رمان بالی برای سقوط پارت ۷۷
– چیو بس کنم؟
اشک در چشمانم حلقه زد و ضعف در بدنم ایحاد شد.
– آمین؟
بغضم را قورت دادم و با همان ولوم صدای پایین تلاش کردم تا از خودم دفاع کنم، از اویی که داشت تمام تقصیرها را روی شانهی من میگذاشت.
– تو هیچوقت قاضی خوبی نمیشی! هیچوقت.
سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که درد از آن به وضوح شره میکرد نگاهش کردم.
با دیدن چشمانم جا خورد و من از تکانی که تنش پیدا کرد فهمیدم.
نفس عمیقی برلی کنترل بغضم کشیدم و دستم را از روی تنه برداشتم.
– راه عقلتو نده دست چشمت!
ماند و من با تمام ضعفی که در پاهایم جاری بود پشت سر گذاشتمش…اینجا باید برای سگ جانیام بلند میشدم و خودم را ایستاده تشویق میکردم. که هنوز زندهام…که هنوز…
– خانم دکتر یه لحظه!
قصد گذشتن از استیشن پرستاری را داشتم اما صدای پرستار این اجازه را نداد و مرا با آن حال وحشتناک و خراب نگه داشت.
– بفرمایید.
خم شد و در حالی که سعی میکرد چیزی را بالا بیاورد گفت:
– یه نفری اومده بودن کارِتون داشت دیگه شما نبودین…
گل و جعبهای را بالا آورد.
– اینو به من دادن که به دست شما برسونم!
با تعجب جلو رفتم و سبد گل و جعبه را از دستش گرفتم.
– اونی که آوردش فامیلی چیزی از خودش نگفت؟
پرستار ناامید سرش را به بالا فرستاد.
– یعنی ازشون پرسیدم گفتن وقتی جعبه رو باز کنین خودتون متوجه میشین!
پوفی کشیدم و با لبخند کوچکی تشکر کردم.
وقت سر خاروندن نداشتم و نمیتوانستم جعبه را باز کنم و باز کردنش را در خانه ترجیح دادم.
– آمین…آمین کجایی؟
سریع در کمد را بستم و تنه عقب چرخاندم.
– اینجام.
خودم از شنیدن صدای خودم تعجب کردم.
به شکل عجیبی خش دار بود!
جلو آمد که حرفی بزند اما به ناگاه اخم درهم برد.
– چیزی شده؟
چانه بالا انداختم.
– نه…حالا چیکار داشتی؟
نگاهش مشکوک شد و دو سمت روپوشش را بهم نزدیک کرد.
– مثل اینکه دکتر الیاسی میخواد بره گفت قبل رفتنت راجب بخش درس خوندن و کار کردنت و هماهنگیش و چه میدونم، از این چرت و پرتا میخواد صحبت کنه!
امروز آدمهای اطرافم چیزی زده بودند یا من حالت عادی نداشتم؟ از رضایی که تقصیرها را گردن من انداخت تا این دسته گل و جعبهی عجیب و غریب تا دکتر الیاسی و مبحثی که هیچ ربطی به او نداشت.
– باشه…کجاست برم پیشش؟
بیحوصله حرفم را ادا کردم اما گویی چشمان مشکوک آنا قرار نبود دست از سرم بردارد.
– تو بخشه!
اوکیای زمزمه کردم و به سمت بیرون پا تند کردم که شنیدن صدایش آه از نهادم بلند کرد.
– مطمئنی خوبی آمین؟
چشم در حدقه چرخاندم و هومِ بیحوصلهای زمزمه کردم. با نشنیدن صدایی از جانبش بیرون زدم و به سمت بخش راه افتادم.
از دیروز و امروز حسابی پر بودم که توانایی شنیدن هیچ حرف اضافهای را نداشتم.
– دکتر الیاسی؟
پرونده را از صورتش فاصله داد و نیم نگاهی به سمتم انداخت.
– دکتر محمدی یه چند دقیقه صبر کنید من به این تخت رسیدگی کنم، میآم!
باشهای زیر لب زمزمه کردم و حتی الامکان از تخت فاصله گرفتم.
بیقرار و با اعصابی بهم ریخته دست در جیب روپوشم فرو بردم و کمرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
سعی کردم فکرم را به سمت آوینایی ببرم که امروز جلسهی دوم مهد کودکش بود یا منی که کم کم باید خودم را برای آزمون تخصص آماده میکردم.
– نمیدونستم با دکتر جعفری آشنایی دارید!
به سرعت پلک باز کردم و نگاهم به نگاه مشوشش برخورد کرد. گویی حسابی در فکر بود که حتی حواسش به هول شدن من و درست ایستادنم نبود.
– بله…راستش…دکتر جعفری…چیزه…آها، از فامیلامون هستن!
صدایی صاف کرد و کلافه دست در جیب روپوشش برد. گویی از چیزی رنج میبرد که بیقرار سر جایش پا به پا میشد.
– خدا لعنتت کنه آخه این چه کاریه انداختی گردنم؟!
با شنیدن صدای آرام زیر لبیاش چشم گرد کردم. این جملهاش مربوط به فکری بود که در آن غوطهور بود یا به وضعیت کنونیِ هر دویمان؟!
– بله؟
به خود آمد و پلک بهم فشرد. دمی بعد با خوشحالی عجیب و غریبی که هیچ جوره به حال چند ثانیه پیشش ربطی نداشت لب باز کرد:
– راستش خواستم راجب بحث قبلیمون صحبتی داشته باشم…خواستم…بپرسم که چرا قصد ازدواج ندارید؟
چشمان گرد از تعجب و ابروهای بالا رفتهام باعث شد دستی بیحواس به پیشانیاش بکوبد.
– یعنی…فکر کنم منظورمو اشتباه به عرضتون رسوندم…خواستم ببینم که آیا دلیلی داشته از اینکه پیشنهاد دکتر هوشمندی رو رد کردید؟
متوجه شده هومی گفتم و دست به سینه شدم.
مسلما برای رد کردن هر چیزی دلیلی وجود داشت دیگر!
گند بزنند این عاشق شدن و انتخاب آنا را.
– فکر کنم واضح به خود ایشون هم اعلام کردم، عجیبه شما رو جلو فرستادن!
کنجکاو اخمی کرد و انگار دکتر هوشمندی یادش رفته بود رفیق گرما به گلستانش را در جریان کارهایش قرار بدهد.
– واقعیت بنده به دلیل ادامه تحصیل قصد ندارم که فعلا فکرم رو درگیر کنم و الان تموم هَم و غمم شده قبولی تو تخصص!
سلام قسمت۷۶ کجاست ممنون