رمان حرارت تنت پارت ۵4
گوش میکنم و به آشپزخونه میرم … سودابه یخ ها رو توی پارچ آب می ندازه و مامان ماهی برنج می کِشه … سودابه با
دیدنم چشمکی میزنه و به مامان ماهی اشاره میکنه که ینی برم پیشش … نفس عمیقی میکشم و کنار مامان ماهی می
ایستم …
ـ کا … کارم داشتین ؟ …
ـ عروس خانواده باید وقتی مهمون میاد به خانواده ی شوهرش کمک کنه …
لبم کِش میاد تا بخندم و میگم : عروس ؟ …
دست از سر دیس و برنج و قابلمه برمیداره و سمتم برمیگرده : عروس هستی یا نیستی ؟ …
بغض کرده میگم : مامانش هنوز اجازه نداده …
خود مامان ماهی جواب می ده : مامان یه مدت دلگیر بوده که حقم داشته ، نداشته ؟ …
تند جواب می دم : معلومه که داشته … داشته که خجالت زده م هنوز پیشش !
لبخند میزنه : پس دست بجنبون که مهمونا مردن از گشنگی …
میخواد سمت گاز برگرده که دستم رو روی ساعدش می ذارم و مانع می شم و میگم : زندگیمو باور نکردی ؟
لبخند تلخی میزنه و میگه : خودم چیزایی رو توی زندگی تجربه کردم … که … که نه تنها زندگیت رو باور میکنم .. خودت
و مَنِش خانومانه ت این مدت کنار مسیح رو هم باور میکنم !
لبخند میزنم و مشغول کارش می شه … منم مشغول میشم … از آشپزخونه که بیرون میام مسیح با دیدن لبخندم لبخند
میزنه و من نیشم باز تر میشه … خوشحالم که مامان ماهی کوتاه اومده … اما ته دلم هنوز از اون جمله هایی که از روی
عصبانیت گفته بود دلخوره … اما به روی خودم نمیارم … همینقد که مسیح باشه و دیگه دغدغه نباشه ، کافیه !
بعد از شام دور هم جمع میشیم … یلدا چای تعارف میکنه و سودابه شیرینی می گردونه … یسنا بی هوام میگه : زندایی…
مامان ماهی با محبت جواب میده : جانم !
ـ شما که جدا شدین چه حسی داشتین ؟
همه سکوت میکنن … یه سکوت محض … سکوتی که انگاری یسنا نباید این سوال رو بپرسه … مادریسنا تشر میزنه :
یسنا !
یسنا بغض کرده میگه : خواستم بدونم فقط !
دلگیره از زندگی … از اینکه 5 سال از عمرشو برای نادر گذاشته … برای کسی که حتی یک دقیقه هم با یسنا رو راست
نبوده … می دونم که داره دنبال دلگرمی میگرده ..
دنبال اینکه به خودش ثابت کنه نه اولین نفریه که جدا میشه و عمرش پای یه عوضی حروم شده ، نه آخرین نفریه که
کم میاره ….
مامان ماهی هم انگار درک میکنه که میگه : ما موقعیتامون فرق داره …
بابا کمال میگه : ماهرخ …
ماهرخ اهمیت نمیده و رو به یسنا ادامه میده : من عاشقانه می پرستیدم کسی رو که ازش جدا شدم … اما .. اما بعید می
دونم تو حتی دوست داشته باشی نادری رو که می دونی چقدر خطا رفته !
دهنم باز میمونه … ماهی یه زندگی ناموفق داشته ؟ … یه طالق ؟ … اما صدای مامان ماهی بیشتر بهت زده م میکنه :
وقتی از کمال جدا شدم حس پوچی داشتم … حس کسی رو که از یه بخش از وجودش دست کشیده … اونم فقط به جرم
اینکه پدرم یه اعدامی بود ! ….
از کمال ؟ … از بابا کمال طالق گرفته بوده ؟ … گیج میشم …
مسیح کالفه دستی بین موهاش می کِشه : ول کن مادرمن …
ماهرخ اهمیت نمیده … قطره اشکش سُر می خوره و دل من ریش میشه : خانوم جانتون گفت من وصله ی این خانواده
نیستم … اصال من با خواهرای کمال دوست بودم … کمال منو از اون طریق میشناخت ) لبخند میزنه ال به الی بغض (
از وقتی منو دیده بود می اومد دنبال خواهرش که …
به یسنا نگاه میکنه : مامانت رو میگم … چشم و ابرو می اومد … چشمک می زد … گل می گرفت … از هر کدوم دو تا ،
تا یکیشون رو به من بده … )رو به کمال ( یادته کمال ؟
کمال اخماش حسابی توی همه … مامان ماهی انگار دوست داره تجدید خاطره کنه … مادر یسنا انگشتش رو پای چشمش
میکِشه … چی کشیدن که همه دَرهَم میشن ؟ …
ماهی: من … من با کمال فرار کردم … خانواده ش و خانواده م راضی نبودن … بچگی کردیم … فرار کردیم … بچه بودم
اصال … همه ش 16 سالم بود .. آشنا پیدا کردیم … عقد کردیم … کمال تو نظام بود …
لباس نظامی که می پوشید دلم ضعف میرفت … چهار قُل می خوندم چشم نخوره … هیکلی و درشت بود … عین االنه
مسیح … یه کم ریز تر … همه ش یه کم ! … بچه ها به دنیا اومدن …
مکث میکنه … با زبونش لبش رو تَر میکنه : مسیح …. حمید ، سودابه ، کسری ، سَرین !
لبخند میزنه : کمال دوست داشت بچه زیاد داشته باشیم … بعد چند سال تصمیم گرفتیم با خانواده هامون تماس بگیریم
… من نه … اما کمال می خواست با خانواده ش باشه … من دور بودن از خانواده م رو ترجیح میدادم … البته همون چند
سال کمال با خواهرش و برادراش در تماس بود … فقط خانوم بزرگ و آقا بزرگ خبر نداشتن از کمال … بچه ها قد و نیم
قد و کوچولو بودن … بزرگ شون مسیح و حمید که چهار ده سالشون بود … با سودابه که یه قُل اون دو تا حساب میشد
… بعد کسری و بعد سَرین … دخترم تازه به دنیا اومده بود که آقا بزرگ از دنیا رفت … کمال مجبور شد شهرستان بره …
کمال: ماهی کافیه …
ـ بذار بگم … امشب حالم خوب نیست … تو رو خدا !
کمال از جا بلند میشه و از سالن بیرون میره … ماهی با اشک و بغضی که توش عشق موج میزنه به رفتن کمال نگاه
میکنه و میگه :
ـ رفت پیش خانوم بزرگ … خانوم بزرگ نگهش داشت …. نذاشت بیاد … خودش سکته کرده بود … بونه میگرفت که اگه
کمال بیاد پیش من میمیره … دکترا برای قبلش اضطراب و استرس رو ممنوع کرده بودن … خواسته ش طالقه ما بود …
کمال میخواست یه مدت دور باشه . نباشه … از طرفی دست تنها از پس بچه ها بر نمی اومدم … کمال سودابه و کسری
رو با خودش برد … می خواست سَرین رو هم ببره که بهش اجازه ندادم … تازه داشت شیر می خورد بچه م …
با اشک دستاش رو جلو گرفت و حجم کمی رو نشون داد : همینقدر بود .. همینقدر کوچولو … کمال رفته بود ماموریت …
خانواده م اجبار کردن جدا شم .. خانوم بزرگ برام آدم فرستاده بود … بابای اهورام اومد گفت جدا شو … غیابی … صاحب
خونه گفته بود باید خونه رو تخلیه کنیم ، خانوم بزرگ گفت جداشو تا برات خونه بگیریم … تا آواره نشی … کمال ماموریت
بود و ازش هیچ خبری نداشتم … طالق گرفتم … نگرفتم ، طالقم دادن …. خانوم بزرگ برام خونه گرفت ، ماشین گرفت
حتی اون خانومی رو که دایه ی کمال بود رو برام فرستاد … کمال اونو خیلی دوست داشت ، حتی بیشتر از مادرش … می
گفت مادر نبوده ، ولی مادری کرده الحق که با اومدنش برای بچه ها توی همون دوره ی کوتاه مادری کرد … می گفت
برای تو نه ، برای بچه ها
کانال رمان من
🆔 @romanman_ir
سلام از ی هفته بیشتر شد پارت نمیزاری؟؟mm
عاقا یه هفته شدا پارته بعدیو نمیزارین؟
به نظر من مسیح پسرشون نیست در عوض نهان دخترشونه…هوووووم؟
درضمن اگه امکانش هس پارتارو زود ، زود بزارید . با تشکر…!
دقیقا همینطوری میشه
خیلی حساس شده ولی بنظرم مسیح پسرشون نیست
چون ماهنوش مشکوک میزنه
تروخدا زود زود پارت بذار
میشه به منم فایل کاملشو بدید خواهش میکنم
اگه بود که خودمون میخوندیمش و انقد منت ادمینارو نمی کشیدیم 😓😑😐
خیلی جذاب شده!!زود به زود بزارید؛خواهش میکنم😥
واقعن مسیح داداششه ؟😮توروخدا یکم زودتر بنویس دیگه سکته کردم
ن پسرعموشه😂
ممنون از پارت جدید