رمان بالی برای سقوط پارت ۵۶
– چشم مادر!
نگاه نگران عاطفه سر و صورتم را از نظر میگذراند و من در تلاش برای نشاندن نیمچه لبخندی بودم که شدنی نبود.
دلم راحتی خیالش را میخواست اما در توانم نبود.
دم عمیقی گرفتم و به آرامی پلکی باز و بسته کردم.
– دیگه تقریبا یک سالی از ازدواجتون میگذره مادر بنظرم وقتشه دیگه…این همه دست دست نکنید!
یعنی یک سال از کنارش بودنم گذاشته بود؟!
یعنی…مهلت طلاق…رو به اتمام بود؟!
– تا بحث درس آمین جمع بشه چشم حتما!
قربان صدقهای زیرلبی حوالیِ شاخ و شمشادش میکند و من دل دل میکنم برای اویی که در حال دست به سر کردن مادر و نگاهِ منتظر خواهرم بود.
***
– آمین؟
بغض کرده نگاه از کتاب رو به رویم کندم که صدایش باز در گوشم پیچید.
– آمین بیا شام.
خوب تنبل شدیا…جدیداً شام رو من درست میکنم!
دستی به موهای شلختهی دورم کشیدم و تکانی به بدن خشک شدهام دادم که چند ساعتی بود با یک حالت پوزیشن، مهمان زمین سخت اتاق بود.
شانه به موهایم کشیدم که در اتاق بدون هیچ اجازهای باز شد.
– کجایی تو؟
لازم به پرخاشگری بود؟ بابت دری که بیهیچ تقه و اجازهای باز شده بود؟
بیهیچ حرفی نگاه از صورتش برداشتم و به آرامی لب باز کردم:
– گرسنهم نیست.
ندیده حدس چشمان گرد شدهاش را میزدم.
شانه را سر جایش برگرداندم و نیم چرخی زدم.
– چرا هر چی صدات زدم جواب ندادی لااقل؟
با پیدا کردن کش مو، خم شدم و دستم را برای برداشتنش دراز کرد.
– نشنیدم.
بلند شدم که صدای محکم بهم خوردن درب اتاق به گوشم رسید و تنم را تکان ریزی داد. اخمی کردم و برای بستن موهایم دست بالا بردم.
زیادهروی نبود اما حقش بود.
نه نه…حقش نبود؛ حق منی بود که بیدلیل دل به محبتها و خندههایش خوش کرده بودم.
خوش کرده بودم؟ نه…دل داده بودم!
– الو سلام، خسته نباشی!
با شنیدن صدای آرامش خودم را به در نزدیکتر کردم.
– ممنون سلامتی…تو چطوری؟
چرا آرام حرف میزد؟
چیزی به مانند مار دور قلبم پیچ میخورد و از شدت بینفسی دست فشردم.
– قربونت کجایی؟!
گوشم را به در چسباندم تا بهتر صحبتهایش را بشنوم.
– نه با یکی بحثم شده حوصله ندارم!
من یکی بودم؟! یعنی پشت خطیاش خبر نداشت زن دارد؟! یعنی مرا نمیشناخت؟!
– باشه بابا حواسم به خودم هست…نه خواستم بیام پیشت این اعصابمو درست کنم!
صدای تک خندهاش فشار ناخنهایم را در پوست دستم افزایش داد.
البته خودم هم خندهام گرفته بود.
چیزی نمیدیدم که باعث اعصاب خوردیاش شود و انگار دنبال بهانهای برای بیرون رفتن بود!
– نه دختر نمیخوام بچهها رو جمع کنی، میخوام خودم و خودت تنها باشیم!
نفسم…
نفسی دیگر برایم نمانده بود.
دستم میلرزید و بدتر از آن لبانی بود که روی هم بند نمیآمدند.
صدای بهم خوردن درب خانه که آمد دست به دهانم کوباندم تا این حال مزخرف لبانم را خاموش کنم اما با قلبم چه میکردم؟
سر خوردم و با فشار روی زمین افتادم.
مشتی به قفسهی سینهام کوباندم تا تنفسم به حالت عادی برگردد اما نشدنی بود.
تقصیر من بود…تقصیر منی بود که برایش نقشه کشیده بودم و کلی ناز و عشوه روانهاش کشیدم.
خوب ضربهای خوردم.
خودم به دردی مبتلا شدم که او برای من نشد!
سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم و صدای گریهام را بالا بردم. درد قلبم با این گریه انگار بیرون ریختنی نبود چون هر چه بیشتر اشک میریختم، بیشتر درد میگرفت.
دست بالا بردم و تکهای از موهایم را کشیدم تا ساکت شوم اما جیغم به هوا رفت.
درد داشت…آن دختر گفتنش…آن تنها بودنش…
زیادی درد داشت!
به سکسکه افتاده بودم و نفسم تکه تکه شده بود.
این درد تمام میشد. من تمامش میکردم!
با رفتنم…
با پا جلو گذاشتنم…
به درک آیندهای که فقط درد را در انتظارم میکشید.
***
یا حضرت فیل