رمانرمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط۸۸

4.8
(4)

او یک عوضی بود که هیچگونه قصد تغییر پیدا کردن نداشت.
نیشخندی زد و دست در جیب به سمتم چرخید و من بی‌اهمیت به اطراف رخ در رخش محکم ایستادم.
گفته بودم آن دخترک ترسوی از خودباخته مرده بود؟

– خوبه…انگار طلاق گرفتن بهت زیادی ساخته!

از شدت فشار وارده خنده‌ی هیستریک واری به لب نشاندم و من…همین منِ وامانده، او را سر جایش می‌نشاند.

– فعلا که عوارض اعتماد نکردنش همه جا همراهمه!

اخمش درهم رفت و حالْ در قلبم جشن و پایکوبی به پا شد. تیرم به هدف خورده بود و من از عمق وجود خوشحالی و پیروز را می‌توانستم حس کنم.

پیروز از رونمایی رویِ جدیدی از دکتر آمین محمدی!
تأکید می‌کنم…دکتر آمین محمدی، همان که جزو معدود پزشک‌های موفق این بیمارستان خوانده می‌شد و با یک بچه‌ی پنج ساله عزم تخصص گرفتن کرده بود.
باخت در کار این آمینِ جدید نبود!

– حواست باشه چی داری واسه خودت بلغور می‌کنی.

لبخندم برای یک وری شدن زیادی جذاب بنظر می‌رسید.

– می‌تونی حرف نزنی تا حقیقت کمتر بشنوی!

از گوشه‌ی چشم متوجه‌ی مشت شدن دستانش شدم.
برگه برنده در دستم داشتم و من حتی اگر در برابرش هم کم بیاورم…آوینا را داشتم.
آوینا همان برگ برنده‌ی من بود!

– آمین…

– محمدی هستم دکتر.

گنگ نگاهم کرد که ردیف دندان‌هایم را نشانش دادم.

– دکتر محمدی هستم آقای دکتر!

– یَنی (یعنی) تو باشی بابایی هم باشه…همیشه‌ی همیشه اینجا باشین…باهم باشین پیش آوینا باشین…دلم می‌خواد شبا پیش دوتاتون بخوابم!
با نفسی که بریده بریده بیرون می‌زد سرم را به سمت فراز چرخاندم. پلکی بست تا نگاه شکسته‌اش را نبینم اما…من که دیدم…اینبار مردی را می‌بینم که برای یک حسرت فرزندش جانش درمی‌رود.
سرش را پایین می‌اندازد و پس از مدت کوتاهی سر بالا می‌آورد و پس از پلک پر اطمینانی دستش را برای نوازش گونه‌ی آوینا جلو می‌برد.
– درستش می‌کنم…یکمی صبر کنی به آرزوت می‌رسی…باشه؟

شوک و ناباوری بود که در چشمانش غوطه ور شده بود و من با پوزخندی نظاره‌گرش شدم.

– این‌و برای اولین بار و آخرین بار می‌گم دکتر طلوعی…اینجا من برای شما از صد پشت هم غریبه‌ترم پس لطفا نه به من نگاه کن نه به من نزدیک شو!

– آمین؟

سر هردویمان به سمت راست چرخید.
رضا با لباس سبز اخم کرده ایستاده بود.

– بیا اتاقم!

چشمان فراز پر از تعجب شدند و من دیگر حرفی برای فهماندن به او نداشتم. چرخیدم تا بروم که صدایم زد:

– آمین؟

سرم را به سمتش چرخاندم.
در نگاهش یک نوع التماس بود…از آنها که فریاد می‌زد نرو!
اما من…خیلی وقت بود حسم را موقع بروز می‌کشتم. گذشتم و حس و حال چشمانش را پشت سر گذاشتم.
پشت درب اتاق ایستاده بودم و منتظر اجازه‌ی او!

– بیا تو.

با نفس عمیقی در را بازکردم.

– سلام!

سرش را بالا آورد و گوشی در دستش را خاموش کرد.

– سلام…بیا بشین.

در را بستم و کنار یکی از صندلی‌های نزدیک به میزش نشستم.

– چیکارت داشت؟

چشم در حدقه چرخاندم و پوفی کشیدم.

– چیکار داشت مثلا؟ داشت تیکه کنایه می‌نداخت که بلایی سرش آوردم حرف دهنش‌و قبل گفتن مزه مزه کنه!

با تعجب سری تکان داد.

– می‌خوام باهات جدی حرف بزنم آمین!

مشکوک نگاهش کردم و انگار چیزی به دلم چنگ زد. دلشوره‌ی عجیبی به جانم افتاد.

– چیزی شده؟

نفسی کشید و با چشمان بسته تنش را روی میز کمی جلو کشید و دستانش را درهم گره زد.

– تو این چند روز با چندتا وکیل صحبت کردم…آوینا رو چطور فرستادی مهدکودک؟

انگشتانم به جنگ هم رفتند.

– چند ماه پیش یه بیماری داشتم که دخترش مسئول مهدکودک و نگهداری از بچه‌های کوچیک بود…شرایطمو براش توضیح دادم اونم کمکم کرد.

نفسی کشید و دستی به صورت سرخ شده‌اش کشید.

– مهدکودک‌و یه کاری کردی…مدرسه رو می‌خوای چیکار کنی؟ یه سال نه دو سال دیگه که می‌خواد بره مدرسه!

چشم بهم فشردم و فکر کردن به این لحظات از کارهای نفرت انگیز زندگی‌ام بود.

– نمی‌دونم.

– آمین؟

سرم را بالا گرفتم و چشم به چشمش دادم.

– کی فهمیدی حامله‌ای؟

اشک دور چشمانم حلقه زد و دندان به لب زیرینم کشیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا