رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۶۰

5
(3)

– تو اون خونه هیچ خبری نیست جز بدبختیِ من!
آره گند زدم اونم به شکل وحشتناکی اما اومدم اینجا بهت بگم می‌خوام طلاق بگیرم و به کمکت نیاز دارم…

چشمانش گرد شد.

– وای وای وای…به من اینقدر شوک یهو وارد نکن جون عزیزت…آروم آروم حداقل تا یکم هضم کنم!

نفس سنگین شده‌ی قلبم را به سختی بیرون دادم و متأسفانه هیچ حس سبکی در من ایجاد نمی‌شد.

– ما رو که غریبه دونستین این هیچ…حداقل لطف کن تعریف کن ببینم چرا طلاق؟

دماغم را بالا کشیدم.

– با یه دختر در ارتباطه!

بزاق دهانش در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
هیچ حس و حالی جهت کمک کردنش نداشتم و عملا خفه شدنش را در حال رؤیت بودم.
کمی که حالش بهتر شد، شروع به تنفس عمیق کرد.

– من بمیرم جلوت کَکِت نمی‌گزه؟!

نوع نگاهم باعث شد از موضعش پایین بیاید.

– چه خبره تو اون خونه؟!

و بعد نالان دستی به صورتش کشید.

– دارم روانی می‌شم…چند روز که گیر می‌افتم معلوم نیست چه خبر می‌شه!
اِنقدر هم خر تشریف داری که حاظر نیستی یه زنگ بزنی بگی فلانی همچین چیزی شده…قاتلم مگه بخوام بکشمت؟!

حق داشت…
فکر می‌کردم می‌توانم به تنهایی همه چیز را درست و درمون کنم.
اما نمی‌دانستم هنوز هم بچه ماندم.

– شاید به همین دلیله که یکی دیگه رو انتخاب کرده!
شاید چون من هنوز بچه‌م…چون هنوز نمی‌تونم یه کاری رو درست انجام بدم.

اخم کرده غرید:

– دهنت‌و می‌بندی یا ببندمش؟!

با چشمانِ اشکی خیره‌اش شدم.
دلم به فغان آمده بود، از این همه بدبختی که به سر یک دختر نوزده و اَندی ساله آمده بود.
دنیا دیگر چه از جانم می‌خواست؟!

– من‌و نگاه!

به ضرب زور نگاه به چشمانش دوختم.

– مشکل می‌دونی از کجا آب می‌خوره؟ از اینکه تو قدر خودت‌و نمی‌دونی، تو خودت‌و اِنقدر کوچیک می‌دونی که هیچ مردی خوشش نمی‌آد.
اول از همه اون مرتیکه‌ی آشغال گ*ه خورده داره همچین غلطی می‌کنه چون خبر نداره من کی‌اَم…دوم از همه اون اگر لیاقت و انسانیت داشت که اهل همچین گ*ه خوریایی نبود!

با ابروهایی بالا رفته صبحت‌های طویل و بی‌ سانسورش را گوش می‌دادم.
بدجور زده بود به جاده خاکی!

– یکم یواش‌تر!

چشم غره‌اش با کمال پررویی نصیبم شد.

– نمی‌ذاری خب.

صدایم گرفته شده بود. از شدت جیغ و گریه نبود ها…از شدت خستگی قلب بی‌نوایم بود!

– گفتم که…فقط می‌خوام طلاق بگیرم.

دستی به چانه‌اش کشید.

– اون‌وکه صد درصد ولی من یه فکرایی دارم…فعلا نمی‌خوام آب خوش از گلوش پایین بره!

پر ترس و استرس خودم را جلو کشیدم.

– محدثه تو رو خدا شر به پا نکن من خودم موندم چه غلطی کنم بعدش!

با کمال شرارت تکیه به پشتی صندلی زد.

– نیازی نیست تو فکر باشی…یه مادربزرگ دارم که خودش‌ و پرستارش تنها زندگی می‌کنن…پرستارش هم یه خونه جفت خونه مادربزرگم داره که شبا می‌ره اونجا! هر دوشون تنهان…تو می‌ری پیش مادربزرگم حالا زمانی که داییم اینا یا ما خواستیم بیایم تو می‌ری پیش پرستارمون!

ناتوان دستی به موهایم کشیدم و داخل شال فرستادم‌شان.

– یه وقت…مزاحم…نباشم؟

تک خنده‌ای روی لبانش نقش بست.

– برو بابا هر دوشون از تنهایی فقط غر به جون‌مون می‌زنن…پس حرفی نمی‌مونه!

زیرلب خداراشکری زمزمه کردم.
اما همچنان از ته دل حال خوبی نداشتم. همه‌ی اتفاقات بعدِ طلاق به کنار…من چگونه توان دل کندن پیدا می‌کردم؟!
با یادآوری حرف چند دقیقه پیشش ابرو بهم نزدیک کردم:

– می‌خوای چیکار کنی؟!

لیوان نوشیدنی‌اش را بالا برد.

– چی چیکار کنم؟

سری تکان دادم.

– گفتی نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوش پایین بره!

کج خند پر از غروری تحویلم داد.

– تو کاریت نباشه!

حرصی گوشه‌ی لبم را گزیدم و غریدم:

– تو کاریت نباشه یعنی چی؟! من اگر این لبخند شیطانی‌ت رو نشناسم که آمین نیستم…بگو محدثه!

بعد از خوردن قلپی از نوشیدنی، لیوان را پایین می‌آورد.

– اصلا قرار نیست اتفاق نگران کننده‌ای بیفته!

خنده‌ی تمسخر آمیزی به رویش پاشیدم.

– اتفاقا واسه اینکه می‌دونم قراره اتفاق نگران کننده‌ای رقم بزنی می‌ترسم.

– بخدا قاتل جانی یا وحشی که نیستم!

با اعتماد به نفس سری به بالا فرستادم.

– می‌تونی هم باشی.

***

دستی به زیر چشمان خواب آلودم کشیدم و روی تخت نمی‌خیز شدم.
ابرو درهم کشیدم.
تخت؟
نگاه چرخاندم و تخت زیرم جیغم را به هوا برد.

– چیشد؟ چیشده؟

نگاهم در نگاهِ خواب آلودش چرخ می‌خورد و دل ضعفه‌ی عجیبی تنم را در برمی‌گیرد اما به خود آماده لب باز کردم:

– من اینجا چیکار می‌کنم؟!

دستی به چشمان خمار خوابش می‌کشد.

– خواب دیگه!

دوباره جیغم به هوا رفت:

– خواب چی چی؟! من الان رو تختی که تو کنارم خوابیدی تو این اتاق چیکار می‌کنم؟!

حالت چهره‌اش درهم رفت.

– بازم خواب.

دلم می‌خواست شیون زنان مویه کنان خودم را از شدت نفهمی این مرد به تخت بکوبم.

– بخدا می‌زنمت…من تو پذیرایی خواب بودم الان اینجا چیکار می‌کنم؟

هوم متفکری گفت و ابرو بالا انداخت. دلم می‌خواست با دو انگشتم مردمک‌هایش را از ته دربیاورم…مردک خر!
حتی خر هم کافی نبود.

– رو مبل خوابت برده بود…بده به فکرت بودم؟!

عصبی به سمتش متمایل شدم که متعجب شد.

– تو غلط کردی بدون اجازه به من دست زدی و از اون بدتر من‌و آوردی اینجا…مگه من اتاق نداشتم؟!

اخم درهم کشید.

– معلوم هست این چند روز چته؟

– به تو ربطی داره؟

عصبی خودش را جلو کشید. انگار تازه به خودش آمده بود و عمق ماجرا را فهمیده بود.

– مهمه دیگه…مهمه چون چند ماه اوکی بودیم الان نمی‌دونم چیشده همچین رفتاری داری!

لبخند حرصی زدم.

– پس می‌خوای بدونی چیشده؟ اوکی!

خودم را کمی عقب کشیدم و نگاهی اجمالی به صورتش انداختم.

– دلیل این کارام…

درست بود گفتنش یا نه؟
سر به سمت چپ متمایل کرد.

– دلیل کارات؟

– طلاق می‌خوام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا