رمان بالی برای سقوط پارت 118
– امروز دکتر یه چیزی بهم گفت.
سرش را تکان داد و منتظر ادامهی حرفم خُبی زمزمه کرد. لب زیرینم را به دندان کشیدم و به شدت کنجکاو دیدن واکنشش بودم.
مخصوصا که شک عجیبی خوره وار به جانم افتاده بود.
– آمین؟
سرم را بالا گرفتم و هول لب زدم.
– جانم.
لبخند گرمی به رویم پاشید.
– جانت سلامت عزیزِ دلِ من…منتظرم ادامهی حرفتو بگیا!
نفس عمیقی کشیدم و سرم را تکان دادم.
کتاب روبهرویش را ورق زد که لب باز کردم:
– دکتر گفت باید برم آزمایش بدم!
یک تای ابرویش بالا رفت و سر از کتاب بیرون آورد.
– چرا؟ چیزی شده؟
پای چپم تیکش شروع شد. نگاهش که به تیک عصبی پایم برخورد کرد دست به سمت کتاب برد و بعد از بستنش بلند شد و کنارم روی تخت جای گرفت.
– عزیزم استرس چیو داری الان؟ من تو همهی چیزا کنارتم خب؟ حالا بفرما!
نمیفهمید این استرس من از چیزی که قرار بود بازگویش کنم نبود…استرس من از واکنشی بود که چیز بدی را برایم روشن میکرد.
– ازم پرسید که بعد از سقط آزمایش انجام دادم منم گفتم نه چون حال روحی مناسبی نداشتم…اونم گفت سقط کلا یه سری عوارض داره که بلافاصله باید بری آزمایش بدی تا مشخص بشه!
سرش را تکان داد.
– خب؟
– خب اینکه…گفت بالاترین درصد عوارضش باردار نشدنه…که البته…این رو من و تو تا حدودی خوب میدونیم…راستش میخواستم برم…
اخم کرده به میان حرفم پرید.
– واسه همین یه تیکه استرس گرفته بودی؟
متوجه نشده از این واکنش تندش کمی سرم را عقب کشیدم.
– چی؟
– میگم واسه همچین چیز استرس گرفتی؟
منو درست نگاه آمین!
سرم را بالا گرفتم که دستش جلو آمد و لب زیرینم را از زیر فشار دندانم نجات داد.
– آمین عزیز من…سقط تو اولا جوری نبوده که بگم عوارضش میتونه فجیع باشه…از پلهها پایین افتادی ولی مسلما لازمه که آزمایش بدی، من همون زمان با روانشناست صحبت کردم اما گفت که ترجیحا دست نگه دارم چون اوضاع روحیت چیز آنچنان خوبی نیست و امکان بدتر شدنش هم زیاده!
میان مکث و تنفسی که بین حرفش ایجاد کرد در فکر فرو رفتم. پس چرا من چیزی از این بابت خبر نداشتم؟
– حالا که زمانش رسیده میریم آزمایش میدی…ولی حتی اگر یک صدم درصد جواب دلخواهتو نگرفتی برای من مهم نیست…تو برای من به تنهایی کافی هستی خانم دکتر!
سرش را جلو آورد و بوسهی ریزی روی بینیام کاشت و با برداشتن کتابش از اتاق خارج شد.
جواب دلخواهم را نگرفته بودم.
با رفتنش از اتاق اشک به کاسهی چشمانم هجوم آورد. منتظر داد و بیدادهایش بودم…یا لااقل فقط بگوید که یک بچه از وجود من را دوست داشته باشد نه اینکه خونسرد حرف بزند و برود.
دماغم را بالا کشیدم و با غم نگاهم را به محل رفتنش میدهم.