رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 95

3.8
(5)

 

گیج چرخی دور خودم زدم باید راهی‌ رو انتخاب‌ میکردم و تا دیر نشده میرفتم پس بی اختیار بسم الله ای‌ زیرلب زمزمه کردم و پاهای لرزونم رو دنبال خودم کشیدم و راه مستقیم رو در پیش گرفتم

تموم تنم درد میکرد و حس میکردم دیگه نایی توی تنم باقی نمونده که بتونم راه برم زبونی روی لبهای خشکیده ام کشیدم و دستمو به تنه درختی که کنارم بود زدم

نمیدونم دقیق چند ساعت بود که داشتم بی وقفه راه میرفتم ولی هنوز به جایی نرسیده بودم حس میکردم گم شدم و همینم باعث شده بود کم کم ترس برم داره

آفتاب داشت غروب میکرد ولی‌ من هنوز سرگردون داشتم راه میرفتم ، یکدفعه با ضعفی که توی شکمم پیچید اخمام درهم شد و ایستادم

این چند وقته غذای درست حسابی نخورده بودم برای همین حس میکردم از شدت ضعف حتی پوست شکمم هم درد میکنه دستمو روش کشیدم

و درحالیکه اخمامو توی هم میکشیدم زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و زیرلب خسته نالیدم :

_یه کم دیگه باید تحمل کنم !!

ولی مگه شکمم این حرفا حالیش میشد ؟! از شانس بدم صدای غار و غورش به قدری بلند شده بود که نمیتونستم نسبت بهش بی اهمیت باشم

با اعصابی متشنج از اینکه گم شده بودم مشت گره خورده ام رو محکم توی شکمم کوبیدم و حرصی زیرلب غریدم :

_تو یکی دیگه ساکت شو !!!

از دردش با صورتی درهم خسته به تنه درختی تکیه دادم و با بدنی که از شدت ضعف به لرزه افتاده باشه آروم روی زمین خاکی نشستم و سعی‌ کردم فکرم رو متمرکز کنم

میترسیدم اینجا بمونم و شب خوراک حیوان های وحشی بشم با فکر بهشون با ترس آب دهنم رو صدادار قورت دادم و وحشت زده زیرلب نالیدم :

_نه نه حتما یه راهی هست !!

نباید پایان راه من این باشه نه نمیزارم
وحشت زده خواستم بلند شدم که یکدفعه همون پای ضرب دیده ام لرزید و تا به خودم بیام با کله پخش زمین شدم

از درد زیادی که توی تنم و مخصوصا صورتم پیچید داد بلندی زدم و بالاخره مقاومتم شکست و صدای هق هق گریه ام بالا گرفت و از ته دل برای بدبختی خودم زار‌ زدم

توی حس و حال خودم بودم که یکدفعه حس کردم صدایی شنیدم بی اختیار گریه هام بند اومد و فین فین کنان درحالیکه دماغمو بالا میکشیدم سکوت کردم

خوب که گوش دادم مطمعن شدم اشتباه نشنیدم و صدای ماشین میاد ، نور امیدی توی دلم تابید و توی اوج غمی که داشتم لبخندی گوشه لبم نشست و ناباور درحالیکه سعی میکردم بلند شم زیرلب زمزمه وار نالیدم :

_خدایا شکرت !!

 

انگار با شنیدن همین یه خورده صدا انرژی مضاعف پیدا کرده باشم تموم ضعف و دردها رو فراموش کرده و با باقی مونده قدرتم بلند شدم و لنگون لنگون شروع کردم به‌ راه رفتن

هرچی جلوتر‌ میرفتم صدای ماشین واضح تر‌ به گوشم میرسید و همین هم باعث شده بود لبخند کم جون گوشه لبم بزرگ و بزرگتر بشه

یعنی باور کنم واقعا دارم نجات پیدا میکنم و خواب نیست ؟؟

با نفس هایی بریده درحالیکه به سختی سعی داشتم از یه سربالایی که بود بالا برم زبونی روی لبهای ترک خورده و خونیم کشیدم و لرزون نالیدم :

_کم…ک کمکم کنید !!

طعم تلخ خون توی دهنم پیچید که با چندش صورتم درهم شد و سعی کردم باز حرفی بزنم ولی همین که باز دهنم رو باز کردم و خواستم کلمه ای رو به زبون بیارم

آنچنان درد بدی توی گلوم پیچید که ایستادم و با درد دستی به گلوم کشیدم ، بخاطر اینکه چندساعتی بود داشتم پیاده و تشنه راه میرفتم گلوم خشک شده و درد میکرد

با صورتی درهم بیخیال گلوم که گرفته بود شدم و سعی کردم هر طوری شده بالا برم و خودم رو به پشت درختا جایی که صدای ماشین به گوش میرسید برسونم

ولی پاهای لرزون و ضعیفم یاری نمیکردن و چندباری نزدیک بود با سر پخش زمین شم که به زور خم شدم و درحالیکه دستامو ستون زمین میکردم خودم رو محکم گرفتم

حالا که پاهام باهام یاری نمیکنن با دستام که میتونستم بالا برم !! با این فکر دستام روی زمین کشیدم و با کمک اونا شروع کردم به بالا رفتن و بدن زخمیم رو دنبال خودم کشیدن

نفس هام دیگه بالا نمیومد که بالاخره بالا رسیدم با درد سرمو روی زمین گذاشتم و با نفس نفس سعی کردم آب دهنم رو قورت بدم که نتونستم

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و با اخمای درهم سرمو بالا گرفتم تا اطراف رو دید بزنم و موقعیت رو بسنجم که یکدفعه با دیدن چیزی که جلوی روم بود

چشمام برقی زد و ناباور دهنم نیمه باز موند یعنی باید چیزی که جلوی چشمام هست رو باور میکردم ؟؟

وسط دل درختای سر به فلک کشیده جاده ای بود که تا چشم میخورد امتداد داشت ، با شوق به هر سختی که بود بدن خسته ام رو به دنبال خودم بالا کشیدم

و بی اختیار زیرلب با نفس نفس زمزمه کردم :

_خدا ممنونم ازت !!

 

” جورج “

هنوز بعد گذشت چند روز خبری از آیناز نبود فکر بودنش کنار نیما داشت از پا درم میاورد و دیوونه ام میکرد

فکر اینکه باز داشت مثل گذشته صاحب همه چیز میشد و سکان این دخترم دستش میگرفت به مرز جنون میرسوندم

باید تا دیر نشده پیداش میکردم و نمیزاشتم همه چی به نفع نیما تموم شه و کار به جاهای باریک بکشه با این فکر گوشی رو برداشتم و بی معطلی شماره ای رو گرفتم

باید میفهمیدم چیکار کرده و تا حالا تونسته ردی از نیما گیر بیاره یا نه !!

به دو بوق نکشیده گوشی رو برداشت و صدای جدیش توی گوشم پیچید :

_بله قربان !!

به صندلی تکیه دادم ‌و بیقرار پرسیدم :

_چیکار کردی ؟؟ تونستی چیزی گیر بیاری یا نه ؟؟

با صدای گرفته ای گفت :

_قربان متاسفانه نتونستن چیز زیادی پیدا کنن ولی ….

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و درحالیکه عصبی دستی به صورتم میکشیدم سوالی پرسیدم :

_ولی چی ؟؟؟

معلوم بود از صدای بلندم ترسیده چون دستپاچه لب زد :

_ولی تونستن منطقه ای که حضور‌ داره رو شناسایی کنن

چی فهمیدن کدوم منطقه اس ؟؟ راست روی صندلی نشستم و با هیجان پرسیدم :

_خوب کجاست ؟؟

_قربان تقریبا خارج شهره یه جایی بین منطقه ….

با شنیدن اسم منطقه جفت ابروهام بالا پرید و با تعجب زیرلب زمزمه کردم :

_جایی به اون پرتی رفته چیکار ؟؟

با زیرکی گفت :

_بنظرتون چرا ؟؟ چوپ همچین جایی به فکر هیچکس نمیرسه و جون میده برای از دست همه پنهون شدن !!

راست میگفت همچین جایی به فکر جن هم نمیرسید و راحت میشد کسی مثل آیناز رو زندونی کرد و به زور پیش خودش نگه داشت چون هرچی داد و فریادم کنی به گوش هیچ کس نمیرسه

توی فکر بودم که صدام زد و جدی گفت :

_قربان حالا میخواید چیکار کنید ؟؟

به خودم اومدم و با دستای مشت شده غریدم :

_ افرادت رو جمع کن باید بریم اون منطقه رو بگردیم

_ولی قربان میدونید چقدر بزرگه و ن….

توی حرفش پریدم و حرصی لب زدم :

_همین که گفتم زود جمع و جورشون کن

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم گوشی رو قطع کردم و روی دستگاه کوبیدم

 

نمیدونم چند ساعتی رو عصبی و بیقرار دور خودم چرخیدم که بالاخره تقه ای به در اتاق خورد و منشی با صورتی بهت زده داخل شد و گفت :

_ببخشید قربان همون مرد اونروزی همراه با چند نفر اومدن و اصرار دارن با شما ملاقات کنن

از صورت ناباورش فهمیدم جریان از چه قراره حتما با دیدن اون همه آدم غریبه شوکه شده و تعجب کرده ، به طرفش برگشتم و بی معطلی گفتم :

_اوکی زود بفرستشون داخل !!

با تعجب ابرویی بالا انداخت و زیرلب زمزمه وار گفت :

_چشم قربان !!

بیرون رفت و طولی نکشید اونی که استخدام کرده بودم همراه بقیه افرادش داخل اتاق شدن با دقت نگاهمو بینشون چرخوندم و گفتم :

_افرادت همینن ؟!

صاف ایستاد و جدی گفت :

_نه قربان تعدادیشون هم پایینن !!

زیرلب خوبه ای زمزمه کردم و درحالیکه کتم رو از روی مبل چنگ میزدم بلند خطاب بهش گفتم :

_پس بریم تا دیر نشده !!

_چشم قربان

از اتاق بیرون رفتم که با اشاره ای به افرادش بلند گفت :

_دنبالم بیاید !!

با عجله از شرکت بیرون زدیم و طولی نکشید با چند ماشین پشت سرهم توی جاده افتادیم پامو روی گاز فشردم و با سرعت شروع کردم بین ماشین ها لایی کشیدن

دیرم بود که برسم و تموم اون منطقه رو به دنبال آیناز زیر و رو کنم هرچند دلیل اصلیمم اون نبود و بیشتر از حرص نیمایی که همیشه همه چی رو ازم میگرفت میخواستم به دستش بیارم

اون دختر باید مال من بشه !!
آره نمیزارم دست نیما بهش بخوره ، با یادآوری نیما حرص تموم وجودم رو دربرگرفت و به قدری حواسم پرت شد که نزدیک بود با ماشینی که از رو به رو میومد تصادف کنم

زود فرمون رو پیچوندم و محکم پامو روی ترمز فشردم که ماشین کنار جاده با صدای بدی توقف کرد بی اختیار تکون محکمی خوردم و سرم محکم به فرمون ماشین خورد

توی‌ شوک بودم که یکدفعه گرمی خون بود که از روی پیشونیم روان شد سرمو برداشتم و دستی به پیشونیم کشیدم که از درد بدی که توی سرم پیچید آخ آرومی از بین لبهام بیرون اومد

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و خم شدم و از توی داشبورت ماشین چندتا دستمال کاغذی بیرون کشیدم و خواستم روی پیشونیم بزارم

که تقه ای به شیشه ماشین خورد و با دیدن کسی که پشت شیشه با نگرانی نگاهم میکرد بی معطلی دکمه رو زدم که شیشه پایین رفت

نگران نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :

_چی شده قربان ؟؟

آب دهنم رو صدادار قورت دادم

_هیچی یهویی یه ماشین پیچید جلوم دیگه نفهمیدم چی شد

با نگرانی نگاهی به پیشونیم انداخت

_میخواین ببرمتون بیمارستان ؟؟

اخمامو توی هم کشیدم و دستمال رو بیشتر روی پیشونیم فشردم

_نه نمیخواد !!

دستش به سمت پیشونیم اومد و گفت :

_ولی قربان داره خون م….

درحالیکه سرمو عقب میکشیدم توی حرفش پریدم و گفتم :

_بیخیال باید تا دیر نشده راه بیفتیم

_ولی آخه خ….

دستمال کاغذی های تو دستم رو که بر اثر خونم خیس شده بودن رو از شیشه به بیرون پرت کردم و عصبی گفتم :

_خودم حال خودمو بهتر از تو میفهمم و گفتم که نیازی نیست !!

مات و مبهوت نگاهم کرد که سوییچ ماشین رو چرخوندم و درحالیکه سعی در روشن کردن داشتم خطاب بهش اضافه کردم :

_حالام برو سوار ماشینت شو و تا دیر نشده دنبالم بیا

با اینکه هنوز گیج و مضطرب به نظر میرسید ولی به اجبار سری تکون داد و زیرلب زمزمه وار گفت :

_چشم قربان !!

تا از ماشین فاصله گرفت دکمه بالا رفتن شیشه رو زدم و بعد از اینکه پامو محکم روی گاز فشردم با سرعت توی جاده افتادم

به قدر کافی زمان رو از دست دادم نباید بیشتر از این وقت کشی میکردم نمیدونم دقیق چند ساعتی بود که توی راه بودیم که بالاخره با دیدن تابلوی اون منطقه چشمام برقی از خوشی زد

این منطقه یه بدی که داشت بخاطر اینکه توی حاشیه شهر بود زمان نسبتا زیادی رو باید صرف میکردی تا برسی ولی از طرفی مکان خوبی بود برای از دید بقیه پنهون شدن

حالا که رسیده بودیم باید از کجا شروع میکردیم ؟؟
ماشین رو گوشه خیابون پارک کردم و درحالیکه پیاده میشدم و دستی به سرم میکشیدم نگاهمو برای پیدا کردن ماشین افرادم به اطراف چرخوندم

یکدفعه با دیدنش ماشیناشون که دونه دونه از دور بهم نزدیک میشدن از ماشین خودم فاصله گرفتم و بیقرار به سمتشون رفتم

 

ماشین رییسشون کنارم پام توقف کرد و درحالیکه پیاده میشد اخماش رو توی هم کشید و جدی گفت :

_حالا باید چیکار کنیم رئیس !!

_پخش بشید هر کدوم از افرادت رو بفرست یه قسمت خاصی رو بگردن

توی فکر فرو رفت و جدی گفت :

_ولی قربان چطوری بشناسنشون ؟؟

وااای لعنتی به اینجاش فکر نکرده بودم ، با یادآوری چیزی گوشی از جیبم بیرون کشیدم و نگاهی به تنها عکسی که از آیناز داشتم انداختم

_این عکس خانوم رو برات میفرستم برای بقیه افرادتم بفرس

_چشم !!

گوشی رو بیرون کشید که زودی عکس رو براش فرستادم ولی دیدم هنوز دودل سرجاش ایستاده و با حالت خاصی نگاهم میکنه

_باز چیه ؟؟

گوشی رو توی جیبش هُل داد

_قربان اگه عکس نیما هم باشه بهتره

_چطور ؟!

دستی به ته ریشش کشید و با تیزبینی گفت :

_چون خانوم به احتمال زیاد زندونی و جایی هستن که نمیتونیم پیداش کنیم ولی نیما کسی که زندونیش کرده حتما میاد بیرون چرخی بخوره یا خریدی چیزی بکنه

توی فکر فرو رفتم بدم نمیگفت چطور به ذهن خودم نرسیده ؟! ولی چطور عکسی از نیما پیدا میکردم ؟!

ناامید لب زدم :

_راست میگی ولی عکسی ازش ندارم

چند ثانیه بی حرف نگاهم کرد و درحالیکه دست به سینه خیرم میشد با لحن خاصی پرسید :

_مطمعنید تو گوشیتون ندارید ؟؟

چی‌ گوشی من ؟؟؟ اخمام توی هم فرو رفت
یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید بی معطلی گوشی رو باز از جیبم بیرون کشیدم و توی شبکه های اجتماعی مثل اینستاگرام و تلگرام و….. دنبال عکس پروفایلی چیزی ازش گشتم

یکدفعه عکسی توی اینستاگرام ازش پیدا کردم و لبخندی گوشه لبم سبز شد ، بی معطلی درحالیکه شاتی ازش میگرفتم و براش میفرستادم خطاب بهش گفتم :

_بیا اینم عکس برید تا دیر نشده !!

_چشم قربان

به سمت افرادش رفت و شروع کرد باهاشون صحبت کردن ولی من بی معطلی سوار ماشین شدم و توی جاده های‌ پرتی که پُر بود از درختای بلند و سر به فلک کشیده روندم

نمیدونم چقدر در‌حال گشت زنی بودم که دیگه نایی تو تنم نمونده بود و خستگی از سر و روم میبارید ولی دریغ از یه رد و نشونی !!

کم کم داشتم ناامید میشدم که یکدفعه با دیدن چیزی که کنار جاده افتاده بود بی معطلی پامو روی گاز فشردم که ماشین با صدای بدی متوقف شد

حس کردم کسی گوشه جاده روی زمین افتاده اول فکر کردم بخاطر خستگی بیش از حد گیج میزنم و چشمام اشتباه میبینه ولی وقتی که خوب دقت کردم دیدم نه انگار‌ تکون میخوره

با عجله از ماشین پیاده شدم که با دیدن موهای پریشونش‌ که توی باد میرقصدن مطمعن شدم آدمه که اونطور روی زمین افتاده

بی معطلی به سمتش قدمی برداشتم یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟؟
همین که نزدیکش رسیدم و کنارش نشستم با دیدن لباسای خاکی و خونیش وحشت زده صداش زدم و گفتم :

_چی شده خانوم ؟؟؟

موهای بلندش رو صورتش افتاده بودم و صورتش معلوم نبود وقتی دیدم هیچی نمیگه به اجبار روش خم شدم و نبضش رو گرفتم خداروشکر میزد

دستم به سمت صورتش رفت و بی اختیار موهای پخش شده توی صورتش رو کناری زدم یکدفعه با دیدن صورتش حس کردم برای ثانیه ای نفس کشیدن از یادم رفته

باورم نمیشد آیناز بود که با صورت زخم و زیلی و لباس های پاره اینطوری بی جون کنار جاده افتاده و تکون نمیخوره خدایا بالاخره پیداش کرده بودم

با یه حرکت توی بغلم کشیدمش وحشت زده صداش زدم :

_چشمات رو باز کن ببینم چی شدی دختر ؟؟

هرچی صداش میزدم هیچ عکس العملی نشون نمیداد از وضع صورت و بدنش معلوم بود حالش خوب نیست قبل اینکه بلایی سرش بیاد باید به بیمارستان میبردمش

با یه حرکت یک دستمو زیر سر و دست دیگمو زیر پاهاش گذاشتم به آغوش کشیدمش و بلند شدم باعجله به سمت ماشین به راه افتادم

بعد از اینکه روی صندلی پشت خوابوندمش با عجله ماشین رو دور زدم و پشت فرمون جای گرفتم و با سرعت به راه افتادم تموم مدتی که توی جاده بودم

همش چشمم از آیینه به آینازی بود که هر از گاهی تو خواب با درد ناله ای میکرد و کمک میخواست با دیدن حالش عصبی دندونامو روی هم سابیدم و خشمگین زیرلب غریدم :

_وااای به حالت نیما اگه بلایی سرش بیاد

دستام از زور خشم دور فرمون محکم شدن و پامو تا آخر‌ روی پدال گاز فشردم و به سمت مسیری که حدس میزدم تهش به بیمارستان ختم میشه روندم

بالاخره بعد از کلی حرص خوردن به بیمارستان رسیدم ، با تموم قدرت پامو روی ترمز فشردم که ماشین با صدای بدی متوقف شد با نگرانی درحالیکه دست و پامو گم کرده بودم پیاده شدم

و بعد از اینکه آیناز بیهوش رو توی آغوشم کشیدم با عجله وارد اورژانس شدم وحشت زده شروع کردم به داد و بیداد کردن

_کمک …. یکی بیاد کمک کنه !!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

  1. ,یه پارت رمان واقعا چرا باید آنقدر طول بکشه بابا. همش یادمون رفت
    دیگه نمی دونیم چی به چیه خدا وکیلی این نویسنده چرا اینطوری می‌کنه
    یا آول کامل بنویسش یا تندتند بزار تو سایت
    بخدا ابرو هرچی نویسنده رو بردن

  2. ,یه پارت رمان واقعا چرا باید آنقدر طول بکشه بابا. همش یادمون رفت
    دیگه نمی دونیم چی به چیه خدا وکیلی این نویسنده چرا اینطوری می‌کنه
    یا آول کامل بنویسش یا تندتند بزار تو سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا