رمان بالی برای سقوط پارت ۵۵
– خب…چیزه…اِم…یه مشکلاتی برام پیش اومده بود که…تصمیم گرفتم تهران نمونم.
ابرویی بالا انداخت و آهانی گفت.
– پس تو روستا چیکار میکنی؟
جای سخت ماجرا دقیقا همینجاست! بهانه قابل باور باید از کجا پیدا میکردم؟!
– من…خب…یه آشنا داشتیم اما تو روستا زندگی میکرد دیگه من رفتم پیشش!
– خوبه که تنها نیستی حداقل…من بعضی وقتا از شدت تنهایی روانی میشم…
با شیطنت میخندم و ابرو بالا میاندازم.
– وقتتو با دکتر الیاسی پر کن گلم!
هین بلندی کشید و با دست ضربهای به بازویم کوفت. آخی گفتم و دستم را به محل حادثه کشیدم.
– چته تو؟
جیغش که به هوا رفت پقی زیر خنده زدم:
– دخترهی عوضی!
حرصی دستی به صورت سرخش کشید که دلم قهقهی بلندی در این میان میخواست.
از آنها که بیخیال شانه به عقب میفرستی و صدایت را آزادانه رها میکنی!
و من…چند وقت میشد که صدای خندهی از ته دلم را نشنیده بودم؟
– وای یعنی زورم میآد از این حرفات…منو نچسبون به اون مرتیکهی نچسب!
چشم در حدقه چرخاندم و لب و دهانم جهت درآوردن ادایش به شکل مسخرهای از هم فاصله گرفتند.
– قیافتو اونجور کردی نکردیا!
دست روی دهانم فشردم تا جلوی خندهام را بگیرم بلکه دختر حرصی رو به رویم را بدتر نکنم.
– آخه اون مرتیکه چی داره هی بِر و بِر من رو میچسبونی بهش؟!
با چشمک ریزی سرم را کمی عقب بردم.
– از اونجا که از صبح تا شب گیر سه پیچ خانوم دکتر رو اون بدبخته!
لبانش غنچه مانند جلو آمدند که با خنده نگاهی به صفحهی روشن گوشیام انداختم.
آرم صندوق پیامی که نوید یک شمارهی ناشناس را میداد. دست جلو بردم و گوشی را بالا گرفتم.
وارد صندوق پیامها که شدم، ابروهایم ناخودآگاه به بالا پریدند.
«سلام خانم دکتر، چطوری؟»
– چیزی شده؟
گنگ نگاهم را به آنا دوختم. مویرگ به مویرگ مغزم درگیر آن شمارهی ناشناسی بود که هیچ جوره به ذهنم آشنا نمیآمد!
منی که انگشت شمار مخاطب داشتم و…
– خوبی آمین؟
سرم را بیحواس بالا و پایینی کردم و دوباره خیرهی آن شمارهی ناشناس شدم.
«شما؟»
لب گزیده بعد از تایپ این کلمه سر عقب بردم و پوفی کشیدم.
– حواست اینجا نیستها خانوم دکتر…حالا موقَشِه من دستت بندازم.
نفس عمیقی کشیدم و تک خندی روی لبم نشست.
– هر کاری کنی حرف من همونه!
پشت چشمی نازک کرده پاهایش را آویزان کرد.
– حرفت همینه دیگه؟
یا نمایان شدن دکتر الیاسی از دور و برق لبخند پر شیطنتم کفری فحش زشتی زیر لب بر زبان آورد و به سرعت از جایش کنده شد.
روشن شدن صفحهی گوشی فراموشیِ لحظهایم را به خود آورد و با سرعتی مثال نزدنی صفحهی پیامش را بالا آوردم.
«یه آشنا خانم دکتر»
عصبی دستی به صورتم کشیدم و پوفی کردم.
– خانم دکتر؟
سر عقب بردم و پرستار دست در جیب را دیدم.
– جانم.
– آقای دکتر سلطانفر کارتون دارن گفتن که صداتون بزنم.
سری به عنوان تشکر برایش تکان دادم و از جا برخاستم. قبل حرکت کردن به سمت بخش برای بار آخر صفحهی چت آن شمارهی ناشناس را روشن کردم.
«عروسک دخترتو دوست داشتی؟!»
***
با حرص قابلمهی در دستم را محکم به میز ناهاخوری کوبیدم که صدای قهقهاش به هوا رفت.
– چیزی شده مادر؟ از اول همینجور داری یه سر میخندی!
دستی گوشهی دهانش جهت جلوگیری از ادامهی خندهاش کشید و من پر حرصتر از همیشه دستم را دور دستههای قابلمه محکمتر کردم.
– نه چیزی نیست مامان…شما ادامه بدین من برم ببینم آمین به کمک نیاز نداره!
صورت خندانش که جلو آمد نیم نگاهی به سر چپ شدهی اهالی نشسته در پذیرایی کردم و چشم غرهی توپی به سمتش روانه کردم.
– نخند…بهت میگم نخند فراز میشینم وسط همین آشپزخونه جیغ میکشم آبروتو میبرما!
دندان به لبش کشید و من چیزی نمانده بود تا از شدت حرص مویی روی سرش باقی نگذارم.
– چیشده خب؟
دست به کمر رو به رویش ایستادم و با تمسخر ولوم صدایم را پایین آوردم:
– چیشده؟ میگی چیشده؟ از نیش بازت مشخصه چیشده!
این وسط بغض بیصحابی بود که به گلویم چنگ میزد و صدایم را لرزانتر میکرد.
– خسته شدم بخدا!
بالاخره دست از مسخره بازی و خندیدن برداشت و گامی جلو گذاشت.
– ببینم تو رو…آمین؟! گریه میکنی؟
برق اشک نیش زده در چشمانم آمادهی زیاد شدن و سرریز شدن بود و لب به لب فشردم تا جلوی پیشرویاش را بگیرم.
– آمین منو نگاه!
چشم به چشمش دادم و اخمهایش طبق معمول مشغول خودنمایی بود.
– مشکلتو بگو.
پلکی زدم و بعد از گرفتن نفسی، دست به صورتم کشیدم.
سرش کمی جلوتر آمد و من نگاه گذرایی به افراد سرگرم درون پذیرایی کردم.
– فراز…خستم شد…از این دختره که از صبح تا شب داره تو زندگیم میگرده و دخالت میکنه خستم شد!
دست راستش روی میز نشست و تنش رویم کمی متمایل شد.
– خونه جدید بگیریم؟
نگاهم در صورتش چرخید. اخمهای بهم نزدیکش، نگاه آرامش که در صورتم دنبال چیزی میگشت، ته ریش جذابش، همه و همه…
این مرد را تغییر داد.
این مرد رو به رویم…مرد خونسرد و بیاحساس پارسال نبود.
– جدی میگی؟!
– کاملا جدیم.
– فراز…مامانتاینا!
سر چرخاند و نگاهی به مادرش انداخت.
– من…من…دلم نمییاد از…مامانت جدا بشم…یعنی برم…دلم براش تنگ میشه!
اخمهایش از هم باز میشوند و لبش به لبخند ملایمی باز میشود.
– تا دلت بخواد مییایم بهش سر میزنیم…بهونهی بعدی؟
بهتر از این پیشنهاد، چیزی وجود داشت؟!
بغضم از بین رفته بود و دست در دست پیچاندم.
– منو نگاه خانم دکتر…وسایل پذیراییت رو آوردی میآی جفت من میشینی…جرئت که ندارن بهت حرفی بزنن اما چیزی گفتن جواب میدی باشه؟
اِن و مِنی کردم که اینبار بیشتر رویم خم شد و تنم را کمی به عقب وادار کرد.
– نشنیدم بگی چشم.
خندان ردیف دندانهایم را نشانش دادم.
– خیله خب.
– چشم؟
خندهام باعث لرزش شانههایم شد و با دیدنش اخمش از هم باز شد.
– حالا بفرما بیا.
از کنارم رفت و بعد از خالی کردن محتوای قابلمه پر از پفیلا به سمتشان رفتم.
بعد از تعارفات کوچکی به دستور خود آقای دکتر کنارش نشستم که چین اخم آتنا را رؤیت کردم.
چه از جان من میخواست؟!
– چه خبر از نینیِ تو راهیت عاطفه جون؟
لبخند پر از ذوقم روانهی آن شکم برآمدهی دلبرش شد.
– خداروشکر…چند ماه دیگه تموم میشه و میآد!
– حالا خندهی خاله کوچیکش رو باید چیکار کنیم؟
من و عاطفه زیر خنده میزنیم و نگاه جمع را به دنبال خود میکشانیم.
این یک واقعیت بود که من برای دو وروجکش جان میدادم.
– حالا این خاله کوچیکه خودش نینیش به دنیا بیاد ببینم باز لبخند ژکوند میزنه!
هینی گفتم و بزاق دهانم در گلویم پرید.
به شدت به سرفه افتادم و صدای خندهی عاطی و مامان فاطمه بود که به هوا رفت.
این بین فراز بود که با لیوان آبی به کمکم آمد. پس از سرحال شدنم گلویی صاف کردم و لیوان را سرجایش گذاشتم.
– چته عروس خانوم چرا هول شدی حالا؟!
چیزی نگفتم و سر کج کردم جهت دیدن عکس العمل فراز اما…
نمیدانم چرا ناگهان در این بلبشو دچار سقوط قلبی شدم. اخمان به شدت بهم متصلش جان از تنم بیرون برد و گویی با این رفتارهای دوستانه قرار خواستگاری را از یادم برده بود.
چیزی راه گلویم را بسته بود و اجازهی فرو دادن بزاق گلویم را نمیداد.
تنم انگار به لرز افتاده بود و حالم از این جمع بهم میخورد. دستهی مبل را جهت جلوگیری از هر واکنشی فشردم و چه میشد که محدثه اینجا بود.
کمی آرامم میکرد لااقل…
شاید هم سرزنش…سرزنش از راهی که اشتباه سپریاش کردم.
راهی که قرار بود مرد قصه را عاشق کنم اما انگار خودم زودتر در دام خودم افتاده بودم.
– فراز مادر چرا اِنقدر گرفتهای؟
تمام نگاهها به سمت او برگشت جز من!
جز منی که جرأت دیدن دوبارهی صورتش را نداشتم.
– گرفته نیستم یکم فکری شدم.
مامان فاطمه با شیطنت ابرو بالا انداخت:
– نکنه فکرات راجب نینی جدیده؟
دلم میخواست از شدت فشار بغض در گلویم جیغ بزنم…جیغی که تمام اعضا و جوارح گرفتهام را از تن بیرون بزند.
این چه بدبختی بود؟ چه بدبختی بود که آتنا و فریبا یک دم نگاه از قیافهی زارم برنمیداشتند؟!
– نه یاد یه سری مشکلات بیمارستان افتادم…
دروغ محض بود!
دروغ جهت خر کردن آدمهای نشسته در این خانه…
من که خر نبودم؟ من که میفهمیدم؟
– مشکلات بیمارستان مال بیمارستانه مادر…الان باید فکرت تمام و کمال اینجا و پیش زن و زندگیت باشه…مخصوصا نینی که قراره وارد جمعمون بشه!
دلم پوزخندی حوالهی خیال خوشش میخواست. این اخمها مخالفتش را داد میزد مادر من!
ای وای من