رمان بالی برای سقوط پارت 156
چشم به چشمم داد و دروغ نبود اگر بگویم غرق شدم در آن نگاهی که عجیب بود و هیچی از آن نمیخواندم…چشمانش و نگاهش برای من همیشه چیز ناخوانایی بود.
که اگر میتوانستم حرف نگاهش را بفهمم که الان و در این وضعیت…
– نامزدی که خودش بهت میگه ما نامزدیم و هیچ خانوادهای هم اطلاعی نداره نامزد نیست.
ابرویم به بالا پرید که کلید ماشین را بیرون آورد و از ماشین خارج شد.
سعی کردم سر و شکل متعجبم را جمع کنم و از ماشین بیرون بزنم.
در فکر بودم و آرام آرام پشت سرش قدم برمیداشتم که با صدای جیغ جیغ آوینا سرم را بالا گرفتم.
از دور به سمت فراز دوید و خودش را در آغوشش پرت کرد و تنها یک چیز در ذهنم زنگ خورد.
آتنا با این یکی دو کلمه پس نمیکشد و اینبار خودم باید او را از میدان به در کنم.
– سیلام مومونی!
باز هم کلماتی که عامدانه حاظر بر درست تلفظ کردنشان نبود. جلو رفتم و با خنده کنار فراز ایستاده و دخترک تپل در آغوشش را بوسیدم.
– سلام عشق من خوبی مامانی؟
سرش را تکان داد و چقدر آرام ماندنم در شرایط نگاه خیرهی فراز سخت بود و طاقت فرسا!
– آوینا بابا معنی اسمت چیه؟
لب گزیدم و اینبار نگاهش کردم.
– مومونی همیشه بهم میدُفت معنی اسمم عشقه…یعنی خودِ خودِ عشق!
نگاهش که خیره شد چشم گرفتم و نگاهم را به درختان بلند حیاط دادم. خیرگیاش زیادی خوب نبود…برای منی که دنبال یک نور امید برای جبران اتفاقات گذشته بودم.
– که اینطور…آوینا خانم معنی اسمش عشقه…یعنی تو عشق مایی؟
صدای جیغ خندهاش از پس قلقلکهای بیامان پدرش به هوا رفت و درمیان صدای وصف ناپذیرش نام مرا میخواند که به کمکش بروم و منی که سخت محو قاب روبهرویم بودم.
که اگر کمی بیشتر نگاهشان میکردم امکان شکستن بغضم بود. نفس عمیقی کشیدم و پس از پلک زدن کوتاهی جلو رفتم و دستم را دور تن آوینا گذاشتم.
– نکن بچهمو آقا گرگه…بچهمو تموم کردی که!
دستانش از حرکت ایستاد و آوینا سریع خودش را در آغوشم انداخت و با نفس نفس همچنان میخندید و من در آن حال بوسهای روی گونهاش کاشتم.
سرم را با خنده چرخاندم و متوجهی نگاهش شدم. ته چشمانش چه میگفت؟ چه خبر بود که امروز دست از نگاه کردنم برنمیداشت؟
– مومونی اینقده خندیدم شِمَکَم (شکمم) دَلد (درد) گِلِفت!
با شنیدن نوع تلفظ شکم هر دو بلند زیر خنده زدیم و کمی بعد فراز خودش را به سمتم کشید و بوسهی پر سر و صدایی از لپش گرفت.
– ای من دور این شکم گفتنت بگردم.
– میشه همیشه اینطولی باشیم؟
به حرف آمدم.
– چطوری مامان جان؟
– یَنی (یعنی) تو باشی بابایی هم باشه…همیشهی همیشه اینجا باشین…باهم باشین پیش آوینا باشین…دلم میخواد شبا پیش دوتاتون بخوابم!
نفسم رفت و انگار دیگر صدای قلبم را نمیشنیدم. از حسرتهایش میگفت و نمیدانست چه آتشی به دل من میزند…دلی که زیادی عاشق بود و هیچ شانسی در این راه نداشت.
با نفسی که بریده بریده بیرون میزد سرم را به سمت فراز چرخاندم. پلکی بست تا نگاه شکستهاش را نبینم اما…من که دیدم…اینبار مردی را میبینم که برای یک حسرت فرزندش جانش درمیرود.
سرش را پایین میاندازد و پس از مدت کوتاهی سر بالا میآورد و پس از پلک پر اطمینانی دستش را برای نوازش گونهی آوینا جلو میبرد.
– درستش میکنم…یکمی صبر کنی به آرزوت میرسی…باشه؟
اینبار تنم بود که دچار شوک عمیقی شد و انگار علائم زنده ماندنم دیگر کار نمیکرد.
گوشهایم درست شنیده بودند؟ من الان و در این حال خودم هم به خودم شک میکردم چه برسد به شنیدهام!
لبم را گزیدم و سعی کردم روی تنظیم نفسهایم دقت کنم. دستم که سبک شد سر بالا بردم و متوجهی رفتن آوینا به آغوشش شدم.
نیاز داشتم تنها باشم…با افکار و رویاهایم.
نیاز داشتم تنها باشم…با منطق و قلبم.
نیاز داشتم تنها باشم…اینبار با حسرتهایم!
رفتند و تنها ماندم…رفتند و ندیدند زنی را که از شدت تپش قلب به نفس نفس افتاد.
ندیدند زنی را که با همین یک جمله چگونه لرز به جانش ریخته شد.
بغضی بیخ گلویم اطراق کرد و با دست خودم را در آغوش گرفتم. نیازمند یک بغل پر از گریه بودم…نیازمند یک بیرون ریختن اساسی بودم.
روی قلبم سنگینی را احساس میکردم و چقدر الان بودن محدثه میتوانست کمکم کند.
حتی با همان چرت و پرت گفتنها و بیمزه بازیهایش…
پلکی زدم…زیادی اینجا مانده بودم.
دست عرق کردهام را به مانتویم کشیدم و سعی کردم آن بغض کنهی لعنتی را به پایین برانم و به سمت خانه حرکت کنم.
دمپاییهایشان جلوی در خانهی هنار بود و زمان مناسبی برای خلوت کردن با خودم بود.
به سرعت از پلهها بالا رفتم و همینکه در خانه پشت سرم بسته شد بلند زیر گریه زدم.
چقدر ضعیف شده بود این من!
***
– چشمات قرمزه باز میگرنت عود کرده؟
لیوان چای را روی گل میز گذاشتم و روی مبل نشسته سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
– خوبی تو دختر؟
نگاهش کردم. کمی خودش را جلو کشیده بود و عصایش همچنان در دستش بود.
– خوبم.
– پس چشمات چی میگن؟
هیوا کنارم نشست و قرص و لیوان آبی به دست داشت.
– بیا اینارو بخور و برو بخواب…نگران نباش ما اینجا میمونیم تا آوینارو بیاره.
سرم را به پشتی مبل کوباندم و از دردی که مویرگ به مویرگ مغزم را سوراخ میکرد آخی زمزمه کردم.
– تا نبینمش خیالم راحت نمیشه بخوابم…شما ها اذیتین برین!
– چیزی شده؟
صدایش جدی بود و این معنی را میداد که جرأت پیچاندن نداشتم. از پیچاندن متنفر بود.
– افتاده.
– پس از پسش برمیآی.
نالیدم:
– دارم جون میدم چیو از پسش برمیآم؟
– تو از پس همه چی برمیاومدی دکتر آمین محمدی…تو کارایی کردی که شاید از هر هزارتا زنی یک نفرشون بتونه انجامش بده خودتو دست کم نگیر دختر!
روبه هیوا لب زد:
– من میرم پایین بخوابم.
کمی بعد از رفتنش بود که پوفی کردم و دستی به صورتم کشیدم.
– لااقل این قرصو بخور چشات یه جوری شده انگار جونت ازش داره میزنه بیرون!
رو به سمتش چرخاندم و زیرلب زمزمه کردم:
– چون واقعا جونم داره میزنه بیرون.
انگار شنیده بود که صورتش پر از تأسف شد و بالاخره لیوان آب و قرص را به دستم داد.
بعد از خوردنش لیوان خالی را روی میز گذاشتم و دستی به پیشانی نبض دارم کشیدم.
– خیلی وقت بود این حالی نشده بودی!
واقعا آمینو نمیفهمم
هی میگه میخوام جبران کنم پشیمونم دنبال روزنه امیدم ولی هیچ غلطی نمیکنه:/
خو لامصب پاشو برو باهاش حرف بزن ی حرکتی کن…🤦🏻♀️