رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 64

5
(3)

 

 

مامان که معلوم بود از حرفای من شوکه شده موهاش پشت گوشش زد و عصبی گفت :

_کی گفته ما بیخیال تو شدیم ؟؟ دوما این حرفات دلیل نمیشه که تو وسایلت رو جمع کنی و بی اطلاع از ما بخوای بری

_ولی من تصمیمم رو گرفتم ، خونه اجاره کردم نزدیک شرکت و محل کارم

امیرعلی با سوظن نزدیکم شد و پرسید :

_اون وقت با کدوم پول ؟؟

لعنتی حالا چی میگفتم ؟!
اگه حرفی از جورج میزدم مطمعنن نمیزاشتن قدم از قدم بردارم ، پس با فکری که به ذهنم رسید زبونی روی لبهام کشیدم و به دروغ لب زدم :

_ماشینم رو فروختم و بقیه اش رو هم دوستم بهم قرض داده

پوزخندی گوشه لبش نشست :

_ماشینت که توی حیاط پارکه پس کم دروغ بباف…از کی پول گرفتی ؟؟ نیما ، جورج یا کس دیگه ای هم این وسط هست ؟؟

نم اشک به چشمام نشست و صدای شکستن قلبم رو به وضوح شنیدم بی توجه به حال بد من با بی رحمی ادامه داد :

_یا نکنه کیس جدیدی پیدا کردی و اینطوری…..

توی حرفش پریدم و با جیغ فریاد زدم :

_خفه شوووو

دیگه جای من اینجا نبود اصلا میموندم چیکار ؟؟
که هرلحظه توهین بشنوم روح و روانم بهم بریزه !!
با قدمای بلند به سمت پله ها رفتم و در همون حال حرصی غریدم :

_من رفتم فکر کنید آیناز مُررررررد همونطوری که این چندوقته نادیدم گرفتید و فکر کردید وجود ندارم

بدون توجه به صدا کردنای مامان از سالن بیرون زدم خداروشکر خدمتکار چمدونام توی ماشین گذاشته بود و دیگه نمیخواست معطل بشم پس پشت فرمون نشستم و با سرعت از خونه بیرون زدم

 

از اون خونه که بیرون زدم بالاخره بغضم شکست و بلند بلند از ته دلم شروع کردم به گریه کردن ، دلم ازشون شکسته بود و با این حرفا و کارا برای همیشه قیدشون رو زده بودم

فرمون بین دستام فشردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد عصبی از جیبم بیرون کشیدمش با اینکه یه چشمم به جلو بود نیم نگاهی به صفحه گوشی انداختم

با دیدن اسم داداش که روی صفحه نمایشگر بود پوزخندی گوشه لبم نشست و عصبی گوشیو روی صندلی کنارم پرت کردم و با بغض زیرلب نالیدم :

_هه با چه رویی باز به من زنگ میزنی هاااا؟

تا به مقصد برسم چند باری نزدیک بود تصادف کنم و به قدری حالم خراب بود که چشمام از فرط سردرد به زور بلند میشدن

با دیدن آپارتمانی که خونه جورج توش بود با حس خفگی که گریبان گیرم شده بود ماشین کناری پارک کردم ، با نفس نفس سرمو به فرمون تکیه دادم و چشمامو بستم

بسه هرچی گریه کردی و غصه خوردی لعنتی !!
سعی کن بیخیال خانواده ای که تو رو نمیخوان بشی و زندگی جدیدی رو شروع کنی با این فکرایی که تو سرم چرخ میخورد

فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم و سعی کردم تموم انرژی منفی ها رو از خودم دور کنم ولی هنوز چند ثانیه ای از حال خوبم نمیگذشت

که باز صدای زنگ گوشیم بلند شد مطمعنن کسی جز امیرعلی نبود پس بدون اینکه نگاهی به تماس گیرنده بندازم و ببینم اصلا کیه !!

از ماشین پیاده شدم و بعد از برداشتن یکی از چمدونام به طرف ساختمون راه افتادم ، خوب بود قبلا جورج آدرس ساختمون رو بهم داده بود و گرنه با این یهویی از خونه بیرون زدنم میخواستم شب کجا بمونم ؟!

با وارد شدن به سالن نگهبانی سد راهم شد بعد از کلی سوال و جواب کردنم هرکاری کردم باور نکرد که عضو جدید ساختمون هستم

برای تایید حرفام به جورج زنگ زد وقتی اون اوکی رو داد کلی ازم عذرخواهی کردن و چندنفری تموم وسایلم رو تا بالا برام آوردن

 

بخاطر دعوا و بحثی که با خانواده ام داشتم به قدری سرم درد میکرد و عصبی بودم که هیچ شور و شوقی برای خونه جدید نداشتم

پس بدون اینکه نیم نگاهی به اطرافم بندازم یکراست به سمت اتاق خواب راه افتادم و بدون روشن کردن حتی چراغ خواب روی تختخواب دراز کشیدم

که بوی عطر تلخ جورج توی بینی ام پیچید ، بالشت زیر سرم عمیق بو کشیدم و نمیدونم چی شد که کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم

توی خواب و بیداری حس کردم کسی نوازش وار موهامو از توی صورتم کنار زد و حس نفس هایی که توی صورتم پخش شد باعث شد بدون اینکه چشمامو باز کنم از ترس لرزی به تنم بشینه

یعنی کی میتونست باشه !! انگار ترسم رو متوجه شده باشه ازم فاصله گرفت و بعد از چند ثانیه صدای جورج باعث شد آرامش به وجودم تزریق بشه

_خوابی آیناز ؟؟

چشمام رو باز کردم و نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم که نگاه نگرانش رو بین چشمام چرخوند و گفت :

_ببخشید بی اجازه وارد خونه شدم ولی هرچی زنگ زدم برنداشتی نگران شدم با کلید خودم اومدم داخل

با غمی که توی وجودم ریشه زده بود بی حال روی تخت نشستم ، یهویی دلم آرامش وجودش رو خواست پس یکدفعه خودم رو توی آغوشش انداختم و دستامو دور گردنش حلقه کردم

از بس امروز روم فشار بود که برای فرار و فراموش کردن غمام خودمو به خواب زده بودم وگرنه دیوونه میشدم

جورج که متوجه شده بود چیزی شده نوازش وار دستش روی موهام کشید و با نگرانی پرسید :

_چیزی شده ؟؟ حالت خوبه ؟؟

با صدایی که دورگه شده بود به زور لب زدم :

_خوبم یعنی بد نیستم

من از خودش جدا کرد و سوالی پرسید :

_میگی چی شده یا نه ؟؟

نمیخواستم از مشکلاتم بهش بگم و بیشتر از این درگیر خودم بکنمش پس به دروغ لب زدم :

_نه خسته ام فقط همین

 

آهانی زیرلب زمزمه و سکوت کرد از طرز رفتارش معلوم بود باور نکرده و حقم داشت چون یهویی اومدنم به خونه اش بدون اینکه قبلش بهش زنگ بزنم یا هماهنگ کنم به خودی خود شک برانگیز بود

از روی تخت بلند شدم و درحالیکه از اتاق بیرون میزدم خطاب بهش گفتم :

_بیا یه چیزی درست کنم بخوریم گرسنمه !!

این حرف رو فقط برای عوض کردن جو بینمون زده بودم وگرنه نمیدونستم چیزی توی پخچالش هست یا نه ؟!

در یخچال باز کردم که با دیدن اون همه خوراکی ابرویی بالا انداختم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_مگه نگفت هر از گاهی اینجا میومده پس این همه وسایل تو یخچال برای چین ؟!

_وقتی از شرکت رفتی منم به مستخدم ساختمون زنگ زدم و ازش خواستم دستی به سروگوش خونه بکشه و یخچال رو برام پُر کنه

خجالت زده لبامو بهم فشردم
کی داخل آشپزخونه شده که من متوجه نشده بودم ؟؟

زیرلب ممنونی خطاب بهش گفتم و بسته گوشتی بیرون کشیدم که نزدیکم شد و درحالیکه بسته رو ازم میگرفت سوالی پرسید :

_میخوای چیکار کنی ؟؟

موهام پشت گوشم زدم و بی حوصله نالیدم :

_گفتم که گرسنمه و میخوام چیزی برای هردومون درست کنم البته اگه غذا نخورده باشی

بازوهام گرفت و درحالیکه روی صندلی آشپزخونه مینشوندم گفت :

_لازم نکرده با این حالت بخوای غذا درست کنی زنگ میزنم یه امشب رو از بیرون برامون غذا بیارن

_ولی نمی….

انگشتش روی لبهام نشوند و جدی گفت :

_هیس گفتم که فقط به امشبه اوکی ؟؟

از اینکه حالم رو درک میکرد و متوجه خرابی اوضاع بود ازش ممنون بودم میدونستم فقط بخاطر من اینطوری میگفت و قصد داشت هر طوری شده من رو از این حال و هوا بیرون بکشه

سری به نشونه تایید حرفاش تکونی دادم که گوشی از جیبش بیرون کشید و بعد از اینکه شماره ای گرفت و گوشی دم گوشش میزاشت خطاب بهم سوالی پرسید :

_چی میخوری؟؟

 

_فرقی نمیکنه !!

چپ چپ نگام کرد که بی حس شونه ای بالا انداختم و سکوت کردم ، به اجبار خودش چیزایی سفارش داد و بعد از اینکه تماس قطع کرد گوشی روی میز آشپزخونه گذاشت

به سراغ کابینت ها رفت و با دقت و وسواس خاصی شروع کرد به میز رو چیدن ، دستمو زیر چونه ام زدم و درحالیکه خیره حرکاتش میشدم کم کم لبخندی گوشه لبم سبز شد

از اینکه جورج رو داشتم باید شکر گزار خدا میبودم چون کسی رو دارم که همه جوره حمایتم میکنه و هوامو داره

نمیدونم چقدر توی اون حال خیره اش بودم که با تکون خوردن دستش جلوی صورتم به خودم اومدم

_به چی اینطوری خیره شدی ؟؟

پلکی زدم و جدی گفتم :

_به تو !!

ابرویی بالا انداخت و درحالیکه با شیطنت خیره چشمام میشد گفت :

_اوووه چه افتخاری !!

ریز خندیدم که رو به روم نشست و همونطوری که دستاش زیر چونه اش میزد با لذت خاصی گفت :

_آها همینه همیشه بخند

با خجالت و گونه ها سرخ شده سرمو پایین انداختم ، دستش به سمت لمس صورتم جلو اومد و باعث شد نفس تو سینه ام حبس بشه

یکدفعه با بلند شدن صدای زنگ اف اف خونه با ببخشیدی بلند شد و به سمت در خروجی رفت تا غذا ها رو بگیره

اووووف لعنتی خطر از بیخ گوشم گذشته بود
وگرنه باز حالم بد میشد و گند میزدم به حس و حال بینمون ، نمیدونم چرا وقتی خودم با میل خودم توی آغوشش میرفتم

هیچیم نمیشد و تقریبا آروم بودم ولی وقتی اون جلو میومد و قصد بوسیدن و رابطه باهام رو داشت حالم بد میشد و دست و پاهام بی اختیار شروع میکردن به لرزیدن

 

 

” نیما “

این چند روزه به خاطر مشکل بزرگی که برای شرکت پیش اومده بود خبری از آیناز نداشتم و نمیدونستم داره چیکار میکنه و تو چه حالیه

ته دلم خوش بین بودم که از نزدیک شدن به جورج به خاطر من واهمه داره و همش فیلم بازی میکنن که باهمن و این بازی ها فقط و فقط نقشه ای برای دور کردن منه ولی کور خونده نمیزارم از دستم در بره

توی فکرم بود که درست عین بلایی که سر نورا آوردن اونم از من حامله میشد اوووف وقتی با اون شکم بزرگش سراغ اون داداش خوش غیرتش میرفت داغ میفتاد روی دل امیرعلی و بالاخره خیال من راحت میشد

اونوقت بود که درست عین یه تیکه آشغال از زندگیم مینداختمش بیرون چون دیگه کارم باهاش تموم شده بود و به دردم نمیخورد

توی دفترم بخاطر مشکلی که پیش اومده بود سخت مشغول کار بودم و اعصابم خراب بود که تلفنم شروع کرد به زنگ خوردن بدون اینکه برش دارم به کارم ادامه دارم که صداش قطع شد

برای بار دوم که زنگ خورد کلافه نیم نگاهی سمتش انداختم و بی معطلی برش داشتم و عصبی باز روی دستگاه کوبیدمش که صداش خفه شد

اهههههه منشی لعنتی مگه نمیدونست وقتی جواب نمیدم یعنی کار دارم و نمیخوام با کسی ملاقات کنم پس نباید مزاحمم بشه

پس الان چه مرگشه که یکسره اش کرده ؟؟
پرونده بعدی رو باز کردم و با دقت داشتم آمار و ارقامش رو نگاه میکردم که در اتاق یهویی باز شد و با دیدن نورایی که با چشمای به خون نشسته و با نفس نفس های عصبی تو قاب در ایستاده بود ماتم برد و متعجب شدم

منشی با نگرانی دنبالش اومد و دستپاچه گفت :

_ببخشید قربان گفتم ملاقات ندارید ولی گوش ندادن و بی اجازه وارد اتاق شدن

دستمو به نشونه سکوت روی هوا گرفتم و جدی خطاب بهش گفتم :

_اوکی میتونی بری

_ولی قربان نمی….

عصبی نیم نگاهی سمتش انداختم و گفتم :

_گفتمممم بیرون !!

_چشم قربان

 

همین که بیرون رفت و در اتاق بسته شد نگاه بدی به سر تا پای نورا انداختم و عصبی گفتم :

_اینجا چی میخوای ؟؟

موهاش پشت گوشش زد ، عصبی به سمتم اومد و یکدفعه شاکی پرسید :

_باز چیکار کردی هاااا ؟؟

خودکار توی دستمو روی پرونده پرت کردم و درحالیکه سرمو کج میکردم کلافه پرسیدم :

_باز چیه ؟!

اخماش توی هم کشید و عصبی گفت :

_خودت رو به اون راه نزن باز چیکار کردی و چه آتیشی سوزوندی که آیناز از خونه رفته ؟؟

چی ؟؟؟ این داره چی میگه؟؟ آیناز کجا رفته ؟؟

بیقرار پرسیدم :

_چی ؟؟ آیناز کجا رفته

_هه یعنی میخوای بگی نمیدونی ؟؟

نه این هرچی باهاش آروم حرف بزنم بی فایده اس بلند شدم و عصبی گفتم :

_درست حرف میزنی یا نه ؟؟ من چه میدونم کجاست

مات صورتم شد و با بهت پرسیدم :

_یعنی میخوای بگی تو ازش خبری نداری ؟؟!

خشن صدام رو بالا بردم

_نهههههه …. حالا مثل آدم حرفت رو بزن ببینم اون دختره احمق کجا رفته

انگار دیگه باورش شده بود که من ازش بی خبرم چون ناامید روی صندلی نشست و با بغض لرزون گفت :

_پس کجا رفته ؟؟ هرجایی رو که دنبالش میگردیم نیست اصلا جواب گوشیش رو نمیده

پووووف لعنتی با این حرفاش داشت روی اعصابم راه میرفت من هرچی ازش میپرسیدم چی شده اون انگار توی دنیای دیگه ای سیر میکنه باز حرف خودش رو میزنه و من رو گیج تر از اونی که هستم میکنه

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا