رمان بالی برای سقوط پارت 167
– اگه خیلی نمیتونی خودتو بگیری و معشوقهی عزیزت تحمل دوریتو نداره میتونی جداگونه باهاش زندگی کنی و یه روزایی رو واسه آوینا کنار بذاری!
ابرو بالا پراند و خندید.
– بعد کی اینو واسه من تعیین میکنه؟
محکم دستم را به قفسهی سینهام کوبیدم.
– من…من واست تعیین میکنم حرفیه؟
زبونش را روی لب زیرینش کشید و انگار در تلاش برای جلوگیری خندهای بلند بود.
– نترس و زیادی شجاع شدی خانم دکتر!
– آره شدم…مشکلی داری؟
شانهای بالا انداخت و سرش را تکان کوچکی داد.
– نه چه مشکلی…تازه عصبی میشی همچین سرخ میشی آدم میترسه والا!
دهانم را با حالت تمسخر باز کردم:
– همچین میگه ترسیدم انگار دست و پاش به لرزه افتاده…در ضمن به تو چه من چه شکلی میشم یا میترسی و فلان؟
وسط آن بحث مهم اینطور بیراهه کشیدن در مغزم نمیگنجید…وقتی اِنقدر دلم منفجر شدن میخواست و این مرد هر لحظه با هر حرکت و حرفش بیشتر مرا آتش میزد.
– من میرم میخوابم تو هم برو فکراتو کن از وقت خوابت گذشته معلوم نیست چی داری میگی!
با عصبانیت قدمهایم را محکم برداشتم و چند قدمی دور نشده بودم که صدایش بلند شد:
– یادم رفت بگم…رنگ موی جدیدت زیادی خوشگلت کرده!
چی؟ وسط دعوا و بحث؟
حرص تنم بیشتر شد و در خانه را محکم بهم کوبیدم. وارد اتاق شدم و همه خوابیده بودند.
پتوی آوینا را مرتب کردم و کنارش دراز کردم.
نمیدانم چرا اثری از آن بغض و عصبانیت نبود.
حتی گوشهای از ذهنم میل به خندیدنم را بیشتر میکرد…اعلام جنگ کرده بود مردک!
لب زیرینم را به دندان کشیدم و سرم را روی بالشت جابجا کردم.
یاد همان سالهای ابتدایی و پیشنهاد محدثه افتادم.
با خودم زمزمه کردم:
«عاشقش کنم؟ دوباره؟»
با ذهنی مشوش پلک بستم و ای کاش بتوانم زود بخوابم قبل از اینکه از دست بروم.
***
دستم را بالا آوردم و کنار دماغم را خاراندم.
هنوز دستم را پایین نیاورده باز هم آن سمت دماغم احساس خارش کردم و همین باعث شد پلک باز کنم.
با دیدن چشمان گرد شده و لب خندانش دو هزاریام افتاد.
– حالا منو از خواب بیدار میکنی جوجه طلایی؟
با خنده جیغی کشید و بلند شده به سرعت از اتاق خارج شد. دستی به صورتم کشیدم و نیم خیز شده نگاهی به اطراف انداختم که صدایش به گوشم رسید:
– مومونی لو بیدال کَلدم (کردم) نینای نای نینای نای!
زیر خنده زدم و تنم را کش و قوسی داده، بلند شدم. بعد از جمع کردن وسایل و تعویض لباس از اتاق بیرون زدم.
– ساعت خواب دکی جون!
نگاهی به قیافهی شادش انداختم و ادایش را درآوردم.
– یه جور میگی دکی انگار خودت نیستی!
– شعور نداری ادای بزرگترتو درنیاری؟
دست به کمر شده چشم غرهای به سمتش رفتم.
– مگه تو بزرگتری؟
– خیر سرم هفت سال ازت بزرگترم!
پقی زیر خنده زدم و با تمسخر لب باز کردم:
– اون که سنیه، عقلی رو بگو خواهشا!
هیوا بلند بلند میخندید و فریبا با خنده سبدهای نان را روی سفره گذاشت و رو به هیوا پرسید:
– همیشه اینجورن؟
هنار با نگاه چپکی که نثار هردویمان کرد جواب داد:
– تازه دارن مراعاتتو میکنن!
صدای خندهمان بلند شد و آوینا میان دست و پایم چرخی خورد و روبهرویم ایستاد.
با عشق نگاهش کردم و روی زانو خم شدم.
– جوجهی من کی بیدار شدی؟
– وقتی بیدال شدم که همهتون خواب بودین تنبلا!
باز هم صدای خنده به هوا رفت و من با شور عجیبی در آغوشش گرفتم و همزمان که قربان صدقهاش میرفتم، پشت هم گونهاش را میبوسیدم.
– ماما؟ بابا املوز یه چیزی بهم دُفت…راستکی دُفت یَنی؟
سکوت عجیبی ایجاد شد!
با شک پرسیدم:
– چی گفت مگه؟
– دُفت که قلاله (قراره) من، تو، اون با هم زندگی کنیم…لاست (راست) میگه؟