رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 9

4.3
(17)

 

که هول شدم و برگشتم تا شیر آب رو ببندم که پام لیز خورد و محکم روی سینه ی عماد فرود اومدم!

صدای فریاد عماد تو صدای آب گم شد اما من که انگشت کوچیکه ی پام محکم به وان خورده بود و درد میکرد اصلا تو حال خودم نبودم که عماد داد زد:

_نمیخوای بلند شی؟
نگاهش کردم که قطره های آب محکم به صورتش میخوردن و چشماش و بسته بود و صورتش رو جمع کرده بود!

نیم خیز شدم و آب رو بستم
که نفس عمیقی کشید و با همون چشم های بسته اش سرش رو روی زمین گذاشت
و بعد بدون اینکه حواسم باشه باز روی سینه اش نشستم،
که یهو سرش رو عین فنر بلند کرد و با اخم نگاهم کرد و بعد رنگ نگاهش عوض شد و فوراً سرش رو برگردوند،

اولش تعجب کردم اما با یاد آوری وضعیتم جیغی کشیدم و بلند شدم و عقب عقب رفتم که یه دفعه افتادم توی وان و پاهام رفت هوا !

حالا دیگه عماد نشسته بود و صدای خنده های اون و جیغ های من حموم رو برداشته بود!

انقدر جیغ جیغ کردم که انگار فشارم افتاد و با سر رفتم زیر آب و نفس هام قطع شد و با فریاد هام حباب های بزرگ آب از دهنم در میومد،
که صدای گنگ و دور عماد رو شنیدم:

_یلدا
و طولی نکشید که بغلم کرد و من رو از توی وان بیرون آورد!

انگاری از مرگ نجات پیدا کرده بودم و حالا دلم میخواست یه نفس عمیق بکشم اما تا اومدم نفس بگیرم لب هاش و روی لب هام گذاشت که تا مرز خفگی رفتم و لحظات آخر با جون کندن دستم و روی سینش کوبیدم که سرش و بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد!

با کشیدن چند تا نفس عمیق کمی بهتر شدم
و با حس انگشتاش که کمی روی بدنم تکون خورد جیغی کشیدم:
_چیکار میکنی؟!

 

با شنیدن این حرفم انگشتای دستش که روی بدنم حرکت میکردن،ثابت ایستاد و طولی نکشید که من و گذاشت روی تخت!

تو خودم جمع شده بودم و واقعا داشتم از خجالت آب میشدم که روش و برگردوند و گفت:

_ من میرم پایین فکر کنم دیگه کیک آمادست!
و راه افتاد سمت در،
هیچ حرفی نزدم و منتظر رفتنش موندم که درست جلوی در ایستاد و بدون اینکه به سمتم برگرده با لحن خاصی گفت:

_ روز اولی که دیدمت هیچوقت فکر نمیکردم انقدر فوق العاده باشی!
و بعد با خنده ی ریزی از اتاق رفت بیرون.

با فکر به حرفش لبخند گله گشادی زدم و لبم و به دندون گرفتم و غرق فکر و خیالای مسخره شدم که یهو یادم افتاد با بدن خیس افتادم رو تخت عماد بیچاره و مثل فنر از جا پریدم!

تموم هیکلم روی تخت نقش بسته بود و از همه بیشتر موهام تخت رو خیس کرده بودن اما خب چاره ای نبود و خود عماد من و روی تخت گذاشته بود!

با فکر به اتفاقایی که تو این چند دقیقه افتاده بودن با خودم خندیدم و به طرف حوله و لباسام رفتم و شروع کردم به لباس پوشیدن،اما هنوز اون تیشرت مزین شده به آرد و تخم مرغم رو نپوشیده بودم و یه جورایی حالم بهم میخورد از پوشیدنش که یهو صدای بلند عماد به طبقه ی بالا و اتاق رسید:

_سوخت…کیکم سوخت!
با دستم محکم کوبیدم به پیشونیم،لعنتی!
یه کیک میخواستیم بخوریما
تیشرت خودم و یه جا گم و گور کردم و
فوری از کمد عماد یکی از تیشرت های مارک دارش و برداشتم و بدو بدو به سمت پایین رفتم و دیدم عماد توی آشپز خونه پشت به من با دستاش به میز تکیه داده.
رفتم و رو به روش ایستادم:
_شاهکار آقارو
و بعد پوزخند صدا داری زدم
که سرش و بالا آورد و خونسرد گفت:

_خیلیم عالی شده
نشستم رو صندلی و دستم و زیر چونم گذاشتم:
_خب منتظرم
رفت و ظرف و چاقو آورد و شروع کرد به برش زدن و گذاشت جلوم:
_میبینم که سوزوندیش
در حالی که پشت صندلی مینشست و برای خودش کیک برش میزد جواب داد:

_نخیر،نسوخته،شکلاتیه
پوزخندی زدم و مشغول خوردن شدم،
صدای خرت خرت من و عماد آشپزخونه رو برداشته بود که نگاهش کردم و همینجوری با دهن پر که اون کیک آجری رو میجویدم گفتم:

_لعنتی از اون شکلاتی سوخته هاست!
و زدم زیر خنده…

 

اولش با اخم زل زد بهم اما انگار خودشم طعم سوختگی و تو دهنش حس کرد که با حالت با مزه ای شروع کرد به خندیدن:

_همش تقصیر توعه ببین کیک خوشمزم به چه روزی افتاده
حالا دیگه خنده هام شدت گرفته بود که جواب دادم:
_تو گند زدی،ب من چه
یه طور مظلومانه ای به کیک رو به روش زل زد و لب هاش و کج و کوله کرد
که گفتم:

_ حالا ناراحت نباش،برام بهترش و میخری یه کیک شکلاتی وانیلی خوشمزه
و لبخند سرخوشانه ای به روش پاشیدم که جواب داد:

_به یه شرط!
یه تای ابروم و بالا انداختم:
_چه شرطی؟
دست به سینه رو صندلیش لم داد و گفت:
_ اول بخوریش

آب دهنم و به سختی قورت دادم و با چشمایی که میدونم داشت از حدقه میزد بیرون نگاهش کردم:

_چ..چی؟!
کش و قوسی به بدنش داد و سرش و کج کرد و دوباره تکرار کرد:
_تا نخوریش نمیخرم!
داشتم از اضراب پس میافتادم بزور نفسی گرفتم:
_عُـ…عمراً
که یهو از خنده ترکید و روی میز ولو شد،

متعجب به کاراش نگاه میکردم که بین خنده هاش گفت:
_یعنی انقدر بدمزست؟
دیگه داشتم حرصی میشدم که صورتم و جمع کردم و بلند گفتم:
_بسه عماد حتی دیگه فکرشم نکن!

که خنده هاش و پایان داد و ظرف کیک و سر داد به سمتم و با حالت خاصی لب زد:
_کیک و بخور عزیزم،
بخورش تا من زنگ بزنم قنادی سر خیابون یه کیک برامون بفرسته!

و با پوزخند مسخره ای برام سر تکون داد…

 

دوباره گند زده بودم با این تفاوت که خرابکاریم فراتر از دفعه های قبل بود!
انقدر که دلم میخواست بزنم زیر گریه یا نه،
یه جیغ بلند بزنم تا دیگه نخنده!

اما هیچکدوم از این کارارو نکردم و دوباره نشستم رو صندلیم که با نفس عمیقی به خنده هاش پایان داد و همینطور که زل زده بود بهم گفت:
_وضع افکارت خیلی خرابه دختر!
چاره ای نبود!
خودم و زدم به اون راه و جواب دادم:

_راجع به چی حرف میزنی؟
و با خونسردی نگاهش کردم
که ابروهاش رو بالا انداخت و آروم به طرفم خم شد!
یه کم هول شدم،
که بیشتر خم شد روم و توی فاصله یک سانتی متریم دستش و دراز کرد و از اون طرفم گوشیش رو برداشت و دوباره خندید!

چشم هام رو بستم و هر چند سخت اما سعی کردم آروم باشم
و بعد صندلیم و به عقب هول دادم و همزمان گفتم:
_من و ببر خونه!

و قبل از اینکه جوابی بده بلند شدم و به سمت مانتو و شالم رفتم و تو سکوتِ عماد مانتوم رو تنم کردم که حالا صداش به گوشم رسید:
_تیشرت منم به اندازه تیشرت خودت به مانتوت میادا!

