پشتی صندلی تکیه میدادم نگاهم رو به دختری که آروم روبه روم خوابیده بود دوختم.

مگه این دختر چی داشت که من نمیتونم بیخیالش بشم ، پوووف کلافه ای کشیدم و چنگی به موهای پریشونم زدم.

خودمم نمیدونستم دقیق چی میخوام ، الان میخواستمش ،یک ساعت بعدش با یادآوری مشکلی که داشتم ازش دل زده میشدم و سعی میکردم ازش فاصله بگیرم.

از فکرایی که توی سرم چرخ میخورد کلافه و عصبی بودم ، نمیدونم چقدر خیره صورت غرق در خوابش یودم که با توقف ماشین به خودم اومدم .

نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و از ماشین خارج شدم

دستامو مشت کردم تا برای بغل کردنش جلو نرن ، درحالی که از ماشین فاصله میگرفتم خطاب به راننده گفتم:

_بیارش تو اتاقم

صدای چشمی که گفت شنیدم ولی هنوز چند قدمی فاصله نگرفته بودم که ایستادم و کلافه دندون هام روی هم فشار دادم .

نه نمیتونستم بزارم دست کسی بهش بخوره ، به عقب برگشتم و راننده رو که تا کمر توی ماشین خم شده بود تا بغلش کنه ، عصبی از پشت روی شونه اش کوبیدم که به طرفم برگشت.

با غضب نگاهش کردم و از پشت دندون های چفت شده ام غریدم:

_برو کنار خودم میارمش

از ترس چند قدم عقب رفت و ازم فاصله گرفت ، با یه حرکت خم شدم و کشیدمش توی بغلم .

با قدم های عصبی از پله های عمارت بالا رفتم که ملیحه با دیدن نورا توی بغلم با تعجب نگاهی بهم انداخت و جلو اومد و گفت:

_آقا این ….

انگار لال شده باشه فقط با دست اشاره ای به نورا کرد ، پوووف حالا کی میخواست جواب اینو بده !

حقم داشت شوکه بشه ، اولین بار بود میدید من دختری رو بغل کردم و تازه با وضعیتی که نورا داشت و لباس بیمارستان هنوز تنش بود بدتر شوکه شده بود.

بی تفاوت خواستم از کنارش رد بشم که با یادآوری مامان ، روی پاشنه پا به طرفش چرخیدم و درحالی که از گوشه چشم نگاهی بهش مینداختم جدی لب زدم:

_نشنوم به مامانم گفته باشی هااا

بدون توجه به من نگاه از صورت نورا نمیگرفت که عصبی فریاد زدم:

_با تو بودم ملیحه !

با صدای دادم نورا تکون خفیفی خورد ولی اقدر دُز داروها بالا بود که بیدار نشد

ملیحه از جاش پرید و با ترس پشت هم یک ریز تکرار میکرد :

_ چی گفتید آقا متوجه نشدم ببخشید .

نورا روی دستام جا به جا کردم ، از خشم لبم رو با دندون کشیدم و عصبی غریدم:

_ نشنوم به مامان چیزی بگی هااا

دستاش رو توی هم قفل کرد و درحالی که سرش رو پایین مینداخت با صدای ضعیفی لب زد:

_من کی پیش خانوم چغلی کردم آقا که اینطور میگید .

یه طوری خودش رو مظلوم نشون میده هر کی ندونه فکر میکنه راست میگه و صادق تر از خودش نیست .

چشم غره ای بهش رفتم ، حرف زدن با این آدم بی فایده بود و فقط تهدیدش کارساز بود تا مامان نتونه از زیر زبونش حرف بکشه.

بدبخت دست خودشم نبود مامان هم هر دفعه مجبورش میکرد ، و آمار من رو کامل ازش میگرفت.

دستم درد گرفته بود این وروجکم کم سنگین نبود، ازش فاصله گرفتم و درحالی که پشتم بهش بود بلند طوری که بشنوه گفتم:

_ایندفعه فرق میکنه ملیحه ، چیزی ازت بشنوم از کار اخراجی و مامانم هم پا درمیونی کنه قبول نمیکنم.

هیچی نگفت و ساکت شد ، خوبه فقط با تهدید میتونستم جلوی زبونش رو بگیرم .

به طرف اتاق مهمان رفتم ولی وسط راه دودل بودم که ببرمش اتاق خودم یا نه !

نمیدونم این چه حسی بود که داشت من رو وادار به این کارا میکرد .

آخر اون حس پیروز شد و به طرف اتاق خودم بردمش و آروم روی تخت خوابوندمش.

توی خودش جمع شد و اخماش توی هم رفت ، پتو روش کشیدم و ازش فاصله گرفتم.

این دختر الان این وقت شب توی اتاق تو چیکار میکنه امیر علی؟؟؟

همش توی ذهنم این سوال تکرار میشد و خودم رو با این حرف که آره تنهاس و حالش خوب نیست که شب تنها بمونه آروم میکردم .

ولی خودمم میدونستم اینا همش بهانه اس

خیلی خسته بودم و تموم بدنم درد میکرد به حمام آب داغ نیاز داشتم حوله رو از کمد بیرون کشیدم و به طرف حمام رفتم .

زیر دوش آب ایستادم و به آینده نامعلومی که پیش روم بود فکر کردم

آینده ای که برام سیاه و تاریک بود ، وقتی که نمیتونستم کسی رو کنار خودم داشته باشم و آروم باشم چه فایده ای داشت.

این آینده ای که پر بود از تنهایی و بی کسی آزارم میداد .

یا یادآوری نورا لبخندی گوشه لبم نشست

یعنی واقعا این دختر میتونست به من کمک کنه ؟؟؟

نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و بعد از دوش کوتاهی که گرفتم حوله رو دور خودم پیچیدم و از اتاق خارج شدم.

جلوی آیینه ایستادم و با حوله مشغول خشک کردن موهام بودم که با صدای موبایلی که توی اتاق پیچید با تعجب به اطرافم خیره شدم.

صدای موبایل من که این نبود ، با تعجب یه دور نگاهم رو توی اتاق چرخوندم که با دیدن نورا تازه یاد این افتادم که ای وااای من حتما گوشی نوراس !

حوله رو جلوی آیینه انداختم و با قدم های بلند به طرف وسایل نورا که گوشه اتاق بودن رفتم .

صداش از داخل کیفی که همراهش بود میومد ، درش رو باز کردم و با دیدن اون همه کتاب و وسایل ریز و پیزه دهنم باز موند.

نگاهی به نورا که غرق خواب بود انداختم و زیر لب زمزمه کردم:

_ای دختر این کیف دانشگات بوده یا بقچه ننه بزرگت از بس شلوغ پلوغه .

بی حوصله کیفش رو برعکس کردم که هرچی وسایل توش بود روی زمین ریخت ، پر اطرافم شد چیزایی که برای اولین بار میدیدم .

گیرسر ، شونه کوچولو ، رژلب ، کتاب، خودکار درحالی که میخندیدم سری به عنوان تاسف براش تکون دادم .

همه رو کنار زدم که با دیدن گوشی موبایلش که هنوزم زنگ میخورد برش داشتم ولی دستم روی دکمه وصل تماس نرفته بود که تماس قطع شد .

پوووف کلافه ای کشیدم و بلند شدم ، یعنی کی بود ؟؟
شاید دوستاش بودن نگران شدن
با یادآوری اون دوستش جولیا دندون هام با حرص روی هم فشار دادم و گوشی تو مشتم فشردم ، همون بهتر نگران شه دختره سمج لجباز !

خواستم روی میز بزارمش ولی یکدفعه نمیدونم چی شد که دلم خواس ببینم چی داخل گوشیش داره.

میدونم فضولیه ولی یه حسی بود که میخواست سر از کار این دختر دربیارم.

صفحه گوشیشو روشن کردم و انگشتم روش کشیدم که با راحت باز شدنش با تعجب خیرش شدم.

یعنی گوشیش رمز نداشت ؟ یعنی اینقدر براش مهم نیست که اگه فیلم شخصی داشته باشه شاید کسی ببینه.

اولین دختری بود که میدیدم گوشیش رمز و پسوردی نداره ، همه خترای اطرافم برای پنهون کردن گندکاری هاشو بیست جور رمز داشتن حالا نورا ؟؟؟

دستی به لبم کشیدم و نگاهی به گوشیش انداختم باباش بود ، که تماس گرفته بود ولی دوستاشم چندبار زنگ زده بودن.

گوشیش هیچ چیزی نداشت ، جز چندتا عکس که با دوستاش گرفته بود چیز خاصی توی گوشیش نبود.

این دختر داشت تمام معادلات من رو بهم میزد و حسابی گیجم کرده بود !
توی گوشیش که چیزی نبود یعنی واقعا دوست پسری تا به حال نداشته ؟ یا با کسی در ارتباط نبوده.

توی فکر و خیالاتم غرق بودم که با لرزیدن گوشی توی دستم به خودم اومدم و نگاهی بهش انداختم

با دیدن اسمس جولیا از حرص لبم رو با دندون کشیدم ، اگه بهش میگفتم نورا اینجاس صد درصد میخواست اینجا بیاد و نورا رو با خودش ببره.

با این فکر عصبی گوشیو سایلنت کردم و روی میز پرتش کردم .

نه من حالا حالا با این دختر کار داشتم ! تازه به دستش آورده بودم ، نمیزاشتم به این زودی ها از دستم در بره.

به طرف کمد لباسی رفتم و یه تیشرت و شلوار راحت پوشیدم .
خواستم از اتاق خارج بشم که با یادآوری نورا به طرفش رفتم و روی صورتش خم شدم

مثل دختر بچه ها راحت خوابیده بود ،دستم روی پیشونیش گذاشتم نه خبری از تب هم نبود

از اینکه اینجا توی اتاق من و روی تخت من بود یه حس عجیبی داشتم که خودمم درکش نمیکردم .

توی سیاهی و برزخ بدی دست و پا میزدم و حالم رو به راه نبود

فضای اتاق برام خفه کننده شده بود با عجله از اتاق خارج شدم و در روبستم

به فضای باز احتیاج داشتم وگرنه خفه میشدم ، دستی به گلوم کشیدم و به طرف حیاط رفتم.

” نــــــــــــورا “

لای پلکای خستم رو به زور باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد و دهنم تلخ بود

نگاهم که به اتاق ناآشنایی که توش بودم خورد ناباور پلکی زدم و سعی کردم روی تخت بشینم.

اینجا کجا بود ، من توی این اتاق چیکار میکردم .

هیج چیزی یادم نمیومد و این به شدت آزارم میداد ، دستی به سرم که درد میکرد کشیدم که چشمم خورد به دست کبود شدم.

نگاه دقیقی بهش انداختم معلوم بود جای آمپول و سرمه ولی چرا ؟؟

کلافه دستی به چشمام کشیدم و یک پام رو از تخت پایین گذاشتم ولی سرم گیج رفت و اتاق دور سرم چرخید .

دست لرزونم رو به تخت گرفتم و آروم باز روش نشستم ولی سر گیجه ام به قدری زیاد بود که آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با یه حرکت روی تخت دراز کشیدم.

حالت تهوع امونم رو بریده بود و به شدت حالم بد بود .

این سردرگمی که من چطور سر از اینجا درآوردن بیشتر آزارم میداد و باعث میشد به خودم بیشتر فشار بیارم .

چشمام روی هم گذاشتم تا حالم بهتر شه که با صدای باز شدن در اتاق و نزدیک شدن کسی بهم ، آروم چشمام رو باز کردم که با دیدن استاد از تعجب چشمام گشاد شدن و ناباور لب زدم:

_شما ؟؟ من من ….

زبونم قفل شده بود و نمیتونستم چیزی بگم و به جز صداهای نامفهموم چیزی از گلوم خارج نمیشد

با عجله به طرفم اومد و کنارم روی تخت نشست ، دستش رو به نشونه آروم باش جلوم گرفت و زمزمه کرد:

_آروم باش هیچی نشده باشه ؟؟

آب دهنم رو به سختی قورت دادم و سعی کردم به این موضوع که استاد قبلا چه پیشنهادی به من داده و الانم روی تخت اتاقش توی این وضعیت چیکار میکنم فکر نکنم

وقتی دید هنوزم دارم با وحشت نگاش میکنم خیره چشمام شد و با آرامش لب زد:

_عمیق نفس بکش !

خودش نفس عمیقی کشید و بیرون فرستاد به منم اشاره کرد این کار رو انجام بدم .

چند بار نفس عمیق کشیدم که بلند شد و به طرف تلفن کنار تخت رفت .

_خوبه حالا که آروم تر شدی بگم برات شام بیارن یه چیزی بخوری ضعف نکنی

من فقط ساکت نگاه ازش نمیگرفتم ، با فکر به اینکه نکنه بلایی سرم آورده باشع که الان روی تختشم با ترس پتو رو از روی خودم کنار زدم.

استاد که تازه تلفن رو قطع کرده بود با دیدن این حرکتم نگاه عجیبی بهم انداخت و پرسید :

_چیزی شده ؟؟

ولی من فقط نگاهم میخکوب لباسای تنم بود ، این لباسا رو خوب میشناختم !

لباسای بیمارستان تن من چیکار میکردن ، یکدفعه با یادآوری بلایی که سرم اومده بود و اون مردی که میخواست بهم تجاوز کنه هیستریک بدنم شروع کرد به لرزیدن .

دست خودم نبود و نمیتونستم لرزش بدنم رو کنترل کنم .

تازه داشت چیزایی یادم میومد ، توی خودم جمع شدم و پاهام رو توی بغلم کشیدم .

بدون توجه به اطرافم بدنم رو تکون میدادم و زیرلب با خودم حرف میزدم

باورم نمیشد همچین بلایی داشت سر من میومد ، حتی با فکر بهش هم حالم بد میشد .

هنوزم صداش توی گوشم بود که بهم میگفت بیا بریم فقط چند ساعت میخوامت و حرکت دستای کثیفش روی بدنم باعث میشد از بدن خودم چندشم بشه

دستامو روی گوشام فشار دادم تا صدای نحسش رو نشنوم ولی صداش توی مغزم میپیچید و حالم رو بدتر میکرد

هیستریک شروع کردم به جیغ زدن و خودم رو تکون دادن

_ولم کن لعنتی ، دستای کثیفتو به من نزن

ولی یکدفعه تو آغوش گرمی فرو رفتم
با جیغ سعی کردم از خودم جداش کنم ولی استاد بدتر بهم چسبید ،دستاس رو دور کمرم قفل کرد .

ازش میترسیدم اونم مثل تموم مردای دیگه فقط به فکر غرایض خودش بود .

هرچی تقلا کردم و جیغ زدم بی فایده بود و از جاش یک سانتم تکون نخورد

کنار گوشمم آروم شروع کرد به زمزمه کردن

با حرفی که بهم زد ناباور خشکم زد و تکون نخوردم باورم نمیشد داشت همچین حرفی به من میزد

 

از بس بهم چسبیده بود وقتی حرف میزد لباش به گوشم میخورد ،باعث میشد سرم رو کج کنم و بیشتر توی خودم فرو برم

_آروم باش ، تو دختر قوی هستی میدونم میتونی از پس این مشکلتم بربیای ! من ازت بیشتر از اینا انتظار دارم ! میخوام بشی همون نورای روز اول

یعنی واقعا من رو یه دختر قوی میبینه ؟؟ منی که هر دقیقه اشکم در مشکمه ؟؟

هق هقم رو خفه کردم و سعی کردم آروم باشم ولی دست خودم نبود و بدنم میلرزید.

اینقدر دم گوشم حرف زد تا آروم شدم و وقتی به خودم اومدم که اشکا روی صورتم خشک شده بودن و از گریه خبری نبود.

وقتی دید گریه نمیکنم یکدفعه ازم جدا شد و ایستاد ، با قدری ناگهانی این حرکت رو انجام داد که با تعجب خیره اش شدم .

چش شد یکدفعه ! تا چند دقیقه پیش که به زور بهم چسبیده بود ، پس الان چشه!

بدون اینکه بهم توجه کنه کلافه دستی به گردنش کشید و به طرف تلفن رفت و درحالی که زیرلب با خودش چیزایی زمزمه میکرد شماره ای گرفت و صدا روی پخش گذاشت.

با پخش شدن صدای زنی توی اتاق ،استاد عصبی تقریبا داد زد:

_پس غذا چی شد ؟؟؟

زن با صدای لرزونی جواب داد:

_الان میارم آقا ببخشید داشتم آماده میکردم .

پوووف کلافه ای کشید و زیرلب بلند طوری که من بشنوم گفت:

_بگو داشتم آمارتو میدادم

دستاش رو مشت کرد و درحالی که معلوم نبود از چی اینقدر عصبیه از پشت دندون های چفت شده اش غرید:

_تا پنج دقیقه دیگه غذا توی اتاقمه فهمیدی؟ شد شش دقیقه اخراجی .

بدون اینکه بزاره زنه که بنظرم مستخدم بود حرفی بزنه گوشی رو قطع کرد و با قدم های بلند به طرف پنجره رفت و پرده رو کنار کشید .

متعجب از رفتار های ضد و نقیضش شونه هام رو بالا دادم و سعی کردم بیخیال باشم.

میخواستم آبی به دست و صورتم بزنم ولی اینقدر سرگیجه ام شدید بود که نمیتونستم برای چند دقیقه هم سرم رو بالا بگیرم

بدون اینکه اختیاری روی خودم داشته باشم دراز کشیدم و سرم توی بالشت فرو بردم.

سرم به شدت درد میکرد و بیشتر علتشم از گریه زیادی بود که کرده بودم.

نمیدونم چقدر چشمام بسته بود که صدای در اتاق و پشت بندشم بوی غذا باعث شد شکمم ضعف بره و بی اراده صدای بلندی بده.

از خجالت چشمام بیشتر روی هم فشار دادم و ملافه روی خودم کشیدم.

صدای خنده ریز استاد باعث شد بیشتر خجالت بکشم ، صدای زنی توی اتاق پیچید که باعث شد کنجکاو کمی ملافه رو کنار بزنم تا ببینم کی هست.

با دیدن زن ریز نقشی که عجیب صورتش مهربون میزد ، با دقت بیشتری گوش ایستادم که چی میگن .

_آقا غذا رو کجا بزارم؟؟ نمیخواید بیاید سالن برای صرف شام .

استاد سینی دستش رو ازش گرفت و درحالی که بهش پشت میکرد کوتاه لب زد :

_نه ، میتونی بری

سینی روی میز کنار تخت گذاشت و به طرف من برگشت که با دیدن همون زنه عصبی فریاد زد:

_پس برای چی اینجای هنوز !

زن که داشت من رو زیر چشمی دید میزد با صدای داد استاد بالا پرید و با ترس دستش روی سینه اش که به شدت بالا پایین میشد گذاشت .

_ببخشید الان میرم

با عجله از اتاق خارج شد و در رو بست .

این استادم چقد خشن بود و من نمیدونستم ، خواستم خودم رو به خواب بزنم تا بره ولی با کشیده شدن ملافه از روی صورتم با وحشت خیره استاد شدم که با پوزخندی گوشه لبش نگاه ازم نمیگرفت .

اخمی بهش کردم و عصبی ملافه رو خواستم از دستش بکشم که کلا ملافه رو از لج من گوشه اتاق پرتش کرد و جدی گفت:

_بلند شو زود باش

حیف که سرم به شدت گیج میرفت و حالم خوب نبود وگرنه یک لحظه هم این خونه ای که این روانی توش بود رو تحمل نمیکردم و همون موقع از دستش فرار میکردم

بدون اینکه تکونی به خودم بدم روی پهلو چرخیدم و پشتم رو بهش کردم و درهمون حال لب زدم:

_غذا نمیخورم گرسنم نیست

با شنیدن حرفم چنان قهقه ای زد که صداش تو کل خونه پیچید ، با تعجب به طرفش چرخیدم که علت خنده بی موقعشو بدونم که چشمش بهم خورد و خندش شدت گرفت.

خدا شفات بده ای زیر لب زمزمه کردم که فکر نمیکردم شنیده باشه ولی با قطع شدن خندش و به خون نشستن چشماش لبم رو با دندون کشیدم و سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم.

پس صورتم رو ازش برگردوندم ، صدای قدم های عصبیش که با عجله بهم نزدیک میشید باعث شد با استرس توی خودم جمع بشم .

کنارم رسید و روی صورتم خم شد ، درحالی که رگ های پیشونیش از عصبانیت بیرون زده بودند با صدای خشنی فریاد زد :

_چی گفتی ؟؟؟ نشیندم

نه انگار هرچی جلوی این کوتاه میام بدتر میشه با حرص روی تخت نشستم درحالی که عصبی چشمام رو توی حدقه میچرخوندم گفتم:

_همون که شنیدی ، یه چیز رو دوبار تکرار نمیکنن استـــــــــــاد

از لجش استاد رو کشیدم که متوجه حد و مرزهای بین خودمون بشه و به خودش بیاد .

بفهمه که جز استاد هیچ نسبت دیگه ای با من نداره ، برخلاف انتظارم که الان عصبی میشه ؟

لبخندی زد و با حالت خاصی روی صورتم خم شد ، عقب رفتم که فاصله رو حفظ کنم ولی لعنتی باز جلوتر میمومد .

اینقدر جلو اومد و من خم شدم که سرم به تاج تخت خورد و باعث شد نیشخندی به صورت متعجب من بزنه و درحالی که نگاهش خیره لبهام بود زمزمه کرد:

_آهان دوست نداری فقط استادت باشم ؟ اوووف جوجه اینقدر درگیر من شدی خوب زودتر میگفتی!

با چشمای گرد شده خیره دهنش شدم چی ؟؟ این چی میگه !

پرروی عوضی با حرص دستام مشت کردم و عصبی مشت محکمی به سینه اش کوبیدم.

_اصلا هم همیچین چیزی نیست

دستم رو گرفت و درحالی که فشارش میداد پوزخند صدا داری به صورت وار رفته من زد و گفت:

_نمیخواد حالا انکار کنی من درکت میکنم ، هیچ کسی نمیتونه من رو ببینه و عاشقم نشه ؟

موهای شلخته دورم رو کنار زدم و درحالی که با حرص دستام رو مشت میکردم داد زدم:

_ارزونی همونایی که عاشقتن ، دست از سر من بردار

انگار از اذیت کردن من لذت میبره خنده بلندی کرد و به طرف سینی غذا رفت

با دیدن خنده اش بیشتر عصبی میشدم که داره من رو دست میندازه و بهم میخنده.

سینی رو روی پاهام گذاشت و با لحن جدی که صد درجه با چهره خندون چند دقیقه پیشش فرق داشت گفت:

_زود باش تا پنج دقیقه دیگه سینی رو خالی میخوام

اول خواستم لج کنم و نخورم ولی با دیدن سوپ خوش عطری که توی سینی بهم چشمک میزد بیخیال اون گنددماغ شدم و قاشق رو برداشتم و شروع کردم به خوردن.

استاد نیم نگاهی بهم انداخت و انگار خیالش راحت شده باشه بدون کوچکترین حرفی از اتاق خارج شد .

اینم خداییش مشکل داشت یک ثانیه میخندید و ثانیه بعد اخماش توی هم بودن .

اصلا معلوم نبود برای چی زندس اصلا !

بی تفاوت شونه هام رو بالا فرستادم و برای اینکه بیشتر از این ضعف نکنم و صدای شکمم بالا نیاد ، با عجله شروع کردم به خوردن .

غذام که تموم شد ، انگار حالم بهتر شده باشه سرگیجه ام کمتر شد .

آخه دختره ی الاغ تو اینجا چیکار میکنی نصف شبی

آره بهتره هرچی زودتر از اینجا برم .

با این فکر به سختی بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم ولی تا دستم روی دستگیره نشست با دیدن لباسای بیمارستان تنم کلافه برگشتم .

حالا باید چیکار کنم ، آشفته طول اتاق رو قدم میزدم که چشمم خورد به کیف خودم که کنار کیسه ای گوشه اتاق بودن.

با عجله به سمتشون رفتم و نگاهی داخلش انداختم که با دیدن لباسام لبخندی زدم و با عجله شروع کردم به پوشیدن لباسام

برام فرقی نمیکرد الان ساعت چند بود و یا نصف شبه ، فقط میخواستم از اینجا فرار کنم.

بعد از پوشیدن لباسام با عجله بلند شدم و کیفم روی دوشم انداختم ولی هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم که در اتاق باز شد و استاد که سرش پایین بود داخل شد.

یک قدم عقب رفتم که سرش رو بلند کرد و با دیدنم که لباس هام رو کامل پوشیده بودم با تعجب ابرویی بالا انداخت و نزدیکم شد.

هر قدمی که اون جلو میرفت من عقب تر میرفتم تا اینکه پشتم به کمد خورد و ایستادم.

روبه روم رسید و اینقدر بهم چسبید که گرمای بدنش رو کامل حس میکردم.

دوست نداشتم حسش کنم چون تموم معادلات من رو بهم میریخت و میترسیدم بالاخره اختیار از دست بدم و روزی خودم رو ببینم که روی تختش کنارشم.

دستم روی سینه داغش گذاشتم و سعی داشتم به عقب هُلش بدم ولی بی فایده بود و یک ذره هم عقب نرفت.

سرم رو پایین انداختم و درحالی که سعی میکردم لرزش صدام رو پنهون کنم لب زدم:

_برید کنار استاد !

دستاش رو دو طرف کمرم روی کمد گذاشت و در حالی که نگاهش روی صورتم سنگینی میکرد سرش رو خم کرد و آروم زمزمه کرد:

_کی به تو اجازه داد بری ، که لباس پوشیدی؟

هه این پیش خودش چی فکر کرده؟؟ اجازه بگیرم از کی؟؟؟

انگار خودش رو مالک تمام و کمال من میدونست و من برده زر خریدش بودم که اینطوری با من رفتار میکرد.

سرم رو بالا گرفتم و پوزخند صداداری بهش زدم و درحالی که سعی میکردم نگاهم به چشماش نیفته گفتم:

_من به اجازه کسی نیاز ندارم !

دستش روی چونه ام نشست ، سرم رو بالا گرفت .

_ مطمعنی ؟؟ به اجازه کسی نیاز نداری ؟؟؟

عصبی خیره چشمای وحشیش شدم و با لحن تندی لب زدم:

_آره من برده کسی نیستم استااااااد

از لج استاد رو کشیدم که باز بهش تذکر بدم که حد و مرزش رو بدونه ، قرار نیست هرچی اون بگه من اجرا کنم.

توی گلو خندید و درحالی که نگاهش رو توی صورتم میچرخوند گفت:

_اینقدر دوست داری به اسم کوچیک صدام کنی ؟؟ خوب نمیشه که اینجوری باید ببینی من اجازه میدم یا نه چون همه کسی اجازه ندارن من رو به اسم کوچیک صدا کنن .

با چشمای گشاد شده خیره دهنش شدم و ناباور پلکی زدم ، چی من بهونه میخوام که با اسم کوچیک صداش کنم ؟

نه خیلی دل خوشی ازش دارم ، و با حرفاش خیلی حرصم میداد !

من حرص میخوردم و اون لذت میبرد ، هیچی نمیگفت ولی با یه کلمه حرفی که میزد کل وجودمو آتیش زد .

زیر دستش زدم و لبم رو با دندون کشیدم و عصبی غریدم :

_هه من هیچ اصراری ندارم با شما صمیمی بشم ، این شمایید که دارید به زور من رو به خودتون میچسبونید .

هنوز حرصم خالی نشده بود و خواستم ادامه بدم که با نشستن انگشتش روی لبم حرف توی دهنم ماسید و با تعجب خیره چشماش شدم.

انگشتش رو چند بار روی لبم کشید که باعث شد ته دلم یه طوری بشه و بخوام از خود بیخود بشم.

اینقدر اخم کرده بود و جدی بود که نمیتونستی تشخیص بدی درونش چه حسی داره و چی میگذره .

آب دهنم رو قورت دادم و خواستم دستش رو کنار بزنم که با دست دیگه اش مُچ دستم رو گرفت و درحالی که هنوز نگاهش روی لب هام قفل بود زیر لب انگار که داره با خودش چیزی رو زمزمه میکنه گفت:

_یعنی تو میتونی من رو از عذاب چند ساله نجات بدی !

عذاب ، چه عذابی !!!
ناباور خیره صورت عبوسش شدم و دهن باز کردم که درباره عذاب ازش سوال بپرسم ولی با یک قدم بلند ازم فاصله گرفت و عصبی چنگی توی موهاش زد

یعنی منظورش چی بود ؟؟
با چشمای ریز شده خیره اش بودم که عصبی برگشت که از اتاق خارج شه ولی با دیدنم که هنوز وسط اتاق ایستادم تقریبا فریاد زد:

_مگه نمیخواستی بری هاااا ، برو دیگه برای چی وایسادی ؟؟؟

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا