رمان بالی برای سقوط پارت ۷۵
کم کم جان به همهی رگ و پِی بدنم تزریق شد و میتوانستم فروکش شدن آن بیرمقی چند دقیقه پیش را حس کنم. نفسی گرفتم و پلک بستم.
بستم تا پردهی سیاه کشیده شده نمایشش را شروع کند و صفحهی مقابلم را تبدیل کند به یک زن زار و درمانده با اندک شکمی که جلو آمده و ویاری که روز به روز ضعیفترش میکرد.
– آمین نمیخوای حرف بزنی؟
با آرامش خاطر چشم باز کردم و پس از چند ساعت سکوت لب گشودم:
– برای شام چی میخورین؟
شانههایش تکانی خورد و دهانش باز ماند اما من بیهیچ نشانهای فقط منتظر نگاهش میکردم.
– خوبی تو؟
– سؤال پرسیدم.
سکوتش که طولانی شد از روی صندلی بلند شدم و به سمت فریزر رفتم. کمی فکر کردم و سپس رو به سمتش چرخاندم:
– مرغ ترش میخورین؟
صدای زیرلبیاش به گوشم رسید:
– عجب جونوری هستی تو!
سعی کردم با تمام توان فشاری به عضلات گوشهی لبم بیاورم و نمایی از دندانهای سفیدم را به نمایش بگذارم تا کم کم پایههای سست مقاومتم، محکم شود.
– شنیدما.
با بستهی مرغی در فریزر را بستم و به سمت سینک رفتم.
– پاشو برو پایین آوینارو بیار بالا کم کم بهونههاش شروع میشه اذیتشون میکنه!
انگار که با خودش حرف بزند صورتی درهم کرد و پس از شانه بالا انداختن از آشپزخانه بیرون زد. با یادآوری گوشی و آنای بیخبر از رفتنم بستهی مرغ را روی سینک رها کردم و به سمت گوشی رفتم.
باکس پر پیامها باعث شد گوشهی لبم را دندان بزنم.
« معلومه کجایی تو خره؟ سکته کردم»
سریع نگران نباشی برایش تایپ کردم و سر و ته جمله را هم آوردم. چشمم که به پیام دوم و شمارهی ناشناسش برخورد کنجکاو دستم را رویش فشردم.
«حق نداری بهش نزدیک بشی، خودت میدونی کی رو میگم»
با حجمی از شوکه شدن گوشی را فاصله دادم.
نمیدانم چرا اما حدسی خورهوار به جان مغزم افتاد.
– مَ مَ من بَشتنی (بستنی) موخوام اما مومونی نمیذاله (نمیذاره) بخولم…بیا یَباشکی (یواشکی) بِلیم بیلون (بیرون) بعد بَلام بِخَل!
گول (قول) میدم دیگه اذیتت نمیکنم.
صدای شیرین صحبت کردنش تمام روح و روان آشفتهی این چند ساعتم را آرامش بخشید.
با فکر به بغل کردنش گوشی را روی تخت انداختم و از اتاق بیرون زدم.
– مامانت گردن منو میزنه نِفله دلت خوشه ها!
– نِلفِه یعنی چی؟
قهقهی محدثه در هوا پیچید و من تکیه زده به چهارچوب در نگاهشان میکردم.
– به یه بچهی شر جا نگرفته مثل تو میگن…تازشم نلفه نه و نفله!
به حالت بامزهای دستش را در هوا تکان داد.
– همون که تو میگی!
لب زیرینم را با خندهی ملایمی زیر دندان کشیدم و با تمام جانم مشغول زیر و رو کردن آن جسم شیرین تپلش شدم.
– بچه این حرکاتو تو از کی یاد میگیری؟
– خودت!
این بار نتوانستم خوددار باشم و جلوی صدای خندهام را بگیرم.
– بهت میگم تأثیر بد میذاری رو بچهم واسه همینه!
ایشی کرد و با بدخلقی به سمت مبل رفت اما من آوینا را به بغل زده روی صندلی ناهار خوری نشاندمش.
– خوبی عشق مامان؟
لب زیرینش را به دهان کشید و چند باری سرش را به تأئید تکان داد.
– مامانم باز که شما کار اشتباهی انجام دادی!
لب غنچه کرد و دستش را در هوا تکان داد.
– چِلا همهی کالام (کارام) اشتباهه؟
گوشههای لبم را براش کش نیامدن لبخندم فشردم و جدیدا بدجور زبان دراز شده بود.
– چون هر چیزی از هر کسی یاد گرفتی انجامش میدی!
– اشتباهه؟
– بله که اشتباهه.
– یعنی باید ازش بگم بِبَشید!
زیر خنده میزنم و آن چهرهی تخس و اخمویش را آماج بوسههایم قرار میدهم.
در بغلم جایش میدهم و عطر آرامش بخش موهایش را به ریه میفرستم و من برای زنده ماندن و سرپا ایستادنم به بوی تنش زیادی نیازمند بودم.
– اولا ازش بگم ببخشید نه و بهش بگم ببخشید…دوما بله!
– مَ مَ چقدر لوس شده!
چشم گرد کردم که صدای قهقهی محدثه در آشپزخانه پخش شد.
– لامصب گند بزنن با این بچه بزرگ کردنت که هیچی تو گوشش نمیره!
آوینا صورت درهمم را که دید رو به سمت محدثه چرخاند.
– خِله (خیله) خوب…بِبَشید!
صندلی بیرون کشید و با خنده رویش ولو شد.
– ستون عذرخواهی نمیکردی سنگین تر بود خداشاهده!
باز کل کلشان شروع شده بود و من با عشق این جمع کوچکمان را نگاه میکردم.
من یک خانواده داشتم. درست بود بدون شوهر، بدون برادر و خواهر، بدون مادر و پدر، اما محدثه جای تمام نداشتههایم را گرفته بود و آوینا که دیگر تمام جانم و علت سرپا ایستادنم بود.
***
– پروندی تخت شماره هفتو میخواستم.
سر چرخاندم و نگاهم را در سر تا سر بخش چرخاندم. با ندیدنش پوف راحتی کشیدم و نگاهم را به دکتر الیاسی دادم.
– متشکر.
منتظر ایستاد تا همراهش شوم و من تازه به خود آمده به سویش پا تند کردم.
– خانم محمدی من یه عرضی داشتم خدمتتون!
سری بالا و پایین کردم.
– بفرمایید درخدمتم.