رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 107

4.7
(6)

 

 

به سمتش برگشتم کی اومده بود که متوجه اش نشده بودم ؟! اون تنها کسی بود که حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده با ذوق دستامو براش باز کردم

_جون و دل عمه بیا ببینم گُل پسر !!

خودش رو با عجله توی آغوشم انداخت که بلندش کردم و روی پاهام نشوندمش ، ولی مگه آروم میگرفت یکسره وول میخورد و من رو صدا میزد

_کجا بودی عمه نمیگی من دلم برات تنگ میشه ؟!

_منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم

بوسه ای پر سروصدا روی گونه ام نشوند و خواست چیزی بگه که صدای توبیخ گر امیرعلی باعث شد با لب و لوچه آویزون نگاهم کنه

_سام اول صبحی چرا اینقدر سروصدا راه انداختی هاااا ؟!

میدونستم بخاطر من با بچه بداخلاقی میکنه پس توی سکوت بدون اینکه چیزی بهش بگم دستی به موهای سام کشیدم و لیوان آب پرتغالی دستش دادم چون حوصله جروبحث با امیرعلی اونم اول صبحی رو نداشتم

ولی مگه بیخیال میشد ؟!
با اخمای درهم رو به روم نشست و چیزی گفت که حرصی دندونامو روی هم فشردم و اسم خدا رو زیرلب زمزمه کردم

_چه عجب افتخار دادید و شب رو اینجا گذروندید مادمازل ؟!

بابا چشم غره ای بهش رفت و هشدار آمیز اسمش رو صدا زد

_امیررررررعلی !!

امیرعلی انگار نه انگار با پوزخند صداداری گفت :

_اوکی اوکی بازم لال میشم !!

نه دیگه داشت شورش رو درمیاورد و اشتهام رو به کل کور کرده بود پس توی سکوت بلند شدم و درحالیکه سام رو جای خودم روی صندلی مینشوندم قصد خروج از آشپزخونه رو داشتم

که مامان صدام زد و گفت :

_کجا ؟؟ چیزی نخوردی که

با تمسخر و کنایه لب زدم :

_به قدر کافی صرف شد !!

 

و بدون اینکه مهلت بحث و حرفی به کسی بدم از آشپزخونه خارج شدم ، صدای عصبی بابا که داشت امیرعلی رو سرزنش میکرد به گوشم رسید ولی برام اهمیتی نداشت

من دیگه توی این خونه آرامش نداشتم مخصوصا با وجود امیرعلی که من رو مقصر همه چی میدونست باید دیر یا زود از اینجا میرفتم آره !!

لعنتی گوشی چیزیم نداشتم که با جورج تماس بگیرم و از بخت بد شمارش رو هم حفظ نبودم لااقل با گوشی خونه باهاش تماس بگیرم پس به اجبار توی حیاط رفتم و منتظر ایستادم

طولی نکشید صدای زنگ اف اف بلند شد با فکر به اینکه حتما جورجِ با عجله در رو باز کردم خداروشکر خودش بود سلام زیرلبی کردم ولی نمیدونم صورتم چطور بود که جورج بی حرف خیره ام شده بود و کم کم حس میکردم داره عصبی و عصبی تر میشه

_اتفاقی افتاده ؟؟!

دستپاچه بند کیفم روی دوشم تنظیم کردم

_نه !!

_مطمعن باشم ؟؟ پس رنگت چرا پریده ؟؟

با این حرفش دستی به گونه های رنگ پریده ام کشیدم

_هیچی نیست فکر کنم از استرس آزمایشه

با اینکه معلوم بود قانع نشده ولی آهانی زیرلب زمزمه کرد و گفت :

_اوکی بریم که خیلی کار داریم

با عجله به طرف ماشین رفت ، کار ؟! اونم کلی؟؟ مگه قرار بود به جز آزمایشگاه جای دیگه ای هم بریم ؟

توی فکر بودم که با صدای بوق بلند ماشینش به خودم اومدم با عجله سوار شدم که پاشو روی گاز فشرد و ماشین با سرعت از جاش کنده شد

با رسیدن به آزمایشگاه ماشین رو متوقف کرد و به سمتم برگشت با دلهره خم شدم و نیم نگاهی به سر درش انداختم نگرانی رو از چشمام خوند ولی جدی گفت :

_زود باش پیاده شو !!

میدونستم براش سخته و الانم خیلی مردونگی کرده که با دونستن این موضوعات داره پا به پام میاد و حمایتم میکنه ولی این نگرانی ها دست خودم نبود

 

بعد از اینکه آزمایش دادم گفتن چندساعتی طول میکشه تا جوابش حاضر شه ولی من دل توی دلم نبود و همش بیقرار راه میرفتم و زیرلب چیزایی با خودم زمزمه میکردم

جورج که تموم مدت ساکت و توی خودش بود سمتم اومد و جدی گفت :

_بریم ناهار بخوریم تا جواب حاضر شه

_ولی …..

اخماش رو توی هم کشید و دستم رو گرفت

_گفتم بریم !!

به اجبار همراهش شدم تموم مدتی که به رستوران برسیم جورج یه کلمه هم حرف نزد و حس میکردم یه جورایی دِپرِس و توی خودشه

حقم داشت منم بودم شاید بدتر از اینا رفتار میکردم و یا اصلا میزدم زیر همه چی !!
اون خیلی مرد بود که تا الان پا به پام اومده و همه جوره داره حمایتم میکنه

با توقف ماشین از فکر بیرون اومدم که پیاده شد و در سمت من رو باز کرد :

_دستت رو بده !!

با لبخند کم جونی دست سردمو توی دست گرمش گذاشتم و پیاده شدم ، اصلا میلم به غذا نمیرفت ولی همین که با راهنمایی گارسون به قسمت vip رفتیم

با دیدن فضا و جایی که داشت چشمام برقی زد و بی اختیار درحالیکه دور خودم میچرخیدم زیرلب زمزمه کردم :

_وااای چه رویاییه !!

جورج که پشت میز مخصوص نشسته بود توی سکوت با لذت نگاهش رو به من دوخته و پلکم نمیزد ولی من درست عین ندید بدیدا نگاهمو بین گُل ها و درختچه های زیبا میچرخوندم

باورم نمیشد همچین جای مخصوص و زیبایی توی دل این رستوران وجود داشته باشه به قدری همه چی واقعی به نظر میرسید که اصلا فکر نمیکردی فیک و دست ساخته بشرِ ، انگار یه تکیه از خود بهشت بود !!

 

با‌ ورود چند گارسون و چیدن میز مخصوص بالاخره از اطراف دل کندم و آروم کنار جورج جای گرفتم و انگار نه انگار اشتهای به خوردن نداشتم با لذت نگاهمو روی غذاها چرخوندم

واقعا جورج بلد بود چطوری من رو سرحال بیاره !! با رفتن گارسون ها بدون اینکه وقت رو تلف کنم بدون توجه به اطرافم با اشتها شروع کردم به خوردن

وقتی که دیگه حس کردم در حال ترکیدنم با نفس نفس لیوان آب رو برداشتم و خواستم سر بکشم که با نگاه خیره جورجی که دستش رو زیر چونه اش زده و با حالت خاصی نگاهم میکرد مواجه شدم

با دیدن طرز نگاهش بی اختیار باقی مونده لقمه توی گلوم گیر کرد و به شدت شروع کردم به سرفه کردن که جورج دستپاچه اشاره ای به لیوان توی دستم کرد

_بخور خفه شدی دختر !!

تازه حواسم جمع لیوان توی دستم شد و یک نفس سر کشیدمش ، با دیدن حالت هام مردونه تو گلو خندید و گفت :

_همش مال خودته عزیزم آروم باش !!

_ببخشید ولی یادم نیست دقیقا آخرین بار کی غذا خوردم

اخماش درهم شد

_قرار نشد اونجا بمونی و با خودت اینطور کنی فهمیدی !؟

با یادآوری فضای خفه خونه تموم اشتهام به یکباره کور شد و درحالیکه لیوان رو توی دستم تکونی میدادم و خودم رو باهاش سرگرم نشون میدادم کلافه لب زدم :

_بیخیال دست خودم نیست !!

_نگران نباش فرداشب همه چی‌ تمومه !!

برای ثانیه ای حس کردم گوشام اشتباه شنیدن یهویی سرم رو آنچنان بالا گرفتم که صدای تق تق مهرها گردنم توی فضا پیچید و بهت زده لب زدم :

_چی ؟! فرداشب؟؟!

همونطوری که با دستمال کاغذی مشغول پاک کردن دستاش بود سری تکون داد

_آره !!

_ولی خانوادت که……

سرش رو بالا گرفت و خیره چشمام با اطمینان لب زد :

_نگران هیچی نباش اوکی ؟!

 

با اینکه دلشوره امونم رو بریده بود ولی سری در تایید حرفش تکونی دادم و سعی کردم سکوت کنم و بیش از این با حرفام به همه چی گند نزنم

بعد از تموم شدن غذامون که واقعا به من یکی چسبید همراه هم به سمت آزمایشگاه راه افتادیم تموم مدت دل تو دلم نبود و اضطراب به جونم افتاده بود ولی جورج جدی و توی سکوت فقط به رو به روش نگاه میکرد و هیچی نمیگفت

با توقف ماشین زودی خواستم پیاده شم ولی هنوز دستم روی دستگیره در ننشسته بود که صدام زد و گفت :

_کجا با این حالت ؟؟

_برم جواب رو بگیرم دیگه

_نیازی نیست خودم میرم

و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهم بده با عجله پیاده شد و جلوی چشمای منتظرم وارد سالن آزمایشگاه شد ، از ترس عرق سردی روی تنم نشسته بود

دستای لرزونم رو بهم گره زدم و شروع کردم بی تاب و پر استرس اسم خدا رو زیرلب زمزمه کردن و ازش کمک خواستن دلم نمیخواست بچه ای از وجود نیما درونم بشه

کسی که ازش متنفر بودم و هرکاری کرد تا منو آزار بده و از پا بندازه ، هنوز داشتم از شدت اضطراب پاهام رو تکون تکون میدادم که جورج با صورتی رنگ پریده از سالن بیرون زد

نگاهم بی اختیار روی کاغذ مچاله شده توی دستش چرخید دلم گواهی بد میداد بی اختیار بند دلم پاره شد و با دندون به جون لبهام افتادم

سوار ماشین شد ولی بدون اینکه کوچکترین نگاهی سمتم بندازه عصبی سوییچ رو چرخوند که ماشین با سرعت از جاش کنده و‌ توی جاده افتاد

از عکس العمل و حال بدش راحت میتونستم بفهمم جواب آزمایش چی بوده و نیاز به پرسیدن نبود ولی باز بی اختیار دستم به سمت برگه آزمایش مچاله شده توی دستش رفت

که یکدفعه صدای داد بلندش بود که اتاقک ماشین رو لرزوند و باعث شد از ترس توی خودم جمع شم و مثل بید شروع کنم به لرزیدن

_چیه هااااا ؟؟ میخوای چی رو ببینی ؟! جواب مثبتش رو ؟؟ میکشمش حرومزاده رووووو !!

 

اینقدری که از دیدن جورجی که درست مثل بمب یکدفعه به صدا دراومده بود و داد و بیداد راه انداخته بود شوکه شده بودم از دیدن جواب مثبت آزمایش نشده بودم

معلوم بود تموم مدت داشته خودخوری میکرده و درست عین من امیدوار بوده یک درصد جواب آزمایش منفی باشه و حالا که امیدش دود شده و به هوا رفته اینطوری داغ کرده

لرزون زبونی روی لبهام کشیدم و با بغض نالیدم :

_نگه دار !!

انگار اصلا صدام رو نمیشنوه پاشو محکمتر روی گاز فشار میداد و دیوانه وار از بین ماشینا لایی میکشید یکدفعه با حس هجوم مایع تلخی به گلوم بلند فریاد زدم :

_گفتم ماشین رو نگه دار
با شنیدن صدای دادم انگار تازه به خودش اومده باشه پاشو روی ترمز گذاشت که وحشت زده به سمت در چرخیدم و نمیدونم چطور خودم رو پایین انداختم

با رسیدن پاهام به زمین بی اختیار عوق بلند بالایی زدم و هرچی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم ، اینقدر توی این حال بد دست و پا زدم که وقتی به خودم اومدم

که دیگه معده ام خالی خالی شده بود و جز زردآب چیز از بین لبهام بیرون نمیومد ولی مگه حالم یه ذره خوب میشد ؟! نه !!

درست مثل کسی که توی این دنیا نیست هیچ کنترلی روی خودم نداشتم و گیج و منگ فقط سرمو تکون تکون میدادم و بی حال و نزار شده بودم

دست جورج روی کمرم نشست و درحالیکه به طرفم خم شده بود مدام نگران صدام میکرد و ازم میخواست جوابش رو بدم ولی مگه میتونستم ؟!

با یادآوری جواب مثبت آزمایش عوق دیگه ای زدم و یکباره انگار حس از تموم وجودم پر کشیده باشه سست و بی حال نزدیک بود نقش زمین شم

که دستای جورج دور کمرم پیچیده شد و توی آغوش گرمش کشیده شدم ، بی حال نگاهمو توی صورتش چرخوندم و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد آروم نالیدم :

_ببخش منو !!

بی توجه به حرفم ، با صورتی رنگ پریده موهای پخش شده توی صورتم رو کناری زد و با نگرانی پرسید :

_چی شدی یکدفعه !!

میدونستم دارم در حقش ظلم میکنم و این برای یه ثانیه از ذهن و روحم پاک نمیشد ، با ضعف چشمام رو گذاشتم و رنجور زیر لب باز تکرار کردم :

_ببخش منو !!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا