رمان بالی برای سقوط پارت ۴۸
– آمین؟
کسی رو میشناسی که از وجود آوینا خبر داشته باشه؟
– فقط محدثهست!
– به غیر از محدثه؟
فشار به پیشانیام آوردم اما کسی به ذهنم نمیرسید.
– هیچکس!
– پس هر کی بوده قصد داره زندگیت رو از هم بپاشونه!
و بلافاصله از روی مبل بلند شد و به سمت در حرکت کرد.
– میرم به آوینا سر بزنم ببینم از دست جیغای تو مبادا از خواب بیداره شده باشه هر چند…وقتی خبری از آدان نشده یعنی هنوز خوابه!
به سمت هیوا رو چرخاندم:
– یعنی کی میتونه باشه؟
– کی باهات دشمنی داره آمین؟
فکری با حالی خراب پلک میبندم و دندانم به جان لب زیرینم میافتد.
آشفته پلکی میزنم که به ناگهان وحشت زده به نفس نفس میافتم.
– هیوا…آتنا!
***
– که چی منو یه ساعته داری اینجا میگردونی ولی هیچی پیدا نمیکنی؟!
بابا خیر سرم تازه از دانشگاه اومدم بخدا خستم!
محدثه با توام ها؟
خونسرد آدامسش را باد کرد.
– جای اینکه دهنتو مثل اسب باز کنی دنبال یه لباس واسم بگرد.
خشک شده ایستادم.
– باز دهنشومثل اسب باز کرد! ببندش خو آبرومو بردی!
حرصی کیف در دستم را به بازویش کوبیدم که آخ از سر دردش به هوا رفت و دستی به مثلا محل حادثه کشید.
– قبلا از این رفتارای وحشی گونه نداشتی، چه خبره مگه؟
چشم غرهای به سمتش رفتم که دستم را کشید.
– ولم کن تو رو خدا…محدثه من واقعا خسته شدم، ول کن بذار برم خونه!
محدثه؟
انگار که نه انگار گوشی برای شنیدن داشت!
بالاخره بعد از یک ساعت، بعد از کلی غر زدن به جانش اجازهی رفتن به خانه را صادر کرد.
– قد خری امروز از من کار کشیدی!
چپ چپکی نثارم کرد.
– جنابعالی غیر از غر زدن هیچ غلطی صرفا نکردی، کار کشیدن کجات بود عزیز من؟
دستم را به کار انداختم.
– همین که منو اینور اونور میکردی نشون از کار کشیدن از منه!
چشمهایش گرد شده بودند.
کمی خودش را به من نزدیک کرد که مشکوک ابرو بالا انداختم.
– چته؟
– هیچی فقط…چیزی زدی؟
پس گردنی نثارش کردم که آخش بلند شد.
– چه خبرته تو امروز دست بِزنِت رو من کلیک کرده؟!
– نوش جونت…حرفیه؟!
سری به سمت چپ تکان داد و من پر غیض نگاه از چشمان مظلومش گرفتم.
– حالا امروز چرا اِنقدر عصبی و بدخُلقی؟
نکنه باز دعوات شده؟
دعوا بود؟
نه دعوا نبود اما عملاً در این چند روزه چیزی جز بیمحلی نصیبم نکرده بود.
قرار بود آرامشم را بسازد اما جز بیقراری چیزی در دامنم باقی نگذاشته بود.
شب آخر وقت میآمد و صبح اول وقت میرفت.
از من خودش را پنهان میکرد…از منی که قصد داشت آرامشم شود.
– نه، دعوا نه!
– پس چی؟
نگاهم به خیابانهای تهران بود و روی صحبتم با محدثهی نشسته کنار دستم.
– بعضی وقتا حس میکنم اصلا تو اون خونه زندگی نمیکنم.
– خب یعنی چی؟
نگاه از شیشهی به شدت تمیز اتوبوس گرفتم تا بیشتر نگاه و لبان خندان مردم رهگذر را به صورتم نکوباند.
– هیچی…شب آخر وقت میآد و صبح اول وقت میره، یعنی عملا منو نادیده میگیره!
– کاری کردی؟
چشم گرد کرده به سمتش توپیدم:
– چی کار کردم آخه؟ خوبه بهت قضیه اون سری رو تمام و کمال تعریف کردم که اینجوری میگی!
بیحوصله پلکی زد.
– دقیقا بخاطر اون قضیه میگم، شاید سر اون جریان بهت بدبین شده!
ادایش را درآوردم و چرت و پرت گفتن مگر شاخ و دم میخواست؟!
نکنه زیر ابش رو زدن؟