رمان بالی برای سقوط پارت۶۸
– ما هم دیگه خریدامون آخرشه بیاین خیابون…
***
– لامصب این مقنعه رو بکش جلو دل همه رو بردی!
دکتر هوشمندی رو دیدی؟ قشنگ با دیدنت داشت غش و ضعف میکرد تازه…
با چشم غرهام دهانش را بست و دیگر ادامه نداد.
دخترک پررو!
– آقای سلیمی کجان؟
دخترک رو به رویم شانهای بالا انداخت.
– والا نمیدونیم…امروز با خودشون کلاس داشتیم اما هنوز نرسیدن!
پوفی کردم و ناچار راهم را به سمت اتاق دکتر الیاسی کج کردم که آنا پشت سرم روانه شد.
– کجا میری؟
به پروندهی درون دستم نیم نگاهی انداختم:
– پیش عشقت!
صدای سرفهاش حالم را جا آورد.
فعلا یک یک مساوی!
سعی کردم نیشخندم را از دیدش پنهان کنم و خودم را مشغول ورق زدن کردم.
– چرا الکی چیز میز به ریشم میبندی؟
– آره سرفهت هم که اصلا لوت نداد.
صدایش را صاف کرد که به در اتاق رسیدیم. دست بالا بردم و تقهای به در کوباندم.
– قرار نیست هر کس سرفه کرد یعنی یه ریگی به کفشش باشه…شاید یه چیزی ته گلوش گیر کرده!
صدای بفرماییدش دستم را روی دستهی در نشاند.
– آخه خیلی ضایع جای حساس یه چیزی ته گلوش گیر کنه عجیب نیست؟
تا لب باز کرد جوابم را بدهد در را چهار طاق باز کردم و خندهی ریزی گوشهی لبم کاشتم.
صدای پوف کشیدنش به گوشم رسید.
– خسته نباشید آقای دکتر!
ممنونمی گفت و سمت نگاهش به آنا سر به زیر کشیده شد.
این دکتر که بیشتر از آنا مشکوک به نظر میرسید.
– اِهِم…آقای دکتر؟
هول شده نگاهش را برداشت که نیشم میل عجیبی به چاک خوردن پیدا کرد.
– بله بله گوشم با شماست.
چیزی گفته بودم که همچین جواب داد؟ دلم یک خندهی بلند طلب میکرد! جلو رفتم و پرونده را روی میز گذاشتم.
– دکتر احسانی عجله داشتن گفتن که این پرونده رو تحویل شما یا دکتر سلیمی بدم که از قضا دکتر سلیمی رو پیدا نکردم.
سری تکان داد و پرونده را به سمت خودش کشید.
– یه لحظه صبر کن من لیست اسامی پزشکای اعزامی رو بدم دستت تحویل دکتر احسانی بدی چون گویا هم شیفت شمان!
منتظر دست به سینه شدم و باشهای زمزمه کردم. از میان کشوهایش برگهای بیرون آورد و به دستم داد.
تشکری کردم و آنای مجسمه را از اتاق بیرون کشاندم.
– آمین این برگه رو بده ببینم کیان!
– یه جور میگه انگار همه رو میشناسه.
– خیلی حرف میزنی…بدش دیگه!
بیتوجه به حرفش برگه را بالا گرفتم و همانطور که به سمت اتاق رست میرفتیم چشمانم را روی اسمها چرخاندم.
– سن و سال نزده جلوشون؟
با خنده نیم نگاهی به ستمش انداختم و دوباره خودم را مشغول خواندن اسمها کردم.
– تو که یکی رو داری چرا حرف مفت میزنی؟
وارد اتاق شدیم و در اتاق خالی را بست.
کنجکاو اسمهای عجیب و غریب روی صندلی نشستم.
– ببین دکتر جعفری رو پیدا نمیکنی؟
ابرویی بالا انداخته سرم را به سمتش چرخاندم.
مشغول ریختن چای درون لیوانها بود.
– دکتر جعفری کیه؟
– یکی از بهترین و خفنترین جراحای تهرانه…احساس کردم میگفتن جزو اوناییه که از تهران قراره بیاد…تازه خارجم تحصیل کرده!
سری تکان دادم که چشمم به اسم رضا جعفری خورد. اخمی ناخواسته میان ابروهایم نشست.
– اسمش چیه؟
– رضا!
نفسم بند آمد. شاید از دلهره بود شاید هم از ترس!
«یکی از بهترین و خفنترین جراحای تهرانه»
«تازه خارجم تحصیل کرده»
برگه را روی میز انداخت و با اعصابی بهم ریخته دستی به پیشانیام کشید. سعی در یادآوری چیزی برای خودم داشتم…چیزی که بتواند اشارهی ریزی به رضا داشته باشد.
***
– فراز؟
سرش را به سمتم چرخاند و مرا خوراکی به بغل رؤیت کرد. خندهی کوتاهی کرد و به سمتم آمد.
– جانم!
عه کی می تونه باشه این اقا رضا؟