رمان بهار

رمان بهار پارت ۵۳

4
(2)

_ بهار خانم بد نیست یکم به من کمک کنیا!!!

خدای من…!

چرا همیشه مواقع ضروری مامان یادش مومد به من گیر بده؟

نفسم رو کلافه بیرون دارم و همراهش رفتم توی آشپزخونه.

جسمم توی آشپزخونه بود ولی همه حواسم سمت گوشی و مکالمه بابا بود.

بابا خیلی جدی سلام کرد و قطعاً بهزاد بعد از معرفی خودش بود که اخم های بابا رو بدجوری توی هم کشید.

_ بله در خدمتم.

از استرس همه لبم را جویده بودم و کم کم مزه خون توی دهن میومد.

مامان بهم مشکوک نگاه کرد و گفت:

_ چته بهار؟؟ چرا همش نگاهت سمت باباته؟؟

کلافه بهش نگاه کردم و گفتم:

_ چه کار داشتی باهام مامان؟ می خوای چیکار کنم برات؟؟

چشم غره درشتی بهم رفت و به ظرف های توی سینک اشاره کرد.

به ناچار به سمتش رفتم و شروع کردم به شستن…

همه حواسم به سمت بابا بود و سعی می‌کردم ظرف ها را بدون سرو صدا بشورم.

صدای بابا همیشه تن بالایی داشت این برای من خوب بود!

راحت می تونستم مکالمه اشون رو بشنوم.

هرچند نمی دونستم بهزاد داره بهش چی میگه.

_چه جور تهدیدی آقای بهراد؟

با صدای بابا و حرفی که زده بود، آب توی دهنم خشک شد و ترسیده به ادامه مکالمه گوش کردم.

انگار بابا فقط داشت گوش می داد چون هیچ صدایی از سمتش خارج نمی‌شد.

تند تند و با عجله همه ظرفها رو شستم و خودم رو به هال رسوندم.

ابروهای بابا هنوز در هم گره خورده بود و هر لحظه صورتش قرمز تر می شد.

به سمت من برگشت و چنان نگاهی بهم کرد که احساس کردم روح ار تنم رفت.

بابا به شدت آدم جدی بود و خدا خدا می کردم بهزاد حرفی نزنه که بر علیه من تموم بشه.

مکالمه بهزاد زیادی داشت طول می کشید.

بعد از چندین ثانیه بابا به حرف اومد و گفت:

_ بذارید من با فرزاد صحبت کنم، درست می گید بهتره بین خودمون حل بشه.

اگر فرزاد زندان بیفته و این حرف‌هایی که شما می زنید،
بالاخره برای آینده بهار هم بده هرچی نباشه اینا با هم وصلت کردن و فردا هزار جور حرف پس این در میاد.

دغدغه همیشه بابا…
آبرو، حرف مردم، آینده…!

آینده‌ای که فقط و فقط انگار روی حرف و حدیث مردم پایه‌گذاری داشت.

کنجکاویم بیشتر شد و از ته دل آرزو کردم کاش صدای بهزاد رو هم می شنیدم.

دوباره بهزاد صحبت کرد و سکوت بابا طولانی شد.

بعد از مدتی بابا گفت:

_ اتفاقاً من همون روز به بهار گفتم نباید می‌رفتید کافه، هرچی نباشه فرزاد الان حساس شده حساسیت هاش…

کاملا مشخص بود بهزاد توی حرف بابا پریده چون بابا با دهن باز سکوت کرد و این باعث شد بیشتر اخم کنه.

هرچی نباشه بابای من آدم به شدت مغروری بود و این براش کم چیزی نبود که یکی بپره وسط حرفش.

دوباره بهزاد صحبت کرد و بابا سکوت…

مامان هم کنجکاو شده بود و اومده بود توی هال تا ادامه مکالمه رو بشنوه.

چند دقیقه با هم حرف زدن و بالاخره بابا تلفن رو قطع کرد و چنان برزخی به سمتم برگشت که من توی خودم جمع شدم.

_ بهتر نیست قبل از اینکه شماره منو به کسی بدی، اول از خودم اجازه بگیری؟

از شنیدم صدای بلند و زنگ تن عصبیش که برای من پر از خاطره های بد بود، اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم:

_ حالا مگه چی شده؟ اگه بهتون نمی گفت و از زبون من می شنیدید، چه بلایی سرم من می آوردین؟ ها؟

اصلاً یه بار هم شده به من حق بدین؟

بابا عصبی شد از جا بلند شد و به سمتم اومد.

_ همین الان اومدم تو اتاق و برات توضیح دادم چطور ازت حمایت کردم!

اون وقت با چه جراتی تو چشمای من نگاه می کنی و همچین حرفی می زنی بهار؟؟؟

یادت رفته من پدر تم؟؟؟

پوزخندی زدم و این بار بدون ترس گفتم:

_نه یادم نرفته! ولی درک نمی کنم چرا یه شماره دادن به وکیلم که باهاتون صحبت کنه این همه سروصدا داره؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا