رمان بالی برای سقوط پارت 149
چندثانیهای در شوک ماندم…
نگاهش که روی صورتم بود و گویا اصلا آوینا را نمیدید و دستانی که آنقدر صمیمی گرد بازویش پیچ خورده بود!
و خدا منِ بیحیا را لعنت کند که اینگونه عقلم را از دست داده بودم و آبرویم را در طبق اخلاص پیشکشش کرده بودم.
به خود آمده هینی گفتم و سریع دستم را کشیدم که انگار او هم در حال خودش نبود که با صدای من تنش یکهی آشکاری خورد.
– دیل (دیر) کلدم که اومدین دنبالم؟
قطعاً فقط آوینا میتوانست ما دو نفر را به خود بیاورد.
– نه…نه بابا جان…گفتیم بیایم نگاهت کنیم ببینیم داری چیکار میکنی!
برای چه باید برای یک بچهی نزدیک به پنج سال توجیه میآورد؟
آوینا بدون اینکه ذرهای به صحبت پدرش توجه کند دستش را گرفت و عروسک به بغل او را به سمت پذیرایی بود.
بین فضای کوچیکی که اتاق خوابها روبهروی هم بودند ایستاده بودم و خداراشکر معماری خانه به گونهای بود که دیدی به فضای باز پذیرایی نداشتم و آنها نسبت به من هم همین گونه!
دستم را روی قلبم گذاشته و پیراهن را در مشتم مچاله کردم. تند زدنش اعصابم را مختل کرده بود و با کشیدن دندان روی لب زیرینم، تنم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
داشتم کم کم مغزم را و هوای اطرافم را از دست میدادم…فقط با یک نگاه؟
باز باید خودم و دل بدبختم را لعنت میکردم؟
باز باید عقلم زهرماری نصیب قلب و تنم کند؟
کی قرار است دست از این کارها بردارم و افسار قلبم را به دست بگیرم؟ شاید آنموقع بتوانم درست تصمیم بگیرم و درست عمل کنم!
پروردگارا…فقط کمی مانده تا راه دیوانگیام.
چند نفس عمیقی کشیدم و با گرفتن دو سه تا نیشگون از ران پایم، خودم را در این حوالی پرتاب کرده به سمت پذیرایی راه افتادم.
با نگاهی به ساعت و عقربههایش مغزم مزین به لبخند عمیقی شد و قلبم اعلام عزاداری کرد.
سریعاً به اتاق خواب برگشته و بیتوجه به ناله و زاریهای قلبم تشک و پتو و بالشتی با خودم به سمت اتاق آوینا حمل کردم.
وسایل را پهن کرده راه به سمت پذیرایی چپ کردم و جلوی رویشان ایستادم.
فراز در حال بازی با آوینا بود و هیچکدام هنوز متوجهی حضور من نشدند!
– وسایل خواب رو تو اتاق آوینا پهن کردم برای خواب راحت باشی…اینجارو هم مثل خونه خودت بدون…من میرم بخوابم شب بخیر!
با سر به زیر افتاده بدون آنکه منتظر جوابی باشم از کنارشان گذشتم و عملا خودم را در اتاق پرت کردم.
دستم به صورت خودکار در اتاق را قفل کرد و به همین بابت گوشهی لبم را گزیده، همانجا روی زمین نشستم.
اگر تا صبح زنده میماندم و سکته نمیکردم مسلما زیادی خوب میشد.
سرم را به در پشت سرم تکیه دادم و نگاهم به سقف سفید رنگ اتاق دوخته شد.
قلبم فریاد میزد که او را میخواهد…که میتواند خودش را حتی به شنیدن صدایش هم راضی کند اما…
فریاد مغزم به گونهای بلند بود که اعضا و جوارحم به رعشه افتادند.
که برای چه باید هوای کسی را میگرفتند که در شرف ازدواج بود؟ چرا باید همچنان دل به کسی خوش میکردم که خیانت کرده بود و هیچ علاقهای هم به من ندارد؟
منطقی بود!
اما انگار قلبم نمیفهمیدم…نمیخواست بپذیرد.
خون به پا کرده بود و سوزشی به جانم به نشانهی اعتراض سرازیر کرد.
میگفت که در کارش منطق جایی ندارد…میگفت این حرفها که حالیاش نمیشود…میگفت…میگفت جانش فقط برای یک ثانیه در آغوش بودنش دارد در میرود و…
و اینگونه بود با چشمانی که از اشک جمع شدند بلند شدم و تن دردناکم را روی تخت کشیدم.
ای کاش از پس این دعواهای به جانم افتاده زنده میماندم…حداقل بخاطر آوینا!
***
– آوینا چطوره؟
لیوان کاغذی را روی سکو گذاشتم و در همان حال لب باز کردم:
– فعلا بخاطر شب خوابیدن فراز پیشش داره به همه پز میده!
صدای قهقههاش بلند شد و من از شدت خستگی دست به گردنم فشرده پلک محکمی زدم.
– قربونش بشم وروجک…حال خودت چطوره؟ مشکلی پیش نیومد دیشب؟
برای آرام کردن درد گردنم سرم را چند دوری به چپ و راست چرخاندم و لب باز کردم:
– نه بابا مثلا میخواست چی بشه!
– زیادی بهم ریخته بودی ولی.
سری تکان دادم و نگاهم را به سمتش چرخاندم.
صورتش از آن دست صورتها بود که مهربانی خاصی را القا میکرد…دقیقا عکس رفتار شیطنت آمیز و حالتهای همیشه کنجکاوش!
– گفتم که…آخرین کسی که بخواد بهم صدمه بزنه خودشه…بهم ریختگی بخاطر چیزای دیگه بود.
– حداقل بگو رنگ و روت چرا پریده؟
سرم را کج کرده درخت کنار دستم را تماشا کردم.
درختی که همیشه شاهد مشکلات من بوده…وقتی که موقعهای استراحت به اینجا فرار میکردم و گریههایم را به پای ریشهاش میریختم…
امروز…دقیقا اول صبح پس از چند ماهی دوباره به آغوشش بازگشته تا میتوانستم گریه کردم. دردی که از دیشب به دور قلبم ریشه دوانده بود لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد و ناتوانی من در تحملش هم بدتر!
– آمین؟ باتوام ها کجایی؟
به خودم آمده شانههایم کمی تکان خورد.
جوری به درخت خیره و در افکارم غرق شده بودم که از صدای کمی بلند آنا ترسیده بودم.
– ب…بله چیه؟