رمان بالی برای سقوط پارت 157
پلکی باز و بسته کردم و ابتدا سرم را برای دیدن ساعت چرخاندم.
– شاید چون خیلی وقت بود همچین زمین لرزهای رو تجربه نکرده بودم.
– حالا چجور زمین لرزهای بود؟
با دیدن ساعت یازده و پنج دقیقه پوفی کشیدم و پلک طولانی زدم.
– یه دونه زمین لرزه که نبود ده تا با هم بود…اینکه آوینا رو نداشته باشم اینکه آوینا با کی بزرگ بشه به کنار…اینکه یه نفر قراره جام باشه و چطور طاقت بیارم سخته!
عمیق نگاهم میکرد و یکی از خاصیتهای بودن هیوا این بود که میان حرفت نمیپرید و عموماً سؤال نمیپرسید…اینکه برای حرف زدن در منگنه قرار نمیگرفتی خوب بود…یعنی زیادی هم خوب بود!
– عاشق شدن زیادی خوب نیست…نه اینکه خوب نباشه ها ولی برای من خوب نبوده…برای منی که سهمم فقط بو کردن عطریه که حتی ریههام هم بهش وابسته شدن…سهمم از دور نگاه کردن و حسرت یه لحظه بغل گرفتنشه حالا با این همه عشقی که من میتونم به یه آدم داشته باشم…
پوزخند صداداری روی لبم نشست.
– جون میدم اگر کسی رو کنارش ببینم…فکر اینکه دستش دور تن یکی بپیچه و اونو لمس کنه دیوونهم میکنه…فکر اینکه اسم یکی دیگه بره تو شناسنامهش و فامیلی اونو بگیره جونمو بالا میآره…آره از عشق من هیچ شانسی نیاوردم.
– میخوای چیکار کنی؟
– به جبران گندی که زدم…سکوت میکنم.
حیران سرش را جلو آورد و عتاب آور لب زد:
– یعنی چی؟ معلوم هست چی داری میگی؟
غرق شده در حال خود بودم…کم کم احساس میکردم دیگر مغزی هم برای از دست دادن نداشتم. یک جمله چنان مرا زیر و رو کرد که دیگر نقشههایم را فراموش کرده بودم.
چه کرده بود با من همان یک جمله؟
– داری اشتباه میکنی داده آمین نکن اینکارو…چیشده اینجور شدی آخه؟ تو قویتر از این حرفایی که بخوای میدونو ترک کنی!
پر از درد پلک بستم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم.
– میدون؟ نکنه کور شدم؟
پوزخند زهرداری به لب نشاندم.
– من دیگه میدونی نمیبینم.
پوفی کشید که ثانیهای بعد صدای در زدن خانه به گوش رسید. با همان حال گیج و منگی که از اثرات میگرن لعنتی بود از روی مبل بلند شدم و به سمت در حرکت کردم.
دست روی دستگیرهی در خانه گذاشته آن را باز کردم که چهرهی فرازِ آوینا به بغل جلوی رویم نقش بست. با دیدنم اخمی به پیشانی نشاند که صدای سلام هیوا و متعاقب آن پاسخ فراز به گوش رسید.
دستم بیجانم برای در آغوش کشیدن آوینا دراز شد که فراز بیاهمیت لب باز کرد:
– حالت خوبه؟
– مومونی چلا چشات قِلمِز (قرمز) شده؟
لب بهم فشردم و سعی کردم طرح کوچک لبخندی به رویش بزنم.
– هیچی نشده مامانی بیا بغلم بریم بخوابیم.
– نه تو بغلش نکن جون نداری خودت داری به زور راه میری…بیا بغل من آوینا مامانی یکم حالش بده این سری خاله هیوا میخوابونتت!
چشم گرد کرده از این روی هیوا به سمتش برگشتم که آوینا را به بغل زد و همزمان که از کنارم گذشت سعی کرد با حرف زدن مداوم حواس او را از من بدحال پرت کند.
– باز میگرنت گرفته؟
سر کوتاهی تکان دادم و کنار رفتم.
– بیا خونه.
– نیازی نیست…حالت بده ببرمت دکتر؟
نگاهش کردم. نگرانی بود که در چشمانش به وضوح تاب میخورد؟ عجبا!
– نه ممنون…بخوابم بهتر میشم.
اخمهایش بیشتر درهم رفت و جلوتر آمد.
آنقدری که حواس مرا از درد کشندهی سرم به عطر و حرارت تنش از آن نزدیکی پرت کرد.
قطعاً این مرد یک جادوگر بود!
– لجبازی نکن آمین…اگر میدونی حالت بده ببرمت دکتر هر کی ندونه من که میدونم تا چه حد و چند روز درگیرشی…تو این خونه هم مردی نیست که نصف شب بتونه به دادت برسه!
بحث لجبازی نبود…بحث بیجنبگی تن و قلبم بود که توان در کنار بودنش را هر چند کم، نداشت.
به قول همان ضرب المثل معروف
«کور شه اون دکانداری که مشتری خودشو نشناسه»
– فراز من…من یکم بهم ریختهم حالم خوب نیست…یعنی…شرایط اینکه برم بی…
نتوانستم ادامهی جملهام را بدهم…زبانم قفل شد…این مرد از نقطه ضعف بزرگ من اطلاع داشت که آن یک قدم فاصله را برداشت و بازویم را در دست گرفت.
– برو لباساتو بپوش میریم سرم میزنیم و برمیگردیم.
چیزی نیست…آرام باش آمین!
یک برخورد ساده بیشتر نبود که از حرف زدن بیفتی دختر!
– خب…خب…تو که دکتری…برو سرم بخر همینجا برام بزن!
چشم در حدقه چرخاند.
– از اون زمان گذشته که من سرم بیارم خونه واست بزنم…کافیه آوینا چرخ بخوره ببین سرم تو دستته…تو این مدت متوجهی وابستگی بیش از حدش بهت شدم و قطعا حدس اینکه چه حالی میشه دور از ذهن نیست!
بیراه هم نمیگفت اما چرا جایی حوالی مغزم میگفت مردک روبهرویم اندکی بهانه قاطی کرده بود؟
سعی کردم فعلا پرحرفیهای مغزم را کنار بزنم و یک کار عاقلانه انجام دهم.
به سمت اتاق رفته و لباس تن زده بیرون زدم و پشت اتاق آوینا ایستادم و هیوا را صدا زدم.
– جانم؟…اِه جایی داری میری؟
دستم را به دیوار گرفتم تا همانجا از شدت ضعف و درد پس نیفتم.
– آوینا بیداره؟
– آره.
– من حالم خوب نیست با فراز میرم سرم میزنم…زود برمیگردم نگران نباش فقط دیدی آوینا بهونه گرفت زنگ بزن بهم.
سرش را تکان داد و جلو آمده دستی به بازویم کشید.
– میخوای باهات بیام؟
نیمچه لبخندی روی لبم شکل گرفت.
– نه عزیزم همین که پیش آوینایی بزرگترین کمک رو بهم میکنی.
پلک آرامی زد و خیالت تختی زمزمه کرد. سری تکان دادم و با زور به سمت در خانه حرکت کردم.
دست در جیب به دیوار تکیه داده بود و با دیدن اوضاع وخیم من جلو آمد و زیر بازویم را گرفت.
– فقط موندم من نبودم میخواستی نصف شبی بدون یه مرد تو خونه چیکار کنی؟
لب برچیدم و انگار درد سرم دلم را هم نازک کرده بود که لب زدم:
– غر نزن.
با دیدن صورتم پوفی کشید و اینبار دستش را دورم حلقه کرد و عملا مرا در آغوش کشید.
آغوشی که چه عرض کنم…کافی بود بگویم خدا امروز مرا ختم بخیر کند؟
یک میگرن گرفته بودم و صدتا درد از پس آن بیرون میزد. حس میکردم تپش قلبم نبض زدنهای شقیقهام را سرعت داد و همین باعث شد کمتر آن عطر لعنتیاش را بو بکشم.
من خودم مثال همان نزده رقصیده بودم.
درون ماشین نشستم و بالاخره نفس حبس شدهام را بیرون دادم. سعی کرده بودم کمتر فکر کنم تا این آغوش را در خاطر نسپارم…تا دیگر…به یادش نیفتم و حسرت نکشم!
– اینجا درمونگاه شبانه روزی داره؟