رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 37

4
(9)

 

دستم و گرفتم جلو دهانش:
_هیس! هیچی نگو آوا
که سری تکون داد، دستم و برداشتم که سرش و چرخوند سمت ارغوان:

_یلدا حاملست!
و ارغوان هم سرش و به بالا و پایین تکون داد که آوا گفت:
_تو میدونستی؟
و دوباره سکانس سر تکون دادن ارغوان تکرار شد:

_منم ظهری فهمیدم‌!
چند ساعتی طول کشید تا آوا با این موضوع کنار اومد و حالا شب از نیمه های خودش میگذشت.
وسط آوا و ارغوان رو زمین خوابیده بودم،
مهیار و سانیا هم رو تخت خواب بودن و جز ما کسی تو اتاق نبود که آوا آرنجش و به بالشت تکیه داد و سرش و کج گذاشت رو دستش و خیره به من گفت:

_با این اوصاف هیچف نذاشتین بمونه واسه شب عروسیتون!
سرم و چرخوندم سمتش تا جوابی بهش بدم اما قبل از من ارغوان با خنده گفت:

_آوا جون، اینا اندازه ده سال آینده کار کردن، شب عروسی؟
و به خندیدنش ادامه داد که چپ چپ نگاهش کردم و حرفی نزدم و آوا جواب داد:

_بعد از 5_6سال که از ازدواجم میگذره دوتا بچه دارم اونوقت خانم نرسیده دو قلو حاملن!
حسابی کلافم کرده بودن که نشستم تو جام:

_همینجا بمونید انقدر حرف بزنید تا خسته بشید!
و بلند شدم سر پا تا از اتاق برم بیرون که آوا پرسید:

_کجا به سلامتی؟!
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
_میرم با خیال راحت پیش عماد بخوابم، به دور از وراجی های شما!

و خواستم در و باز کنم که ادامه داد:
_حاصل چند ماه خوابیدنت و داریم میبینیم، دیگه امشب و نمیخواد جایی بری!
نامردا همش مسخرم میکردن و تیکه های ریز و درشت بارم میکردن،
نشستم پشت در اتاق:
_آوا خانم اگه سخنرانی هات تموم شد بگیر بخواب
و دلخور نگاهش کردم که نوچی گفت:

_تازه میخوام براشون اسم انتخاب کنم، خودتون چیزی انتخاب کردید؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_عماد هر دقیقه دوتا اسم میگه، هنوز به نتیجه نرسیدیم.
ارغوان خمیازه کشون جواب داد:
_آره دیگه ذهنتون مشغوله نمیتونید دوتا اسم انتخای کنید
و آوا ادامه داد:
_ولی بیخودی ذهنتون و مشغول نکنید، غلطیه که کردین!

پوفی کشیدم:
_میخوابین یا نه؟
جفتشون پررو تر از این حرفا بودن که ‘نه’ ای گفتن و آوا نشست تو جاش و گفت:
_از ذوق خاله شدن نمیتونم بخوابم، بفهم!
و قبل از اینکه من جواب آوا رو بدم ارغوان لبخند لبخند دندون نمایی زد:
_منم از ذوق عمه شدن!
پوزخندی به جفتشون زدم:
_آره معلومه!

و وقتی دیدم بحثاشون سر عمه و خاله شدن همچنان ادامه داره و ارغوان نگران فحش خور شدن درآینده نه چندان دور به سبب عمه شدنشه و آوا هم سر به سرش میذاره برگشتم سرجام و هرچند سخت بود اما تو صدای سرسام آورشون خوابیدم!

 

تولد تولد تولدت مبارک…
دم عصر بود که تولد عماد شروع شد.
ارغوان تولدت مبارک میخوند و میرفت سمت عماد تا بالاخره رسید بهش و کیک خونگی ای که خودش با سلیقه پخته بود و دیزاینش کرده بود و گذاشت رو نیز عسلی جلو عماد که فندک به دست رفتم سمتشون و شمع ها رو روشن کردم و چند ثانیه بعد هم شمع ها فوت شد و عماد وارد دنیای 35سالگی شد.

تبریک گفتن ها که تموم شد مهیار شروع کرد به انگولک کردن کیک و هی انگشتش و رو خامه کیک مالید که گفتم:

_خاله جون برو تو اتاق با اسباب بازیات بازی کن تا من واست کیک بیارم.
و هرچند بعید میدونستم اما اینطوری پیچوندمش و کیک از شر مهیار در امون موند!

حالا دیگه با خیال آسوده داشتم کیک و برش میدادم و همزمان هدایا تقدیم عماد میشد،
خانوادش براش یه دستبند طلا که حلقه حلقه های توهم بود و ساده و مردونه بود براش خریده بودن و مامان و بابا واسش یه ساعت دسته چرمی قهوه ای و آوا و رامین هم یه کارت هدیه واسش تهیه کرده بودن و عماد هم خوشحال خوشحال در حال تشکر ازشون بود که یهو خونه ساکت شد و حس کردم همه نگاه ها چرخیده سمتم‌!

سرم و که آوردم بالا دیدم حسم درست بوده و آوا سکوت و شکست:
_خانم شما نمیخوای هدیت و بدی؟

از جایی که همه چیز بهم ریخته بود و این روزا حتی یادم نمیوند ظهر ناهار چی خوردم با یه لبخند ضایع جواب دادم:

_بودنم کنار عماد خودش بهترین هدیه اس!
و ضایع تر از لبخندم، خندیدم:
_مگه نه عماد؟

عماد که لب و لوچش آویزون شده بود سری تکون داد اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه صدای مهیار تو خونه پیچید:

_مامان این عکسه چیه؟
با شنیدن این حرف و به خیال اینکه تو گوشی آوا یا رامین چیزی پیدا کرده همینطور که سرم و میچرخوندم سمتش گفتم:
_بیار به من نشون…

با دیدن پاکت و عکس سونوگرافی که تو دستش بود و با هر قدم بهمون نزدیک تر شد صدام تو گلو خفه شد و قلبم واسه چند لحظه از کار افتاد که بدو بدو اومد سمت بابا و گفت:
_نه میخوام به بابایی نشون بدم…

 

پریدگی رنگ و روم و به وضوح احساس میکردم گ عماد و ارغوان و آواهم تو شرایطی بهتر از من نبودن!
مهیار با هر قدم به بابا نزدیک تر میشد و حالا انگار دیگه به ته خط رسیده بودم که حتی رمق بلند شدنم نداشتم و فقط نظاره گر این صحنه بودم که یهو آوا پرید وسط خونه و عکسا و برگه ها رو از دست مهیار کشید!

با این کارش خونی که تو رگهام یخ بسته بود دوباره جریان گرفت و چند باری پشت سر هم پلک زدم که مامان پرسید:
_اونا چیه آوا؟

آوا که خواهریتش گل کرده بود لبخندی تحویل همه داد و با صدای آرومی روبه مامان و مامان نسرین جواب داد:

_سونوگرافی سانیاست، از اون موقع ته کیفم مونده، مهیارم برداشته آورده!
و با خنده رفت تو اتاق که مهیار پدر صلواتی با صدای بلند گفت:

_نه مامان از تو کمد…
دوباره داشت گند میزد که خودم و بهش رسوندم و دستم و گذاشتم جلو دهنش و گرفتمش تو بغلم:

_خاله جون مگه کیک نمیخواستی بیا کیک بخور!
دستم از جلو دهانش برداشتم و بی اینکه حتی بهش فرصت نفس تازه کردن بدم یه تیکه بزرگ از کیک و تپوندم تو حلقومش که قشنگ تا یه رب کارش و ساخت و حالا به زور داشت میجوییدش!

با این کارم خیالم از بابت مهیار و فضولیاش راحت شد و سر بلند کردم تا چیزی بگم که دیدم همه زل زدن بهم و خونه تو سکوت عمیقی فرو رفته!

ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
_چرا همه من و نگاه میکنید؟ چیزی شده؟
بابا سهراب اشاره ای به مهیار کرد:
_چه طرز برخورد با بچه است؟

گند زده بودم که یه لبخند خیلی ضایع زدم:
_خب کیک دلش میخواست!
با اینکه حرفم هیچ ربطی به کاری که کرده بودم نداشت اما موقتا همه رو قانع کردم تا وقتی که آوا برگشت پیشمون و نگاه معناداری بهم انداخت و همزمان با لبخند خبیثانه ای سری واسم تکون داد که با جفت دستام یه قلب براش درست کردم و چشمکی بهش زدم…

 

با رسیدن فردا و رفتن مهمونا، من و عماد تونستیم نفس راحتی بکشیم!
تو این دو روز حسابی اذیت شده بودم و تحمل اون اوضاع برام حسابی سخت بود که حالا بعد از رفتن مهمونا لباسای راحتی تنم کردم و رو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم و حتی نفهمیدم کی خوابم برد!

غرق در خوابی که بدجوری بهش نیاز داشتم بودم که با شنیدن صدای عماد و همینطور احساس انگولک هاش چشم باز کردم.

بالا سرم نشسته بود و انگار از بیکاری نمیدونست چیکار کنه که منو بیدار کرده بود:
_پاشو سه ساعته خوابیدی، شب شده!

بدون اینکه چشم باز کنم جواب دادم:
_خب پس توعم بخواب!
نفس عمیقی کشید:

_خوابم نمیاد، میخوام باهات حرف بزنم
یکی از چشمام و باز کردم و جواب دادم:
_بگو گوشم با توعه!
و دوباره جفت چشمام و بستم که به خنده افتاد:

_داری تلافی خواستگاری دوم و در میاری؟
خواب از سرم پرید که شروع کردم به خندیدن و عماد کنارم دراز کشید:

_یلدا تو از این زندگی راضی ای؟
توقع شنین همچین حرفی و نداشتم که صدای خنده هام قطع شد و پرسیدم:
_نباید راضی باشم؟

یه چند ثانیه ای به سکوت گذشت تا بالاخره جواب داد:
_ما شرایطمون خیلی با بقیه فرق داره،دو روز مهمون داشتیم انقدر دروغ گفتیم و به هر دری زدیم واسه لو نرفتن که سیر شدم از این زندگی!

کلمه به کلمه حرفاش تو ذهنم مرور میشد، عماد درست میگفت و اوضاعمون خیلی بهم ریخته بود اما این دلیل نمیشد که من از زندگیم راضی نباشم!
مگه واسه من، زندگی و خوشبختی بودن این مرد نبود؟
مگه تو سرم رویاهای بی نهایتی نداشتم واسه کنار هم بودن و به تک تک رویاها رسیدن؟!
با حرف های عماد موافق بودم اما من خوشبخت بودم، خوشبخت از داشتن خانواده ای که حالا داشت 4نفره میشد!

همینطور که من غرق در افکارم بودم عماد چرخید سمتم و خیره تو چشمام ادامه داد:
_فکر نمیکنی الان لازمه یه حرفی بزنی که من دلم قرص شه که همه چی خوبه؟
خمیازه ای کشیدم و بیخیال جواب دادم:

_اونوقتی که باید به این چیزا فکر میکردی،نکردی و دو قلو حامله شدم، دیگه الان خودت و اذیت نکن!
لب و لوچش آویزون شد:
_کاش بیدارت نمیکردم، اونجوری حداقل خودم با خودم کنار میومدم
فاصله بینمون و کم کردم و گفتم:
_آقا عماد، من خوشبخت ترینم چون تو رو دارم!

تو چشماش برق رضایت درخشید و بی هیچ حرفی بوسه ای به پیشونیم زد:
_خوبه که دارمت، حالا بخوابیم!
و با خیال راحت خواست چشماش و ببنده که نذاشتم:
_چی چی بخوابیم؟؟ زن حامله رو بیدار کردی خوابش و بهم ریختی حالا هم بدون شام بگیره بخوابه؟

با این حرفم قضیه به کلی عوض شد و عماد از شدت خنده به قهقهه افتاد:
_الان که گفتی خوشبختی، به نیتت شک کردما نگو شک نبوده یقین بوده!

چپ چپ نگاهش کردم و دستش و از رو کمرم بلند کردم:
_هرهر هر! پاشو به جای خندیدن برو دوتا پیتزا بگیر واسم، بچه ها یونانی هوس کردن!
از رو تخت بلند شد، خنده هاش همچنان ادامه داشت:
_یعنی اونا از اونور نوع پیتزاهم تعیین میکنن؟
نشستم رو تخت و سری به نشونه تایید تکون دادم:
_حتی نوشابه هم دلشون میخواد، کوکاکولا مشکی!
دیگه نخندید و با اخم نگاهم کرد:
_نوشابه ممنوع! پاشو برو یه شربت شیره درست کن بخور هم مقویه هم شبیه نوشابست!
این حرفش به نظرم از فحش هم بدتر بود که با حالت طلب کارانه ای زل زدم بهش:
_برو بیرون…

 

بعد از ظهر بود و عماد مشغول دیدن فوتبال بود و من هم توی اتاق داشتم با پونه حرف میزدم.
هر طور حساب میکردم جور در نمیومد واسه عروسیش بریم تهران و حالا داشتم راجع به همین موضوع باهاش حرف میزدم که گفتم:

_آخه الان وقت عروسی گرفتن بود؟
از وقتی بهش گفته بودم حاملم تا الان که ده دقیقه ای میشد داشتیم حرف میزدیم یه ریز میخندید که همراه خنده جواب داد:
_من چه میدونستم، عروسی ما همزمان میشه با سنگین شدن شما!

واسه چندمین بار تکرار کردم:
_پونه بین خودمون بمونه ها، به مامان اینات چیزی نگی!
و واسه چندمین بار پونه ‘چشم چشم’ ی کرد بعد از یه کم چرت و پرت گفتن از هم خداحافظی کردیم.

از اتاق زدم بیرون، حالم گرفته بود که نمیتونستم تو اون عروسی باشم و بدجوری کسل بودم و عماد هم غرق تو فوتبال، با هر موقعیت خطرناکی عکس العمل های متفاوت از خودش نشون میداد و توجهی به من نداشت!

بی حوصله رفتم تو آشپزخونه، دیگه حتی خوردن هم خوشحالم نمیکرد و انگار افسردگی قبل از زایمان گرفته بودم!

رو یکی از صندلیای میز غذا خوری تو آشپزخونه نشستم و بی اختیار دونه دونه قطره های اشک مسیر صورتم و طی میکردن و میفتادن رو میز و من هیچ اختیاری رو این موضوع نداشتم!

من عاشق زندگیم بودم اما این روزا سخت میگذشت.
صبح تا شب تنهایی،
صبح تا شب فکر به این که ته این داستان چی میخواد بشه و مهم تر از همه دوری از مامان اینا باعث شده بود تا به این وضع دچار شم!

تو حال خودم بودم که یهو صدای تلویزیون بسته شد و عماد با صدای نسبتا بلندی گفت:
_چجوری اون همه موقعیت و گل نکردین آخه!
و پوفی کشید و بعد چند لحظه صدام زد:

_یلدا دوتا چای بردار بیار یه فیلمی کوفتی ببینیم اعصابم ریخت بهم!
صدام گرفته بود و نمیخواستم عماد شاهد اشک و ناراحتیم باشه و بهم بریزه که جوابی بهش ندادم و همین باعث شد تا دوباره بگه:

_یلدا، نکنه باز خوابت برده؟!این دفعه وسط آشپزخونه…
و یهو سر و کلش تو آشپزخونه پیدا شد که سریع با دست اشکام و پاک کردم و رو ازش گرفتم،
با اینطور دیدنم جا خورد:

_گریه میکنی؟
از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و آبی به دست و صورتم زدم:
_نه، چیزی نیست

اومد کنارم:
_به من بگو چیشده؟ پونه حرفی زد؟
سرم و به نشونه ‘نه’ تکون دادم:
_یه کم دلم گرفته فقط همین!

اخماش رفت توهم:
_مگه من مردم که تگ دلت بگیره!
و بی اینکه بهم مهلت جواب بده، دستم و گرفت و پشت سر خودش از آشپزخونه زدیم بیرون:
_چند وقته خونه ای، حوصلت سر رفته بپوش میخوام ببرمت دریا!
با رسیدن به اتاق دستم و ول کرد و ادامه داد:
_به ریاحی هم زنگ میزنم، شام و باهم باشیم!
و لبخندی تحویلم داد:
_خوبه؟

اینکه انقدر به فکرم بود و طاقت ناراحتیم و نداشت انقدر حالم و خوب کرده بود که نتونستم بهش لبخند نزنم، و لبخند دلنشینی رو لبام نشست:
_تا آخر شب خونه نیایم!
چشمکی زد:
_تو فقط حاضر شو!

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا