رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 41

4.5
(19)

از جا بلند میشم و میگم : من .. ینی ما …
دستش رو بلند میکنه و سیلی محکمی به گونه م میزنه … سیلی که می دونم حقمه … حقمه و باید نوش جون کنم … اما
نوش جون نمیشه و زهر می ریزه توی دلم .. توی وجودم … محبتای ریز و درشت خودش و شوهرش یادم میاد ..
دعواهاشون با مسیح به خاطر من یادم میاد و من دروغ گفتم … من سو استفاده کردم و خودم به خودم می گم : یه سیلی
خیلی کمه برای این بازی گرفتنه احساسشون !
قطره اشکم روی گونه م سُر می خوره و میگم : ببخشید …
از ته دلم می گم و اخماش حتی یه سانت هم باز نمیشه … عصبی سمت آویز لباس جلوی در میره و مانتو و شال با کیفم
رو سمتم پرت میکنه و میگه : از خونه ی من برو بیرون … همین الان ….
اشکام صورتم رو پر میکنن و میگم : یه … یه لحظه فقط گوش کنین …
با پرخاش و اشکایی که توی چشماش جمع شده میگه : ما بدی کردیم به تو؟ به مسیح؟ حقمونه بازیمون بدی؟ تا کجا
پیش می رفتین اگه نمی فهمیدم ؟ ) جیغ میزنه ( تا کجا ؟
ای .. اینطوری نیست .. ینی …
مسیح رو گول زدی ؟ .. گفتی حامله ای تا بمونه پات ؟ …
اشکام راه میگیرن و من هیچ کنترلی روی اونا ندارم که میگه : مسیح رو رام خودت کردی تا خودت رو بندازی بهش ؟
… تو … تو اصلا دختر بودی ؟ …
برای نیفتادنم مبل رو توی دستم نگه می دارم … ماهرخ هم می تونه بد باشه وقتی پای پسرش وسطه … مریم چرا منو
دوست نداشت ؟ …
خودم حال و روحیه ی خوبی ندارم و ماهرخم استخونه لای زخم میشه … نمک لا به لای بریدگی دلم میشه و تا مغز
استخونم رو می سوزونه … ماهرخ برای پسرش از کوره در رفته چون فکر میکنه من گولش زدم … حسرت بیداد میکنه
توی وجودم برای داشتن همچین خانواده ای ! … همچین مادری …

 

نا توان سمت لباسای روی زمین پخش شده میرم و مانتوم رو روی ساعد می ندازم با شالم .. کیفم رو دستم میگیرم و
بیحال سمت خروجی میرم … الان اگر بحث کنم و بگم اشتباه میکنه اونقدر شاکی هست که بازم فکرای نا مربوط توی
سرش رو به صورتم بکوبه …
من حالا فرار رو به قرار ترجیح میدم که صدای تند قدم برداشتنش رو میشنوم که از کنارم می گذره و رو به روم می
ایسته : کجا ؟ …
می مونم چه جوابی بدم ، خودش گفته برم از خونه ش و حالا می پرسه کجا ؟ … انگاری از توی نگام می خونه حرف
دلم رو که میگه : صبر میکنیم مسیح بیاد ، تا هم تکلیف تو هم تکلیف ما رو روشن کنه …
لب میزنم : مسیح بی تقصیره ….
بازوم رو میگیره و ملایم عقب هلم می ده : مسیح خیلی وقته که اون مسیح نیست !
روی مبل وا میرم و اونم روی مبل کناری می شینه … از خودش و از بودنش خجالت می کشم …از گندی که بالا اومده
و حالا دیگه هیچ جوره نمی شه تمیزش کرد …
ناراحتم ، خجالت زده م ، اما آرومم … آرومم که اینطوری شده … که بالاخره فهمیدن و دیگه از ترس فهمیدنشون راحت
شدم … صدای آیفون میاد و ماهی خودش بلند میشه برای جواب دادن …
از حرف زدنش می فهمم سودابه س و در ساختمون که باز میشه سودابه ی خندون داخل میاد : من اومدم … سلامممم
ماهی بی رمق میگه : سلام …
وا ، این چه طرز استقباله ؟ ) رو به من ( تو چطوری ؟
لبخند بی جونی می زنم از این همه هیجانش … زیر لب میگم : سلام ، خوش اومدی …
با خنده جلو میاد و روی مبل کناریم جای ماهی جا میگیره و میگه : خبر دارم … خبررر …
ماهی بی حوصله سمت آشپزخونه میره که سودابه میگه : مامان با تواما … اصلا بقیه کجان ؟ …
ماهی برنمی گرده و همونطور که سمت آشپزخونه میره میگه : الانا دیگه پیداشون میشه …
حواسم میره سمت ساعت …. 6 غروبه و مردای این خونه نیم ساعتی هست که برای اومدن به خونه دیر کردن و همه
ذهنم میره پیشه اینکه اگه حاج کمال بیاد و بفهمه چه دروغ بزرگی گفتیم من چطوری میتونم توی چشماش نگاه کنم و
بگم همه چیز اونطوری نیست که اینا فکر میکنن …
سودابه به من نگاه میکنه : چی شده ساره ؟
بی ربط میگم : انگاری کِیفت کوکه …

 

با خنده دست توی کیفش میکنه ، دو تا پاپوش بچه در میاره و با ذوق سمتم میگیره : یکیشون برای نی نیه تو … یکیشونم
برای نی نیه من !
هم ناراحت میشم و هم خوشحال … لبخند روی لبم پخش میشه و تند بلند میشم : سودابه بچه … ینی … خب داری
مامان میشی ؟ …
لوس دستش رو روی شکمش میذاره و صدای بچه گونه ای در میاره : زندایی جونم .. تلسیدم خوو …
بغض کرده سمتش میرم و پر هیجان بغل میگیرمش : مبارکه … مبارکه … به سلامتی … وااای سودابه …
با خنده ازش جدا میشم که پاپوش ها رو باز سمتم میگیره و میگه : برای جفتشون کِرِم رنگ گرفتم .. اسپرته … هم برا
دختر هم پسر … تو که جنسیتش رو نگفتی به ما … منم که هنوز یه ماه و نیمشه و معلوم نیست … با مجتبی رفتیم اینا
رو گرفتیم … کوچولوی مسیح اگه شبیه تو بشه خوبه … ینی خوشگله .. به باباش نره … چون گنده س …
سودابه حرف میزنه و من دیگه نمی شنوم … حتی روم نمیشه به سودابه بگم بچه ای در کار نیست … کاش مسیح زودتر
بیاد ….
همین بین صدای باز شدن در سالن میاد و سر و کله ی مسیح پیدا میشه : سلاااام …
با دیدنش لبخند روی لبم میشینه و با خودم میگم کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم … از جا بلند میشم و سمتش
می رم که با دیدنم چشمک میزنه :
سلام . خسته نباشی …
رو به روش که می ایستم بی تاب بازوم رو می گیره و سمت بغلش هلم میده … سرم که روی سینه ش قرار میگیره خم
میشه و بیخ گوشم میگه :
موسوی بی پدر دو ساعت کِش داد جلسه رو … خمارت شدم اصلا !
لبخند میزنم و فاصله میگیرم ، عین خودش آروم میگم : خوش اومدی …

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫30 دیدگاه ها

      1. سلام آقای رنجبر ممنون از رمان خوبی که در اختیار میزارین خواهشن پارتا طولانی و زود به زود باشه بازم ممنون موفق باشید

  1. چرااااااااا آخههههههههه داره رمان هیجان انگیز میشه واگه نویسنده قرار باشه اینجوری پیش بره خیلی بده و بنظرم طرفداراشو از دست میده

  2. سلام به نویسنده محترم
    لطفا زود به زود پارت بذارید و اگه میشه پارتا مث پارتای اولی یکم طولانی تر باشه توروخدااااا گذاشتیمون تو خماااری اخه🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

  3. چرا همتون از نویسنده بنده خدا شاکی هستین مگه ایشون تعهد کردن که هم عالی بنویسن هم تند تند پارت بذارن اونم زیاد
    اتفاقا دسنشون خیلی هم دردنکنه از رمانای آبکی الان خیلی بهتره

  4. چرا اینقد کم بود.اگه پارت و دیربه دبز میذار حداقل یه کم پارتاش زیاد باشه.اخه اینقد کم شد پارت شما گذاشتید

  5. یعنی واقعا ها واقعا میمیرین جای حساس تموم نکنید
    چهار خط مینویسه میده بیرون میگه اینم پارت جدید
    اصلا نویسنده هست یا نه
    یا بلد نیست چجوری بده بیرون تا ما بخونیم

  6. همین! دست شما درد نکنه نهان دیگه براش صورت نمونده هر چی میشه یکی میخوابونن تو صورت این بدبخت هی کتکش نزن نویسنده تازه انقدر بیچارس که میگه حقم بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا