رمان بالی برای سقوط پارت 160
نگاه خیرهاش اجازهی پیشروی خندهام را نداد.
این وسط عقلم فقط فرار را دستور میداد…انگار تاب و تحمل قلبم در این حوالی بدجور پایین آمده بود!
کم کم خندهام بند آمد و با قدردانی که در نقطه به نقطهی چشمم ریخته بود نگاه به سمتش چرخاندم.
– ممنون…بابت همه چیز!
***
– به جان عزیزترین کَسَم آب رفته زیر پوستت سریع لو بده زیرآبی چی رفتی که من خبر ندارم؟
با خندهی بلندی لیوان را پر از قهوه کرده و در همان حالت جواب دادم:
– آخه این آب رفته زیر پوستم چه مثالیه؟ چیم تغییر کرده آخه؟
به سمت میز ناهار خوری کنار اپن آشپزخانه رفتم و دقیقا روبهروی تصویرش نشستم.
همچین با شک و اخم نگاهم میکرد که خودم هم به خودم شک میکردم.
– چته آخه؟ چرا اینجور نگام میکنی؟
– نه ناموسا خودت متوجه نشدی؟ من تو این مدت هیچوقت این اندازه ندیدم خوش خنده باشی یا اون صدای نکرهی خندهت رو بندازی هوا!
با خنده تشر زدم:
– محدثه!
– ای مرگو محدثه…جدی میگم رو حرف منم حرف نزن سریع تعریف کن ببینم چیشده؟ چون تا دو روز پیش باید آه و نالههاتو جمع میکردم.
چه بد تا میکرد این رفیق قدیمی که خودم را هم بیشتر از خودم میشناخت.
– از اینکه انقدر منو خوب بلدی ازت متنفرم.
اینبار صدای قهقهاش بود که به گوش رسید و میدانست این جملهی من محبت و ابراز علاقهای بیش نیست.
– بگو ببینم که عجیب مشتاقم.
یقینا این تعویض حال و تغییر صد و هشتاد درجه را مدیون دیشبی بودم که پر از نگاه و حرارت فراز بود. آنقدری که تا دو ساعت بعد رفتنش توهموارانه هر لحظه کنارم احساسش میکردم.
شاید هم این تعویض حال باعث تعویض خودم هم شده باشد…بدل شده بودم به دختری شاد و سرحال اما عاشق!
دختری که دلش میخواست به همه عشق بورزد و عشق بگیرد…بخندد و صدای خندهاش همه جا را پر کند.
عطر دخترکش را همه جا داشته باشد و به انسانها کمک کند…و شاید آن ته ته های آرزوی این دختر جدید بودن در کنار کسی باشد که تمام اعضا و جوارحش اسمش را صدا میزدند.
– تو کدوم باغ سِیر میکنی دکی جون؟ آدرس بده ما هم بیایم، از اون جهت که زیادی اهل پیچوندنی دارم میگم.
از پشت گوشی چشم غرهای به سمتش رفتم و اولین قلپ قهوه را نوش جان کردم.
– چند بار تو رو پیچوندم که الان بار دومم باشه؟
– بگو بار صدم نه بار دوم.
هینی کشیدم و غریدم:
– وای تو چقدر بیشعوری محدثه هی به روت نمیآرم قضیه اوکی شدن خودت و صدرا رو انگار داری خوب سوء استفاده میکنی!
با شیطنت ابرو بالا انداخت و صورتش را کمی عقب برد.
– اینا دیگه مشکل خودته به منم ربطی نداره!
با خنده قلپ دیگری خوردم که صدای جیغش به هوا رفت.
– منو نپیچون میگی یا بیام؟
اینبار خندهام بلند شد و لیوان را روی میز گذاشتم. نمیدانم درون صورتم چه چیزی بود که او را به خنده انداخته بود و با ابرویی بالا انداخته نگاهش میکردم.
– خدایی این نگاهت یه افکار زشتی رو تو مغزم آورده که…
با تشر و اندکی جیغ صدایش زدم.
– ببند دهنتو خب…بابا دیروز میگرنم شدید شده بود بردم درمونگاه یکم صحبت کردیم راجب اینکه تنهایی چیکارا میکردم ولی…محدثه خیلی بهم ریخت…دلم خیلی سوخت!
با خندهی مرموزی آهانی گفت و ابرو بالا انداخت.
– خب؟ علاوه بر اینکه دلت سوخت دیگه چیکارا کردی؟
چشم غرهای به سمتش رفتم و این دختر فکری جز کارهای منافی عفت در مغزش نمیپروراند.
– ای بمیری با این مغز نابودت…موقع برگشت یکم شوخی کردیم که دلم باز شد!
– فقط شوخی؟
– خب…خب…نگاهش یه جوری بود که…هی دلم قیلی ویلی میرفت.
لبخند مهربانی زد.
– مواظب خودت باش خب؟ من میدونم چه دردی کشیدی…دلتو خوش نکن که بعدش بیشتر ضربه بخوری