رمان بالی برای سقوط پارت ۲۱
ناچار با اخم نگاهی به پتو و تشک کردم.
اگر پتو را هم کنار میگذاشتم باز این تشک سنگین بود و مگر سنگ جاسازی کرده بودند؟!
در حال خط و نشان کشیدن برای تشک مزخرف درون دستم بودم که ناگهان دو دست به میان نگاهم آمد و وسایل درون دستم را گرفت.
– مگه این دو تا وسیله آدمه که با چشم غره نگاشون میکردی؟!
بغ کرده نگاهش کردم. ردیف دندانهایش را برایم به نمایش گذاشت و رفت.
بدجور حالم را گرفته بود. خیر سرم ادعای توانستن داشتم.
– عمه جون مشکلی ندارید؟!
– نه عروس، همه چیز خوبه…دستت درد نکنه!
در حالی که خم میشدم تا سینی حاوی پارچ و لیوان را روی زمین بگذارم، خواهش میکنمی زمزمه کردم.
– پس شبتون بخیر، خوب بخوابید!
پاسخش را که شنیدم، لبخندی زدم و در اتاق را بستم. ثانیهای بعد بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده و در حال تماشای افکار بی سر و تَهم بودم.
الان…باید کجا میخوابیدم؟!
در کمد را باز کردم و متوجه شدم در این اتاق فقط یک تشک موجود بود که آن هم نصیب عمه خانوم شد.
– عمه خوابید؟
به سمتش برگشتم که در را بست.
دستانم را از پشت درهم قفل کردم.
– آره.
حوله را از روی صورتش پایین آورد و نگاهی به صورت وا رفتهام انداخت.
– چیشده؟!…عمه حرفی زده؟!
نچی کردم و سرم را بالا فرستادم.
– خب پس چیه که قیافهت اینجور شده؟!
لب زدم:
– تُشک نیست.
هانی کرد و ابرویی بالا فرستاد.
جلو آمد که یک چشمش به تخت خورد و یک چشمش به کمد پر از پتو و بدون تشک!
لب زیرینش را به دهان کشید.
لبخند دست پاچهای زدم.
– من روی زمین میخوابم.
ابرویی بالا انداخت و بلافاصله نگاهی به زمین انداخت.
– داغون میشی.
با خنده شانهای بالا انداختم و این خنده فقط میخواست مزخرف بودن این قضیه را لاپوشانی کند.
– مهم نیست.
پلکی بست و پوفی کرد.
– بیا رو تخت بخواب…قول میدم صبح سالم از خواب بیدار شی!
از خجالت لبی گزیدم و نگاهش روی شالم ثابت ماند.
– والا حس متجاوز بودن بهم دست داده.
چشمانم گرد شد و فکر میکرد صدایش را نشنیدم؟!
– چی؟!
به خودش آمد و نگاهش را از شال سیاه رنگم برداشت.
– هیچی…بیا بگیر رو تخت بخواب!
نچی کردم و دست پیش بردم تا پتویی بردارم.
کلافه شدنش کاملاً عیان بود و من چطور میخواستم او را به خودم علاقهمند کنم؟!
قطعاً نفس محدثه از جای گرم بلند میشود.
– اِنقدر لجباز نباش!
پتو به دست، به سمتش چرخیدم و مقابلش ایستادم.
– لحباز نیستم، نمیخوام روی تخت بخوابم.
با حرص واضحی صورتش را جلو آورد.
– نکنه فکر کردی جدی جدی زنِ منی که بخوام بلایی به سرت بیارم؟!
با شنیدن حرفش چشمانم گرد شد و بهت بود که سراسر بدنم را در بَر گرفت.
حرصی غریدم:
– حرف دهنتو بفهم!
فکش تکان محکمی خورد و از شدت عصبانیتم پلکش پرید.
– بار آخرت باشه اینجور با من حرف میزنی!
پوزخندی زدم و پتو را محکم به سمتی پرت کردم.
– وقتی هر چی از دهنت درمیآد میگی منم برام مهم نیست، هر چی از دهنم دربیاد میگم.
صورتش قرمز شده بود.
انگشت اشارهاش را بالا گرفت.
– تو غلط میکنی هر چیزی رو برای خودت بلغور میکنی!
پلک محکمی زدم.
– پس تو هم غلط میکنی هر چیزی به من میگی…فکر کردی کی هستی؟! چون یه آدم تحصیل کردهای و چند نفر برات خم و راست میشن و آقای دکتر صدات میزنن یعنی خیلی بالایی، اِنقدر به خودت نناز چون هیچی نیستی!
از کنارش رفتم و اجازهی هیچگونه شنیدن حرفی را به خودم ندادم. بالشت را پایین انداختم و دراز کشیدم.
امروزم به شکل مزخرفی داشت تمام میشد.
– منو باش خواستم به عنوان همخونه بهت احترام بذارم بگم هیچ خطری تهدیدت نمیکنه بیای رو تخت بخوابی اما…تو لیاقت احترام گذاشتن هم نداری!
محلی به حرفش ندادم و پلک بستم.
میدانستم کمرم داغون میشد اما بهتر از خوابیدن کنار این مردک بیمار بود.
***
– مادر چرا اینجور راه میری؟!
نگاه همه به سمت من کشیده شد که در این بین پوزخند فراز را به همراه داشت.
دستی به کمرم کشیدم و لبخند محوی زدم.
– نمیدونم چرا کمرم اینجور شده، خیلی درد میکنه!
فراز به حالت مسخرهای ابرویی بالا انداخت.
-این بچههای جوون چون درست نمیشینن و چه میدونم، درست نمیخوابن از این بلاها خیلی زود سرشون میآد.
فراز به نشانهی تأئید در جواب به حرف عمهاش انگشت شستش را بالا برد و من حرصیتر پوست لبم را به وسیلهی دندان کَندم.
– بیا بشین عروس با این کمرت کار میکنی که حالت بدتر میشه!
مامان فاطمه سریع بلند شد و به سمتم آمد.
– مهین راست میگه مادر، برو بشین من خودم هستم کارا رو انجام میدم.
سری به بالا فرستادم.
– نه مَ…
اخمی بر صورتش نشاند.
– نه و این حرفا نداریم، برو بشین دیگه!
و من بیحرف به سمت مبل به حرکت درآمدم و کنار جناب دکتر جاگیر شدم و این دکتر بودنت بخورد به فرق سرت مردک!
یا خدا حالا چه فکرهایی که نمیکنن مادر وعمه