و با لبخند کجِ گوشه ی لب هاش نگاهم کرد که چشمام و ریز کردم و تو یه حرکت سریع مانتوم و درآوردم و گفتم:
_رو تو کن اونور!
و خواستم تیشرت و از تنم در بیارم که گفت:

_میخوای دربیاری در بیار،اما خب من فعلا نمیبرمت خونه!
و با حالت با مزه و البته حرص دراری چشم و ابروش و بالا و پایین کرد که از کارم منصرف شدم و روی یکی از مبل های توی سالن نشستم و گفتم:

_من گشنمه!
که از آشپزخونه اومد بیرون و شماره ی یه رستوران و گرفت…
بعد از خوردن شام و جمع و جور کردن آشپزخونه،
برخلاف نظر عماد که مامانش اینا چند روزی رفته بودن شمال و میخواست من امشب پیشش بمونم راهی خونه شدیم،
چون هم سر صبح کلاس داشتیم و هم اینکه مامان اجازه ی موندن نداده بود!

 

ماهِ دیشب به سرعت برق و باد با خورشید توی آسمون تعویض شد و حالا ساعت از ٩صبح میگذشت و توی کلاس کنار پونه نشسته بودم و مشغول تعریف بودیم که بالاخره استاد جاوید تشریفشون و آوردن و کلاس غرق سکوت!

عماد مثل همیشه توی ١۵دقیقه درسش رو داد و بعد از تموم شدن درس همه مشغول نوت برداری شدن که صدای فرزین و اون دوست دختر نخاله اش که بعد از رد پیشنهاد دوستی فرزین به من،خودش و چسبونده بود به فرزین و هر جفتشون خیال میکردن من دارم غصه رابطشون و میخورم،
تمرکز همه رو بهم ریخت!

صدای نوچ نوچ کلافه ی همه به نشونه ی اعتراض توی کلاس پیچیده بود اما خب اون دوتا نفهم تر از این حرفا بودن که بخوان ساکت شن و به کار خودشون ادامه میداد که
با صدای جدی عماد که گفت:
_خانوم بیتا شادمان بفرمایید پایین کلاس و مبحث جلسه ی پیش رو برای بقیه توضیح بدید
هر دو ساکت شدن و بیتا با خونسردی و غرور مزخرف همیشگیش به سمت عماد رفت و کنار مولاژ انسان ایستاد که عماد دست به سینه روبه روش ایستاد:

_همه منتظرن شروع کن!
و وقتی دید بیتا مثل ماست وایساده و حرفی واسه گفتن نداره به مولاژ نزدیک شد و با دست به قسمتایی که توی جلسه ی قبل درس داده بود اشاره کرد و ادامه داد:
_اینم یه راهنمایی،هرچی که جلسه ی قبل راجع به قسمتایی که الان نشونت دادم درس دادم و توضیح بده!

بیتا که قشنگ تابلو بود چیزی یادش نیست به سمت عماد که دست به سینه ب طرف ما بود برگشت و خواست حرفی بزنه که یه دفعه به گردن عماد خیره شد و و چشماش و ریز کرد و با دقت بیشتری بهش زل زد!

نمیدونم چرا ولی خیلی از کار این نکبت خانم بدم اومد که یک دفعه متوجه بالا و پایین پریدن ابروهاش شدم و متعجب نگاهش کردم که با حالت لوس و مسخره خودش گفت:
_استاد!

عماد با تعجب به سمتش برگشت،که بیتا با یه لبخند کج و کوله شروع کرد به حرف زدن:
_من میخوام درس و توضیح بدم اما خب یه چیزی حواسم و پرت میکنه!
همه ی بچه ها گیج شده و من به علاوه ی گیج شدن حسابی هم حرصم گرفته بود که با نوک انگشت شست و اشارش چسب اون دماغ گندش که با ٣بار عمل هنوزم اندازه خرطوم فیل بود و لمس کرد و گفت:

_ کبودی گردنتون!
و بعد از این تک خنده ها که قشنگ بود میخواد دلِ عماد و ببره زد که عماد به وضوح جا خورد و صدای خنده ی بچه ها کل کلاس و برداشت و پونه درحالی که داشت از خنده میمرد محکم زد تو سرم که تازه عمق فاجعه رو فهمیدم و به عماد نگاه کردم که هرچند عصبی بود
اما خودش و جمع و جور کرد و با خونسردی کامل راه افتاد سمت صندلیا و روبه رومون ایستاد و به من زل زد:

_بالاخره یه سریا هستن که بدجور تشنه ی منن و گاهی اوقات نمیشه جلوشون و گرفت!
و با پوزخندی نگاهش و ازم گرفت!
میدونستم این پوزخند یعنی حالت و گرفتم تا آدم باشی و دیگه گاز نگیری اما فقط دماغم و جمع کردم و نگاهش کردم که حالا
صدای خنده همه بچه ها بلندتر شد و ما تحت من بیشتر از قبل داشت توی آتیش میسوخت!

 

سوزش به حدی رسیده بود که هرجور شده باید یه پماد سوختگی پیدا میکردم و خودم و نجات میدادم و البته بعد حال عماد رو میگرفتم!
عماد همچنان نگاهم میکرد و بچه ها ریز ریز میخندیدن…
دیگه طاقت نداشتم،
شاید اگه کلاس میرفتم بیرون بهتر بود و یه جورایی عماد ضایع میشد!

با خودم فکر کردم باید بلند شم و همین حالا از کلاس بزنم بیرون بی توجه به وز وزای پونه و نگاه متعجب همه!
بعدشم چشم غره ای واسه عماد برم و هنوز از کلاس نرفته بیرون عماد بگه:
_حالا شما داری کجا میری خانم معین؟
و من جواب بدم:

_ترجیح میدم دیگه سر کلاس یه گوسفند که گرگا تشنشن نباشم!
و بعد در کلاس و باز کنم و بخوام برم بیرون اما عماد از کیفم بگیره و من و برگردونه سمت خودش و در حالی که همه دارن نگاهمون میکنن بهم نزدیک تر بشه و با لحن مهربونی بگه:

_این گوسفند عاشقته!عاشقِ تو یلدا!
و من در حالی که دستام و دور گردنش حلقه کردم با صدای رسایی جواب بدم:
_منم عاشقتم گوسفند!
و بعدهم یه بوسه ی عاشقانه…
آخ که چه صحنه ی فوق العاده ای بود و همه داشتن برامون دست میزدن اما یه دفعه با ضربه ی محکمی که تو سرم خورد انگار همه چی و از یاد بردم و هاج و واج اطرافم و نگاه کردم.

تازه فهمیدم بله!
من روی صندلی کنار پونه نشسته بودم و نه خبری از عماد بود و نه بوسه و تشویقی و حالا همه ی چشم ها روی من زوم شده بود و صدای خنده هاشون داشت گوشم و کر میکرد که پونه از چونم گرفت و سرم و به سمت خودش چرخوند:

_کجا سیر میکردی دیوونه؟
و بعد واسم سری تکون بده!
صورتم و از بین دوتا انگشتش بیرون کشیدم و نگاهی به عماد کردم که متعجب بهم زل زده بود و چیزی نمیگفت که یهو بیتا در حالی که چشماش به من بود به نزدیک تر شد و لبخند مزخرفی زد که زیر لب زهرماری نثارش کردم و نگاهم و ازش گرفت که صدای چندشش توی کلاس پیچید:

_استاد من که فکر میکنم یه رابطه ای بین اون گرگا که شما گفتید و گوسفندی که خانم معین گفت،باشه!
و روبه همه ادامه داد:
_نظر شما چیه؟!
و همین حرفای موذیانه اش باعث شد تا صدای خنده ها دوباره بالا بگیره و عماد بدون اینکه حتی لبخندی بزنه به سمتش برگرده و با اخم بگه:
_ بیرون!بفرمایید بیرون خانم…

 

بیتا با نگاه پر نفرتی چشم از عماد گرفت و از کلاس رفت بیرون و با رفتنش دوباره کلاس بهم ریخت که عماد با کلافگی ‘روز بخیری’ گفت و به سرعت از کلاس خارج شد!

میدونستم الان قشنگ آب روغن قاطی کردع و اگه شرایط مهیا باشه حتی دلش میخواد بیتا رو از چوبه ی دار آویزون کنه تا آروم بگیره اما خب این ممکن نبود و قطعا ترکش اتفاقات امروز فقط میخورد تو فرقِ سرِ من بیچاره!

با شنیدن صدای پونه از فکر عماد بیرون اومدم و به سمت پونه برگشتم که دوباره با سرعت نور شروع به حرف زدن کرده بود:
_ پاشو…پاشو بریم یلدا جونم که یه عالمه حرف دارم باهات!

بی هیچ حرفی همراهش از کلاس خارج شدیم و رفتیم تو محوطه ی دانشگاه و روی یه نیمکت نشستیم اما حالا پونه فقط مثل بزی که ذوق الف تازه داره به چمنا و گلای پشت سرمون زل زده بود و چیزی نمیگفت که لپش و محکم کشیدم و گفتم:

_تعریف کن دیگه،نکنه زیر لفظی میخوای؟
چپ چپ نگاهم کرد و دستم و از رو لپش کشید:
_محض اطلاع آخر هفته جشن عقدِ من و مهرانمه خانم!
ابرویی بالا انداختم:

_ مهرانم؟الان میارم بالا!
و زدم زیر خنده که لب پایینش و آویزون کرد و گفت:
_ خیلیم دلت بخواد
خندم و جمع کردم و گفتم:
_ عمرا دلم بخواد،حالا چرا به این زودی دارید عقد میکنید؟
لبخند مسخره ای تحویلم داد:
_ تو یکی دیگه اصلا حرف نزن که هیچوقت یادم نمیره تا دیدی این استادِ اومد خواستگاریت زرتی صیغه محرمیت و برقرار کردی که مبادا در بره و تا ابدیت بترشی!
و لبخندش تبدیل به قهقهه شد که اداش و درآوردم:

_ تو که میدونی من فقط میخواستم حالش و بگیرم و همه چی سوریه تا چند وقت دیگه ام که همه چی تمومه و استاد و به خیر و مارو به سلامت!
و مثل خودش لبخند مزخرفی زدم که گفت:
_تو واقعا یه احمق بی همتایی!
زیر لب زهرماری گفتم و ادامه دادم:

_حالا منم دعوتم به این مراسم کوفتیت؟
رو ازم گرفت و آه عمیقی کشید:
_مردم رفیق دارن ماهم رفیق داریم،مراسم کوفتی دیگه؟
خندیدم:
_خب کوفت دوست نداری،مراسم زهر ماری،چطوره؟

و همین حرف کافی بود برای اینکه کیفش و محکم بکوبه رو پام و همزمان صدای زنگ گوشی من بلند شه!
بین همین کتک خوردنا گوشیم و از جیبم بیرون آوردم و خطاب به پونه گفتم:
_هیس!صدات در نیاد که ابن ملجم پشت خطه!
و وسط خنده های پونه جواب دادم:

_بله استاد؟!
که صداش توی گوشی پیچید:
_خوب گند زدی سر کلاس خانم!
با خنده جواب دادم:
_وقتی پای گرگ و میکشی وسط باید یه گوسفندیم در کار باشه دیگه…گوسفندِ من!
و بعد قبل از اینکه پشت تلفن قورتم بده گوشی رو قطع کردم و از ته دل خندیدم…

 

دستم و گرفته بودم جلو دهنم و میخندیدم که مبادا حراصت محترم برسن و ممنوع التحصیل شم و پونه که دیگه داشت از شدت خنده از حال میرفت پشت سرهم نفسش و عمیق بیرون میفرستاد و زیر لب میگفت ‘تو روحت یلدا’!

چشم هام رو که حالا به خاطر خنده ی زیاد ازشون اشک میومد و پاک کردم و از روی نیمکت بلند شدم:
_پاشو بریم پونه ی دیوونه!
چشم غره ای اومد و بلند شد:
_صدبار بهت گفتم به من نگو دیوونه!

پوفی کشیدم و همینطوری که راه افتاده بودم جواب دادم:
_خب اگه بگم پونه ی روانی که دیگه قافیه نداره!
و آروم خندیدم که دیدم صدای پونه نمیاد!
متعجب ایستادم و به سمت عقب برگشتم که دیدم پونه همونجا ایستاده و داره با بیتا حرف میزنه!

دختره ی زیگیل جرئت حرف زدن با من و نداشت و مثل همیشه پونه رو کرده بود واسطه!
کلافه رفتم و کنار پونه وایسادم و ابرویی بالا انداختم:
_ چیشده؟
که پونه پوزخندی زد:

_ بگو دیگه زبون درازت و موش خورد؟
و آروم خندید که بیتا از مقنعش گرفت و خواست چیزی بگه که نیشگونی از دستش گرفتم و همین باعث شد تا صداش در بیاد و دست قناصش از رو مقنعه پونه بیفته!
حسابی داشتیم از خجالت هم درمیومدیم که با شنیدن صدای فرزین از هم جدا شدیم:
_چته وحشی؟نبینم به بیتا نزدیک شده باشی؟
دماغم و بالا کشیدم و درحالی که کیفم و رو شونم مینداختم به سمت فرزین رفتم:
_تو چرا آدم نمیشی؟حتما باید دوباره پخش زمینت کنم تا حالت جا بیاد؟!

و زدم زیر خنده که این بار فرزین خان به من نزدیک تر شد و گفت:
_برو جوجه!برو آب و بریز اونجاییت که میسوزه
و پوزخندی زد که خواستم با حرف سنگین تری دهنش و گل بگیرم اما با شنیدن صدای مردونه و کلفتی فاتحم و خوندم و به سمت صدا برگشتم:
_اینجا چه خبره؟!
با دیدن حراصت آب دهنم و با صدا قورت دادم و حرفی نزدم که اونیکی با صدای بلند گفت:
_حجابتون و رعایت کنید!

و همین باعث شد تا من و پونه و بیتا همزمان مقنعه هامون و بکشیم جلو و امیرعلی و فرزین دکمه های پیرهنشون و تا گلو ببندن!
فرزین زیر لب معذرت خواهی کرد و همراه امیرعلی راه افتاد تا بره که با صدای یارو سرجاش خشک شد:
_کجا بااین عجله؟!همگی دفتر حراصت تا تکلیفتون و مشخص کنیم…

مثل اینکه اوضاع بدجوری بیخ پیدا کرده بود که لب و لوچه ی هممون آویزون شده بود و پشیمونی از دعوا تو محوطه دانشگاه و در حضور برادران عزیز حراصت تو چشمامون موج مکزیکی میرفت!
به ناچار پشت سرشون راه افتادیم که یه دفعه عماد جلومون ظاهر شد و بعد از اینکه با اخم نگاهی به من انداخت روبه اون آقایون محترم گفت:
_این بار و کاریشون نداشته باشید
اونکه خشن تر و بداخلاق تر بود جواب داد:
_دانشجوها بدجوری پررو شدن آقای دکتر و باید بهشون فهموند اینجا هرغلطی نمیتونن بکنن اما خب حالا که شما میگید مشکلی نیست!

که عماد لبخند مصنوعی ای تحویلش داد و بعد با نگاهش بهم فهموند که بزنم به چاک!
دست پونه رو گرفتم و بی هیچ حرفی راه افتادیم سمت پارکینگ و به سرعت برق و باد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم که پونه شونه ای بالا انداخت و گفت:
_ شوهر آدم استادش باشه خوبه ها!
و ریز ریز خندید که جواب دادم:

_اولا شوهرم نیست دوما اون الان همه چیز و از چشم من میبینه و تبدیل به یه گاو وحشی میشه!
و سری تکون دادم که صدای خنده ی پونه بالاتر رفت:
_گوسفند بود چیشد پس؟
پشت چراغ قرمز ماشین و متوقف کردم و به سمتش برگشتم:
_یه مرد فقط گاهی اوقات گوسفنده و در بیشتر مواقع یه گاوه!یه گاو وحشی
و شکلکای مسخره ای درآوردم که دستش و گذاشت رو صورتم و به سمت عقب هولم داد:

_این برداشت توعه،مهران من که فرشتست!
خندیدم:
_امیدوارم بعدا نشه فرشته ی عذاب…
و به خنده هام ادامه دادم که حالا پونه ام کم آورده بود و هم پای من میخندید…

 

جلوی یه مزون لباس عروس ماشین و نگهداشته بودم و با دهن باز لباس عروسای پشت ویترین و نگاه میکردیم که از وضعیتمون خندم گرفت و دست به سینه برگشتم سمت پونه:

_حالا خوبه دوتا سیبیل کلفت به عنوان شوهر اومدن تو زندگیمون و با حسرت داریم لباس عروس نگاه میکنیم
که پونه تازه به خودش اومد و چشم از لباس عروسا گرفت:

_پس واسه شما سوری و الکی بود که؟
شونه ای بالا انداختم:
_حالا که بازی تموم نشده پس یه همسر موقت دارم!
و زدم زیر خنده که نفس و فوت کرد تو صورتم و دستم و گرفت:

_ حالا که فعلا یه همسر داری موقتا چطوره یه بیرون بریم باهم هوم؟
از حرکت ایستادم و گفتم:
_بیرون؟من و عماد،تو و مهران؟!
و متعجب نگاهش کردم که سری به نشونه ی تایید تکون داد و حرفم و تکرار کرد:

_تو و عماد من و مهران!
که از خنده ترکیدم:
_ولی عماد گفته که کسی چیزی از ماجرا نفهمه!
و با رسیدن به ماشین در و باز کردم و ادامه دادم:
_توهم جزو همون کلاسی پونه ی دیوونه!
و نشستیم تو ماشین که جواب داد:

_میکشمت یلدا پس میخوای تنها بیای جشن عقدِ من؟
اوهومی گفتم و ماشین و روشن کردم:
_تنهای تنها!
که جواب داد:
_همین امروز میری به عماد میگی که پونه همه چی و میدونه و آخر هفته جسن عقدشه وگرنه من میدونم و تو
آروم خندیدم:

_قول نمیدم ولی سعیم و میکنم!
با شنیدن این حرفم مشت آرومی به بازوم زد و گفت:
_برو دعا کن سعی و تلاشت به نتیجه برسه وگرنه من میدونم و تو!

 

بیست دقیقه ای طول کشید که بالاخره پونه رو رسوندم و خودمم راهی خونه شدم،اما همین که وارد کوچه شدم ماشین عماد و دیدم که جلوی در خونه پارک شده بود!

متعجب از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم و با رسیدن به سالن خونه صدای مامان و عماد به گوشم رسید و هاج و واج در و باز کردم که عماد نگاهش و از مامان گرفت و با همون اخمِ تو حیاط دانشگاه نگاهم کرد و مامان به سمتم اومد:

_کجا بودی یلدا؟آقا عماد نیم ساعته منتظرته گوشیتم که خاموشه!
موبایلم و از تو جیبم درآوردم و وقتی دیدم خاموشه شونه ای بالا انداختم:

_سلام باتریش خرابه،با پونه بودم
و بعد به سمت عماد رفتم و زیر لب سلام آرومی گفتم که جوابی نداد و به گفتن ‘رسیدن به خیر’ی بسنده کرد که کنارش نشستم و با رفتن مامان به آشپزخونه سرم و نزدیک عماد کردم و گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
که با نگاهش قورتم داد:

_ببینم نکنه یادت رفته تو درحال حاضر زن منی و اینجام خونه مادر زنمه،هوم؟
لبخند مزخرفی تحویلش دادم:
_خب حالا واسه چی اومدی اینجا؟
نگاهی به مامان که سینی چای به دست به سمتمون میومد انداخت و با یه لبخند مصنوعی گفت:
_چایت و بردار بریم تو اتاقت کارت دارم!

گیج نگاهش کردم که مامان سینی چای و روی میز گذاشت و خطاب به عماد گفت:
_اگه چای دوست ندارید براتون قهوه بیارم
که عماد لبخندی زد و جواب داد:
_نه ممنون
و من ادامه دادم:

_مامان جون با اجازت ما چای و تو اتاق میخوریم عماد میخواد توی لپ تاب چند تا چیز یادم بده
و سینی چای و برداشتم و همراه عماد وارد اتاق شدیم.
سینی و روی میز تحریر گذاشتم و روی صندلی نشستم و خطاب به عماد که روی تختم نشسته بود گفتم:

_خب میشنوم!
که عین برق گرفته ها از رو تخت بلند شد و اومد سمتم،
یه جوری خشن بلند شد که محکم از دسته های صندلی گرفتم و خودم و به پشتی صندلی تکیه دادم و آروم لب زدم:

_تو خوبی؟
که دستاش و محکم روی دسته های صندلی و دقیقا روی دست های من گذاشت که از شدت درد ابروهام توهم گره خورد و خواستم چیزی بگم که سرش و به گوشم نزدیک کرد و گفت:
_یادته بهت گفتم خوشم نمیاد با اون پسره ی بی خاصیت سربه سر بذاری یا حتی حرف بزنی؟!
و بعد نگاهم کرد که آب دهنم و با صدا قورت دادم و گفتم:
_دستام…دستام له شد عماد!
کلافه چشماش و باز و بسته کرد و بعد راه گرفت تو اتاق و نفس هاش و عمیق بیرون فرستاد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫10 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا