رمان حرارت تنت پارت 60
کسری ـ به تو گفته ؟
مسیح اخمو میگه : بیخود کردی حرف زدی بهش که اوقاتش تنگ بشه … ماهرخ گفت بهم که گند زدی …
کسری اخم میکنه : تو خودت حاضری امشب بری ؟
مسیح ـ تا قبل گند زدن تو می شد یه جوری پیچوند ، االن دیگه نه … آماده میشی امشب همه میریم … خوش ندارم
بیشتر از این ماهی و حاج کمال گرفته باشن …
کسری پوفی میکشه و میگه : من قبل اومدن توام می خواستم برم … شازده ت برام شرط کرده اگه بیام باهام آشتی
میکنه …
مسیح دستش رو روی کمرم میذاره سمت بیرون از اتاق هدایت میکنه …
مسیح ـ شازده م شعورش اندازه ی ده تای توعه !
از اتاق بیرون میریم که میگه : آماده شو باید بریم … خوشگل و شیک و سنگین ! جلف نباشه لطفا ، باشه ؟ …
سرمو کج میکنم و لوس میگم : چشم عاقامون …
می خنده … وسط راهرو دو تا دستاش رو دو طرف سرم میذاره … خم میشه و لبم رو دندون میگیره که مشت می کوبم
روی سینه ش : آخ … مسیح کثافت !
محل نمیده و لبم رو بازی می ده ، انگاری می خواد قورتش بده … بعد چند ثانیه بازم یه گاز ریز میزنه که باز صدام در
میاد : آی … مسیح خون میاد االن …
صاف می ایسته و میگه : زبون که میریزی ، باس تاوان بدی … خب ؟
ـ اصنش تحریمت میکنم !
جفت ابروهاش باال می پره و موذی نگام میکنه … تا بفهمم چی شده خم میشه و منو روی کولش می ندازه … می خوام
جیغ نکشم و با صدایی که کنترل شده می گم : بذارم زمین … مسیح االن می افتم … لعنتی … گنده بک …
وارد اتاق میشه درو هم میبنده …
روی تخت پرتم میکنه …. کنار تخت ایستاده و دونه دونه دکمه هاش رو به ترتیب باز میکنه : تحریمم ؟ … همچین
قورتت بدم نفهمی از کجا خوردی بچه …
روی تخت میشینم : نه که منم خیلی بدم میاد !
چشماش گشاد میشه و با صدای بلند می خنده و میگه : اووووم …. پس نهان خورون داریم !
یکی در می زنه و مسیح پوف میکشه … با خنده نگاش میکنم که میگه : به لطف داداشه دیوثته که از خونه فراری شدیم
دیگه … بعد پنج مین نمیتونم با خانومم تنها باشم !
ابروهام رو باال می ندازم که اخمو سمت در میره … سودابه با سر و صدا از زیر دست مسیح رد میشه و میگه :
ـ سالااام … من اومدم … چه خبره ؟ … چرا دیر درو باز کردین ؟ …
مسیح ـ تو مُفَتِشی ؟ … من نمی فهمم ، مجتبی خونه زندگی نداره ؟
با ذوق بلند میشم و میگم : سالم مامانی !
سودابه هم ذوق مرگ میشه : مامان شدن بهم میاد ؟ …
مسیح سمت حموم میره و همزمان میگه : از همین االن دلم براش می سوزه … باب اسفنجی مامانش می شد امکان
خوش شانسیش بیشتر بود تا االن که تو مامانشی !
میخندم و سودابه جیغ میکشه … مسیح حرصیه از این که سودابه خلوتمون رو به هم زده ! … عین بچه های سرتقی که
به خوراکی هاشون نرسیدن !
*
ترمز دستی رو میکِشه … بیخودی استرس دارم … اصال دلم شور میزنه … پیاده که میشیم باد مالیمی میاد . ته دلم یه
جوریه … چرا از دیدن خانوم بزرگ واهمه دارم ؟ …
انگشتای مسیح بین پنجه هام ، پنجه میشه … محکم میگیره و نرم فشار میشه … دستم گرم میشه .. دستم با دلم …
لبخند میزنم و با هم داخل میریم … کسری از اول مسیر تا حاال اخماش روی هم رفته و اصال با کسی حرف نمیزنه …
سودابه هم دست کمی نداره و حتی حاال که می خوایم به ساختمون بریم بازم مجتبی سفارش میکنه : سودابه رفتیم
غیض و ایش نمیکنیا … زشته … اصال هیچی نگو … باشه عزیزم ؟
سودابه کالفه دستش رو ول میکنه و سمت کسری میره .. دستش رو دور آرنج کسری حلقه میکنه و میگه : سرم رفت
مجتبی ، ول کن تو رو قرآن ، خواهر و برادر خودتم اگه کسی می اومد می بُرد همینقدر شاید بیشتر از ما متنفر بودی از
اون جادوگری که اون تو نشسته
مجتبی پوفی میکشه : انگار آب تو هاوَن کوبیدم از صبح تا حاال …
مسیح ـ کافیه …
اهورا از ساختمون بیرون میاد و با دیدنمون لبخند مصنوعی میزنه و اونم معذبه از دیدنمون و بودن خانوم بزرگ که میگه:
شما اینجا چی کار میکنین ؟
مسیح ـ امر و نهی ننه بابامونه !
اهورا ـ به هر حال خوش اومدین …
داخل میریم و به محض ورودمون چشمم به یه مرد جوون نا آشنا می خوره که با دیدنمون از جا بلند میشه .. با لبخند به
منو مسیح و دستای گره خورده مون خیره میشه ….
جلو میاد و با لذت به مسیح نگاه میکنه : مشتاق دیدار مسیح !
مسیح بدون نرمش اخمو میگه : پیر شدی کامران خان !
کامران ـ هنوزم به خونه ما تشنه ای ؟!
مسیح ـ داغ دل ماهی و کمال … داغ بزرگتری میشه رو دل من … حمید هنوزم تو خاطرم هست !
کامران ـ فکر کنم بچه ی خوبه کمال تو باشی ) رو به کسری ( مگه نه کسری ؟!
کسری جواب میده : فکر نکن ، مطمئن باش …
سودابه ـ داداشم یه دونه س … دومیش کسری !
کامران ابرویی باال می ندازه و رو به مسیح میگه : دوست داشتنی ، مثل پدرت !
ـ مسیح جان … مادر اومدی ؟
همه سمت صدا برمیگردیم … یه پیر زن خمیده اما شیک … با چهره ی بغض کرده که خیره ی مسیحه … اولین نفر من
به خودم میام …
ـ سـ … سالم !
نگاش که به من می افته کمی دقیق میشم توی چشماش … چشمای طوسی همرنگ چشمای خودم ! … با دیدنم مکث
میکنه … نگاش روی دستامون ثابت میمونه و لبخند پر از مِهری میزنه : تو عروس کمال منی ؟ …
پارت گذاری در کانال رمان من
@romanman_ir
رمانتون عالیه ولی خیلی دیر به دیر میذارین
میشه رمان دلشوره از همین نویسنده روهم بزارید
ادمین جون مادرت تموم کنن رمانو دیگه بخدا دهنم سرویس شده
مرسی ادمین مرسی
فک نمیکنید خیلی کم بود آیاااااا!!!!!!!!