رمان بالی برای سقوط پارت ۱۲۳
پلک محکمی زدم و با کلی جنگ درونی از اتاقک دستشویی بیرون زدم.
به سمت پذیرایی راه افتادم و در همان حین تلاش کردم تا گوشههای لبم را کمی به بالا بفرستم.
ای کاش میتوانستم به روستای دوست داشتنیام…همان خانهی پر از آرامش من و آوینا برگردم.
روی مبل کنار مامان فاطمه نشستم و متوجهی نگاه کردن پر ذوقش به سمت سر و صورتم شدم.
– مادر چرا اِنقدر رنگ پریده شدی؟
چه میگفتم؟ از استرس درونیام برای آن ولولهای که امکان گند زدنش بالا بود یا درد عمیق نداشتن و ندیدن عزیزترین کَس؟
– خوبم…یکم میگرنم اذیتم میکنه!
– ای مادر…این میگرن همیشه بلای جون تو بود.
و چه خوب بود که عجیب همه چیزم را در خاطرش نگه داشته بود.
دستش را به دست گرفتم و کمی آن را فشردم.
– من خیلی وقته از پس خودم برمیآم.
چشمانش غمگین شد.
– و بخاطر همینه که غم چشمات پیریتو داره داد میزنه!
لبخندم شاید مزهی زهر میداد…شاید که نه، قطعا!
تأئیدی بود در پاسخ جملهای که عجیب عین حقیقت بود و من باز هم در نخواستنیترین حالت ممکنم بودم!
در همین حوالی بود که صدای جیغ آژیر کشان آوینا در فضای خانه پیچید و دمی بعد جسم تپلش در آغوش من چشم گرد کرده انداخته شد.
– مومونی صولتی (صورتی) لو دلسا بهم نمیده!
شاید صورت من از تمامی افراد نشسته در این پذیرایی بهت زدهتر بود.
در یک حرکت ناخودآگاهی لب زیرینم مکشوار به سمت دهانم کشیده شد و با درد خیرهی چشمان گردش شدم.
– چلا جوابمو نمیدی؟ مومونی بیا دعباش (دعواش) کن دالِه اذیتم میکونه (میکنه).
چشمم هیچ جوره روی صورت کسی نمیچرخید.
فضا استرسزاتر از این حرفها شده بود.
دست عاطی به میان آمد و آوینا را بغل زده به سمت بیرون برد.
دیگر من بودم و این میدان…
دو نفری که چشم انتظار منتظر توضیحی بودند و من عجیب شرمگین بودم از گندی که پشت سر هم به بار میآوردم.
نفس لرزانم را به زور بیرون دادم و ای کاش خدا فرجهی چند روزهای برای پیدا کردن جان دوباره به من میداد.
– راستش…میدونم…خیلی وقت پیش باید…بهتون اطلاع میدادم…اما…شرایطش پیش نیومد.
سکوت جمع همچنان ادامهدار بود و از بیچارگی پلک بهم فشردم.
– دلیل اینکه هیچوقت برنگشتم…همین دختری بود که…منو…مامان صدا زد…یعنی بچهی من و…پسرتون!
صدای هین مامان فاطمه بلند شد و دستش که روی ران پایش کوبیده شد.
– یا خدا…چی میگی مادر؟
– من نمیدونستم حامله بودم…بخدا نمی دونستم
چی کرد اون پسر نمک نشناسم با تو؟ چه بلایی سرت آورد؟ ای لعنت بر منی که درست تربیتش نکردم!
لعن و نفرینش بالا گرفته بود و اینبار من بودم که سعی در آرام کردنش داشتم.
جو به شدت متشنج شد و با زور آب قندی به جانش رساندیم.
حالش کمی جا آمد که رو به سمت حاجی برگرداندم.
پیشانی به عصایش تکیه داد و حالتش…خنجر به قلبم میزد. خدا میدانست تا چه حد در حال خودخوری بود.
بلند شدم و با اشارهای به صدرا فهماندم که جایش را به من بدهد. کنارش نشستم و آرام دستم را به سمت شانهاش دراز کردم و کمی شانهاش را فشردم.
– حاج بابا…گذشته دیگه گذشته…مهم منم که بچهمو به چنگ و دندون گرفتم و به بهترین جای خودم رسیدم!
پس از مکث چند ثانیهای سر بالا آورد و چشمان سرخش را در نگاهم نشاند.
– دارم تخصص میگیرم.
کمی تعجب را نی نی چشمانش دیدم و دمی بعد افتخار و غرور و شادی عجیبی که از آن دو تیله فوران میکرد.
– بالاخره رسیدی؟
پلکی زدم و خندیدم.
از آن دندان نماهای خوشحال!
– رسیدم.
لبخندش عمیق شد.
– شاید هیچ چیز در حال حاظر انقدر نمیتونست خوشحالم کنه…بهت افتحار میکنم دختر بابا!