رمان باده

رمان باده پارت آخر

4.5
(23)

صدا زنگ خونه بلند شد
رفتم ایفون جواب دادم هانیه بود در باز کردم .
درورودیم باز کردم ارسلان دویدم امد جلو در هانیه از اسانسور امد بیرون
ارسلان دوید بغلش
هانیه نشست رو زانوهاش محکم ارسلان بغل کرد گفت : تو چرا روز به روز تپل تر میشی خوشگل من
‘گفتم : از بس میخوره .
هانیه پاشد ارسلانم ازش فاصله گرفت امد ن تو
ارسلان گفت :خاله برام چی اوردی .
ارسلانـــــــــــــــــــ ــــــــن
هانیه کفشاشو در اورد رفت به عمه سلام کرد .
گونشو بوسید …
گفت : خوبید راحله جون
عمه : قوربونت برم مادرت شوهرت خوبن .
هانیه : خوبن سلام میرسونن
ارسلان پرید وسط حرف هانیه گفت : خاله برام چی اوردی
هانیه : در کیفشو باز کرد یه بسته پفک بزرگ در اورد داد بهش گفت : ابرومو بردی. بیا بگیر .. خوب برات گرفتم
ارسلان با ذوق پرید گونه هانیه بوس کرد پفک ازش گرفت
رفت نشست رو کاناپه گفت : بزن شبکه پویا میخوام کارتون ببینم
عمه براش زد نشستم کنار هانیه گفتم : چه خبر
هانیه سلامتی
ارش کی میاد
هانیه پاشد دکمه مانتوشو باز کرد گفت : شوهرت خونس
سرمو تکون دادم گفتم : اره بالا خوابه
مانتشو فقط دکمهاشو باز کرد از تنش در نیاورد .
نشست گفت : تا ساعت 8 میاد .
چه میکنی
هانیه اروم گفت : باده از دست مامان ارش پدرم در امده
گفتم : مگه خوب نشده
کلافه سرشو تکون داد گفت : نه بابا فکر میکنه زبونم لال خدا
پریروز امده بود خونمون چنتا شیشه مشروب خالی از حورا گرفتم برا تزیین بالا یخچال
امد دید قیامت به پا کرد …خونت نجسه …تو نجسی …پسرمم مثل خودت نجس کردی …از این حرفا منم دیگه کنترلمو از دست داد م هرچی از دهنم در امد بهش گفتم ..ارش باهام سرسنگین شده دیروز بدون این که بهم بگه رفت ماموریت .
اروم اشکاش که ریخته بودن رو گونشو پاک کرد
عمه وقتی دید هانیه داره اروم باهام حرف میزنه گریه میکنه پاشد گفت : ارسلان جان بیا بریم تو اتاق من با هم شبکه پویا میبینیم ..
ارسلانم پاشد با عمه رفت .
رفتم تلوزیون خاموش کردم
گفت: از دیرزو تا حالا یه زنگ بهم نزده ..زنگ زدم به پدر شوهرم ازش حال ارش پرسیدم گفت امروز ساعت 8 میاد .
یه نفس عمیق کشید گفت: باده خسته شدم …هرکاری میکنم یه ایرادی ازم میگیره ..چند وقت پیش خواهر ارش ارزو زنگ زد بهم گفت باهاش برم خرید منم رفتم چنتا تاپ دامن خرید شبش مامان زنگ زد خونه با جیغ به ارش گفت جلو زنتو بگیر داره دختر منو از راه به در میکنه ..داره دختر منو فاسد میکنه .
ارشم پرید ه به من که چرا باهاش رفتم خرید …چرا تو خریدش دخالت کردم .
تقصیر منه خوب خوشش امده دختره دوست داره از این لباسا بپوشه ..
نشستم کنار پاش دستاشو گرفتم تو دستم گفتم : هانیه غصه چی میخوری ….مادرشوهرتو مگه نمیشناسی …همینجوری …زیادی مومنن
با گریه گفت : باده خیلی دلمو میشکونه … ازش راضی نیستم …ا زته دلم نفرینش میکنم …فقط حیف که ارش دوست دارم وگرنه میزاشتم میرفتم ….
براش یه لیوان اب اوردم دادم دستش لیوان اب تا نصفحه خورد
گفتم: شب بمون همینجا امیرعلی خودش زنگ میزنه ارش بیاد اینجا
هانیه لیوان اب داد بهم گفت : نه باده نمیخوام باهاش رو به رو بشم …امشب با مامان میرم شیراز سال مادربزرگمه میخوام مثل خودش بهش خبر ندم ….بفهمه نگرانی یعنی چی .
من : هانیه لج نکن .
هانیه با پوزخند گفت : خیالت راحت اون از من لجباز تره .
هانیه تا غروب پیشم موند امیرعلی هم هرچی اصرار کرد قبول نکرد بمونه .

بدجور تو فکر هانیه بودم …همونجوری که به هانیه فکر میکردم رفتم تو اشپزخونه شاممو درست کردم
تلفن زنگ خورد زیر گاز کم کردم تا پیاز داغ نسوزه رفتم گوشی جواب دادم الو بفرماید
……..
هیچ صدای نیومد
گفتم: الو
صدا یه زن بلند شد گفت : سلام باده خوبی
من : سلام ممنونم شما
سکوت کرد
گفتم : شما
گفت : مهتابم باده ..
خشکم زد …چیکار داره بعداز این همه سال برا چی زنگ زده نشستم رو صندلی اشپزخونه گفتم: بابام خوبه
زد زیر گریه بند دلم پاره شد گفتم: بابام چیزیش شده
بیا ببینش باده …خیلی دلتنگت …حالش زیاد خوب نیست
بغضم که پیچیده بود تو گلومو قورت دادم گفتم : چشه .
مهتاب بیا اینجا باده بیا ببینش .
گفتم: الان میام

نفهمیدم چه جوری اماده شدم چی پوشیدم فقط گفتم :عمه مواظب ارسلان باش تا من بیام
به صدای عمه که پشتم میومد میگفت باده چی شده اهمیت ندادم .
نشستم پشت ماشین رفتم طرف خونمون خونهی که خیلی وقته دیگه خونه من نیست .
جلو در خونه پار کردم دستمو گذاشتم رو زنگ در باز شد
رفتم تو حیاط دویدم تا جلو در ورودی که مهتاب وایساده بود
نگاش کردم خدای من اصلا” عوض نشده ..
گفتم: بابام کو
مهتاب بیا تو رفتم تو خونه
حس خیلی بدی داشتم برگشتم طرف مهتاب که در بسته بود تکیه داده بود به در خونه گفتم: بابام کجاس
با خنده امد نزدیکم گفت :چه عجلهی داری چند دقیقه بشین …پدرتم میبینی .
عصبی گفتم : مهتاب بابام کو
امد نزدیکم نشست رو صندلی گهواری اروم تکون خورد گفت : فکرشو نمیکردم بیای
بیتوجه بهش از پلها رفتم بالا در تک تک اتاقارو باز کردم بابام تو هیچ کدوم از اتاقا نبود . یکی از اتاقا هم که قفل بود
با جیغ از اون بالا گفتم :مهتاب بابام کو
…چرا این در قفله
از پلها امد بالا وایساد رو به روم ..خیلی نگران پدرتی …
گفتم : مهتاب منو دیونه نکن بابام کجاس
امد نزدیکم خوابوند تو گوشم انقدر محکم زد تو گوشم احساس کردم فکم جابه جا شد
گفت: اینو زدم بخاطر این همه سال که بهم توهین کردی مجبور بودم هیچی نگم …
خواستم پاشم امد نشست کنارم خوابوند اون یکی گوشم دوباره افتادم رو زمین
گفت :اینم زدم بخاطر اون چشمات که خیلی شبیه اون مادر عوضیته
غریدم خفه شو اسم مادر منو نیار
چنگ زد تو موهام موهامو محکم کشید غرید باده این همه سال تحمل کردم …هر توهینی که بهم کردی تحمل کردم …اون عکس مادرتو تحمل کردم …..بخاطر این که میدونستم اگه پدرت بمیره کلی ارث به من میرسه
ولی پدر عوضیت همه چیو زده به نام تو… هیچی بنام نزده بنام پسرمم نزده
شوری خون تو دهنم حس میکردم
لگد زدم زیر دلش موهامو ول کرد افتاد رو زمین . گفت:
برا مرگ مادرت خیلی وقت پیش نقشه کشیده بودم …ولی فکرشو نمیکردم با این حرکت بمیره …..با دیدن من تو بغل پدرت ….
پاشد گفت: بابات هیچ وقت راضی نشد منو بیار تو این خونه بزرگ منو برد تو یه خونه کوچیک …ولی مادرتو… تو این خونه زندگی میکرد .
کشتمش شدم خانوم این خونه
خیلی سال برا پدرت نقشه کشیده بودم …برا پول پدرت از زمان دانشگاه ولی مادرت گند زد به تمام نقشهای من .
حمله کردم طرفش تا میتونستم با ناخنای بلندم چنگ زدم تو صورتش گفتم : هرزی کثافت با پدرم چیکار کردی .
یه خنده بلند کرد گفت : کشتمش مثل مادرت که کشتمش …. کشتمش ….اون عوضی هم خودم کشتم ….نمیتونید ثابت کنید من کشتمش
با وحشت داشتم نگاش میکردم گفتم :دروغ میگی …داری دروغ میگی .
دستشو کشید رو صورتش که جای چنگای من خون انداخته بودش گفت : چرا کشتمش ….وقتی فهمید علی پسر من ..از اون نیست سکته کرد …وقتی فهمید من با کسی که جای برادرم جا زدمش رابطه داشتم سکته کرد مثل مادرت که منو با پدرت دید سکته کرد
با جیغ حمله کردم طرفش گفتم دروغ میگی …داری دروغ میگی عوضی …کثافت .
بابام کو …کوشش بابام
اشکام داشت تند تند میرخت گفتم :کو بابام کو ..
با جیغ بلند بابامو صدا میکرد م
گوشیم زنگ خورد ا زتو جیبم درش اوردم جواب دادم الو امیرعلی
امیرعلی : باده کجا رفتی
زدم زیر گریه با گریه گفتم: امیر مهتابم بابامو ـ
چنگ زد گوشی از دستم کشید بیرون
محکم زیر پاش خوردش کرد
با زانو خوردم زمین ..بابام کجاس ….بابام چیکارش کردی
رفت از تو یکی از اتاقا یه سری برگه اورد گرفت جلوم گفت: همشو امضا کن … تک تکوشون …بنویس با رضایت خودت تمام ثروتی که پدرت برات گذاشته به برادرت علی مقدم میبخشی …بنویس…امضا کن .
اشکامو پاک کردم گفتم: اول بابام … اولم بابامو بهم نشون بده .
زنگ خونه پشت سرهم صدا میخورد
رفت لبه پنجره اروم پرده زد کنار گفت: شوهرته
نگام به گلدونی که گوشه دیوار بود افتاد ورداشتم برگشت نگام کرد پرت کردم طرفش جا خالی داد محکم خورد به شیشه شکست .
امد طرفم گفت امضا کن …بنویس هیچ حقی در قبال ارث پدرتی نداری .
باشه باشه ..مینویسم
تند تند نوشتم محکم در وردی خونه باز شد از بالا پلها امیرعلی دیدم امده بود تو خونه با وحشت داشت منو نگاه میکرد مهتاب با دیدن امیرعلی یه تیکه از اون شیشها گرفت دستش امد نزدیکم گفت یه قدم بیای بالا میکشمش .
امیرعلی اروم رفت عقب گفت : کاری ندارم اون شیشه خطرناک ببر عقب با التماس امیر نگاه کردم گفتم : امیر بابام
امضا ها رو زدم برگه از زیر دستم کشید
رفت عقب در یکی از اتاق که قفل بود باز کرد اروم بابام که افتاده بود رو ویلچر گردنش کج افتاده بود کنارش اورد نزدیکم گفت: اینم پدرت
رفتم نزدیک بابام فقط اروم پلک میزد گفتم : بابا جونم …بابای چه به روزت اورده ..چیکارش کردی کثافت .
امیرعلی اروم از پلها امد بالا اونم نگاش به بابام بود
مهتاب کثافت با یه خنده مسخره داشت نگامون میکرد گفت: اینم پدرت …ورش دار ببرش …سریع از خونم گمشید بیرون …
میخوام دکوراسیون خونمو عوض کنم …خیلی سال منتظر این لحظه هستم .
شیشه که افتاده بود رو زمین ورداشتم حمله کردم طرف مهتاب که امیر علی از پشت گرفتم گفت : نه باده دستتو به خون این زن هرزه الوده نکن
با امیرعلی از پلها ولیچر بابامو بردیم پایین خواستیم از خونه بریم بیرون نگاه بابام به عکس بزرگ مامانم گوشه خونه دیدم رفتم عکس ورداشتم
رفتیم از خونه بیرون
امیرعلی بابا رو نشوند رو صندلی عقب ویلچرم گذاشت صندوق نشستم تو ماشین زار زدم بلند بلند گریه میکردم … امیرعلی نشست پشت فرمون…نگاش به روبه رو بود معلوم بود هنوز هنگه ..
ماشین روشن کرد راه افتاد
سرمو گذاشتم رو داشبورد زار زدم …به حال پدرم …به بدی خودم که 11 سال پدرمو ول کردم زیر دست این زن کثافت …زیر دست این زن هرزه .
صدا امیرعلی شنیدم داشت با تلفن حرف میزد ..گفت : الو الهام برو خونه مامان ارسلان ببر خونه خودت .
…………….
بعد بهت میگم چی شده ..فقط همین الان ببرشون خونه خودت زود .
……………
گوشی قطع کرد
دستشو دراز کرد دستم گرفت تو دستش اروم فشارش داد .
زنگ زد به عمه
الو مامان جان با ارسلان برید خونه الهام
…………………
باده هم خوبه برا هانیه مشکلی پیش امده بود رفته پیشش
………………….
اره خوبه شما با ارسلان برو خونه الهام باشه مامان جان
……………………….
میگم خیالت راحت مشکلی پیش نیومده .
………………………….
قوربونت برم من
گوشی قطع کرد یه نگاه به من که دیگه بی صدا اشکام میرخت کرد
گفتم: امیر برو یه بیمارستان خوب …اول میخوام بابامو ببینن
امیرعلی : میریم باشه ولی الان که دکتر خوب نیست فردا میریم .
دیگه هیچی نگفتم رفتیم خونه .
امیرعلی بابامو برد حموم یکی از لباسای خودشم تنش کرد
خوابوندش رو تخت با یه ظرف سوپ امدم تو اتاق نشستم کنار بابام …گفتم بابای حرف نمیزنی ..چند بار دهنشو باز بسته کرد ولی چیزی ازش در نیومد .
زدم زیر گریه
امیرعلی ظرف سوپ ازم گرفت خودش اروم اروم به بابام داد …الهی من برات بمیرم بابای
سوپشو خورد امیرعلی خوابوندش کامل رو تخت پتو کشید روش
امد نزدیک من بلندم کرد بردم از اتاق بیرون
رفتم تو اتاق خوابمون با جیع گفتم : باید میزاشتی بکشمش ….مادرمو کشت …بابام سکته داد بابام حتی نمیتونه دستشو تکون بده
امیرعلی امد نزدیکم کشید تو بغل خودش اروم کنار گوشم گفت: هیس باده …اروم باش …اروم باش برام تعریف کن چی شده …چرا با دایی این کار کرده
با گریه همه چی بهش گفتم زدم تخت سینش گفتم: تو یه مردی میدونی برا یه مرد چقدر سخته زنشو با یکیـ
دستشو گذاشت جلو دهنم با چشمای قرمز گفت : بسه ادامه نده ..ادامه نده …حتی نمیخوام این حرف تو دهنت بچرخه
سرمو گذاشتم رو سینش گفتم: امیر ….علی پسر بابام نیست …
با تشر گفت : ساکت شو باده
از بغلش امدم بیرون نشستم رو تخت گفتم ::باید مکشتمش نباید جلومو میگرفتی
…نشست جلو پام گفت : همه چی زدی بنامش ..سرمو تکون دادم زدم به نام علی مقدم …. برگهارو امضا کردم .
چنگ زد تو مومهاش گفت به درک … زنیکه هرز بخاطره پول چیکارا که نکرده …
امیر : بابام خوب میشه …
نا امید نگام کرد دوباره گریم بلند شد … سر دردم که خیلی وقت بود نیومده بود سراغم ….دوباره شروع شد .
دستامو گذاشتم رو سرم گفتم امیر قرصام بیار.

از مطب دکتر امدیم بیرون
امیرعلی بابا رو نشوند رو صندلی ماشین ویلچرشو جمع کرد نشستم تو ماشین حرفای دکتر تو سرم پیچید سکته مغزی ….لمس شدن قسمت راست بدنش ….شوک عصبی باعث سکته مغزیش شده …سرمو گرفتم تو دستام گفتم: خدا ازت نگذره مهتاب … امیرعلی امد نشست پشت فرمون گفت : باده من تو دایی میزارم خونه میرم مامان میارم …باید بهش قضیه دایی بگم
گفتم :باشه ….
کاسه سوپ ماهیچه گرفتم دستم رفتم طرف اتاق بابا اروم دستمال گذاشتم دور گردنش گفتم : بابای خوشگل خودم چطوره … فقط نگام میکرد …..
قاشق سوپشو گذاشتم دهنش گفتم: قوربون اون چشمات برم من …بابای …چه به روزه خودت اوردی عزیز من …خودم دربست نوکرتم …خودم مواظبتم عزیزم ….دخترت بادت تنهات نمیزاره بابای اروم از گوشه چشماش اشک ریخت .
سوپشو تا اخر خورد
قرصاش که دکتر براش تجویز کرده بود گذاشتم دهنش ابم گرفتم جلو دهنش تا نصفحه خورد خوابوندمش رو تخت پتو مرتب کردم روش گفتم : یکم استراحت کن بابای
چشماشو به نشونه تایید بازو بسته کرد رفتم از اتاق بیرون .
یه ساعتی گذشت تا زنگ خونه زده شد
در ورودی باز کردم عمه با چشمای گریون امد تو خونه با دیدن من زد تخت سینش گفت: کو برادرم …کو عزیزم …کو داداشم ….چه به روزش امده نگامو از چشمای گریونش گرفتم شاهرخ الهام پشت عمه امدن تو الهام سریع امد طرف عمه که بدجور داشت میکوبید تو سینش داداشم …دادشم میکرد .
امیرعلی هم امد تو خونه
گفت :مامان جان اگه بخوای اینجوری کنی نمیزارم ببینیش
امیرعلی عمه از بغل الهام کشید بیرون بردش بالا
الهام امد طرفم بغلم کرد گفت : تو خوبی عزیزم
سرمو تکون دادم
اره
خوبم
دایی شاهرخم بغلم کرد گونمو بوسید نگام رفت به پسرم رفتم بغلش کردم گفتم : چطوری مامانی گونمو بوسید گفت : خوبم مامان دلم برات تنگ شده بود
منم عزیزم ..
صدا جیغ عمه بلند شد
به ارسلان گفتم :با باران برو تو حیاط پیش ارتین
ارسلان دست باران گرفت گفت دایی شاهرخ بریم…
شاهرخ یه نگاه بهشون کرد گفت :اره برید .
ارسلان باران رفتن
با شاهرخ الهام رفتیم بالا رفتیم تو اتاق بابام عمه نشسته بود لبه تخت بلند داشت گریه میکرد میزد رو پاش الهام با گریه گفت : وای دایی جونم چه به روزت امده .
با گریه رفت نزدیک عمه
زدم از اتاق بیرون
رفتم تو تراس یه نفس عمیق کشیدم حضور شاهرخ کنارم حس کردم گفت : باده جان
برگشتم طرفش گفتم : دیدیش دایی …دیدی خیانت زنش چه به روزش اورده .. امد جلو بغلم کرد گفت : نریز این اشکارو عزیزم ….
نشستم رو صندلی تراس گفتم : دارم اتیش میگیرم دایی جونم …مامانمو کشت ..با بابام چیکار کرد …فقط بخاطر پول .
شاهرخ نشست کنارم گفت : چرا خودتو اذیت میکنی …..بابات اگه ببینی دخترش انقدر براش بیتابی میکنه …اگه ببینه انقدر مراقبشه خوب مشه …دوباره جون میگیره …سرحال میشه …
با گریه گفتم : خدا کنه دایی جونم …خدا کنه هرکاری میکنم …بهترین دکترا براش میارم … تا خوب بشه …بشه مثل اولش.
شاهرخ : میشه عزیزم …تو که به خدا ایمان داری ..از خودش کمک بخواد …خودش خوبش میکنه …
شاهرخ رفت طرف باران که رو کاناپه خوابیده بود یغلش کرد با الهام رفتن .
عمه هم قرصاشو خورد رفت خوابید .
ارسلانم که رو کاناپه خوابش رفته بود
امیرعلی بغلش کرد بردش از پلها بالا پشتش رفتم در اتاقشو باز کرد
رفتم تو پتو تخت کشیدم کنار امیرعلی ارسلان خوابوند روش شلوار لیش هنوز پاش بود امیرعلی از پاش در اورد شلوارکشو دادم بهش پاش کرد پتو کشید روش چراغ خوابشو روشن کردم برق اتاقشو خاموش کردم از اتاق رفتیم بیرون
رفتم یه سر به بابام زدم اروم خوابیده بود
رفتم نزدیکش گونشو اروم بوسیدم پتو روش مرتب کردم
از اتاق رفتم بیرون
رفتم تو اتاق خواب خودم .
امیرعلی بلوزشو در اورده بود دراز کشده بود رو تخت
رفتم دستشوی مسواک زدم امدم بیرون
لباسمو در اوردم تیشرت امیرعلی که افتاده بود رو عسلی ورداشتم پوشیدم امیر یه نگاه بهم کرد
برق خاموش کردم رفتم دراز شدم تو بغل امیرعلی پتو هم کشیدم رو خودمون ….روی موهامو بوسید گفت: تو این دوروز خیلی عذاب کشیدی
گفتم : امیرم بابام خوب میشه
امیرعلی : اره خوب میشه باده توکلت به خدا باشه
حالا هم بخواب به هیچی فکر نکن
چشمامو بستم گفتم :فردا باید برم مدرسه ارسلان امروز نرفته بود مدرسه غیبت داشت
امیرعلی : خودم میرم تو بمون خونه کنار دایی مامان .
خیلی زود خوابم برد .
خدارو شکر فیزیوترابی که میرفت تحت نظر دکترش حال پدرم خیلی بهتر شده بود دستشو دیگه خودش میتونست تکون بدم ..
گردنشم صاف تر شده بود …ولی هنوز نمیتونست حرف بزنه .
دکترش گفته بود اونم به مرور زمان خوب میشه .
امیدوارم …دیگه از مهتاب خبری نشد …یعنی خبری اش نگرفتیم .
هانیه.. ارشم امروز قرار برن بهشت برا تحویل بچشون یه دختر 3 ماه به فرزندی قبول کردن ..اسمشم گذاشتن :خورشید ..
خدارو شکر زندگیش خوب شده …. زیاد با مادر شوهرش رفت امد نداره .
ارسلان با دفتر کتابش امد پیشم گفت : دیکته بهم بگو
کتابشو باز کردم نشست رو صندلی میز ناهار خوری دفترشم گذاشت رو میز …دیکتشو گفتم …
نوشت

داشتم دیکتشو صحیح میکردم گفت : شام چی داریم ..
تخمه مرغ
با ناله گفت : مامان تخمه مرغ چیه ….شام چرا درست نکردی .
دفترشو بستم گذاشتم جلوش گفتم: تخمه مرغ شام نیست …..
ارسلان : نه عصرونس .
امیر علی با حوله که انداخته بود دور گردنش امد تو اشپزخونه گفت : امشب میخوام زنمو ..پسرمو شام ببرم بیرون ارسلان با ذوق پرید رو صندلی
گفت : اخ جونم پیتزا میخوریم .
امیرعلی لیوان ابشو تا اخر خورد لپ ارسلان کشید گفت : اگه یکم به فکر هیکلت باشی خیلی خوب میشه بزرگ که بشی هیچ دختری زنت نمیشه میگن چاقی .
. ارسلان: من میخوام با مامانم ازدواج کنم ..
مامان منو چاق دوست داره .
امیر علی با چشمای متعجب نگاش کرد
گفت : دیگه چی.
با خنده سرمو انداختم پایین
ارسلان گفت : اخه مامانم خیلی خوشگله …همه دوستام میگن چقدر مامانت خوشگله
امیرعلی : دوستات خیلی غلط کردن .
با خنده به امیرعلی نگاه کردم چه جدی گرفته بود حرف ارسلانو
ارسلان از رو صندلی که وایساده بود روش پرید پایین در کشو باز کرد یه چیپس ورداشت گفت : به من چه اونا میگن مامانم خوشگله ….تازه میگن بابات خیلی بد اخلاقه …خشن
رفت از اشپزخونه بیرون
امیرعلی یه نگاه به خنده من کرد گفت : چیه خوشت امده چنتا بچه جقله ازت تعریف کردن .
پاشدم گفتم: امیرم من از این تعریفا روزی هزار بار میشنوم
نگاه دلخورمو ازش گرفتم ادامه دادم اونی که باید از این زیبای من تعریف کنه نمیکنه
رفتم از اشپزخونه بیرون
ارسلان نشسته بود رو کاناپه داشت چیپسشو میخورد
نشستم کنارش یه دونه چیپس ورداشتم گفتم : چیپس که بدون سس مزه نداره
پاشد گفت : الان سس میارم
رفتم تو اشپزخونه بلند گفتم :ارسلان یه ظرفم بیار .
امیرعلی امد نشست کنارم سنگینی نگاش روم بود
برگشتم طرفش گفتم : چیه میخوای بگی دختری لوس خوشگلی؟
یه لبخند بزرگ زد دستشو انداخت دور شونم گونمو بوسید گفت : دقیقا”
ارسلان امد پیشمون به زور میخواست خودشو جا بده وسط منو امیرعلی
نه امیرعلی میرفت کنار نه من
ارسلانم با اون هیکل تپلش هی زور میزد
ارسلان یه دونه اروم زد پس گردنش گفت این همه جا میخوای این وسط بشینی
ارسلان بلاخره موفق شد خودشو جا داد نشست بین منو امیرعلی گفت : مامان اول امده بود پیش من نشسته بود
رو مبل دو نفر بودیم جا واقعا” تنگ بود پاشدم رفتم رو مبل یه نفر کناریش نشستم گفتم : دعوا نگیرد سس بریز رو چیپس
ارسلان سس خالی کرد رو ظرفی که توش چیپس بود … هر 3تا مون ازش خوردیم …کارتون مورد علاقه ارسلان باب اسفنجی دیدم .
امیرعلی : شام برا مامان دایی گذاشتی
سرمو تکون دادم گفتم : از ناهار لوبیا پلو مونده
عمه گفت : همون میخوریم .
گفتم: امیرعلی عمه بابامو با خودمون ببریم …
امیرعلی چیپسشو گذاشت تو دهنش گفت : نه هوا سرد شده دایی مریض میشه .
امروز صبح میخواستم برم باشگاه امیرعلی گفت : خودش میرسونتم
ارسلان عمه بابا هنوز خواب بودن وسایل صبحونه براشون اماده کردم از خونه رفتم بیرون امیرعلی سوار ماشین بود
رفتم نشستم ماشین روشن کرد از پارکینگ زد بیرون
گفتم خودم میرفتم …شرکتت دیر نشه

یه لبخند زد برگشت طرف من گفت:نه از شرکت باشگاه امروز خبری نیست
امروز فقط مال منو تو
با خنده گفتم :باز رمانتیک شدی اقا چرا حالا برا من و تو
با خنده جلو یه گل فروشی نیگر داشت گفت صبر کن میفهمی .
رفت پایین خیلی زود با یه دسته گل رز قرمز سفید برگشت .
امد نشست تو ماشین دسته گل گذاشت رو پام
ماشین روشن کرد راه افتاد
دسته گل بو کردم گفتم: مرسی اقا نمیخوای بگی به چه مناسبت
گوشیم زنگ خورد خواستم جواب بدم امیرعلی از دستم کشیدش گفت : جواب نده میخوام امسال دیگه اولین نفر باشم
گوشیمو جواب داد الو
…………….
بله پسرم مامان پیش منه
……………..
شما چرا نرفتی مدرسه
………………
من : امروز پنج شنبه
.امیرعلی سرشو تکون داد
گفت : میدونم امدیم خونه بهش بگو
الان نمیشه
گوشی قطع کرد گفتم :چیکار داشت
امیر علی : هیچی
رفتیم تو یه کافیشاب
نشستم رو صندلی امیرعلی هم پالتشو در اورد نشست رو به روم گفتم : خوب بگو
دلا شد نزدیک دستامو گرفت تو دستش تو این 7 سال هیچ وقت نشد اولین نفر باشم که بهت تبریک میگم …تا ارسلان بزرگ نشده بود مامان شاهرخ همیشه اولین نفر بودن ……
بعد از اون دوتا هم ارسلان اولین نفر بود
با ناله گفتم: امیر دقم دادی بگو دیگه
یه لبخند زد گفت :وقتی حرص میخوری .. خیلی بامزه میشی
امیرررررررررر
دستشو کرد تو جیب پالتوش که به دسته صندلی اویزونش کرده بود گارسونم امد نزدیکمون نفهمیدم چی از تو جیبش در اورد
رو به گارسون گفتم :قهوه با شیر
امیرعلی : منم همینطور کیکم همراش بیار .
با یه چشم رفت
امیر یه نفس عمیق کشید یه جعبه کوچلو گذاشت جلوم گفت : تولدت مبارک
با خنده گفتم : وای امیرررررررررررررررررررررر رر
انقدر بلند ذوق کردم خوبه کافیشاپ زیاد شلوغ نبود همون چند نفری هم که بودن با خنده بهم نگاه کردن
امیر دستشو گذاشت رو صورتش گفت : باده اروم ابروم رفت
در جعبه باز کردم یه گردنبد خوشگل طلا سفید بود که روش به فارسی هک شده بود دوستت دارم .
با ذوق خنده گفتم : وای امیرم حیف که تو یه جای عمومی اگه تو خلوت بودیم …
امیرعلی با خنده داشت نگام میکرد گفتم : مرسی امیر بهترین کادو عمرم بود
امیرعلی دستامو گرفت تو دستش
گردنبند که تو دستم بود دستشو کشید رو دوستت دارم گفت : یه همچین روزی بود …من یادمه وقتی تو به دنیا امدی….
وقتی اوردنت خونه نا خواسته توجهم جلب کردی ….. رفتم نزدیک زندایی که تو ..تو بغلش بودی یه پتو صورتی هم دورت بود نگات کردم …. چشمات باز بود داشتی نگام میکردی …. بر اولین بار بود یه نوزاد از نزدیک میدیدم ….
یه پسر 12 ساله بودم
برام دیدن یه دختر چشم رنگی عجیب بود …. درست مثل یه عروسک
نگاشو انداخت به من که مشتاق ادامه حرفش بودم
تکیه داد گفت : قهوتو بخور یخ شد .
درست جای حساس پارازیت انداخت

یکم از قهومو خوردم گفتم : عادت کردم به حرفای نصفه نیمت .
ارسلانم میخواست تولدت تبریک بگه
بچم همیشه اولین نفر بود ….
امیرعلی فنجون قهوشو گذاشت رو میز گفت : بله همشه من اخرین نفر بودم
چشمام شیطون شد دلا شدم رو میز اروم گفتم :اره خوب اخرین نفر موقع خواب کادومو میدادی بقیه تولدمو به نفع خودت تموم میکردی.
زد زیر خنده … دستشو گرفت جلو صورتش تا خندش بلند نشه …
من محو این جذابیتشو که با خنده هم هنوز جذابیتشو داشت .
دستشو از رو صورتش ورداشت گفت : پاشو تا بیشتر از این از راه به درم نکردی
امیرعلی پول قهوه حساب کرد رفتیم از کافه بیرون
سوار ماشین شدیم رفتیم خونه
ارسلان تو حیاط بود ما رو که دید دوید دنبال ماشین تا پارکینگ
دسته گلمو ورداشتم از ماشین پیاده شدم
رو به ارسلان گفتم : سلام مامانی
ارسلان :سلام مامان
دوید رفت طرف امیر علی ازماشین پیاده شد
دستشو کشید گفت : بابا یه دقیقه بیا کارت دارم
امیرعلی رفت دنبال ارسلان نشست رو زانوش
ارسلان اروم یه چی در گوش امیرعلی گفت .
امدن نزدیک من ارسلان گفت : مامان من با بابا برم بیرون بیام
امیرعلی: برو بالا ما الان میایم
رفتم بالا
در خونه باز کردم بلند گفتم:سلام بر اهل خانه
بابا …عمه جونم
جفتشون نشسته بودن رو کاناپه
رفتم طرف بابا م یه شاخه گل گرفتم طرفش گفتم تقدیم به بهترین پدر دنیا
یه شاخه گلم دادم به عمه گفتم :تقدیم به عزیز ترین عمه دنیا
عمه گونمو بوسید گفت : تولدت مبارک خوشگله .
من : مرسی عمه
بابا : تولدت مبارک عزیزم
من : ممنونم .
رفتم گلارو گذاشتم تو گلدون
امد نشستم
بابا اروم از جاش بلند شد واکرشو گرفت جلوش رفت طرف اتاق خوابش که کنار اتاق عمه طبقه پایین بود
بابا امد نشست یه انگشتر گرفت طرفم گفت : بیا عزیزم این حلقه ازدواج مامانته ….با ناراحتی گفت حلقی که روز عقدمون دستش کردم
انگشتر گرفتم دستم کردم گفتم : مرسی بابا جونم …ممنونم
بابا اروم دستشو کشید رو موهام گفت : من یه دنیا ممنون تو قلب مهربونتم .
پاشدم نمیخواستم اشک بابامو ببینم .
رفتم تو اشپزخونه
یه لیوان اب خوردم تا بغضم بره پایین
نمیخواستم تو یه همچین روزی گریه کنم
رفتم بالا تو اتاقم لباسمو عوض کردم گردنبندی که امیرعلی بهم داده بود انداختم گردنم ….یکم ارایش کردم یه نگاه به لباسم کردم یه پیراهن استین سرب سفید تا زیر زانوم ….. گردنبند تو گردنم خیلی خوشگل خوابیده بود .
از اتاق امدم بیرون
رفتم پایین نشستم کنار عمه …. در خونه باز شد ارسلان امیرعلی امدن تو
ارسلان دوید طرف من گونمو بوسید گفت : مامان جونم تولدت مبارک کادوی که گرفته بود جلومو ازش گرفتم
گفتم : مرسی گل پسرم .
نشست کنارم خودش کادو باز کرد یه پیراهن دکلته ابی از توش در اورد گرفت جلوم گفت ببین رنگ چشمات خریدم …بابا میگفت رنگ بنفش وردارم
ولی من گفتم :رنگ ابی خیلی به مامانم میاد .
گونشو بوسیدم گفتم : مرسی عزیز دلم .
ارسلان بلند شد دستمو کشید گفت: بپوش ببینم تو تنت
اروم گفتم :بعد میپوشم الان نمیتونم جلو بابا بزرگ .
عمه با یه کیک امد تو سالن کیک گذاشت رو میز عدد 30 رو کیک دیدم میخواستم سرمو بکوبم به میز …..نشستم رو زمین جلو میز
گفتم: وای من رفتم تو 30 سال چقدر پیر شدم .
امیرعلی شمع روشن کرد گفت : موند تا پیری فوت کن
ارسلان دستشو انداخت دور گردنم با ارسلان شمع فوت کردم همشون دست زدن ..
ارسلان انگشتشو زد رو کیک
امیرعلی کشیدش عقب گفت: باده تا این شکمو دخل کیک نیاورده برو کیک تقسیم کن بیار کیک بلند کردم ببرم
ارسلان با جیغ گفت : توت فرنگیهای روش مال خودمه
امیرعلی باشه مال تو ارم بشین الان میاره .
امیرعلی از صبح با بابام رفته بود بیرون …نمیدونم کجا رفته بودن چند روز بود هم بابام مشکوک شده بود هم امیر علی …بدجور با هم پچ پچ داشتن
زنگ خونه زده شد رفتم در باز کردم باران خوشگلمو دیدم
سلام عمه جونم
باران بهم عمه میگفت
دلا شدم گونشو بوسیدم گفتم : سلام خوشگله چطوری
با ناز سرشو تکون داد گفت : ممنونم
الهام از اسانسور امد بیرون
باران کفشاشو. در اورد رفت تو
الهام امد تو گونمو بوسید گفت :چطوری
من : قوربونت … چرا انقدر داغونی
امد تو کفشاشو در اورد نشست رو مبل گفت : وای باده بدبخت شدم
باران: عمه ارسلان کو
گفتم : بالا تو اتاقش
رفت از پلها بالا
الهام بلند گفت : باران پالتوتو در بیار
رفتم نشستم کنار الهام گفتم : چی شده شاهرخ خوبه
الهام قیافشو جمع کرد گفت : اره بیشعور خوبه
با تعجب نگاش کردم گفتم : چی شده دعواتون شده
الهام شالشو با حرص در اورد گفت : هی میگم شاهرخ مواظب ..باش …شاهرخ مواظب باش
گوش نمیکنه
با تشر گفتم : کشتیم الهام برا شاهرخ اتفاقی افتاده .
گفت : نه من حاملم
زدم پس گردنش پاشدم گفتم : مرض بیشعور سکتم دادی
رفتم تو اشپزخونه براش شربت درست کردم
اوردم
گذاشتم جلوش
لیوان شربت ورداشت تا نصفحه خورد گفت : وای باده چیکار کنم
…تکیه دادم گفتم : هیچی به دنیا میاریش .
قیافشو جمع کرد گفت : وای خدای من دوباره حاملگی …زایمان …بچه داری …تازه راحت شدم .
زنگ خونه زده شد
رفتم در باز کردم عمه امد تو
گفتم : کجا رفته بودی
عمه : خانم رحیمی از مکه امده بود رفتم دیدنش .
عمه امد تو الهام پاشد رفت بغلش کرد گفت : چطوری مامان جونم .
قوربونت عزیزم نشست رو مبل گفت : باران کو
نشستم گفتم: پیش ارسلان بالاس
با خنده گفتم : عمه جونم الهام خره حاملس
الهام پرید وسط حرفم گفت : معرض طول سگ
عمه با تشر گفت : الهاممم
الهام سریع تکیه داد نگاشو از من گرفت
عمه گفت : راست میگه
الهام: اره بابا
ارسلان باران با جیغ امدن پایین
داشتن دنبال بازی میکردن .
عمه با لذت داشت به نوهاش نگاه میکرد
که خیلی براش عزیز بودن گفت: خدارو هزار مرتبه شکر یکی دیگه داره بهشون اضافه میشه .
الهام زد تو سرش گفت : وای خدای من باز بچه .
عمه : ناشکری نکن
پاشدم رفتم تو اشپزخونه بلند گفتم: ویار چی داری برات درست کنم
الهام با جیغ گفت : باده خیلی طوله سگی
هرچقدر منتظر امیرعلی بابا شدیم برا ناهار نیومدن …زنگم میزدن گوشیشون جواب نمیدادن …
ناهار کشیدم ….خوردیم
الهامم ناهارشو خورد گفت :میخوام برم برنامه بریزم کنم چه جوری دهن شاهرخ سرویس کنم ..با این گلی که زده
عمه با خنده نشست رو مبل گفت : خیلی بیحیای الهام .
گفتم: اون گل زد تو چرا سریع جذبش کردی به خودت
الهام با جیغ گفت : خفه شو باده .
ارسلان : مامان کی گل زده
باران: بابام دیگه مگه ندیدی مامانم گفت شاهرخ گل زده
باران چشماشو ریز کرد دستشو زد به کمرش گفت : کی شما فوتبال بازی کردی که بابا گل زده …من یادم نیست
الهام دکمه پالتو باران بست گفت : شما خواب بودی عزیزم .
عمه غرید : بسه الهام .
الهام ارسلان کشید بغلش محکم لپ تپلشو بوسید گفت : خداحافظ عمه
ارسلان : عمه بزار باران بمونه دیگه
الهام : امروز نه بعداز ظهر باید بره باشگاه ….
یه روز دیگه میزارمش
ارسلان رفت گونه باران بوس کرد گفت : خداحافظ
باران دستشو تکون داد گفت : خداحافظ انا ..خداحافظ عمه جونم
خداحافظ عزیزم .
الهام باران رفتن .
ارسلان رفت نشست کنار عمه دراز شد رو مبل سرشو گذاشت رو پای عمه گفت : انا قصه برام بگو .
عمه هم دستشو کشید رو موهای ارسلان براش قصه گفت
منم رفتم بالا دراز شدم رو تخت
شماره امیرعلی گرفتم ..با صدای اون زن نحس شنیدم..مشترک مورد نظر خاموش میباشد .
یا حرص گوشی پرت کردم رو تخت گفتم : لعنتی
یعنی کجا رفتن …چرا گوشیهاشون خاموشه
انقدر بهشون فکر کردم خوابم رفت
نمیدونم ساعت چند بود بیدار شدم
نفس امیرعلی تو موهام پخش میدشد فهمیدم امده سرشو فرو کرده تو موهام خوابیده
با حرص دستش که دور بود ورداشتم پاشدم محکم تکونش دادم گفتم: امیرعلی …امیر .
با وحشت پاشد نگام کرد گفت : چته چی شده .
من : هیچی کجا بودی
غرید: باده سکتم دادی …چرا اینجوری بیدارم میکنی .
حرف نزن امیرعلی …گوشیت چرا خاموش بود ..از صبح تا حالا کجا بودی.
نشست تکیه داد به تخت دستشو کشید تو موهاش چپ چپ نگام کرد
گفت : دختری لوس
زدم تو بازوش گفتم: امیر کجا بودی …با بابام کجا رفته بودی .
امیرعلی یه نگاه بهم کرد گفت : میگم حالا ناهار نخوردم برو یه چی بیار بخورم .
از رو تخت امدم پایین ساعت دیدم ساعت 7 غروب بود گفتم : خاک بر سرم بابام تا الان ناهار نخورده ./
امیرعلی با پوزخند نگام کرد سرشو با تاسف تکون داد گفت : نگران پدرت نباش ناهار خورد …من اونموقع گرسنم نبود نخوردم .
با خیال راحت نشستم رو تخت گفتم : وای الکی نگران شدم .
نگاش نکردم ….سنگین نگاشو رو خودم میدیدم
چنگ زد تو موهام کشیدم طرف خودش
اخ موهام امیر
کنار گوشم غرید نگران نیستی که من تا الان گرسنه بودم ….
نه تو سالمی میتونی برا خودت غذا گرم کنی
…ولی بابای تفلک من خوب
نگاشو ازم گرفت
نشستم رو پاش دستمو انداخت دور گردنش اروم لبشو گاز گرفتم سرشو کشید عقب گفت : چته لبمو کندی
ابروهامو انداختم بالا گفتم: تا چشماتو در نیاوردم بگو کجا بودی یه لبخند کجکی زد گفت : باده گرسنمه دلورودم پیچیده بهم.
یه چی داغ کن بیار بخورم .
چرا ناهار نخوردی
امیرعلی :اونموقع گرسنه نبودم …ولی الان خیلی گرسنمه
از رو پاش پاشدم گفتم: بیا بریم تا منو نخوردی .
با لبخند گفت : تو فقط شبا مزه میدی
با تعجب به این بیحیایش نگاه کردم مثل خودش گفتم : خیلی بیحیا شدی.
تیشرتشو پوشید گفت : همنشینی با همسرم بیحیام …منو بیحیا کرده
..موهامو جمع کردم گفتم : چقدرم تو از بیحیای من بدت میاد .
امیرعلی :خیلی حرف میزنی باده بیا بریم …
رفتیم از اتاق بیرون

تو اشپزخونه ارسلان دیدم قابلمه غذا گذاشته جلوش داره میخوره
امیرعلی رفت طرفش یه نگاه به قابلمه کرد گفت : وای باده همشو خورده
بلند تر عصبی گفت : باده گرسنمه
با تعجب نگام به امیرعلی …به این مرد 42 ساله که داره برا گرسنگی ناله میکنه
رفتم جلو قابلمه غذا از جلو ارسلان ورداشتم گفتم : باز تو قابلمه غذا خوردی …مگه نگفتم غذا برا بابات نخورش
ارسلان پاشد یه دستمال کاغذی از رو میز ورداشت کشید دور دهنش گفت : ساعت 7 فکر کردم ناهار خورده .
رفت از اشپزخونه بیرون
امیرعلی با اخمای در هم گفت : باده گرسنمه یه کوفتی درست کن من بخورم .
در فریزر باز کردم
بسته ناگت در اوردم
روغن سرخ کنم ریختم تو سرخ کن تا روغن داغ بشه
نگاتارو چیدم تو سرخ کن
خیارشور گوجه هم خورد کردم
گذاشتم رو میز ناگتم که خوب سرخ شده بود چیدم تو ظرف گذاشتم جلوش
نون باگدم از تو جانونی در اوردم گذاشتم رو میز
نشستم گفتم: بخور
هنوز با اخم نگاش به میز بود
براش یه لقمه گرفتم سس زدم روش گرفتم جلوش گفتم: بیا بگیر .
لقمه از دستم گرفت
شروع کرد خورد پاشدم نوشابه از یخچال در اوردم با لیوان گذاشتم رو میز
یکم نوشابه برا خودم ریختم خوردم
نگاش کردم اخماش کم کم باز شد ….امیرعلی وقتی گرسنه میشه خیلی وحشتناک میشه ….عصبی میشه…. قاطی میکنه ….
نگام کرد گفت : خودتم بخور
ابروهامو انداختم بالا گفتم :سیرم ….
چای براش ریختم رفتم تو سینی گذاشتم رو میز گفتم :ارسلان پاشو برو سر مشقت
ارسلان از رو کاناپه امد نشست رو زمین فنجون چایشو ورداشت گفتم : داغه
ارسلان: باید برام سوال ریاضی بنویسی.
فقط سوال ریاضی داری.
ارسلان : اره
امیرعلی چایشو ورداشت گفت : ارسلان جان بابا برو بالا مامان میخواد بازجوی کنه منو …جلو تو نمیشه …برو عزیزم .
ارسلان یه قلوب از چایشو خورد گفت : بازجویی چیه
عصبی گفتم : چرا انقدر تو بحث میکنی ..میگم برو بالا بگو چشم
ارسلان خوب بزار چایمو بخورم .
تکیه دادم دیگه چیزی نگفت
ارسلان : بابا دایی شاهرخ گل زده
…خاک بر سرم لبمو گاز گرفتم گفتم : هیسسسسسسسس
امیرعلی : چه گلی
ارسلان نمیدونم عمه الهام گفت : وقتی باران خواب بود گل زده
پریدم تو حرفش گفتم :ارسلان چایت تموم شد برو بالا
پاشد رفت از پلها بالا
امیرعلی : چی میگه
چایمو ورداشتم گفتم : هیچی
ولش کن
بگو ببینم با بابام کجا رفته بودی.
امیرعلی کنترل ورداشت گفت :فوتبال شروع شد برو یکم تخمه بیار
پاشدم رفتم با حرص پریز تلوزیون از برق کشیدم گفتم : فوتبال بی فوتبال
امیرعلی : اعصاب نداریا
امیرعلی منو دیونه نکن بگو دیگه
امیرعلی : با دایی رفته بودم بیرون … مشکلی داری
فنجون چایمو کوبوندم رو میز گفتم: به درک نگو ..به جهنم
خودم از بابام میپرسم
رفتم طرف اتاق بابام از پشت بازومو گرفت کشیدم نشوندم رو کاناپه خودشم نشست کنارم گفت : دختری لوس میگم خوب .
غریدم : بگو
یه نفس عمیق کشید گفت : خوب یکم میوه
عصبی نگاش کردم گفت : خیله خوب اونجوری نگاه نکن پردهای دماغت باز گشاد شد
دیگه حمله کردم طرفش چنگ زدم تو موهاش
غریدم: امیرعلی چرا منو دیونه میکنی
دست انداخت زیر زانوم بغلم کرد بردم تو تراس نشوندم رو تختی که گوشه تراس بود گفت : باده یه رونشناس باید ببرمت ..خطری داری میشی .
با جیغ گفتم: امیرررررررررررر
دستشو گذاشت رو دهنم گفت: هیس ….الان همه ساختمون میریزن بیرون
دستشو انداخت دور شونم اروم گفت : مهتاب ..همون پسری که با مهتاب هم دست بود خودش جای برادر مهتاب جا زده بود دستگیر کردیم …. امروزم دادگاشون بود
با تعجب برگشتم طرفش گفتم :چه جوری …به چه جرمی..
امیرعلی : دوست ندارم از این جور چیزا برات تعریف کنم ….ولی ول کن نیستی.
بگو دیگه
امیرعلی تکیه داد
گفت : مهتاب هنوز زن پدرته اسم پدرت تو شناسنامشه
پدرت به جرم خیانت ازش شکایت کرده ….مدرکم اون پسر مهتاب بود که با ازمایش دن ای ثابت شد از پدرت نیست .
امروز حکمشون بریده شد محکوم به اعدام شدن .
.
باورم نمیشه الان مهتاب زندانه
سرشو تکون داد گفت : اره
رفتم از تراس بیرون به امیرعلی که داشت صدام میکرد اصلا” گوش نکردم
در اتاق بابا اروم باز کردم رفتم تو نشسته بود لبه تخت عکس مامان تو دستش بود داشت نگاش میکرد
رفتم نشستم کنارش سرمو گذاشتم رو شونش
اروم عکس مامان از دستش کشیدم گفت: باده منو بخشیدی.
اره بابا جون …خیلی وقته …
بابا :اصلا” فکرشو نمیکردم مهتاب همچین ادمی باشه …اعدام میشه ….میخوام وقتی اعدامش میکنن ببنمش…
خودم میخوام اون صندلی از زیر پاش بکشم بیرون .
گفتم: بابا جونم خودتو اذیت نکن …تو مگه مهتاب نمیشناختی ….چطور اون مرد خودشو جای برادرش جا زد
بابا من میدونستم یه برادر داره که ایران نیست اونموقع بهم گفته بود برادرش که دو سال از خودش بزرگتر ایتالیاس
من حتی عکسی هم از داداش ندیده بودم ….
سرمو از رو شونه بابام بلند کردم گفتم: بیخیالش بابا ….تقاص کاراشو پس میده نمیخوام دیگه ناراحتیتو ببینم
یه لبخند تلخ زد گفت : کاش مادرت زنده بود …اینجوری حداقل یکم ارامش داشتم .
بابا الان ما همه کنارتیم ..من ..ارسلان… عمه …امیرعلی .
پاشدم گفتم :پاشو بریم بیرون دور هم بشینیم …دوست ندارم تنها باشی.
با بابا رفتیم بیرون امیرعلی عمه هم نشسته بودن تو سالن بابا نشست رو کاناپه
رفتم تو اشپزخونه از فریزه بستنی ریختم تو ظرف بردم تو سالن برا هر 4تامون بستنی گذاشتم داشتیم بستنیمون میخوریدم ارسلان از پلها امد پایین مارو که دید با جیغ گفت : من چی
گفتم: تموم شد دیگه تو هم که تو رژیمی
ارسلان : انااااااااا
عمه : نداریم دیگه باده بچه دیده
اخرین قاشق بستنیمو گذاشتم دهنم گفتم : نه نداریم .
امیرعلی: اشکالی نداره بابا تو باید رژیم بگیر خیلی دیگه داری چاق میشی.
ارسلان روشو برگردوند گفت: خیلی بدید .
دوید رفت از پلها بالا .
امیرعلی : پاشو برو براش بیار ..
برگشتم طرفش گفتم: مگه قرار نشد رژیمش بدیم
امیرعلی : چرا ولی نباید جلوش چیزی که دوست داره بخوریم که عذاب بکشه
عمه پاشد اروم رفت از پلها بالا گفت : نمیدونم چه کار این هیکل بچه دارید ..کجاش چاقه
بابا: امیرعلی تو خودتم بچه بودی چاق بودی…قد میکشه درست میشه .
امیرعلی : دایی جونم دیگه به اندازه ارسلان نبودم .
پاشدم رفتم برا ارسلان بستنی اوردم با عمه امده بود پایین دادم بهش
**
امروز اعدام مهتاب اون پسرس ..من نرفتم ولی امیرعلی بابا رفتن ..من طاقت دیدن این جور صحنهارو ندارم
صدای زنگ که بلند شد پرواز کردم طرف در در باز کردم امیرعلی بابا امدن تو
بابا بدون این که منو نگاه کنه رفت تو اتاق خودش عمه هم پشتش رفت پیشش
رفتم نزدیک امیرعلی گفتم: چی شد .
امیرعلی نشست گفت : تموم شد اعدامش کردن .
انقدر زجه زد التماس کرد … انقدر مادر خواهرش به دست پای بابات افتادن
بخاطر علی پسرشون محمد توانا رو بخشید .
گفت :اون میبخشه ولی مهتابو نه..مهتاب باید اعدام بشه .
محمد هم هر حکمی که دولت براش ببره باید بمونه زندان . .بعد ازاد بشه .
نشستم رو مبل گفتم: یعنی مهتاب مرد .
امیرعلی نشست کنارم گفت : اره تموم شد …قاتل مادرت به سزای اعمالش رسید .
دستشو کشید رو اشکام گفت : دیگه چرا گریه میکنی .
وای امیر باورم نمیشه همچین ادامای تو این دنیا هستن.
امیرعلی کشیدم تو بغل خودش گفت : باده تو این دنیای که ما بی دردسر توش زندگی میکنیم …خیلی کثافت کاریها هست که ما ازش بیخبریم .
***
15سال بعد
از سرخاک بابام پاشدم 3ساله که ازپیشمون رفته …..3ساله کنار مادرمه .. یه شب تو خواب سکته زد تا رسوندیمش بیمارستان تموم کرده بود .
با صدای دریا از فکر امدم بیرون برگشتم دختر 10 سالمو که کنارم وایساده بودم دیدم گفت : مامان جونم داداش ماشین از پارک در اورد گفت بیاید بریم
گفتم: بریم مامان جان
رفتیم سوار ماشین شدم
ارسلانم ماشین روشن کرد گفت : باز که گریه کردید.
کمربندمو بستم گفتم: مگه میشه بیام سر قبر پدر مادرم گریه نکنم .
ارسلانم دیگه هیچی نگفت تکیه دادم
ارسلان 12 ساله بود که ناخواسته باردار شدم …دریا به دنیا امد ….
دریا برعکس ارسلان که کپ منه شبیه امیرعلی …خیلی مخصوصا” چشمای مشکیش .
امیرعلی عاشقشه خیلی دوستش داره …
خورشید دختر هانیه ارش 15 سالشه صمیمیترن دوست دریا ….
باران یه دختر خانم 24 ساله شده که داره پزشکی میخونه
بارد پسرشم 14 سالشه نقطه مقابل دریا ..اصلا” باهام نمیسازن …ضد همن …
و محمد عزیزم محمد کوچلوم شده اقای دکتر …تخصص دکترای قلب گرفته تو یکی از بیمارستانهای خصوصی تهران مشغول به کاره….تو همون بیمارستانی که باران داره کاراموزش میگذرونه
بدجورم با باران مشوک میزنن .
البته هیچ کدومشون به زبون نمیارن …ولی خیلی با هم جیک تو جیک شدن .
ناهید رامینم که دوتا پسر دارن امیرحسین همسن ارسلان …..محمد رضا هم 16 سالشه .
و اما ارسلان خودم که رشته خلبانی میخونه …میخواد خلبان بشه …..من زیاد راضی نیستم …ولی مشوق پر پا قرصش امیرعلی ….
که بدجور تو ادامه رشتش خلبان شدنش تشویقش میکنه
با صدا ارسلان از فکر امدم بیرون تو پارکینگ بود گفت : مامان جان پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم گفتم : کی رسیدم نفهمیدم .
ارسلان تو هپروت بودید
رفتیم بالا
در باز کردم رفتیم تو عمه نشسته بود رو کاناپه با دیدن ما گفت امدید .
رفتم نشستم کنارش گفتم : اره عزیزم .
عمه : سلام منو بهشون میرسوندی …با این پا درد نمیتونم یه قدم وردارم .
رسوندم عمه جونم …رسوندم .
پاشدم مانتومو در اوردم دادم به دریا گفتم: برو اویزون کن تا شام بزارم
ارسلان : بلند گفت زرشک پلو درست کن
هنوز شکمو لاغر شد البته حسابی قد کشیده با باشگاهی که میره هیکلش امده رو فرم …ولی هنوز پر خور شکمو
امد تو اشپزخونه دستشو انداختم دور شونمو گونمو بوسید گفت : مامان خوشگلم سرحال نیستا …. هروقت میری سرخاکم مامان بزرگ بابا بزرگ همینجوری میشی .
گفتم : نه مامان جانم خوبم
گونمو محکم بوسید صدا داد امیرعلی بلند شد جفتمون برگشتیم طرف امیرعلی که تازه از شرکت امده بود با اخمای در هم وایساده بود لبه اپن گفت : باز که خرس گنده چسبیدی به زن من
ارسلان ازم فاصله گرفت نشست رو اپن گفت : بابا صد بار زن تو مادر منه .
امیرعلی کیفشو گذاشت رو اپن امد نزدیک ارسلان گوششو گرفت کشیدش از رو اپن پایین گفت : خوشم نمیاد به زن من بچسبی …
نگام با امیرعلی ارسلان بود که داشتن با هم وسط خونه کشتی میگرفتم … دریا هم داشت تشویقشون میکرد ….
امیرعلی خیلی تغییر کرده …خیلی بچهاشو دوست داره ….با من خیلی مهربون تر شده هنوز به زبون نیاورده که دوستت دارم ….ولی روز هزار بار با کاراش نشونم میده
دستمو بردم طرف گردنبندم که دوستت دارم رو ش هک شده بود
صدای شاد ارسلان امیرعلی دریا خونه ورداشته بود
چشمامو بستم گفتم :ممنونم خدا …ممنونم برا این خوشبختیم ….
مممنونم خدا اگه پدر مادرمو ازم گرفتی ….ولی به جاش خیلی چیزا بهم دادی.
ممنونم خدا جونم .
چشمامو باز کردم نگامو افتاد به عشق زندگیم …امیرم که حسابی پیر شده بود ….موهاش یه دست سفید بود .
دستاشو باز کرد پرواز کردم تو بغلش
صدا اعتراض ارسلان بلند شد
پایان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. با اینکه رمان قشنگی بود ولی باید بگم واقعا برای تایپیست متاسفم که یه خورده زمان نذاشته یه دور نوشتشو بخونه باید جون بکنی تا بتونی یه کلمه رو بخونی کلش غلط املایی بود😒

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا