رمان بهار

رمان بهار پارت ۵۸

5
(3)

چشم های سیاهش برقی زدند و ادامه داد:

_ ببین بهار! شاید برای تو الان این راهی که داری میری،
راه سختی باشه یا فکر کنی
چطوری میشه به تهش برسی!

من به عنوان کسی که همه این راه رو رفتم، اونم با پای پیاده… یه چیزی رو یاد گرفتم؛

اینکه هیچ وقت تسلیم هیچکدوم از فکر های خسته کننده ذهنم نشم!

ذهن من، همیشه بزرگترین دشمنم بوده، شعار نمی دم جدی دارم بهت می گم.

به پیشونی خودش ضربه زد و چشم هاشو بست.

_فکر می‌کنی شقیقه های رنگی گرفته و چروک پیشونی من بابت چیه؟

بابت تلاش و کار و این جور کوفت و زهر مار هاست؟ نه بابت هیچکدومش نیست…

بابت این ذهن مریضمه! مریضی که هرچقدر سعی کردم کنترلش کنم، یا درمانش کنم، بیشتر و بیشتر اذیتم کرد.

ولی الان تو دست منه! من بهش اجازه میدم کی بیاد بیرون یا کی نیاد؟!

من بهش میگم همونجا بمونه و برای اینکه به این مرحله برسم، شقیقه هام رنگ‌گرفته و موهام سفید شده.

درست از حرفاش در نمی آوردم؛

به نظر می‌رسید در مورد حقوق و کارش صحبت می کنه ولی به نظر نمی‌رسید اینجور چیزا باشه…

از هیولایی حرف می‌زد که من ناخودآگاه ذهنم به سمت اون رفتار عجیبش می رفت.

رفتار عجیبی که مجبورم می‌کرد مثل لال ها رفتار کنم، مثل فلج ها باشم و همش این چیزها به ذهن می آمد‌….

برای همین دلم رو به دریا زدم و گفتم:

_منظورت چیه بهزاد؟ منظورت که این رفتار عجیب و غریب نیست وقتی…

حرفم رو خوند، پرید وسطش پرید گفت:

_دقیقا همونه پ! دقیقا همونی که این همه سال هم براش تلاش می‌کنم و

دقیقا زمانی بهش اجازه بروز میدم که خودم بخوام!

بهم نگاه کرد و گفت:

_ البته بهار کتمان نمی‌کنم اونم گاهی افسار من و تو دستش می گیره،

هرچی نباشه سال‌ها به من پادشاهی کرده و به همین زودیا خوش کنار نمی کشه!

هرچی نباشه سال‌ها به من پادشاهی کرده و به همین زودیا خوش کنار نمی کشه!

بحثش لحظه به لحظه جذاب‌ترمی شد

قید رفتن رو زدم در اتاقش رو کاملاً بستم به سمتش رفتم.

رو به روش ایستادم و گفتم:

_ خوب اینکه میگی چیه میشه به من بگی؟

توی چشمهام نگاه کرد نگاهش مثل همیشه سرد بود ولی هاله ای از غم تو تیله هاش می دیدم.

غمی که نمی فهمیدم دلیلش‌چیه و درکش نمی کردم…!

بعد از مدتی سکوت، لب هاشو از هم باز کرد، زبونش روی لبش کشید و کوتاه گفت:

_ نه نمیشه بهت بگم!

مطمئن بودم اگر تا فردا همین جام ایستادم و اصرار می‌کردم، بهزاد هیچی نمی گفت.

طبیعی هم بود!
همچین چیزی رو بهزاد به من می‌گفت؟

منی که منتظر بودم، کوچک ترین نقطه ضعف و اتویی ارزش داشته باشم…

خوب طبیعیه…!
بهزاد هیچ وقت همچین چیزی رو به من نمی گفت.

به هر حال من هم اونو دشمن خودم می دونستم؛ یا به عبارت بهتر و دشمن خودم و آبروم می دونستم.

_خیلی خوب نگو ولی من می دونم تو مشکلی داری، نه که الان گفته باشی بفهمما نه هر چقدر آدم خری هم باشه

ولی با تو زندگی کنه، رفتار خصوصی داشته باشه، بیاد توی تختت همه اینا رو می فهمه که مریضی…!

تو مریضی و باید درمان بشی بهزاد.

حرفامو در واقع پرت کردم توی صورتش و از آنجا بیرون زدم.

نگاهش که روی صورتم نشسته بود؛ نگاهی که عصبی نبود.

انگار حرف هایی بهش می زدم که در واقعیت مهمترین و واقعی ترین چیزها بود؛

طوری که همه وجودش می پذیرفت و هیچ اعتراضی هم نداشت.

از آنجا که بیرون زدم؛ یه راست به سمت خونه رفتم و آماده شدم برای درس خواندن…

بهزاد به سادگی از موضع خودش کوتاه نمی‌اومد؛

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا