رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 21

4.8
(4)

 

آرنجامو روی میز گذاشتم و دستامو از دو طرف توی موهام چنگ زدم

دیگه ظرفیت کلکل با این دختربچه رو نداشتم هرچی میخواستم باهاش راه بیام بدتر چموش بازی در میاورد چند ثانیه طول نکشید که تقه ای به در اتاق خورد و صدای منشی به گوشم رسید

_بفرمایید بیرون !!

ولی آیناز دستش رو پس زد و به طرفم اومد و با حرص گفت :

_نزاکت و شعورت در همین حده دیگه !!

عقب گرد که بیرون بره که محکم روی میز کوبیدم و بلند فریاد زدم :

_وایسا !!

از صدای دادم منشی توی جاش لرزید ولی اون بدون اینکه کوچکترین تکونی به خودش بده سرجاش ایستاد ولی به طرفم برنگشت

عصبی بلند شدم و بدون اینکه نگاه خیره ام رو ازش بگیرم خطاب به منشی غریدم :

_بیرون !!

منشی دو پا داشت دوپای دیگم قرض گرفت و فرار کرد با صدای قفل شدن در اتاق به قدمام سرعت بخشیدم

رو به روش ایستادم و با اخمای درهم نگاهم رو به چشمای گستاخش دوختم ، چطوری جرات کرده بود به من توهین کنه

_با من بودی ؟! نه ؟!

سرد و بی روح خیرم شد

_کسی ببشعور تر از توام مگه توی این اتاق ه….

با سیلی محکمی که توی صورتش کوبیدم سرش به چپ کج شد و موهاش توی صورتش ریخت

انگشت اشاره ام رو جلوی صورتش تکون دادم و هشدار آمیز فریاد زدم :

_دو بار به روت خندیدم فکر کردی خبریه پررو شدی ؟!

دندونام روی هم سابیدم و اضافه کردم :

_بفهم چی از دهنت بیرون میاد !!

دستش روی گونه اش گذاشت و سرش به سمتم چرخید که با دیدن خونی که از گوشه لبش تا روی چونه اش سرازیر بود به خودم اومدم و حس بدی گریبان گیرم شد

ولی با چیزی که گفت خون جلوی چشمام رو گرفت و مطمعن شدم این دختر ارزش دل سوزوندن نداره

_فکر کردم تغییر کردی ولی نه هنوزم همون وحشی هستی که بودی !!

آب دهنش که خون آلود بود جلوی پاهام روی زمین تُوف کرد و با پوزخند تلخی اضافه کرد :

_هرچند حیون هیچ وقت خصلتش عوض نمیش…

بدون اینکه بزارم باقی حرفش رو بزنه با یه حرکت به دیوار پشت سرش کوبیدمش و دستمو دور گلوش حلقه کردم و جنون وار غریدم :

_که حیوووونم آره ؟!

چشماش گشاد شد و با ترس دستش روی دستام گذاشت ولی من انگار به سرم زده باشه دستمو محکم تر فشار دادم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_میخوای حیوون بودن رو نشونت بدم هااا ؟!

با ترس و چشمایی که از وحشت نزدیک بود از حدقه بیرون بزنن شروع کرد به تقلا کردن و آوایی نامفهوم از خودش تولید کردن

_خف….ش….مچ…پق

سرم رو نزدیکتر دقیق کنار گوشش بردم و آروم زمزمه وار با لحن خشنی گفتم :

_هوووم …. انگار توام موافقی اره ؟!

وقتی دید ولش نمیکنم دستش به سمت صورتم اومد و شروع کرد به چنگ زدن به صورتم ولی من درست عین کسایی که جنون بهشون دست داده باشه

بدون اینکه ولش کنم سرم رو عقب بردم و هیستریک وار شروع کردم به خندیدن و بریده بریده لب زدم :

_چی شد ؟! تازه که خوب معرکه گرفته بودی !

صورتش قرمز شده بود و به سختی نفس میکشید ولی من با خشم و چشمایی که از جنون دو دو میزدن نگاهمو توی صورتش چرخوندم

_خوب الان میخوام حیون بودن رو بهتر نشونت بدم

دستم به سمت یقه پیراهنش رفت

_آماده ای ؟؟!

فشار محکمی به یقه اش دادم که صدای جِر خوردن قسمتی از پیرهنش توی اتاق پیچید

 

لبخند ترسناکی گوشه لبم نشست و باز خواستم با دستم فشار بدم که با باز شدن یهویی در اتاق به خودم اومدم

مهدی با چشمای گشاد شده به طرفم اومد و به هر جون کندنی که بود دستمو دور گردن اون دختره باز کرد

آیناز به شدت شروع کرد به سرفه کردن و دست لرزونش رو به دیوار گرفت و آروم آروم بدن بی جونش نفش زمین شد

که مهدی جلو اومد و درحالیکه محکم تخت سینه ام میکوبید بلند فریاد کشید :

_معلوم هست داری چیکار میکنی روانی ؟!!

بی حرف نگاهم خیره اون دختر شده بود و ناباور سرجام خشکم زد ، یعنی این من بودم که اون رو به این حال و روز انداختم و نزدیک بود بکشمش ؟؟!

چی به سرم اومده که اینطوری شدم ولی با یادآوری گستاخی و حرفایی که اون بهم زد لعنتی زیر لب زمزمه کردم و کلافه لب زدم :

_مقصر خودش بود !!

با حرص پوست لبش رو کند و همونطوری که انگشت اشاره اش رو به طرف آیناز میگرفت بلند غرید :

_میبینی حال و روزش رو ؟؟

آیناز روی زمین خم شده بود و به شدت سرفه میکرد و دستش رو به گلوش میفشرد

مهدی با دیدن حالش عصبی من رو کنار زد و پارچ آب رو برداشت و لیوانی پر از آب کرد وبه سرعت بالای سر آیناز رفت و کنارش نشست

_بیا اینو بخور !!

به کمک مهدی سرش رو بالا گرفت و به سختی چند قلوپ خورد که مهدی با دیدن رنگ و روی پریده و نزارش عصبی خطاب بهم فریاد زد :

_مگه نمیبینی حالش خوب نیست زنگ بزن به اورژانس !!

ولی من بی حرف انگار مسخ شده باشم نگاهم خیره رد اشکایی که از گوشه چشماش تا پایین چونه اش رون بودن شدم

وقتی دید من عکس العملی انجام نمیدم لیوان نصف و نیمه روی زمین گذاشت و گوشیش رو بیرون کشید و با عجله شروع کرد به شماره گرفتن

_الوووو یه نفر اینجا حالش خیلی بده …آدرس آره آره یادداشت کنید

خواست آدرس رو بده که انگار تازه به خودم اومده باشم به طرفش رفتم و با یه حرکت گوشی از دستش بیرون کشیدم

 

بعد از قطع تماس ، گوشی توی دستام فشردم که مهدی عصبی به طرفم اومد

_بده به من اون لعنتی رو !!

_هیچیش نیست بابا فیلمشه برادر من …فیلم !

در اتاق رو باز کردم و خواستم از منشی چیزی بخوام ولی با دیدن صحنه رو به روم خشکم زد و پاهام از حرکت ایستاد

و کم کم اخمام توی هم فرو رفت ، همه کارمندا توی سالن بودن اصلا چرا اینجا جمع شدن؟؟؟ گوش وایسادن که چی بشه ؟!

دستامو به کمر زدم و درحالیکه صاف می ایستادم بلند فریاد زدم :

_نمایش نگاه میکنید ؟!!

دستپاچه نگاهی بین هم دیگه رد و بدل کردن که دندونام روی هم سابیدم و عصبی غریدم :

_برید اتاقاتون یالله تا اخراجتون نکردم !!

با وحشت به طرف اتاقاشون رفتن و یک ثانیه هم طول نکشید که سالن خالی از جمعیت شد

نیم نگاهی به منشی انداختم که با عجله به قدماش سرعت بخشید و پشت میزش نشست که بلند صداش زدم و گفتم :

_به مستخدم بگو وسایل پانسمان و ضدعفونی رو بیاره اتاقم !!

انگار از ترس لال شده باشه سری در تایید حرفام تکون داد که به طرف اتاقم برگشتم که مهدی توی قاب در ایستاده بود و درحالیکه نگاهشو توی صورت زخمیم که جای ناخن های آیناز بود میچرخوند با تاسف گفت :

_واقعا برات متاسفم !!

پوزخندی صداداری بهش زدم و با تنه محکمی که بهش کوبیدم بی توجه به اون دختره که هنوز همونجا سر زمین نشسته بود پشت میزم نشستم

هرچی بیشتر سرفه میکرد به جایی اینکه ناراحت بشم بی تفاوت تر میشدم طوری که اصلا نیم نگاهی هم بهش نمینداختم

طولی نکشید مستخدم با سینی حاوی چیزایی که میخواستم وارد اتاق شد و روی میزم گذاشت و بعد از نگاه عجیب و غریبی که به آیناز مینداخت از اتاق بیرون رفت

تیکه ای از پنبه برداشتم و داشتم ضدعفونی روش میریختم که روی صورتم بزارم که آیناز دستاش روی زمین ستون کرد و به سختی بلند شد بی اهمیت بهش پنبه روی صورتم دقیق جایی که حس سوزش داشتم گذاشتم که صدای لرزونش به گوشم رسید

_هنو..‌هنوزم میگم تو یه حیووونی !!

 

نگاهم رو به صورتش که رنگش به سفیدی میزد دوختم و بی حرف به کارم ادامه دادم قصد داشت باز من رو عصبی کنه ولی کور خونده بود چون من تموم حرصم رو سرش خالی کرده بودم و فعلا خنثی خنثی بودم !!

به سختی به طرفم اومد و خواست چیزی بگه ولی مهدی سراسیمه وارد اتاق شد و درحالیکه زیر بغلش رو میگرفت خطاب بهش شرمنده گفت :

_ببخشید تنهات گذاشتم رفتم ماشین آوردم جلوی شرکت بریم بیمارستان !!

دست لرزونش رو بالا آورد و با صدای خفه ای لب زد :

_نیاز نیست خوبم !!

_ولی نم…..

زبونی روی لبهاش کشید و درحالیکه ازش جدا میشد به سختی گفت :

_گفتم خوبم …برم خونه استراحت کنم بهتر میشم

بی اهمیت بهم با قدمای آروم به سمت در اتاق رفت که پنبه توی دستم روی میز گذاشتم و بلند خطاب بهش گفتم :

_کی بهت مرخصی داده که میخوای بری ؟؟

پاهاش از حرکت ایستاد که با سرفه ای گلوم رو صاف کردم و ادامه دادم :

_یا الان برمیگردی سرکارت یا دیگه هیچ وقت برنگرد شرکت !!

بدون اینکه جوابم رو بده یک قدم برداشت از اینکه بدون ترس و اینقدر راحت داشت میرفت دستم مشت شد و با خشم خطاب بهش غریدم :

_پس وکیل شرکت میگم فردا در خصوص غرامت باهات تماس بگیره !!

مهدی هشدار آمیز اسمم رو صدام زد :

_نیما !!!

بی اهمیت به مهدی نگاهم خیره آیناز بود و کوچکترین عکس العمل هاش رو زیر نظر داشتم

که بدون اینکه به طرفم برگرده پوزخند صدا داری زد و بی تفاوت گفت :

_هر غلطی میخوای بکنی ، بکن..‌‌‌…

سکوت کرد و بعد از چندثانیه آروم اضافه کرد :

_حیوون !!

و جلوی چشمای ناباورم با عجله از اتاق بیرون رفت بلند شدم که دنبالش برم ولی مهدی بازوم رو گرفت و عصبی سد راهم شد

 

” آیناز “

بی حال و با پاهایی که جونی توشون نمونده بود به سختی و جلوی چشمای متعجب و کنجکاو کارمندا از شرکت بیرون زدم و دست لرزونم رو به دیوار گرفتم

آروم آروم درست عین کسایی که روحی توی تنشون نیست راه میرفتم و حرفا و حرکات اون نیمای لعنتی جلوی چشمم نفش میبستن !!

مگه میشه آدم تا این حد خودخواه و سنگ دل باشه ؟!

اونم برادر نورایی که میدونستم دلش به پاکی آسمونه و از کمک به هیچ کس دریغ نمیکنه و طاقت ناراحتی کسی رو نداره

پس چطور برادرش باید اینطور باشه ؟! اینطوری بی رحم و عصبی ، طوری که انگار قصد داره انتقام تموم این دنیا رو از من بگیره !

از منی که از هیچ بدی توی این دنیا خبری ندارم و اطرافم پر بوده از پاکی و مهربونی ولی الان چی ؟! دارم مورد ظلم کسی قرار میگیرم که خشمش برای کشتن صدها نفر کافیه !

با حس حرکت قطره اشکی که از گوشه چشمم تا روی چونه ام رون شده بود فهمیدم که بالاخره بغضم شکسته و فین فین کنان دستی به صورت خیسم کشیدم

خدایا من با این مرد باید چیکار میکردم ؟!

پاهای سست و بی جونم لرزید و آروم روی زمین نشستم و تکیه ام رو به دیوار سنگ و سرد پشتم دادم و خسته دستی به گلوی متورم و دردمندم کشیدم

نمیدونستم چطور باید با این سر وضع برم خونه و چی باید در جواب نگرانی های خانوادم بدم ؟!

همونطوری که دستم به گلوم بود سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم و توی فکرم هزاران چیز درباره اینکه چطور باید از دست این مرد نجات پیدا کنم میچرخید

یکدفعه با شنیدن صدایی متعجب کسی چشمامو باز کردم و گیج به مرد رو به روم خیره شدم

_حالتون خوبه خانوم ؟!

با این حرفش دستپاچه صاف نشستم و دست لرزونم رو به موهای آشفته ام کشیدم

_خو….خوبم !!

مردی که حدودا سی ساله بود و از سروضعش معلوم بود پولداره کیف چرمش رو توی دستاش جا به جا کرد و بدون توجه به من به عقب چرخید و بلند خطاب به راننده ماشین لوکسی که گوشه خیابون پارک بود گفت :

_لوکاس زود خانوم رو به هرجایی که میخوان برسون !!

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا