رمان بهار پارت ۹۹
این دهمین موکلم بود و بهزاد دورادور اجازه می داد گاهی موکل خصوصی بگیرم. .
خسته شده بودم از وکیل بانک بودن… ولی بهزاد اجازه نمی داد هنوز به صورت کامل از بانک جدا بشم.
میگفت زوده واست؛ میگفت بی تجربه هستی و ممکنه این وسط طوری بشه
اتفاقی بیفته که وجه کاری سال های بعدت رو خراب کنه…!
می گفت و من به درستی تک تک جمله هایی که میگفت ایمان داشتم….
بعد از انجام کار های عقب افتاده ام در دفتر رو قفل کردم و بیرون رفتم.
قبل گرفتن تاکسی؛ جلوی در ساختمون ایستادم و به پنجره های بزرگ واحد ها خیره شدم.
یه مجتمع خوب توی جای خوب تهران که به کمک بهزاد خریدم و یکسال و نیم بود که داشتم قسط هاشو می دادم…
اگرکمک بهزاد نبود و اون وام هنگفت رو واسم نمیگرفت و بهم اعتماد نمی کرد؛
هیچ وقت نمی تونستم صاحب همچین دفتری بشم…
لبخند پهنی روی لبم داشتم… مدت ها بود داشتمش و از داشتنش لذت میبرم.
این لبخند حاصل مدت ها سختی بود ،
سختی هایی که از همشون شرمنده بودم
حالا سعی می کردم دونه به دونه جبران کنم و جلو برم…
بعد از پیاده شدن، کلید انداختم و خودمو خسته روی مبل ها انداختم.
مامان با دیدن وضعیتم اخم کرد و گفت:
_ باز که تا این موقع شب سرکار بودی!
خمیازه ای کشیدم و مقابل چهره کلافه اش گفتم:
_ خودت که می دونی مادر من! ماهی خدا تومن قسط بانکی دارم و نباید شرمنده استادم بشم…
بنده خدا حالا یه اعتمادی کرد و وامی واسه ما گرفت؛ باید قسط هاشو بدم یا نه؟
قبل از اینکه مامان چیزی بگه؛ بابا از سرویس بیرون اومد و رو به مادرم گفت:
_ ولش کن خانوم! راست می گه بچه ات! نباید خیانت کنه به اعتماد اون بنده خدا…
حالا چند سال سختی بکشه و دیر تر بیاد خونه اشکالی نداره که…. جایی نمی ره توی دفتر خودشه…
از حرف بابا لبخندی روی لبم نشست و ذوق زده بهش سلام کردم.
با سر جوابم رو داد و خودشو مشغول تلوزیون کرد…
هنوز هم همون مرد جدی و سرد بود ولی با کلی اعتماد به من…
به منی که هیچ وقت اعتماد نداشت، حالا دنیا دنیا اطمینان می کرد و مقابل مامان می ایستاد.
حتی وقت هایی که پیش بهزاد می موندم دیگه خیلی گیر نمی دادند که خونه کدوم دوستت هستی و چرا نمیای خونه…
یه جورایی خیالشون از بابت من راحت بود و بابت این اعتماد و اطمینان حسابی خوشحال بودم…
بعد از شام خسته روی تختم، دراز کشیدم و به بهزاد پیام دادم:
《 قرارداد جدید بستم امروز…》
به پنج مین نرسیده بود که گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسمش لبخندی نشست روی لب هام.
به محض جواب دادن، بدون هیچ احوال پرسی سریع گفت:
_ با کی؟ مشکلش چیه؟
_ سلام! خوبم شما خوبی؟
نفسش رو کلافه بیرون داد و اخطاری اسمم رو ادا کرد !
_ یه مرد بود به نام رضایی؛ می خواست عمل تغییر جنسیت انجام بده ولی دوتا بچه داشت؛