رمان بهار

رمان بهار پارت ۵۴

4.2
(5)

بابا کلافه دور خودش چرخید و گفت:

_اگه فرزاد بیفته زندان، من با چه رویی تو صورت باباش نگاه کنم؟

اصلا خبر داری منو باباش دوستی داریم؟؟
می خوای گند بزنی به همه چی؟؟

سرم رو بالا انداختم و گفتم:

_ آقای بهراد مگه برات توضیح نداده؟؟

اون کسی که در به همه چیز گند می زنه فرزاده…
اونه که وکیل منو تهدید کرده، اونم نه یه وکیل معمولی!

آقای بهراد توی ایران نظیر نداره.

بابا پوزخندی زد و گفت:

_ هیچکی نمیگه ماست من ترشه!

حالا من چیکار کنم؟ برم به فرزاد چی بگم؟

با چه منطقی برم این هارو بهش بگم؟ اصلا اگه گوش نکرد چی؟؟؟

دیگه به سیم آخر زدم، بلند شدم و با،صدای بلندی گفتم:

_ اگه گوش نکرد میره زندان! بابا فکر نکن با کم آدمی طرفه، این مرد می تونه برای هزارتا چیز کوچک تر از این آدم رو ۱۰ سال حداقل بندازه زندان.

اومده با پیک موتوری پاکت فرستاده برای استاد من

و یکی از بهترین وکیل های ایران و حتی می تونم بگم بهترین و خطرناک ترین وکیل رو تهدید کرده!

اگه الان هم به شما زنگ زده فقط بابت آبروی شماست

بهو اینکه من ازش خواهش کردم باهاتون صحبت کنه،

وگرنه تا الان به فرزاد گوشه زندان داشت آب خنک می خورد.

زیاد از تحمل بابا داشتم حرف می زدم.

از اینجا به بعد دیگه به من ربطی نداشت!
واقعاً به من ربطی نداشت…

برای همین رفتم توی اتاقم و اجازه دادم بابا خودش فکر کنه و تصمیم بگیره.

و قطعا بابا تصمیم درستی می گرفت.

اگر این وسط فرزاد دوباره می خواست که تصمیم های اشتباهی بگیره

منو بهزاد وارد عمل می شدیم و درس بدی بهش می دادیم!

خودم هم از ته دلم نمی خواستم بلایی سر فرزاد بیاد!

اون گناهی نداشت فقط من رو زن خودش می دید و نمی خواست از دستم بده.

حقش نبود بیفته زندان، ولی اگه هم می خواست دیگه به خودش ربط داشت.

بابا دیگه هیچ حرفی نزد و اخم ها و نگاه های خیره به در و دیوارش، نشون می‌داد برجوری توی فکره .

اون شب را با همین فکرها گذروندم.

خیلی زود خبر عکس‌العمل فرزاد میومد خونه و شک نداشتم بابا می‌ره پیشش….

توی هال نشسته بودم و مشغول درست کردن سالاد بودم که بابا وارد شده خونه شد.

_ سلام و خسته نباشی.

نگاهی بهم انداخت و کلافه سرش رو تکون داد. حدس میزدم برای چه کلافه است!

احتمالاً رفته بود سراغ فرزاد…

ولی من حرفی نزدم تو خودش به حرف بیاد.
به

اندازه کافی رابطه بینمون شکر آب شده بود.
مامان کتش رو گرفت و خسته نباشیدی‌بهش گفت.

زیر نگاه خیره هر دوشون داشتم ذوب می شدم.

چیزی به روی خودم نیاوردم و خیار ها رو پوست کنم.

_ رفتم پیش فرزاد!

کوتاه دقیق و صریح…!
مثل همیشه…

بهش نگاه کنجکاوی کردم و گفتم:

_ خوب چی گفت؟ چی شد؟

خسته بود، خیلی خسته… چشماشو فشار داد و با درموندگی گفت:

_ با افتخار حرف می زد، اصلاً کتمان نکرد!

گفت خودت جلو دخترتو بگیر! من رسواش که نکردم! فقط رفتم تهدیدش کردم که دور زن من رو خط بکشه!

گفت توی دادگاه هم میگم! فکر کرده می تونه منو دور بزنه؟؟

چشم هام از تعجب گرد شده بود.
فرزاد دیگه خیلی وقیح بود…!

بابا زیر چشمی‌بهم نگاه کرد و ادامه داد:

_ عکسا رو بهم نشون داد بهار! انگار خیلی با استادت صمیمی هستی.

جمله اش خیلی تیز و ترسناک بود، نگاه دقیقش هم بدتر…

آب دهنم رو سخت قورت دادم و گفتم:

_ انگار شما هم توی تیم فرزاد هستی و مثل اون فکر می‌کنی! آره من به استادم راحت هستم چون هم استادمه هم صاحب کارم هم وکیلمه هم هم سن بابام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا