رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۰

5
(3)

پناه بر خدا….!
این مرد کار از تخته گذشته بود کلا کم داشت!

از ترس چشم های تاریکش هم لال شدم و هم فلج!

دوباره به کمرم ضربه زد و دستمو بالا آورد!

به ثانیه ای رنگ عوض میکرد و نمیتونستم کاراشو تحلیل کنم، دستمو توی هوا نگه داشته بود و یهو ولش کرد….!

خودمو گرفته بودم و آروم دستمو روی پام گذاشتم!

ضربه محکمی به کمرم زد و غرید:

_ مگه نگفتم فلج باش؟ کدوم فلجی میتونه دستشو نگه داره؟؟

متعجب بهش نگاه کردم، فکر میکردم داره شوخی میکنه ولی کاملا جدی بود!

با خشونت دستمو گرفت و دوباره بالا برد…
این بار خودمو نگرفتم و دستمو رها کردم!

چشم هاش برق زد و دو سه بار این کارو انجام داد…!

دستم درد گرفته بود ولی جرات نداشتم چیزی بگم، نمیخواستم دم رفتن بلایی سرم بیاره و خانواده ام شک کنن!

خوب که دیوانه بازی در آورد؛ اجازه داد از بغلش بیرون بیام…

سریع پاشدم و بعد از اینکه اسنپ رسید؛ رفتم پایین.
حسابی گرمم شده بود….!

با توقف ماشین سر از شیشه برداشتم و با یه تشکر کوتاه پیاده شدم و رفتم تو.

مثل همیشه خونه ساکت بود؛ بابا داشت روزنامه میخوند و مامان توی آشپز خونه بود.

سلام آرومی کردم و وارد اتاقم شدم.

شرم داشتم مستقیم به چشم هاشون نگاه کنم، اگر بو میبردن که دست به چه کاری زدم، دور از جون سکته میکردن!

لباس هامو عوض کردم و توی هال کنار بابام نشستم؛ نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره سرشو توی روزنانه اش فرو کرد.

از دستم عصبانی بود؛ حقم داشت…
اخم داشت و کم محلی میکردند بهم….

شام رو هم با همون جو سنگین خوردم و قبل از اینکه برم توی اتاق، به طرف بابام برگشتم و گفتم:

_ من نمیخواستم با آبروی شما بازی کنم، فقط یه اشتباه بود همین!

روزنامه اشو ورق زد و انگار که هیچ چیزی نشنیده باشه…!

دلگیر شده بود ازم، نفسمو مثل آه بیرون دادم و خودمو توی اتاق حبس کردم.

اتاقی که از این به بعد؛ بیشتر شبیه زندان بود تا اتاق….!

کمی مطالعه کردم و وسایل فردا رو حاضر و آماده گذاشتم؛ آلارم هم تنظیم کردم و خوابیدم.

حسابی خسته شده بودم، استاد بلایی نبود که سرم بیاره!

ناخوآگاه با فکر کردن به چیزهایی که گذشته بود؛ دگرگون میشدم…!

درد داشت ولی چه بخوام چ نخوام حس هایی رو که این همه سال خاموش بود توی تنم رو روشن میکرد.

سرمو تکون دادم و سعی کردم بدون فکر کردن به این ماجرا بخوابم و البته موفق هم بودم.

صبح زود؛ یه ساندویچ برای خودم درست کردم و به سمت دانشگاه رفتم.

وقتی رسیدم، زودتر از همه وارد کلاس شدم و تنها به تخته سفید رو به روم نگاه کردم.

همش استرس داشتم؛ استرس اولین دادگاهم….

این قدر توی فکر بودم که اصلا متوجه اطرافم نشدم. بچه ها وارد کلاس شدند و وقتی همه ایستادند؛ تازه به خودم اومدم و هل شده ایستادم.

استاد کیفشو روی تریبون گذاشت و با سرفه مصلحتی کلاس رو شروع کرد.

تمام تلاشمو کردم تا ذهنمو متمرکز کنم و یادداشت برداری کنم.

امروز سه تا کلاس داشتم و همه پشت سر هم بود؛ با بدبختی همه رو تموم کردم و ظهر خسته و کوفته رفتم خونه.

این قدر گشنه ام بود که شکمم صدا میداد و آبرو برام نداشته بود.

کلید انداختم و کیفمو همینطور وسط هال پهن کردم و زیر باد خنک پنکه نشستم.

_ مامان؟؟؟ بابا؟؟
_ زهر‌مار چیه صداتو انداختی رو سرت؟

دلخور به چشم های درشت شده اش نگاه کردم و گفتم
_ بابا کو؟
_ تو اتاقه!

بی خیال آهانی گفتم و به سمت اتاقم رفتم که با صدای مامانم متوقف شدم.

_ فرزاد پیششه؛ سر و صدا نکن بدتر عصبیش میکنی!

_ اینجا چیکار میکنه مامان؟؟ مگه آب پاکیو نریختین رو دستش؟

چشم غره ای بهم رفت و بشقاب هارو از کابینت در آورد.

_ زنشی؛ صاحب اختیارته، چیکار میتونیم بکنیم؟؟ میگه زنمو میخوام.

_ غلط کرده، مامان توروخدا گوش نکنی حرفشو، شما پشت من باشین همه چی حله.

تنه ای بهم زد و با اخم رو ازم گرفت.

کمی استرس داشتم، انگار قرار نبود از این کابوس بیدار بشم.

پشت در اتاق ایستادم و سعی کردم بشنوم چی میگن.

مامان وقتی منو دید؛ پشت دستی محکمی به خودش زد و همینطور که گونشو چنگ می انداخت؛ سعی داشت از کنار در دورم کنه…!

_ بیا این ور چشم سفید، میخوای بنزین بریزی رو آتیش بابات؟

_ آتیش کدومه مادر من، بذار بشنوم چی میگن…!

گوشش بدهکار نبود؛ به زور منو روی مبل نشوند و میز رو چید…

به نظر میرسید فرزاد آقا ناهار میمونن!

عصبی پاهامو به زمین میکوبیدم و منتظر بودم از اون اتاق بیرون بیان!

معلوم نبود اون تو چه خبره و چرا این قدر لفتش میدن…؟!

بعد از یک ساعتِ عذاب آور، اول بابام و پشت سرش فرزاد بیرون اومد .

چهره های خوشحالشون؛ ترس توی دلم می انداخت.
بابام نگاهی بهم انداخت به احترامش بلند شدم و گفتم: سلام.

به فرزاد هم بی محلی کردم!
از رو نرفت و با صدای بلندی گفت:

_ سلام خانومم؛ خوبی عزیزم؟

ایش کش داری گفتم و به هوای کمک به مامان رفتم توی اشپز خونه.

بو های خوبی به مشامم نمیخورد ؛ نکنه باز فرزاد رای بابامو بزنه و اوضاع مثل اولش بشه؟!

پشت میز نشستم و مادرم بقیه رو صدا زد.
فرزاد کنارم نشست و گفت:

_ بذار من برات میکشم.

بشقابمو برداشتم و گفتم:
_ خودم دست دارم!

برای خودم غذا کشیدم و جلوی چشم غره های مادرم و نگاه های خیره و عصبی بابا، ناهارمو خوردم و خواستم بلند شم که بابا گفت:

_بشین بهار؛ فرزاد حرف داره!
_ من حرفی ندارم.
_ گفتم بشین!

صدای محکم و بلندش میخم کرد به صندلی، چشم هامو عصبی بستم و صبر کردم تا غذاشو کوفت کنه…

وقتی کامل خورد؛ از مادرم تشکر کرد و گفت:

_ اگر پدر جان اجازه بدن من شروع کنم!

هه چ غلطا؛ پدر جان!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا