رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 17

4.2
(15)

 

آنا با مهارت دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و لباشو روی رگ گردنم گذاشت و میبوسید ، چشمام رو بسته بودم و سعی کردم تموم حس و حالم رو بیدار کنم

دستامو توی موهاش چنگ زدم و باهاش همکاری کردم ، لباش رو نزدیک گوشم آورد و در حالی که لاله گوشم رو بین لبهاش میگرفت با صداهای تح..ریک آمیزی کنار گوشم زمزمه میکرد.

شاید هر پسر دیگه ای جای من بود الان از این دختری که بهش چسبیده بود و خودش رو راحت در اختیارش گذاشته بود نمیگذشت .

ولی من لعنتی هیچ میل و کششی نسبت بهش توی وجود خودم حس نمیکردم ، نه نباید به این زودی تسلیم میشدم.

با این فکر دستمو روی بدنش کشیدم و به آرومی خواستم بلند شم که پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد و دستاش بودن که توی موهام چنگ شدن.

دستمو دور کمرش حلقه کردم و همونطوری که به طرف بیرون میرفتم لبهاش رو به بازی گرفتم .

با دیدن همکاریم نال…ه ای توی دهنم کرد و با عطش بیشتری لبهام رو بوسید .

با پا در اتاق مهمان رو باز کردم و به طرف تخت رفتم و همونطوری که آنا توی بغلم بود روی تخت خوابوندمش و روش خیمه زدم .

وقتی دید فقط روش خیمه زدم و هیچ کاری نمیکنم ، بی قرار هلم داد که با پشت روی تخت خوابیدم و خودش روم خیمه زد و دستش به سمت کمربندم رفت و…..

نمیدونم چقد از رابطه مون میگذشت و به زور داشتم تحمل میکردم ، از این حالت خودم به شدت بیزار بودم

از اینکه هیچ دختری نمیتونست راضیم کنه ، چشمام بستم که صورت نورا جلوی چشمان نقش بست با حرکت دستای آنا روی بدنم حس میکردم نوراس و یه حس های خوبی داشت توی وجودم شکل میگرفت که عصبی چشمام رو باز کردم و آنا رو از روی خودم کنار زدم.

با نفس نفس روی تخت افتاد و با صدای که از شدت خماری گرفته بود آروم لب زد :

_چی شد امیر ؟؟

شلوارم رو از روی زمین برداشتم و درحالی که پام میکردم عصبی با بالا تنه برهنه به طرف در اتاق رفتم که بلند صدام زد و گفت :

_با توام امیر ؟؟؟

خودم عصبی بودم و اونم داشت میرفت روی اعصابم ، به طرفش برگشتم و برای اینکه صداش رو بالا برده بود چشم غره ای توپ بهش رفتم و از پشت دندون های قفل شده ام فریاد زدم:

_نمیخواممم نمیتونم فهمیدی ؟؟؟ خفه شوووو حالا

بدون توجه به قیافه زارش ، از اتاق بیرون رفتم و عصبی در رو بهم کوبیدم .

آخ خدای من داشتم دیوونه میشدم ، حس میکردم از شدت عصبانیت سرم داره میترکه ، این بارم نتونستم بازم نشد .

با قدم های بلند به طرف باشگاه رفتم و بدون پوشیدن دستکش شروع به ضربه زدن به کیسه بوکس کردم ، هر ضربه ای که از حرص میزدم به این فکر میکردم که چرا چشمای اون لعنتی باید موقع رابطه توی ذهنم بیاد .

اینقدر مشت کوبیدم که دیگه بدنم از جون افتاده بود ، با بدنی که خیس عرق بود به طرف استخر رفتم و با یه حرکت خودمو داخل آب انداختم .

با برخورد آب سرد با بدن برهنه ام نفس حبس شده ام رو به شدت بیرون فرستادم و درحالی که چشمام رو می بستم تن خستم رو به آب سپردم .

نمیدونم چقدر شنا کردم که دیگه خسته از آب بیرون زدم و همونطوری که به طرف رخت کن میرفتم به این فکر میکردم که قدم بعدیم برای اجرای بهتر شدن نقشه ام چی میتونه باشه ؟؟

با رابطه امشبم فهمیدم که هنوزم هیچ دختری جذب و راضیم نمیکنه ، با یادآوری نورا و بدنش که چطور حتی بوی تنش هم جذبم میکنه و دوس دارم ساعت ها توی بغلم بگیرمش و بوش کنم با درد چشمام رو بستم.

این دختر بدجوری روی ذهن و مخ من رفته بود و قصد خارج شدن هم نداشت ، باید یه کاری میکردم و زود به دستش بیارم ، باید فرداشب توی تخت من باشه هر طوری شده!

بعد از پوشیدن لباس با حوله کوچیکی که موهام رو خشک میکردم با عجله به طرف اتاقم رفتم

 

با عجله در اتاق رو باز کردم که با دیدن آنا که هنوزم با بدنی برهنه روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره بود اخمام توی هم رفتن و بدون توجه بهش به طرف گوشی موبایلم رفتم .

دلیل اینکه هنوزم اینجا بود رو نمیفهمیدم ، با صدای در سرش به سمتم چرخید ، سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم ولی من کوچکترین عکس العملی نسبت بهش نشون ندادم .

گوشی رو برداشتم که صدای خفه اش به گوشم رسید :

_چرا نمیزاری بیشتر بهت نزدیک شم !

به طرف در قدم تند کردم که با حرفی که زد بی اختیار پاهام از حرکت ایستادن و از شدت سردرگمی دستی به صورتم کشیدم .

_من دوست دارم امیرعلی ، چرا نمیخوای من باهات باشم و بهت لذت بدم ؟

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست و درحالی که نیم رخم رو به سمتش میگرفتم با بی حوصلگی گفتم :

_من نمیتونم لذتی حس کنم ، یعنی لذتی بهم نمیدی آنا اینو بفهم !

سکوت کرد و چیزی نگفت ، از اتاق بیرون زدم و همونطوری که از پله ها پایین میرفتم شماره وکیل رو گرفتم و بهش گفتم که هر طوری شده به بابای نورا زنگ بزنه و نورا رو تحت فشار بزاره !

دیگه نمیتونستم برای داشتنش تحمل کنم و هرچی تا الان کنار اومدم و چیزی نگفتم بسه !

خیلی هواش رو داشتم و با فکر و خیال های بیخود فکر میکردم میتونم با رضایت خودش داشته باشمش ولی الان میدیدم این دختره چموش تر از این حرفاس!

برای اینکه حال و هوام عوض شه و بادی به سرم بخوره روی صندلی های توی حیاط نشستم و منتظر تماس وکیل سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام روی هم گذاشتم.

هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که با حس کسی کنارم که بدون شک آنا بود و خم شدن روی صورتم چشمام باز کردم و نگاهمو به صورتش دوختم .

بوسه ای روی گونه ام گذاشت و همونطوری که لباش رو نزدیک گوشم میاورد با صدای آرومی زمزمه کرد :

_ فعلا که دارم میرم ، ولی اینو بدون من ازت دست نمیکشم .

دستام با حرص مشت کردم و نگاه سردمو بهش دوختم ، ولی اون بی اهمیت با لوندی از کنارم گذشت .

دستی به موهای نیمه خیسم کشیدم و نگاه دوباره ای به صفحه گوشی انداختم ، نه هیچ خبری نبود ! دیگه کم کم داشتم صبرم تموم میشد که با بلند شدن صدای گوشی دست پاچه تماس رو وصل کردم

_چی شد ؟؟؟

صداش قطع و وصل میشد که با عصبانیت غریدم :

_مردک من اینقدر پول پای تو میریزم اون وقت بعد دو ساعت که زنگ میزنی اینطوری هستی ؟؟

انگار صدام رو شنیده چون درحالی که صداش بریده بریده به گوشم میرسید گفت :

_آقا همه چی حل شد تموم !

نفسم رو به راحتی بیرون فرستادم و بدون اینکه چیزی بگم با خوشحالی گوشی رو قطع کردم ، پس حالا باید منتظرش میموندم .

هرچه زودتر مجبور بود سراغم بیاد ، چون با این سرعت هیچ کاری گیرش نمیومد .

با فکر به فردایی که قرار بود توی رختخوابم باشه نیشخندی زدم و با یادآوری خدمتکار خواستم شماره مامان رو بگیرم تا یکی رو بفرسته ولی با یادآوری اینکه نورا میتونه کارهای خونه رو انجام بده و تمام و کمال در اختیارم باشه تماس رو قطع کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم.

فرداشب هر اتفاقی هم بیفته باید با من باشه هر طوری که شده حتی به زور و اجبار

” نــــــــورا “

گوشه اتاق توی خودم جمع شدم و با درموندگی خیره دیوار رو به روم بودم ، یاد تماس چند ساعت پیش بابا افتادم و سرمو بین دستام گرفتم ، حالا باید چه خاکی توی سرم میکردم !

دیگه پول و کاری نداشتم حتی دیگه پس اندازمم کم کم داشت تموم میشد و فردا پس فردا به نون شبمم محتاج میشدم ، حالا هم که بابا از هر جهتی داشت بهم فشار میاورد .

هیچ راهی جلوی پام نبود تا یه خاکی توی سرم بریزم ، حالا بابا رو با هر دوز و کلکی رد کردم چند روز دیگه که همین ته مونده پولامم ته میکشید میخواستم چه غلطی کنم.

با یادآوری پولایی که به جولیا دادم نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم ، نمیتونستم به اونیم که اینقدر دستش خالیه بگم پولا رو پس بده .

سرمو روی زانوهام گذاشتم و با درد چشمامو بستم ، یکدفعه با یادآوری امیرعلی و جایزه نفر اول شدن یه حسی قلقلکم میداد تا برای به دست آوردن جایزه ام بجنگم .

میدونستم بینمون بهم خورده و اونم منو تهدید کرده ولی اون نمیتونست زیر حرفی که بین اون همه دانشجو زده بزنه ، حق این کارو نداشت.

با خنده ای که رفته رفته روی لبهام بزرگ تر میشد بلند شدم و بعد از عوض کردن لباسام از خونه بیرون زدم .

وقت زیادی نداشتم باید هرچه زودتر امیر رو میدیدم ، از اوندفعه قبلی که به خونش رفته بودم یه چیزایی یادم بود کاشکی آدرس رو اشتباه نرم.

توی تاکسی برای اطمینان نگاهی به لباسام انداختم ، با اینکه با عجله بیرون اومده بودم ولی خداروشکر لباسام پوشیده بودن چون حوصله غُرغُرهاش رو نداشتم .

نگاهمو به بیرون دوختم تا بلکه با دیدن خیابون ها مسیر خونه اش رو بهتر پیدا کنم ، با دقت داشتم خیابون های اون منطقه رو نگاه میکردم که با دیدن خونه ای که به شدت برام آشنا بود و شک نداشتم خودشه با عجله به طرف راننده برگشتم و گفتم :

_نگهدارید

تاکسی که ایستاد با عجله از ماشین پیاده شدم و روبه روی خونه ایستادم و نگاهمو بهش دوختم .

امکان نداشت اشتباه گرفته باشم ، آخه مگه چند تا خونه توی این منطقه وجود داشت که دیوارهاش با حصار های آهنی پوشیده شده بودن و اینقدر بزرگ بود که تقریبا نصف اون خیابون رو گرفته بود .

یه لحظه برای اومدنم تا اینجا پشیمون شدم و پاهام از حرکت ایستاد ولی با فکر به اینکه این آخرین برگ برندمه آب دهنم رو قورت دادم و با قدم های بلند به طرف در خونه اش رفتم.

نگهبان در رو باز کرد و با اخمای درهم نگاهش رو بهم دوخت ، یه طوری نگاهم میکرد که یادم رفت چی میخواستم بگم !

پایین لباسم رو چنگ زدم و درحالی که از کنار بدنش به داخل خونه سرک میکشیدم با استرس لب زدم :

_میخوام برم داخل !

دستشو به سینه زد و با چشمای ریز شده نگاهش رو به چشمام دوخت و یه کلمه گفت :

_با کی کار داری ؟؟

یه قدم جلو رفتم و درحالی که سینه به سینه اش می ایستادم ، نگران کف دستای عرق کرده ام رو به پایین لباسم کشیدم و گفتم :

_با استاد کار دارم

 

با این حرفم ابرویی با تعجب بالا انداخت و در حالی که سرش رو تکون میداد به طرف قسمت نگهبانیش رفت ، گوشی رو برداشت و نگاهش رو بهم دوخت .
نمیدونم پشت تلفن چی بهش گفتن که دستی به ریشش کشید و با باشه ای گوشی رو قطع کرد ، هنوزم داشتم خیره نگاهش میکردم که دستش رو بلند کرد و درحالی که به داخل خونه اشاره میکرد بلند گفت :

_میتونی بری داخل آقا اجازه دادن .

چند قدم به طرف خونه برداشتم که با دیدن همون نگهبان اون شبی که داشت از طرف درختا به سمتم میومد بی تفاوت نگاه ازش گرفتم .

مگه این خونه چند نگهبان داشت ، شونه ای بالا انداختم و با قدم های سریع به طرف خونه قدم تند کردم ، باید هرچه زودتر با اون مغرور بداخلاق صحبت میکردم.

داخل که شدم با دیدن خونه خالی صورتم توی هم فرو رفت ، با ترس نگاهمو به اطراف چرخوندم !
چرا هیچ کس توی خونه اش نبود ، داشتم با کنجکاوی اطراف رو دید میزدم که صدای تمسخر آمیزش از پشت سرم باعث شد با دست هایی مشت شده به طرفش برگردم.

_بهت یاد ندادن بی اجازه تو خونه مردم سرک نکشی ؟؟

با دیدنش توی اون لباسای خونگی ست مشکی که به شدت بهش میومدن با فکر به اینکه چرا اینقدر این بشر خوشتیپ و خوشکله بی اختیار اخم مهمون صورتم شد و با ترش رویی گفتم:

_من جایی سرک نکشیدم !

با چشم و ابرو به روبه رو اشاره کرد و گفت :
_لابد اونی که الانم داشت توی همه چی فضولی میکرد من بودم؟؟

لعنتی داشت به من طعنه میزد ، پوزخند صدا داری بهش زدم و درحالی که بدون تعارف روی مبلا مینشستم گفتم :

_برای این حرفا اینجا نیومدم ، اومدم ازت بپرسم از کی باید بیام سر کارم؟

با این حرفم نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و بدون تفاوت درحالی که از کنارم میگذشت لب زد :

_هر قراری بین ما بود لغو شده

عصبی بلند شدم و در حالی که دنبالش راه میفتادم تقریبا جیغ زدم :

_یعنی چی این حرفت هاااا ؟؟

شونه ای بالا انداخت و همونطوری که از پله ها بالا میرفت گفت :

_یعنی همینی که شنیدی !

در اتاقش رو باز کرد و درحالی که روی تخت دراز میکشید خیره من که عصبی نگاش میکنم ، شد

_میتونی بری ، گفتم که همه چی تموم شد !

بدنم از شدت خشم زیاد میلرزید ، با صدای که سعی میکردم نلرزه زیر لب ناباور زمزمه کردم :

_ولی حرفایی که سر کلاس زدید…..

توی حرفم پرید و عصبی فریاد زد :

_گفتم که نه فهمیدی ؟؟ یا تا صبح میخوای در گوش من وز وز کنی !

بی اختیار اشک توی چشمام حلقه زد ، هرچی التماس کردم بس بود ، ناامید عقب گرد کردم که از اتاق که با حرفی که زد پاهام از حرکت ایستادن

_ولی اگه شرایط من رو قبول کنی میتونم روش فکر کنم.

با هیجان به طرفش رفتم و کنار تخت ایستادم

_شرایطتت چیه ؟؟

مغرورانه نگاهشو روی هیکلم چرخوند

_امشب روی این تخت با من میخوابی و از امروز به بعد مطابق میل من عمل میکنی!

عصبی دستامو مشت کردم ، لعنتی همش به فکر لذتش بود دهن باز کردم که هرچی لایقشه بارش کنم ولی با یاد اینکه دیگه هیچ فرصتی توی این کشور ندارم و شاید این آخرین برگ برندمه لبم رو به دندون گرفتم و درحالی که سعی میکردم از شدت بغض صدام نلرزه گفتم :

_باشه قبوله

قهقه اش به هوا رفت و گوشی رو از روی پاتختی برداشت و بدجنس گفت:
_ تا من به عاقد زنگ میزنم تا برای خوندن صیغه بیاد ، برو حموم به خودت برس دوس دارم امشب همه چی کامل باشه ! میفهمی که چی میگم؟

مجبور بودم برای اینکه توی این کشور لعنتی بمونم و با تموم شدن درسم به جایی برسم زیر بار هر خفت و خاری برم، با این فکر با اشکایی که از چشمام سرازیر بودن به طرف حمامی که توی اتاقش بود رفتم

بدنم میلرزید و استرس به جونم افتاده بود ، با پاهایی لرزون داخل حمام شدم و در رو از داخل قفل کردم .
روبه روی وان و دوش آبش ، دیوارش تماما آیینه کامل بود ، به طرفش رفتم و با دیدن خودم که رنگم به سفیدی میزد و موهام آشفته دورم ریخته شده بودن غمگین دستمو روی آیینه گذاشتم.

چرا من به اینجا رسیدم و کارم به اینجا کشیده ، قطره اشک سمجی از گوشه چشمم روی گونه ام چکید ، با خشم کف دستم رو محکم به چشمام کشیدم .

جلوی همون آیینه ایستادم و شروع به بیرون آوردن لباسام کردم ، به خودم خیره شده بودم و اشکام با شدت بیشتری پایین میومدن.

میخواستم این صحنه رو توی ذهنم ثبت کنم و تا آخر عمرم یادم نره به خاطر اینکه توی این کشور لعنتی بمونم و درس بخونم دست به چه کارهایی زدم و چطور خاری و خفت کشیدم.

حالا با بدنی برهنه توی حمام چندصد میلیونی استادم ایستاده بودم ، کسی که حتی حاضر نبود برای به دست آوردن دلم تلاش کنه و دوستم داشته باشه فقط خودش براش مهم بود و بس!

امشب با حرفی که زد فهمیدم براش هیچ ارزشی ندارم و دوستم نداره و این بودم که داشتم عاشقش میشدم و این همون چیزی بود که داشت من رو از پا درمیاورد و آزارم میداد که فقط براش نقش یه برده و کلفت رو دادم که هر وقت دلش خواست مثل یه آشغال دورم بندازه.

آب رو باز کردم و بدون توجه به سرد یا گرم بودنش زیر دوش رفتم ، هر قطره آبی که روی بدنم مینشست بدتر بهم یادآوری میکرد که بیرون از این اتاق چی در انتظارمه !

نمیدونم چقدر زیر دوش ایستادم و به خودم توی آیینه خیره بودم که با صدای امیرعلی که محکم به در حمام میکوبید به خودم اومدم و نگاه یخ زدم رو از آیینه گرفتم .

_زودتر بیا بیرون حوله هم توی حمام هست .

با بدنی که لرزشش بیشتر شده بود شیر آب رو بستم و نگاهمو توی حمام چرخوندم ، هنوزم برای تصمیم عجولی که گرفتم دودل بودم و استرس داشتم ، لبه وان نشستم و با دستای لرزونم بازوهام رو گرفتم و توی خودم جمع شدم .

از بدنم آب چکه میکرد و دندون هام از شدت لرزش روی هم بند نمیشدن ولی من به بیرون از این اتاق فکر میکردم به عاقدی که اومده بود و به تختی که امشب باید کنار اون روش میخوابیدم.

ولی بالاخره که چی ؟؟ باید با واقعیت کنار میومدم !
با این فکر بلند شدم و با قدم های لرزون به طرف حوله تن پوشی که روی گیره بود رفتم و با عجله تنم کردم ، پامو که بیرون گذاشتم با دیدن اتاق خالی نفس عمیقی کشیدم و با قدم های بلند به طرف کمد لباس هاش رفتم ولی هنوز دستم به کمد نرسیده بود که در اتاق باز شد و با پیچیدن صداش توی گوشم چشمامو کلافه توی حدقه چرخوندم.

_میبینم که دست از لجاجت برداشتی و درست عین یه دختر خوب داری هرکاری که میگم رو انجام میدی!

بدون توجه به حرفاش در کمدش رو با فشار باز کردم و نگاهمو به لباساش دوختم ، حالا باید چی میپوشیدم ، دونه دونه لباساش رو کنار میزدم که به طرفم اومد و پیرهن مردونه ای از بین لباسا بیرون کشید و به سمتم گرفت.

بی تفاوت لباس رو از دستش گرفتم و نگاهی بهش انداختم ، اینقدر بزرگ بود که صد در صد من توش غرق میشدم ، خواستم یکی از شلوارک هاشم بیرون بکشم که در کمد رو بست و به طرف خودش برم گردوند .

_همین پیرهن رو تنت کن بسه !

چشم غره ای بهش رفتم و با اخمای توی هم ، عصبی گفتم :

_من اینطوری از اتاق بیرون نمیام !

با این حرفم عصبی نگاهشو روی هیکلم چرخوند و گفت :

_فکر کردی من میزارم اینطوری لخت بگردی؟؟ عاقد نمیاد قراره تلفنی بابای بابک صیغه رو بخونه.

کلافه نگاه ازش گرفتم و عصبی با پیرهنی که دستم بود به سمت حمام رفتم و حوله رو از تنم بیرون آوردم و پیرهنی که دستم بود رو تنم کردم.

بلندیش تا یه وجب زیر باسنم میومد و تقریبا جز لباس زیر هیچی دیگه تنم نبود ، پاهای برهنم رو بهم چسبوندم و خجالت زده دستمو روی گونه هام که از شدت شرم داغ شده بودن گذاشتم.
میخواستم امشب به این فکر کنم که اون کسیکه دوستش دارم نه کسی که آزارم داده!

برای اینکه راحت با این قضیه کنار بیام باید امشب به هیچ چیزی فکر نکنم و ذهنم رو آزاد بزارم ، نباید بزارم به خواسته اش برسه.
امیرعلی کاری میکنم وابسته ام بشی و نتونی یه شب بدون من بمونی !

با این فکر لبخندی روی لبهام نشست و درحالی که دستی به موهای خیسم می کشیدم و با همون وضعیتم از اتاق خارج شدم !

روی تخت دراز کشیده بود که با صدای در حمام به سمتم برگشت و از بالا تا پایین نگاهش روی اندامم چرخوند و ابرویی با تعجب بالا انداخت !

همونجا سر جام ایستاده بودم و هنوزم بی اختیار از درون میلرزیدم ، دستشو ستون سرش کرد و درحالی که به طرفم میچرخید با انگشت اشاره بهم گفت که نزدیک برم.

نفس عمیقی کشیدم و همش زیر لب با خودم زمزنه میکردم نترس ، اون هیچ کاری از دستش برنمیاد فقط باید اونو وابسته خودت کنی!
روی تخت کنارش نشستم ، نگاهش انچنان روی تنم در گردش بود که برای لحظه ای شک کردم که این آدم واقعا مشکل داره یا نه ؟؟
دستش که به طرف رون پام اومد خودم رو عقب کشیدم و نه آرومی زیر لب زمزمه کردم.

کلافه بلند شد و در حالی که روی تخت مینشست گوشی رو برداشت و تماسو روی پخش گذاشت .

_سلام حاجی !

_سلام امیرعلی جان خوبی پسرم ؟؟

_بد نیستم ، بابک که بهتون گفته برای چی مزاحمتون شدم ؟؟

-بله الان میخونم خطبه رو

هنوزم باورم نمیشد با چند تا جمله عربی من زن صیغه ای امیرعلی شدم ، و الانم داره بی تفاوت نگاهم میکنه .

آب دهنم رو قورت دادم که راحت روی تخت دراز کشید و درحالی که چشماشو میبست گفت :

_حالا دیگه من شوهرت به حساب میام کارتو شروع کن!

آب دهنم رو قورت دادم ، خدایا من که اصلا تا حالا کوچکترین رابطه ای با کسی نداشتم پس چطور اون توقع داشت من کسی باشم که باید شروع کننده باشم ؟
بی حرکت گوشه تخت بی تحرک ایستاده بودم که پوزخند صدا داری زد و گفت :

_نکنه عرضه این کارم نداری؟؟ اگه اینطوره هیچ قراری بینمون نمیمونه !

دستامو عصبی مشت کردم و لعنتی زیر لب زمزمه کردم ، داشت تحت فشارم میزاشت لبم رو با زبون خیس کردم و با فکر به اینکه منم میتونم تمام تلاشم رو بکنم شاید بتونم ، به طرفش خم شدم.

هرچند برام سخت بود ولی روی بدنش خم شدم و دستامو دو طرف بدنش قرار دادم ، با حس بدنم چشماش رو با تعجب باز کرد و لبش رو با زبون خیس کرد !

باید امشب بلایی سرش میاوردم که بفهمه من کی هستم ، همینطوریش هم با حرکات عادیم میتونستم هرکسی رو که بخوام دیوونه خودم کنم.
سرم رو نزدیکتر بردم و تحر..یک وار نفسمو روی صورتش فوت کردم ، بوسه ای کوتاه روی لبهای خیسش زدم ولی دریغ از کوچیکترین عکس العملی، روی بدنش خیمه زدم و سرمو توی گردنش فرو کردم ، لبهامو روی گردنش تا روی چونه اش کشیدم و بوسه های کوتاه روی چونه اش نشوندم .

دیگه کم کم داشت اعصابم رو خراب میکرد ، چون تقریبا نیمه لخت توی بغلش بودم و هیچ کاری نمیکرد و مثل مجسمه ایستاده بود ولی من برای رسیدن به هدفم مجبور بودم تحمل کنم .
لبامو روی لبهاش گذاشتم و درحالی که با ناخن های دستم روی بدنش میکشیدم با عطش شروع کردم به بوسیدنش.

برای اینکه تحریک بشه لبهام رو از لبهاش فاصله دادم و با شهو..ت نا..له ای کردم که یکدفعه عین وحشی ها روی تخت انداختم و درحالی که روم خیمه میزد گفت:

_بزار یادت بدم باید چیکار کنی کوچولو

با چشمایی که از تعجب گرد شده بودن نگاش کردم ، دقیقا میخواست چی رو یاد من بده ! آب دهنم رو قورت دادم که بدنشو روی بدنم کشید و درحالی که انگشتاشو روی صورتم تکون میداد زیر لب زمزمه کرد:

_وقتی میخوای یه مرد رو تح..ریک کنی باید بدونی روی چه چیزایی حساسه !

دستشو روی پای برهنه ام کشید و با صدایی که خمار شده بود ادامه داد :

_مثلا من لمس کردن رو خیلی دوست دارم

دستشو روی پاهام تکون داد که حس کردم ته دلم خالی شده ، و یه حس عجیب خواستن توی وجودم پیچید لبشو روی رگ گردنم گذاشت و با صدای خفه ای گفت :

_اول هر رابطه ای حس کردن و بوسیدن رو خیلی دوست دارم .

چشمام بی اختیار خمار شدن و درحالی که سرمو بالا میگرفتم دستم توی موهاش نشست و چنگی بهشون زدم ،یک دستمو روی کمرش کشیدم و دست دیگم روی گردنش در گردش بود ، یه حسی توی وجودم بود که باعث میشد دوست داشته باشم با امیرعلی یکی بشم.
انگار من اون ادم یه ساعت پیش که گریه زاریم به راه بود ،نبودم که از این رابطه فراری بودم ، الحق که امیرعلی میدونست با آدم چطوری رفتار کنه ،آ..ه آرومی از بین لبهام خارج شد که جوووونی زیر لب زمزمه کرد و سرش رو بالا گرفت ، با دیدن چشمای خمارش لبم رو گاز گرفتم و زود نگاه ازش گرفتم ، دستش روی چونه ام نشست با انگشت شصتش آروم روی لبم رو کشید.

_گاز نگیر !

با این حرفش بی اختیار لبم از حصار دندون هام خارج شد و نگاه حرصیم رو به لب هاش دوختم ،انگار فهمید داره توی ذهنم چی میگذره که لبشو خیس کرد و بوسه آرومی روی لبهام گذاشت ، کنار گوشم آروم زمزمه کرد :

_چون روز اولته دارم مراعاتتو میکنم وگرنه ما الان نباید توی این حالت باشیم

ولی من توی حال و هوای دیگه ای بودم و اصلا توجه ای به حرفاش نداشتم ، اینقدر تنم داغ بود که انگار توی کوره آتیشم و دارم میسوزم.
اولین بار بود داشتم همچین لذتی رو تجربه میکردم ، منی که با یه لمسش اینطوری بی قرار شده بودم نکنه با رابطه زیاد نتونم تحمل کنم و اون وقت من اونی باشم که هر لحظه دنبال اونم ،دوست داشتم هرچی لباس تنشه رو دربیارم ولی خجالت میکشیدم و هنوزم نگاهمو ازش میدزدیدم.

با گازی که از گردنم گرفت ، پیراهنش توی مشتم چنگ شد
دیگه طاقتم تموم شده بود و انگار به ادم دیگه ای تبدیل شده باشم عین وحشی ها روی تخت هلش دادم و درحالی که روی سینه اش مینشستم دکمه های پیراهش رو باز کردم و با دیدن سینه برنزه شده اش بی اختیار آب دهنم رو قورت دادم و دستمو روی بدنش کشیدم.
داشتم توی عطش خواستنش میسوختم و کنترل حرکاتم دست خودم نبود ، نمیدونم چطور بدنش رو نگاه میکردم که توی گلو خندید و زیر لب گفت :

_چیه ؟؟ دوست داری؟

زبونی روی لبهام کشیدم و با نفس های بریده بریده سرمو به نشونه آره تکون دادم ، با این حرکتم دستاشو دور کمرم قفل کرد و درحالی که به طرف خودش خمم میکرد با لحن خماری لب زد :

_پس ازش لذت ببر

روی بدنش خم شدم و عین ندید بدید ها به جونش افتادم ، انگار این کسی که الان توی این حال بود من نبودم و شهو…ت بهم غلبه کرده بود و مغزم رو از کار انداخته بود.

با نفس نفس روی تخت افتادم و با درد چشمام رو بستم ، نتونسته بودم بعد از اون همه تلاش راضی نگهش دارم و الانم با اخمای درهم چشماش رو بسته بود و دستاش رو مشت کرده بود ، علاوه بر حس بد اون ، حالا این منم بودم که حس ناشناخته ای تموم وجودم رو در برگرفته بود و بدنم داشت از عطش داشتنش میسوخت .
اصلا باورم نمیشد اینی که اون کارها رو کرده من بودم و اونطوری شبیه فاحشه ها عمل کردم ، با حس بدی که وجودم رو گرفته بود پشتم رو بهش کردم و ملافه روی خودم کشیدم ، برای اولین بارم تجربه بدی برام شد از یه طرف امیرعلی که از خشم میلرزید و از طرف دیگه خودم بودم که داشتم از عطش خواستن دیوونه میشدم.
با کنار رفتن ملافه از روی صورتم چشمای خمارم رو به امیری دوختم که با اخمای درهم بالای سرم نشسته بود .
عصبی ملافه رو از روی تن برهنم کنار زد و با خشم فریاد زد :

_مگه من بهت گفتم بخوابی هاااا ؟؟

سعی کردم با دستام بدنم رو بپوشونم و با بغضی که هر لحظه توی گلوم بزرگ تر میشد و راه نفسم رو میبست آروم گفتم :

_خودت نخواستی ادامه بدم ، گناه من چیه ؟؟

دستم رو با خشم از روی بدنم کنار زد و با چشمایی که خون ازش چکه میکرد فریادی بلند تر زد و گفت :

_چرا خودت رو از من میپوشونی هااا ؟؟ مگه محرمت نیستم !

آب دهنم رو قورت دادم و درحالی که خم میشدم سعی کردم ملافه رو از کنارش بردارم ، جیغ زدم:

_دوست دارم بپوشونم ، راحت نیستم

با این حرفم از لج ملافه و پیراهنمو بلند کرد و درحالی که میخوابید زیر سرش گذاشت ، با دیدن بدن برهنه اش نگاهمو ازش گرفتم و روی تخت پشت بهش دراز کشیدم ، و اینقدر به نفس های عصبیش گوش دادم که پلک هام سنگین شد و خوابم برد .

توی خواب و بیداری از سرما توی خودم جمع شده بود که حس کردم پتویی روم کشیده شد و کسی از پشت توی بغلش فشردم ولی اینقد خوابم میومد که نتونستم لای پلکامم باز کنم و نفهمیدم باز کی بیهوش شدم .

با حس دستی که روی بدنم کشیده میشد چشمام رو به زور باز کردم و نگاهم رو توی تاریک روشن اتاق چرخوندم ،چشمم که به امیرعلی خورد با صدایی خواب آلود لب زدم:

_داری چیکار میکنی ؟؟

بدون اینکه جوابی بهم بده بوسه ای روی سر شونه برهنه ام زد و درحالی که دستش رو بیشتر روی بدنم میکشید با صدای درمونده ای گفت :

_حالم خیلی بده

اولین بار بود که امیرعلی رو اینطوری میدیدم دستی به چشمام کشیدم و به طرفش چرخیدم

_چرا چی شده ؟؟

با چشمای قرمز و به خون نشسته اش نگاهی بهم انداخت و با حرفی که زد با تعجب نگاش کردم و بی حرکت موندم

لبهاش رو با زبون خیس کرد و با صدای خفه ای گفت :

_رابطه نصف و نیمه داشته باشی این میشه حال و روزت دیگه !

از چشمای غمگینش و صدای گرفته اش دلم گرفت و با ناراحتی به طرفش برگشتم ، مقصر حال امشبش من بودم که نتونسته بودم راضیش کنم .
بغض به گلوم چنگ انداخت و با ناراحتی زمزمه کردم:

_مقصرش منم !

به پشت روی تخت خوابید و نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد.

_نه مقصر خودمم که هیچی نمیتونه راضیم کنه !

به طرفش چرخیدم و توی تاریکی نگاهی به صورتش انداختم ، ابروهای کشیده و مژه های بلندش و اون دماغش که به فرم صورتش میومد و در آخر لبهایی که این چند وقت زیاد طعمشون رو چشیده بودم.

کی فکر میکرد این پسر جذاب اینهمه مشکل داره و از وضع زندگیش راضی نیست ، سرمو نزدیک سرش بردم و با ناراحتی گفتم :

_این مشکل بالاخره یه راه درمانی داره! ناراحت نشو

دستاشو زیر سرش گذاشت و درحالی که به سقف خیره میشد پوزخند صدا داری زد و با تلخی گفت :

_تو فکر میکنی من دنبال راه درمانی برای خودم نبودم ؟؟ هر دکتری که بگی رفتم و تقریبا بیشتر راه های درمان رو امتحان کردم ولی نشده .

پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم و انگار تازه باورم شده بود من چند ساعت پیش چه غلطی کردم از خجالت پاهامو توی شکمم جمع کردم و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم

_درست میشه در آینده !

بدون اینکه جوابی بهم بده پشتش رو بهم کرد و چشماش رو بست ، میدونستم بیداره اینو از طرز نفس کشیدنش حس میکردم ولی گذاشتم توی خودش باشه ، چون از این میترسیدم که بازم ازم بخواد باهاش باشم و وسط راه ولم کنه ، امشب برای بار دوم دیگه توان پس زده شدن رو نداشتم

تا خود صبح توی جاش تکون خورد و نزاشت منم بخوابم و پلک روی هم بزارم !

نزدیکای صبح بود که پلکام از شدت خستگی روی هم افتادن و به خواب عمیقی فرو رفتم ،با برخورد نور آفتاب به صورتم از خواب بیدار شدم و با صورتی جمع شده نگاهم رو به اطرافم دوختم لعنتی پرده اتاق رو کنار زده بود و نور آفتاب مسقیم توی چشمام میخورد .

نگاهی به تخت و کنارم انداختم با ندیدن امیرعلی با عجله روی تخت نشستم و کلافه نگاهمو به اطراف چرخوندم،یعنی کجا رفته که نیستش ؟؟

چنگی به موهای پریشونم که به خاطر حمام دیشبم توی هم تنیده شده بودن و اذیتم میکردن ، زدم و با حرص کشیدمشون .

هنوزم درگیر موهام بودم که در حمام باز شد و با دیدن امیری که فقط یه حوله دور کمرش بسته بود و برهنه رو به روم ایستاده بود همونطوری خشکم زد و بی حرکت ایستادم ، با اخمای درهم سری برام تکون داد و به سمتم اومد

_چقدر میخوابی ، پاشو که خیلی کار داریم !

من اولی صبحی چه کاری داشتم ؟؟ این داره از چی حرف میزنه ؟؟
جلوی آیینه ایستاد و درحالی که دستی توی موهای خیسش میکشید نگاهش به من افتاد و وقتی که دید با تعجب نگاهش میکنم عصبی صدام زد و گفت :

_چرا مثل مجسمه نگام میکنی؟؟ پاشو دیگه

بهم برخورد و عصبی دندون هامو روی هم فشردم ، پسره بیشعور ببین چطور به من دستور میده!

خواستم چیزی بهش بگم ولی اول صبحی حوصله جر و بحث باهاش رو نداشتم و پس سعی کردم بیخیال باشم

 

بلند شدم و با ملافه ای که دورم بود بدون اینکه نگاهی بهش بندازم با یادآوری لباسام به سمت حمام رفتم ، نیاز داشتم دوش هرچند کوتاهی بگیرم تا حداقل سر حال بیام.

چون به شدت حس کِسِلی و بی حالی داشتم ، وان حمام رو پُر آب کردم و آروم توش نشستم !

حس خوبی وجودم رو در برگرفت و با لذت سرم رو تکیه دادم و چشمامو بستم ، درد خفیفی توی عضلاتم حس میکردم و با گرمای آب دردشون داشت کمتر میشد !

نمیدونم چقد با چشمای بسته توی وان نشسته بودم که با صدای باز شدن در حمام با نگرانی چشمامو باز کردم که چشمم خورد به امیری که با شیطنت عجیبی توی قاب در ایستاده بود و خیرم بود .

با دیدن طرز نگاهش دست پاچه سرمو بیشتر توی آب فرو بردم تا بدن برهنم معلوم نباشه ، با این حرکتم پوزخند صدا داری زد و در حالی که به سمتم میومد با تمسخر گفت :

_سعی داری چی رو از من پنهون کنی ؟؟

دستمو از آب بیرون آوردم و درحالی که سوالی نگاش میکردم موهای چسبیده به صورتم رو کنار زدم که ادامه داد:

_هااا چیزی که دیشب تا صبح زیر من بوده رو پنهون میکنی؟؟؟

با این حرفش اخمام توی هم فرو رفت و با حرص صورتم رو ازش برگردوندم ، تو گلو خندید و لبه وان نشست .

چونه ام توی دستاش گرفت و درحالی که صورتم رو به سمت خودش برمیگردوند گفت :

_مگه غیر از اینه ؟؟

خیلی دلم میخواست جوابش رو بدم و بگم تو که وقتی پیشتم کاری از دستت برنمیاد ولی جلوی زبونم رو گرفتم و به زور داشتم تحمل میکردم نمیخواستم غرورش رو بشکنم ،سرم رو تکون دادم و ازش فاصله گرفتم

_میری بیرون میخوام حمام کنم!

دستش به سمت دکمه های پیراهنش رفت و درحالی که بازشون میکرد نگاهشو به تنم دوخت و گفت:

_حالا که فکر میکنم کارها میتونن یه کمی صبر کنن .

وقتی دید با چشمای گشاد شده نگاش میکنم قهقه اش سکوت حمام رو شکست ، پیرهنش رو از تنش درآورد و گوشه حمام پرتش کرد و دستش که به سمت شلوارش رفت ، زود نگاه ازش گرفتم و به آب دوختم.

میخواست بیاد توی حمام چیکار لعنتی ! از دیشب حالم بد بود و حالا هم میخواست بیاد پیشم توی وان ، اینطوری که من طاقت نمیارم و میزنه به سرم باز !

با قرار گرفتن یه پاش داخل آب از فکر و خیال بیرون اومدم و چشمامو بستم محکم روی هم فشارشون دادم.

دست خودم نبود و یه جورایی خجالت میکشیدم ، انگار اون آدم دیشب نبودم که بدون هیچ خجالتی دست به اون کارها زده بودم .

توی وان رو به روم نشست که چشمام بی اختیار روی هیکل چهارشونه و بی نقصش چرخید

با نشستن دستش روی پام آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم پامو عقب بکشم که نزاشت

” امیــرعلـــــے “

باورم نمیشد الان با نورا توی یه وان نشستیم و اون برهنه توی حمام اتاق منه ، با یاد آوری دیشب یه حس خوب توی وجودم پیچید و با لبخند نگاهمو به نورا دوختم!

بالاخره تونستم این دختره چموش رو مال خودم کنم ، میدونستم الانم به اجبار کنارم مونده ولی این بودنش بود که مهم بود.

دستمو روی پاش کشیدم که با عجله خواست پاش رو جمع کنه که نزاشتم و محکم تر توی دستم گرفتمش و تح..ریک وار دستمو روش کشیدم

آب دهنش رو قورت داد و نگاه ازم گرفت ، میدونستم بخاطر دیشب اذیت شده و از رابطه دوباره با من ترسیده ، البته حقم داشت ولی من نمیخواستم به زودی ازم خسته شه اون باید تموم تلاشش رو برای کمک به من میکرد.

دستشو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش ، میخواستم بیاد و از پشت توی بغلم بشینه ، تقلا کرد دستش رو ازم جدا کنه و درحالی که با اون یکی دستش بالا تنه اش رو میپوشوند با صدای لرزونی گفت:

_چیکار میکنی ؟؟؟

چشم غره ای بهش رفتم و عصبی صورتش رو از نظر گذروندم

_واضح نیست ؟؟ میخوام بیای تو بغلم بشینی

با این حرفم سرخ شد و درحالی که سرش رو پایین مینداخت آروم لب زد :

_نمیخواد همینطوری راحتم !

دیگه داشت زیادی روی اعصابم میرفت من بخاطر اون با اینکه حمام کرده بودم باز اومده بودم و توی وان نشستم ولی حالا اون ناز میکرد و داشت من رو از خودش میروند.

عصبی سرم رو کج کردم و از پشت دندون های کلید شده ام غریدم :

_کاری به راحتی تو ندارم من الان میخوام تو توی بغلم باشی پس باید باشی فهمیدی ؟؟

معلوم بود حرصش گرفته اینو از چشماش که محکم بستشون و روی هم فشارشون داد فهمیدم ، ولی بدون توجه بهش دستش رو کشیدم که این بار آروم توی بغلم خزید .

پاهام باز کردم تا راحت تر توی بغلم بشینه ، با برخورد بدن برهنه اش به بدنم دیدم چطور با خجالت خودش رو جمع کرد و سعی کرد فاصله بگیره ولی من اینو نمیخواستم .

دیشب توی حال و هوای خودش نبود که اونطوری رفتار میکرد و چشماش خمار شده بودن ، باید میبردمش توی حال و هوا دیگه تا بشه همون نورایی که دیشب من رو به وجد میاورد .

دستامو دور شکمش حلقه کردم و تنش رو به خودم چسبونوم ، با برخورد بدنش باهام نفسش رو آ..ه مانند بیرون فرستاده و توی بغلم آروم گرفت.

 

دستمو آروم روی شکمش کشیدم و جدی لب زدم :

_من از اینکه ازم دوری کنی به شدت بیزارم ،فهمیدی؟ اینو آویزه گوشت کن

بدون اینکه چیزی بگه سرش رو به سینه ام تکیه داد و چشماشو بست ، نمیخواستم بازم اذیتش کنم ولی دلمم نمیخواست ازم دوری کنه!

لاله گوشش رو بین لبام گرفتم و درحالی که میکشیدمش توی گوشش آروم زمزمه کردم :

_بعد از حموم میریم خونت وسایلتو جمع میکنیم .

به طرفم چرخید و با تعجب سوالی پرسید :

_وسایلم برای چی ؟؟

نگاهمو به نیم رخش دوختم و درحالی که سعی میکردم نگاهمو از روی لبهاش بردارم شمرده شمرده گفتم :

_چون قراره از این به بعد توی این خونه با من زندگی کنی !

با تعجب چی بلندی گفت و عصبی از بغلم بیرون اومد و بدون توجه به بدن برهنه اش از وان بیرون رفت و درحالی که رو به روم می ایستاد بلند گفت :

_تو انگار زده به سرت !؟

عصبی دستاش رو به اطراف تکون میداد و تند تند پشت هم حرف میزد

_نه نه نمیشه ، من بیام اینجا ؟؟؟

همینجوری با استرس راه میرفت و حرف میزد ولی تموم حواس من ، به بدن برهنه اش بود ، اینقدر بدنش سفید بود که میدرخشید و موهای خیسش هم دورش ریخته بودن اینقدر جذابش کرده بودن که بی اختیار خیره بدنش شدم.

انگار تازه فهمیده بود با چه وضعیتی رو به روی من ایستاده که یکدفعه خشکش زد و از حرکت ایستاد .

همونطوری که خیرم بود با دیدن طرز نگاهم جیغ خفه ای کشید و درحالی که نمیدونست با دستاش کجای بدنش رو بپوشونه جیغ زد :

_چشماتو ببند !

دستامو به سینه زدم ودر حالی که نگاهمو روی هیکل بی نقصش بالا پایین میکردم تو گلو خندیدم .

_راحتم ، برای چی باید ببندم؟

جیغ خفه دیگه ای کشید و با قدم های بلند به سمت در حمام رفت و سعی داشت در رو باز کنه ولی نمیتونست ، با دیدن این حرکاتش و هول شدنش قهقه ام بالا گرفت.

به طرفم برگشت که چیزی بهم بگه ولی پاش لیز خورد و با کمر روی زمین افتاد.
صدای دادش از درد توی حموم پیچید که نفهمیدم چطوری از وان بیرون اومدم و به طرفش رفتم.

از درد توی خودش می پیچید و گریه میکرد ، دست پاچه بغلش کردم و از حمام بیرونش بردم

اینقدر ترسیده بودم و دست پاچه شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم ، از طرفی دیگه گریه های نورا هم روی اعصابم بود .

بدون توجه به بدنش که آب ازش چکه میکرد روی تخت خوابوندمش و با استرس نگاهی به صورتش انداختم

_کجات درد میکنه نورا ؟؟

بدون اینکه حوابی بهم بده با اشکایی که از چشماش پایین میومدن دست لرزونش رو به طرف ملافه برد و به طرف خودش کشیدش .

با فکر به اینکه توی این حال و روزشم به فکر اینکه خودش رو بپوشونه ، عصبی شدم و از حرص ملافه رو توی دستم جمع کرد و با تموم قدرت گوشه اتاق پرتش کردم.

برای چند ثانیه گریه اش بند اومد و با تعجب نگام کرد که عصبی فریاد زدم :

_دِ آخه لعنتی توی این وضعیت میخوای چی رو از من بپوشونی هاااا ؟؟؟

از گریه به هق هق افتاد و با درد توی خودش جمع شد ، عصبی از گریه های بلندش دستش رو از روی کمرش کنار زدم و درحالی که کنارش روی تخت مینشستم نگاهمو به کمرش دوختم.

به شدت قرمز شده بود و اطرفش به کبودی میزد ، دستمو آروم روش کشیدم که با گریه آااای از درد کشید .

نگاهی به صورتش که از درد قرمز شده بود و به شدت لبش رو گاز میگرفت انداختم و سوال پرسیدم :

_هر جایی که دست میزنم درد داشت بگو خوب ؟؟

سرش رو با درد تکون داد که دستمو آروم روش کشیدم یه جایی ازش خیلی قرمز شده بود ، دستم که به اونجاش رسید با درد لب زد :

_خیلی درد دارم !

با عجله از روی تخت بلند شدم و در حالی که کیفمو از کنار کمد برمیداشتم روی تخت کنارش نشستم و بعد از اینکه چند تا دارو به کمرش زدم ، سِرُم به دست بالای سرش ایستادم .
با درد دستشو روی کمرش گذاشت و لرزون گفت :

_خیلی میسوزه !

سوزن رو داخل سِرُم فرو بردم و درحالی که داروی برای تسکین دردش بهش اضافه میکردم نگاهی بهش انداختم و گفتم :

_بخاطر داروییه که به کمرت زدم .

چشماش رو با درد بست و دیگه چیزی نگفت ، سوزن سِرُم رو که به دستش وصل کردم از درد آخ آرومی از بین لبهاش بیرون اومد .

معلوم بود سردشه چون به خودش میلرزید ، برای اینکه پتو روش نندازم و کاری کنم به این وضعیت برهنه پیش من عادت کنه به طرف شوفاژ رفتم و روشنش کردم .

تا کی میخواست خودش رو از من پنهون کنه ؟؟ باید خجالتش بریزه و به این نوع زندگی عادت کنه ، بخاطر مسکن هایی که بهش زده بودم تا دردش کمتر شه چشماش روی هم افتادن.

کنارش روی تخت نشستم و خیره صورت مهتابیش شدم ، چقدر اینطوری زیبا بود ، موهای بلند مشکیش دورش پخش شده بودن و به خواب عمیقی فرو رفته بود

 

بی اختیار دستمو روی بدن برهنه اش کشیدم و به طرفش خم شدم ، این دختر چقد عطر تنش خوبه !

عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم و بوسه ای روی گردنش نشوندم که توی خواب تکونی خورد و توی خودش جمع شد .

خواستم بلند شم که تازه نگاهم به تن برهنم خورد ، کلافه دستی به موهای خیسم کشیدم و به طرف کمد لباسی رفتم

بعد از پوشیدن تیشرت و شلوارک راحتی ، ملافه نازکی که کنار دیوار پرتش کرده بودم رو بلند کردم و روی تن نورا کشیدمش .

یه قدم به طرف در اتاق رفتم که خارج شم ولی یه نیرویی مانع از رفتنم میشد و دلم میخواست کنار نورا دراز بکشم و توی آغوشم بگیرمش ، نه نباید کنار اون دختر میخوابیدم .

نباید وابستش میشدم ، دستامو عصبی مشت کردم و با عجله از اتاقی که بوی عطرش پخش بود خارج شدم !

نیاز به هوای باز داشتم تا فکرم آزاد شه ، با قدم های بلند از خونه خارج شدم و خودم رو به حیاط رسوندم .

نمیدونم چقدر قدم زدم و فکر کردم که با احساس ضعف ، دستی به شکمم کشیدم از صبح چیزی نخورده بودم و الانم به شدت گرسنم بود .

داخل خونه شدم ولی هنوز قدمی به سمت آشپزخونه برنداشته بودم که با شنیدن صدای زنگ مکرر گوشی اخمام توی هم رفت و کنجکاو نگاهمو به اطراف چرخوندم.

معلوم نبود صداش از کجا میومد ، خودم که اصلا یادم نمیومد آخرین بار کجا گذاشتمش ، با اخمای درهم نگاهمو به اطراف چرخوندم ولی پیداش نمیکردم.

گوشی یکسره زنگ میخورد و عصبیم کرده بود ، با قدم های بلند به طرف تلوزیون رفتم که با دیدنش که پایین مبل افتاده با عجله به سمتش رفتم و برش داشتم .

با دیدن شماره وکیل که یکسره زنگ میزد ، زیر لب عصبی زمزمه کردم :

_باز چته !

گوشی رو برداشتم و همونطوری که به طرف آشپزخونه میرفتم بی حوصله یه کلمه گفتم :

_بگووو

_الووو آقا خوبید !؟ آقای احمدی تازه زنگ زدن .

دستم روی دستگیره یخچال خشک شد و با کنجکاوی در جواب حرفش گفتم :

_خوب ؟؟ چی گفت ؟

با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و ادامه داد:

_بهم گفتن که دخترشون بهم زنگ زده یا نه ؟

صندلی آشپزخونه رو بیرون کشیدم و درحالی که روش میشستم با کنجکاوی پرسیدم:

_تو چی گفتی ؟؟ سوتی که ندادی

با چاپلوسی جوابم رو داد و گفت :

_نه آقا من رو دست کم گرفتید انگار !؟ بهش گفتم که آره زنگ زده قراره امروز برم بهش سر بزنم .

وااای احمق گند زده بود ، با این حالی که نورا داشت چطوری میخواست بلند شه ، عصبی دستی پشت گردنم کشیدم

_زنگ بزن بگو فردا !

صدای ناباورش توی گوشی پیچید :

_چرا آقا ؟؟

دندون هامو روی هم سابیدم و عصبی غریدم :

_همین که گفتم ، الانم زنگ میزنی خودت یه جور ماست مالیش میکنی زود باش !

بدون اینکه بزارم حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم و روی میز کوبیدمش !

 

باید همه چی رو یه طوری برنامه ریزی کنم که نورا یک درصدم به چیزی شک نکنه ، کلافه دستمو به صورتم کشیدم که با بلند شدن صدای شکمم اخمام توی هم رفتن و به طرف یخچال رفتم .

ببینم چیزی برای خوردن پیدا میکنم یا نه ، ولی هیچ چیزی که بشه باهاش شکمم رو پُر کنم نبود .

باید سر فرصت میرفتم خریدی چیزی میکردم ، از روزی که خدمتکار خونه رو اخراج کرده بودم نه غذای درست و حسابی خوردم و نه تقریبا چیزی توی خونه برای خوردن داشتم .

با رستوران تماس گرفتم و درحالی که دو پرس غذا با مخلفات سفارش میدادم ازشون خواستم که غذا رو زود به دستم برسونن ، چون دیگه تحمل گرسنگی رو نداشتم .

به طرف اتاقم رفتم تا موقعی که غذا ها بیان سری به نورا بزنم ولی با فکر به اینکه نباید این دختر زیاد برام مهم باشه و خودم رو درگیرش کنم ، راه رفته رو برگشتم و کلافه روی مبلای جلوی تلوزیون نشستم .

نمیدونم چقدر بود که سرم رو به پشتی مبل تکیه داده بودم و خیره سقف بودم که با صدای در به خودم اومدم و بلند شدم .

در رو که باز کردم با دیدن نگهبان و غذاهای توی دستش ، بدون اینکه جواب سلامش رو بدم غذاها رو از دستش بیرون کشیدم و به طرف آشپزخونه رفتم .

سهم نورا رو توی یخچال گذاشتم تا وقتی بیدار شد براش گرم کنم بدم بخوره و خودمم با لذت نشستم و شروع به خوردن کردم .

بعد از اینکه سیر شدم ، بدون اینکه به میز دست بزنم از آشپزخونه خارج شدم و به قصد سر زدن به نورا به طرف اتاقم رفتم .

در رو آروم باز کردم و با دیدنش که همونطوری راحت خواب بود به طرفش رفتم و بالای سرش ایستادم.

سِرُمش رو چک کردم بی اختیار خم شدم و دستی روی موهای پریشونش کشیدم .

میدونستم بعد از اینکه از خواب بیدار بشه کمرش به شدت درد میکنه پس باید داروهایی که نیاز داشتم رو بگم راننده بره برام بگیره.

ولی حس و حال اینکه پایین برم رو نداشتم ، حس خستگی تموم وجودم رو فرا گرفته بود ، زبونی روی لبهام کشیدم و یه چیزی همش وسوسه ام میکرد که پیش نورا دراز بکشم ولی من اینو نمیخواستم .

دستام رو مشت کردم و به طرف کاناپه توی اتاق رفتم و روش دراز کشیدم ، این دختر چی داشت که اینقدر من رو به طرف خودش میکشوند .

دستمو تکیه پیشونیم کردم ولی هنوز چشمامو روی هم نذاشته بودم که باز صدای زنگ موبایلم به گوشم رسید .

با عجله بلند شدم و نیم نگاهی به سمت نورا انداختم ، خداروشکر بیدار نشده بود ، این تلفن من امروز چرا اینقدر زنگ خور شده ؟

باعجله بیرون رفتم و بدون نگاه کردن به صفحه اش ، گوشی رو برداشتم و با صدای عصبی پرسیدم :

_بله امرتون ؟؟

_از بیمارستان زنگ میزنم دکتر ، امروز خیلی بهتون احتیاج داریم
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. سلام ادمین اولای رمان راجب رابطه ی آنا و امیر علی یه جا امیر علی میگه به سمت اتاق مهمان بردمش بعد از اتاق خارج میشه و وفتی بعد از یه مدت به سمت اتاق خودش میره میگه که آنا رو همونطور بی حرکت روی تخت دیدم اگهبه نوسینده دسترسی دارید بگید این قسمتا رو درست کنه.
    ممنون از سایت خوبتون 🙏🙏

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا