رمان ارباب سالار

رمان ارباب سالار پارت 3

4.1
(15)

 

زهرا:عوضی من کی چقولی تورو به بی بی کردم؟!؟!؟!؟
_ گفتم که یعنی بدونی. منم که نیت بدی نداشتم میخواستم ببینم این مایکل کیه؟!!
زهرا:مگه بهت نگفتم یکی از رقیبای اربابه.
_گفتی اما میخواستم بدونم دو تا رقیب چی کار میتونن با هم داشته باشن؟؟!!!!
زهرا:حالا فهمیدی دو تا رقیب چیکار میتونن با هم داشته باشن؟؟؟
با عصبانیت برگشتم طرفش
_ نخیر همین که میخواستن راجع به کارشون حرف بزنن توئه گوریل اومدی نذاشتی بفهمم.
زهرا:سوگل خیییلی جدی دارم میگم دیگه فالگوش واینستا.
سرم رو به معنی باشه تکون دادم و رفتم تو اشپزخونه و شربت و شیرینی رو بردم تو سالن.
اول در زدم و منتظره اجازه ورود بودم که کیان درو باز کرد.
کیان:بیا تو.
رفتم تو و یکی یکی شربتا و شیرینیا رو تعارف کردم. جلوی یه مرد میانسال خم شدم و خواستم شربت و شیرینی بهش تعارف کنم که یه نگاه هیزی بهم کرد که میخواستم خفش کنم. نگاهش انقدر بد و هیز بود که میخواستم زمین دهن باز کنه و من از خجالت برم توش.
همون مرد:ارباب… اون موقع ها هم که میومدم تو عمارتتون خدمتکارای قشنگو حرف گوش کنی داشتین که البته این از سلیقه ی خوبه پدر بزرگت بود. الانم فرقی نکرده. گفتم که با پدربزرگت مو نمیزنی.
بعد اروم گفت:این عمارت و این خدمتکارو… ادم نمیخواد از اینجا دل بکنه.
ارباب:مایکل شنیدم چی گفتی. حواست باشه کجایی و کجا نشستی.
پس این مایکل بود.
مایکل:میدونم ارباب… میدونم.
ارباب:پس مراقب رفتارت باش.
بعد به من با غیض نگاه کرد
ارباب:میتونی بری.
بیشعور به من چه که این مرتیکه انقد هیز و عوضیه. چرا حرصتو سر من خالی میکنی؟!!!!
اون روز بعد از صرف ناهار مایکل و دار و دستش رفتن.
داشتم ظرفا رو جمع میکردم که خیلی اتفاقی حرفای ارباب و کیانو شنیدم.
کیان:ارباب واقعا میخواین به مایکل کمک کنین؟؟!!! میدونین که پدربزرگتون، ارباب اردشیرو همین مایکل بود که زیر کشید.
ارباب:خوب منو نشناختی کیان، من از درِ دوستی وارد شدم تا مایکلو نابود کنم، اونو از عرش به فرش میکشونمش. خیلی وقته منتظرراین لحظه ام کیان . نابودش میکنم کیان نابوووووود.
چقدر این ارباب کینه ای و مار صفت بود. عین مار هرچی زیر دستش بودو نابود میکرد و نیش میزد.
واقعا که از ارباب باید ترسید، باید دوری کرد.
روزای بد بدونه هیچ تغیری میگذشتن، عمارت ساکت و امن بود. البته تا زمانی که ملوک السلطنه برگشت همه چی خوب بود بعدش دوباره اذیتاش شروع شد. ملوک السلطنه بود دیگه، یه دیوونه.
ظهر داشتم عمارتو گردگیری میکردم که زهرا اومد کنارم.
زهرا:سوگل مهمون اومد بی بی میگه بیا برو پذیرایی کن.
وسیله های گردگیری رو گذاشتم کنار و با زهرا رفتیم سمت اشپزخونه.
_ حالا مهمون کی هست؟؟؟؟
زهرا:وااای… نگو که نمیدونی چه مهمونیه ،دکتره روستاس، اومده برای اجازه گرفتن برای اوردن یه دستگاهی تو بیمارستان روستا. انقدر جذاب و خوش تیپ هست که ادم نمیخواد چشم ازش برداره.
_ خیله خب حالا توام عین این ادم ندیده ها حرف میزنی.
زهرا:ادم نیست که فرشتس،فرشته
داشتم به حرفاش میخندیدم که یهو کیان جلومون سبز شد.
کیان:زهرا به شغل خدمتکاری شغل شریف هیز بازی رو هم اضافه کردی؟؟!!!
زهرای بیچاره از خجالت و تعجبِ اینکه کیان حرفاشو شنیده ابروهاش پرید بالا.
زهرا:نهههه…من فقط داشتم یکمی از دکتر برای سوگل تعریف میکردم.
کیان اومد جلو و از بازوی زهرا گرفت با جمع شدن صورت زهرا فهمیدم دستش خیلی درد گرفته
کیان: که داشتی تعریف میکردی ها!!!!یکمی هم برای من تعریف کن ببینم این دکتر چه جور ادمیه
زهرا که اشک تو چمشاش جمع شده بود اروم گفت
زهرا: ای…… دستم…… اقا تو رو خدا دستمو ول کنین الان از جاش در میاد
کیان اخمی کرد و گفت
کیان: دیده بودم یه پسر هیز میشه ولی ندیده بودم یه دختر هیز باشه!!!!
دوباره فشار دستشو روی بازوی زهرا بیشتر کرد که صدای زهرا اومد
زهرا: اخ…… ای….. بخدا داشتم با سوگل شوخی میکردم
کیان: این شوخی بود؟؟
زهرا: آقا بخدا شوخی کردم همین
کیان دستشو از رو بازوی زهرا برداشت
کیان: برین سر کارتون
زهرا فوری از جلو چشم کیان جیم شد و منم پشت زهرا زود رفتم تو آشپزخونه
زهرا داشت دستشو ماساژ میداد و رو یکی از صندلیای آشپزخونه نشست
بی بی: چی شده زهرا ؟؟
زهرا: هیچی بی بی یکمی دستم درد میکنه
بی بی: بی بی فدات بشه از بس که کار میکنی مال اونه
زهرا زیر لبش چیزی گفت و بعد گفت
زهرا: خوب میشم بی بی مال خستگیه
بی بی: ایشالا. خب سوگل بیا اینا رو ببر برای پذیرایی از ارباب و دکتر
سینی رو از بی بی گرفتم و بردم سمت سالن
_ بریم ببینیم این دکتری که میگن کی هست
در سالن رو زدم و منتظر ورود شدم
ارباب: بیا تو
دکتر رو به روی ارباب نشسته بود و پشتش به من بود ( به جز ارباب و یه مرد دیگه کسی تو سالن نبود و از اونجا فهمیدم مرده دکتره)
دکتر: خلاصه ارباب مزایای زیادی داره دستگاه و اگر بیاریم تو روستا قطعا به نفع اهالی هست
رفتم جلوی ارباب و قهوه ای رو که اورده بودم رو تعارف کردم
ارباب: قبول… اگه دستگاه این چیزی هست که تو میگی قیمتش مهم نیست سفارش بده مبلغ رو به کیان بگو تا پرداخت کنه
بعد از برداشتن قهوه به سمت دکتر برگشتم که با چیزی که دیدم قلبم یه لحظه نزد
_ یا خدا…..این همون مردی بود که تو روستا زده بود به دستم، خدایا ازت خواهش میکنم منو یادش نیاد قول میدم که دیگه کار بدی نکنم ، قول میدم دیگه نمازمو جلو عقب نکنم قول میدم……
ارباب: منتظر چی هستی؟ چرا پذیرایی نمیکنی؟
با حرف ارباب به خودم اومدم و با دستپاچگی گفتم
_ ببخشید ارباب
و به سمت دکتر رفتم.
دکتر عمیق نگاهم کرد
دکتر: خیلی برام اشنا هستین. من قبلا جایی شما رو ندیدم؟
فوری گفتم
_ خیر من بیرون از عمارت نمیرم
یعنی بفهم خنگ و دهنتو ببند
اما گیج تر از اینا حرفا بود
دکتر: نه من مطمئنم که شما رو قبلا جایی دیدم
بعد از برداشتن قهوه اش خواستم زود از سالن برم بیرون تا بیشتر از این تو دیدش نباشم تا کاملا یادش بیاد منو کجا دیده اما کار از کار گذشته بود
دکتر: اها یادم اومد
یا علی خدایا خودت کمکم کن
ارباب: چی رو یادت اومد
دکتر: من این خانم رو چند هفته پیش تو روستا دیدم
ارباب دوباره مثل همیشه چشماشو گرد کرد و ابروهاشو برد بالا با اخم نگاهم کرد از همون نگاه ‌هایی که همیشه میترسیدم و دلمو خالی میکرد
باید زود خودمو جمع و جور میکردم نباید گردن میگرفتم که اگر گردن میگرفتم ارباب پدرمو در میورد
_ آقا من که گفتم من اصلا خارج از عمارت نمیرم یعنی این اجازه رو ندارم
دکتر: ولی من مطمئنم؛ مطمئنم که خود شما بودین حتی من با کیفم زدم به دستتون و بعدشم عذرخواهی کردم هر چند شما عذرخواهی منو قبول نکردین
ارباب: از کجا مطمئنی که خدمتکار من بوده
دکتر: گفتم که خیلی مطمئنم هم چشمای رنگیشون هم موهای مواجوشون که البته یکمی بیشتر اون روز بیرون بود مثل همون دختریه که من دیدم، مثل که نه ایشون همون دختره
خیلی ترسیده بودم داشتم از ترس سکته میکردم مطمئن بودم که رنگ و روم هم پریده بود اما الان موقع ترس نبود
_ واقعا چون من چشمام رنگه و موهام مواجه شبیه همون دختره ام؟؟؟
دکتر: شاید دوتا آدم انقدر شبیه هم باشن اما دیگه جای زخماشون هم که یکی نمیشه شما گوشه ی ابروت یه خراشیدگی داری که اون دختر هم داشت پس شما همون هستی
دیگه نمیدونستم چی بگم مگه ادم انقدر دقیق میشه
ارباب: ول کن دکتر چیز مهمی نیست
و بعد یه نگاه خیلی وحشتناکی بهم انداخت این یعنی بعدا دارم برات حسابی
دکتر: بله ارباب ببخشید فقط خواستم بفهمونم که اشتباه نکردم
ارباب: کافیه
از سالن اومدم بیرون تو دلم رخت میشستن از بس که دلشوره داشتم به خودم دلداری میدادم ایشالا که هیچی نمیشه مگه ندیدی ارباب گفت چیز مهمی نیست
خیلی استرس و دلشوره داستم یه جا بند نبودم . از وقتی از سالن برگشته بودم با کسی حرف نزده بودم. هی پوسته لبمو میجوییدم،هی ناخونامو میخوردم.
زهرا که تازه اومده بود تو اشپزخونه با تعجب اومدکنارم
زهرا:چته سوگل چرا رنگت پریده؟؟
_ زهرا دارم میمیرم. زهرا بدبخت شدم.
زهرا:خدا نکنه عزیزم این چه حرفیه که داری میزنی!!!! مگه چی شده؟؟
به کبری که داشت با دقت به ما نگاه میکرد اشاره کردم که زهرا فهمید حواسش به ماست و دستمو گرفتو از اشپزخونه بردتم بیرون.
زهرا:چی شده؟ چته سوگل؟؟
دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه.
_ زهرا بدبخت شدم… زهرا ارباب منو میکشه.
زهرا:خدانکنه، زبونتو گاز بگیر،مگه چی کار کردی؟؟ خب بگو دیگه جون به لبم کردی.
_ ارباب فهمیده رفتم روستا
زهرا یه دفعه ای رنگ از صورتش پرید.
زهرا:دروغ میگی.
_ ای کاش دروغ بود
بیشتر گریه کردم.
زهرا:اخه چجوری ما که ردی نذاشتیم؟!!!
همه چیزو براش تعریف کردم اونم مثل من شوکه شد.
_ حالا چه خاکی به سرم بریزم زهرا؟؟ ارباب حتما منو میکشه.
زهرا:خدا نکنه. شاید اصلا براش مهم نباشه. دیدی که به دکترم گفته مهم نیس.
_ اره گفت اما بعدش یه نگاهی بهم انداخت که از به دنیا اومدنم پشیمون شدم.
زهرا:حالا تو گریه نکن هنوز که اتفاقی نیفتاده.
_ مگه بدتر از اینم میتونه بشه زهرا!!!!؟؟
زهرا:صبر کن بذار برم به بی بی بگم تا ببینم بی بی میتونه کاری بکنه و کمکمون کنه.
_ باشه.
اشکامو پاک کردم و با زهرا رفتیم اشپزخونه. من رفتم یه گوشه تو اشپز خونه نشستم و زهرا هم رفت کنار بی بی و بعد از چند دقیقه با بی بی رفتن بیرون.
کبری:هوی…سوگل چی کار کردی که اینجوری مثل خر تو گل گیر کردی؟؟
_ چی میگی تو؟؟
کبری:خودت خوب میدونی دارم چی میگم. یه کاری کردی که انقدر استرس داری و هی با زهرا و بی بی پچ پچ میکنی.
_ برو بابا دلت خوشه.
کبری:ماه پشت ابر نمیمونه سوگل. هر کاری کرده باشی بالاخره گندش درمیاد و من چقد کیییف میکنم ببینم ارباب داره تنبیهت میکنه.
خودم که داشتم از استرس میمردم اینم هی بدتر استرسمو بیشتر میکرد.
از جام بلند شدم.
_ چی میگی بابا تو بس کن
بی بی:اینجا چه خبره؟؟
کبری:از این دختره بیشعور بپرس بی بی
بی بی:تمومش کن کبری… سوگل بیا بریم کارت دارم.
با بی بی از اشپزخونه اومدیم بیرون.
بی بی:تو چیکار کردی دختر؟؟
_ بی بی تو رو خدا جون عزیزترین کست کمکم کن.
بی بی خواست حرفی بزنه. اما به رو به روش که نگاه کرد ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.
به جایی که بی بی نگاه میکرد نگاه کردم که یخ کردم. ارباب بود… داشت میومد سمت ما. دست و پام داشت میلرزید و قلبم داشت تند تند میزد.
ارباب اومد جلوم وایساد و زل زد به چشمام.
ارباب:بد کردی… بد کردی کوچولو… بد کردی… دستور ارباب سالارو گذاشتی زیر پات.
زبونم اصلا تو دهنم نمیچرخید که بخوام جوابشو بدم.
ارباب:تو فکر کردی میتونی از دستورات من سرپیچی کنی؟؟
سرم رو انداختم پایین که با عصبانیت دستشو انداخت بین موهامو کشید عقب.
ارباب:با توام… حرف بزن… مگه نگفتم حق نداری از عمارت بری بیرون؟؟
با ترس:چرا ارباب گفتین ارباب
ارباب:پس چرا رفتی هاااا؟ چراااا؟؟
حرفی نزدم،حرفی نداشتم که بزنم.
ارباب موهام رو ول کرد و یکی زد تو گوشم. که یکمی سرم چرخید سمته چپم.
ارباب:چه جوری رفتی؟؟
ساکت موندم و حرفی نزدم.
ارباب:حرف نمیزنی نه؟؟؟ اون زبون سه متریت کووو؟؟
یکی دیگه زد تو گوشم که این دفعه قدرتش انقد زیاد بود که افتادم زمین و زدم زیر گریه.
بی بی فوری اومد جلوم وایساد و شروع کرد به التماس کردن.
بی بی:ارباب غلط کرده… ارباب بچگی کرده… ارباب نادونی کرده، اولین بارش بوده ارباب، شیطونی کرده ارباب، نفهمی کرده ارباب، شما ببخش، شما به بزرگی خودت ببخش.
ارباب:برو کنار خاتون، برو کنار تا دستم روت بلند نشده.
بی بی:ارباب خواهش…
ارباب بی بی رو هول داد کنار و اومد سمتم و شروع کرد به زدن منو تا جایی که داشتم کتکم زد.
همه ی عمارت جمع شده بودن و داشتن نگاه میکردن.
زهرا و بی بی گریه میکردن و به ارباب التماس میکردن اما ارباب اصلا توجهی نمیکرد
بعد از نیم ساعت ارباب دست از زدن کشید و رو به کیان کرد.
ارباب:کیان فلکو تو حیاط اماده کن.
بی بی:نه… ارباب… ارباب سالار خواهش میکنم، به حده کافی خورده ارباب… میمیره ارباب… فلکش نکن ارباب.
ارباب:خاتون گفتم برو کنار
خاتون‌و زد کنار و از بازوم گرفت و کشون کشون بردتم سمت حیاط.
انقدر کتک خورده بودم که نه نای حرف زدن داشتم نه نای حرکت کردن
ارباب کشون کشون بردتم سمت حیاط و جلوی ورودی وایساد و انداختتم زمین
ارباب: بگو چه جوری و به کمک کی رفتی بیرون عمارت اگه بگی جای تو اونو فلک میکنم اگه نگی فلکت میکنم انقدر میزنم تا همون جا جون بدی
چشمم به زهرا افتاد داشت گریه میکرد همین که خواست حرفی بزنه بی بی جلوشو گرفت نباید چیزی میگفتم وگرنه زهرا هم به روز من میوفتاد
ارباب: حرف نمیزنی نه؟
بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم
ارباب دوباره دستمو کشید و از جام بلندم کرد
ارباب: حرف نزن ببینم زیر فلک هم میتونی انقدر ساکت نگام کنی
بردتم حیاط و انداختتم بغل یه تیکه چوب که شکل مثلث بود و رو به کیان گفت
رباب: ببندش کیان
زهرا: نه…… تو رو خدا نبندینش همین جوریم داره جون میده
بی بی: ارباب، ارباب سالار این بچس نمیدونسته عواقب سرپیچی از دستورات شما چیه بخدا پشیمونه به اندازه کافی هم تنبیه شده پس خواهش میکنم….
ارباب بلند داد زد
ارباب: اه….. بسه دیگه….. تمومش کنین
ملوک السلطنه: خاتون ساکت شو اگرم نمیتونی ببینی این صحنه رو برو تو این دختر حقشه همه ببینن عاقبت سرپیچی از دستورات ارباب سالار چی میشه و عبرت بگیرن
ارباب: کیان مگه با تو نیستم گفتم ببندش پس چرا نگام میکنی
کیان: ارباب این دختره حالش اصلا خوب نیست زیر فلک دووم نمیاره و جون میده
ارباب:کیان بهت میگن ببندش
کیان: چشم ارباب
کیان رو به روی فلک خوابوندتم و پاهامو برد بالای فلک و محکم بست انقدر بی جون بودم که حتی نتونستم با تکون دادن خودم مانع بستنم بشم.
بعد از بسته شدن پاهام ارباب نگاهی بهم کرد و پوزخند زد
ارباب: حالا حرف نمیزنی ها فقط به هوش باش و نگاه کن
بعد رو کرد به کیان گفت
ارباب: شلاق چرم رو بده
کیان: اما ارباب…
ارباب: کیان… داری عصبانیم میکنی بهت میگم شلاق چرمه رو بده
کیان رو به یکی از محافظا گفت
کیان: برو شلاق چرمه رو بیار
محافظه هم سرش رو تکون داد و رفت و بعد از چند دقیقه اومد و شلاق رو داد دست ارباب.
ارباب یکمی از فلک دورتر وایساد
اولین شلاق رو زد…..با احساس ضربه حس کردم تموم جونم سوخت و جیغ زدم دومین ضربه و من جیغ زدم سومین ضربه و من جیغ زدم…..دهمی و من با صدای اروم تری جیغ زدم به یازدهمی که رسید دیگه هیچی نفهمیدم از هوش رفتم و راحت شدم.
با احساس فرو رفتن سوزن تو دستم چشمامو باز کردم اما همه چی رو تار میدیدم که دوباره چشمامو بستم همه جام درد میکرد تازه به خودم اومدم که چه اتفاقی برام افتاده ارباب….. سیلی….. کتک…… فلک….. شلاق….. و بیهوش شدنم.
پس چرا نمردم خدا چرا نمردم تا راحت شم چرا زنده ام؟؟؟چرا؟؟؟
صدای مردی اومد
مرد: بالاخره بهوش اومدی؟؟ دختر پاشو دیگه چقدر میخوابی…
دوباره چشمامو باز کردم و به مرد رو به روم نگاه میکردم همون دکتر بود همون دکتر که باعث شده بود به این روز بیوفتم
دکتر: چه عجب بعد از دو روز بالاخره چشماتو باز کردی
_ ازت بدم میاد دکتر
دکتر خندید و گفت
دکتر: یه دو روز بیهوش بودی به کل همه چیز رو یادت رفته عزیزم اونی که زدتت ارباب بوده نه من که از من بدت میاد
_ برو بیرون
دکتر: چی؟
داد زدم
_ بهت میگم برو بیرون
که یکی درو باز کرد و با شتاب اومد تو اتاق. زهرا بود
زهرا نگاهم کرد و با گریه اومد کنارم نشست و خواست بغلم کنه که
دکتر گفت
دکتر: نه بغلش نکن
زهرا دستم رو گرفت
زهرا: تلهی فدات بشم دردت به جونم خدا رو شکر بهوش اومدی فکر کردم که دیگه بهوش نمیای
دکتر: وای بابا تو بازم شروع کردی گریه کردن؟!! بسه دیگه ببین حالش خوبه
_ زهرا بگو این بره بیرون
زهرا با تعجب گفت
زهرا: نمیشه که گلم چرا بره دکتره ها
_ بهت میگم بهش بگو بره بیرون یادت رفته همین مرده بود که باعث شد این بلاها سرم بیاد
دکتر: من؟!!! به من چه؟؟
زهرا: از قصد که حرفی نزد سوگل
خواستم چیزی بگم که بی بی اومد تو اتاق
بی بی: خدا رو شکر که بالاخره بهوش اومدی الهی مادر به قربونت بره
اومد کنارم نشست از پیشونیم بوسید
_ بی بی همه جام درد میکنه
بی بی با بغض گفت
بی بی: میدونم، میدونم عزیزم خیلی کتک خوردی
دکتر: اگه پماد و که دادم رو سر وقت بزنی و قرصتو بخوری تا یه هفته دیگه حداقل دردت میوفته
با نفرت نگاهش کردم که این دفعه حساب کار دستش اومد و از جاش بلند شد و رفت بیرون… زهرا هم رفت برای بدرقش
سه روز از به هوش اومدنم گذشته، بی بی و زهرا عین پروانه دورم میچرخن. تو این سه روز اصلا از جام بلند نشدم، یعنی نمیتونستم که بلند شم.
کاریم نمیتونستم بکنم بجز اینکه قرصامو بخورم و پمادامو بمالم.
صبح که از جام بلند شدم زهرا نبود. کمرم درد گرفته بود از بس خوابده بودم و همه ی بدنم خشک شده بود. یکمی خودمو بالا کشیدم و بالشتمو به تخت تکیه دادم و خودمم تکیه دادم به بالش.
میخواستم پامو بالا بیارمو ببینم زخمام چطور شده که زهرا اومد تو اتاق.
زهرا:عه! بیدار شدی؟؟!!
_ اره، زهرا از بس که خوابیدم خسته شدم.زخمه بستر گرفتم.
زهرا:بگردم. به امید خدا تا یکی دو هفته دیگه زخمه پاهات خوب میشه و میتونی راه بری.
_ هااا!! یعنی قراره تا یکی دو هفته دیگم بخوابم؟؟ نگو من اگه دو روز دیگه بخوابم میمیرم.
زهرا:زبونتو گاز بگیر،بالاخره باید پاهات خوب بشه تا پاشی راه بری دیگه.
_بیا دستمو بگیر بلند شم ببینم، اصلا شاید تونستم راه برم.
زهرا:دیوونه زیر پاهات تمام تاول و ورمه چجوری میخوای راه بری؟؟
_اه…زهرا لج نکن بیا دستمو بگیر دیگه.
زهرا:حرفت یکیه دیگه به حرف کسی گوش نمیدی که.
اومد سمتم و خواست دستمو بگیره و بلندم کنه که درآ اتاق باز شد.
برگشتم سمت در فکر کردم بی بیه اما با دیدن ملوک السلطنه هنگ کردم!!!!!
یعنی اومده عیادت؟!!
ملوک السلطنه:میبینم که خوب شدی! میخوام امشب خودت میز شامو اماده کنی و دیگه از امشب برگردی سر کارت. البته قبلش حتما یه دوش بگیر.
من میگم این نیومده عیادت.
ملوک السلطنه خواست از در بره بیرون که زهرا گفت
زهرا:اما خانم بزرگ سوگل هنوز پاهاش خوب نشده و نمیتونه راه بره.
ملوک السلطنه با اخم:خوش ندارم کسی رو حرفم حرف بزنه، میگم از امشب برمیگرده سر کارش پس برمیگرده، دیگه ام حرف نباشه.
و از در رفت بیرون.
زهرا:این دیگه چه خریه!!!!
_ خر مال یه لحظشه.
زهرا:حالا اونو ولش کن. چجوری میخوای برگردی سر کارت؟؟ نه هنوز کبودیای صورت و بدنت خوب شده نه ورم و تاولای پاهات.
_ کبودیا رو که بیخیال زیاد درد نداره. اما زیر پاهام میسوزه.
زهرا:هنوز وزنتو ننداختی رو پاهات میگی میسوزه ببین اگه وزنتو بندازی چی میشه.
_زهرا, بالا خره مجبورم .بگیر از دستم بلندم کن.
زهرا از دستم گرفت و اروم بلندم کرد،همین که رو پاهام وایسادم انگار رو یه کوره اتیش وایسادم. فوری نشستم.
_ اخخخخخخ… سوختم… پاهام خیلی میسوزه.
زهرا فوری خم شد و پاهامو گذاشت رو تخت.
زهرا:الهی بمیرم…گفتم که… نگاه نگاه تمام تاولات ترکیده.
_ مجبورم زهرا باید پاشم.
زهرا:چی چی رو پاشم پاهات داغونه نمیبینی؟؟!!
از جاش بلند شد و رفت سمت در
_ عه!! کجا!؟؟؟ بیا کمکم کن.
زهرا:بتمرک سرِ جات من برم به بی بی بگم این سگ پیر چی گفته و برگردم. از جات بلند نشیااا.
از در رفت بیرون. پام خیلی میسوخت داشت اشکمو در میاورد.
بعد از نیم ساعت بی بی و زهرا اومدن تو اتاق. زهرا خیلی عصبانی بود و بی بی هم ناراحت.
زهرا:زنیکه الاغ،سگ پیر خب این چجوری از جاش بلند شه؟؟؟ دو دقیقه رو پاش وایساد تمامه تاولاش ترکید. نمیتونه رو پاش وایسه که. چجوری بیاد برای تو کار کنه؟
این یعنی اینکه تمام زوراشونو زده بودن تا من برنگردم سر کار اما نشده بود.
بی بی:سوگل، دخترم، چاره ای نیست باید پاشی سر کارت.
_ بی بی خودتونو ناراحت نکنین به زهرام گفتم بالاخره یه جوری طاقت میارم و پا میشم.
زهرا:میشه بپرسم چجوری میخوای پاشی؟؟
زهرا انقدر عصبانی بود که حد نداشت.
بالاخره با هر بدبختی که بود از جام بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن. اما خیلی اروم راه میرفتم. دیگه بیشتر از این از دستم برنمیومد.
شب تو اشپزخونه که رفتم مهین و کبری با دیدنم خیلی خوشحال شدن. بیشعورا انگار همه دنیا رو بهشون دادن با دیدن وضعیت من. اما من بهشون توجهی نکردم.
با کمک زهرا میزو چیدم و منتظر شدم تا بیان سر میز.
وایسادن برام خیلی سخت بود،هر دو دقیقه ای یه بار یکی از پاهامو از رو زمین برمیداشتم و اون یکی رو میذاشتم. خیلی درد میکرد اما مجبور بودم که تحمل کنم. بدن درد نداشتم،فقط بدنم کبود بود صورتمم که فقط پارگی گوشه ی لبم درد میکرد. الهی بمیری ارباب که ناقصم کردی.
بالاخره ارباب و ملوک السلطنه و مهشید اومدن سر میز.
جالب این بود که مهشید یه ماه بود که بعنوان مهمون اومده بود و هنوز نرفته بود!!!!!
داشتم غذاها رو میکشیدم که مهشید با تعجب نگام کرد.
مهشید:تو چرا انقد میلنگی چرا سر و صورتت کبوده؟؟؟!!
اون روزی که فلک شدم مهشید عمارت نبود.
ملوک السلطنه:تنبیه شده.
مهشید:چرااا؟
ملوک السلطنه:از دستور ارباب سر پیچی کرده.
مهشید:چه دستوری؟؟
ملوک السلطنه:ارباب دستور داده بودن که از عمارت نره بیرون اما گوش نداده بود و رفته بود که اربابم فلکش کرد.
مهشید:فقط بخاطر همین؟!!!!
ملوک السلطنه:کم چیزی نیس.
مهشید:دیگه کم کم دارم ازت میترسم سالار.
ارباب:تا کسی خطایی ازش سر نزنه کاریش ندارم مهشید نترس.
و بعد مرموز مهشید و نگاه کرد و مهشید هم سرشو انداخت پایین.
دو هفته ای بود که سر پا شده بودم. بجز ردای شلاق کف پاهام و یه زخم کوچولو گوشه ی لبم چیزی نمونده بود.
صبح جلو اینه داشتم با زخمه گوشه ی لبم بازی میکردم که زهرا از خواب بیدار شد.
زهرا:انقد با اون زخم بازی نکن اخر جاش میمونه.
_ نه بابا جای چی میمونه؟؟!!! میخوام بکنمش میترسم خون بیاد بدتر زخم بشه.
زهرا:خو مگه کرم داری؟؟ برا چی بکنیش؟!؟! صبر کن بعد از یه مدت خودش خوب میشه.
_ باشه بابا. به جای این که امر و نهی کنی پاشو حاضر شو بریم.
زهرا از جاش بلند شد و رفت تا حاضر شه.
_ زهرا من رفتم تو دیر حاضر میشی. دیر برم بی بی غرغر میکنه.
زهرا:چرا انقد جنست خرابه؟ خو وایسا با هم بریم دیگه.
_ گمشو، میمون، جنس خودت خرابه. بی بی به دیر بیدار شدن تو عادت داره من که ۵ دیقه دیر میرم ناراحت میشه.
زهرا:باشه بابا کش نده بروووو
_ پس رفتم.
از اتاق در اومدم و رفتم اشپز خونه.
مهین:چه عجب ملکه از خواب بیدار شدن.
_ مهین، کبری تموم کرده تو شروع کردی؟!!!
کبری:هوی… غربتی من چیکارِ تو دارم؟!!!
بی بی:ای وای که دو باره شماها شروع کردین. تمومش کنین دیگه. سوگل برو میز صبحونه رو بچین.
ظرفا رو جمع کردم و بردم میز صبحونه رو چیدم.
داشتم از جلو پله هایی که میخورد به طبقه های بالا رد میشدم که ارباب و دیدم که داشت از پله ها میومد پایین.
الهی نیای پایین، عوضییییی
سرمو انداختم پایین که از کنارش رد شم که صدام زد.
ارباب:دختر…
_ بله ارباب
ارباب:نیم ساعت دیگه دو تا قهوه بیار اتاق کارم.
_ ارباب میز صبحونه رو اماده کردم، صبحونه نمیخوین؟؟؟
ارباب:تو مثل اینکه سرت رو تنت اضافیه. نمیفهمی یه حرفیو که میزنم فقط باید بگی چشم؟؟!!!
سرمو انداختم پایین
_ چشم میارم.
بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد و رفت.
حالا این اتاق کار کجا هست؟؟؟!!! من که نمیدونستم!!!
رفتم تو اشپز خونه.
بی بی:پس چرا برگشتی؟؟
_ داشتم میومدم سینی رو بذارم تو اشپزخونه که ارباب گفت نیم ساعت دیگه دو تا قهوه بیار اتاق کارم.
بی بی:تو چرا؟؟؟ تو اتاقه کار ارباب فقط مهینو کیان میرن. مطمئنی گف بری اتاق کارش؟؟؟
_ اره بی بی خودش گفت.
مهین:دقیق فکر کنا اشتباهی نری دوباره ارباب فلکت کنه.
بعد زد زیره خنده.
_ رو اب بخندی.
بی بی:باز دوباره شروع نکنیناااا.
مهین از جاش بلند شد و رفت بیرون.
بی بی:تو برو قهوه درست کن، منم میرم به زهرا بگم جای تو بره سر میز.
بی بی رفت بیرون و منم رفتم تا قهوه درست کنم.
تازه یادم افتاد که من نمیدونم اتاق کار کجاست
اخخخخ که تو چقدر گیجی سوگل.
فوری رفتم دنبال بی بی و تو راهرو پیداش کردم.
_ بی بی اتاق کار ارباب کجاس؟؟
بی بی:طبقه سوم کنار اتاق ارباب.
_ باش.
رفتم اشپز خونه و قهوه ها رو ریختم و بردم.
میخواستم از پله ها برم بالا که ملوک السلطنه و مهشید و دیدم که داشتن از پله ها میومدن پایین.
ملوک السلطنه:مهشید کجا میری؟ارباب میدونه؟؟
مهشید:بله عمه میدونه کجا میرم با سالار به تفاهم نرسیدیم دارم میرم.
ملوک السلطنه:اخه عزیزم نمیشه که حالا تو صبر کن شاید رابطتون درست شد.
مهشید:عمه چی درست بشه؟ سالار اصلا منو نمیخواست. منو فقط برا تفریحش میخواست و بس.
ملوک السلطنه:مهشید…
مهشید:عمه من همه فکرامو کردم. خدافظ.
از پله ها اومد پایین و رفت بیرون. ملوک السلطنه از پله ها اومد پایین و رو به من گفت
ملوک السلطنه:تو چرا اینجایی؟ این چیه دستت؟
_ قهوس ارباب گفتن ببرم بالا اتاق کار.
ملوک السلطنه باتعجب:تو ببری؟؟ مگه مهین چشه؟؟
_ هیچی خانم . اما ارباب دستور دادن که من ببرم.
ملوک السلطنه:باشه ببر.
از کنارش رد شدم و رفتم بالا.
رسیدم طبقه سوم تو این طبقه سه تا اتاق بیشتر نبود یکیش که اتاق ارباب بود یکیم که کنارش بود و فهمیدم اتاق کارشه و یه اتاقیم بود که تا چند لحظه پیش مال مهشید بود. البته اون اتاق همیشه خالیه.
زهرا میگفت این اتاق مخصوصه دوست دخترای اربابه. ببینی تو این اتاق چند تا دختر اومده و رفته.
ارباب دختر باز!!!!!
واااای قهوه ها یخ کرد اینو ارباب بخوره زنده زنده میکشدتم.
رفتم پشت در اتاق کار و خواستم در بزنم که صدای ارباب و کیان و شنیدم.
کیان:ارباب نرم دنباله مهشید خانم؟؟
ارباب:نه دیگه کاریش ندارم.
کیان:ارباب یه موقع پدرش مشکل ساز نشه؟؟
ارباب:مرتیکه تازه از فرنگ برگشته عددی نیس دخترشم وارد عمارتم کردم تا میزان قدرتشو بسنجم که دیدیم احمق بجز غیرتش قدرتشم تو انگلیس گذاشته و برگشته. دیگه اون صفدری قبلی نیس. موضوعِ مهشید تموم شد بعدی؟؟
خواستم برم تو که با شنیدن حرف کیان همه جونم شد گوش.
کیان:ارباب موضوع دیگه ام زن شهرامه.
ارباب:شهرام کیه؟؟!!
کیان:همین مرده که پناهی باهاش تصادف کرد و مرد یا همون برادر جعلیِ شما.
ارباب:اهان… خب
کیان:ارباب شده موی دماغ. ماه به ماه پول بیشتری میخواد. میگه اگرم ندین میرم همه چی رو میگم و میگم که شما هیچ کاره ی شهرامین.
ارباب:اگه میتونی راضیش کن اگرم نتونستی خلاصش کن فقط کیان…
دیگه هیچی نشنیدم. ارباب هیچ کاره ی شهرام بود… بابا فقط با اون مرده تصادف کرده بوده… به زنش پول میدن… منو گول زده!!! خداااایا چی دارم میشنوم.
با عصبانیت سینی قهوه رو انداختم زمین و درِ اتاق کار رو باز کردم و رفتم تو.
_ اینا چیه میگین؟؟ اینایی که میگین راسته؟؟؟!!
کیان: تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟
_ حرف نزن بابا میگم این چرت و پرتایی که گفتین درسته یا نه؟؟
کیان خواست حرفی بزنه که ارباب نذاشت.
ارباب:بفرض که همش درسته که درستم هست که چی؟؟؟
_ که درد، که مرز، مرتیکه بیشعور سه ماهه خون منو کردی تو شیشه. روانی بابامو داشتی میفرستادی بالا دار درصورتی که تو هیچ کاره بودی. میفهمی چی میگم تو هیچ کاره بودی.
ارباب:کیان برو بیرون.
کیان مطیع از اتاق رفت بیرون.
امپر چسبونده بودم.
_ هووووو با توام جواااااب میخوام.
ارباب اومد جلو
ارباب:مواظب حرف زدنت باش. انقدر از اون بابای بی پدرت عقده دارم که میتونم الان هم خودتو هم همه ی خونوادتو نابود کنم. میدونی که میتونم، اگه الانم بابات زندس فقط بخاطر اینه که زجر کشیدن تو رو ببینه و زجر بکشه.
هولش دادم.
_ تو غلط کردی بخوای خونواده ی منو زجر بدی. من حتی به خواهرمم نگفتم امدم تو این جهنم. فکر کردی زرنگ تو این دنیا خودتی؟؟؟ ارباب تو هیچی نیستی ارباب هیچیییی.
از دستم گرفت و چسبوندتم به دیوار.
ارباب:کشتن بابات برای من اب خوردن بود اما انداختمش زندان تا با زجر بمیره. با اومدنت برگه برنده بهتری داشتم تو جیگر گوششی و اومدی برای من حمالی این یعنی یه ننگ یعنی خاک بر سری برای بابای بی غیرتت.
_ رشته هات پنبه شد ارباب، هیچ احدی نمیدونه من تو خراب شده ی توام ارباب.
ارباب پوزخند زد.
ارباب:هنوز منو نشناختی جوجه.
شروع کردم خودمو تکون دادن.
_ از این خراب شده میرم و توام نمیتونی هیچ غلطی کنی.
ارباب:پاتو از در اینجا بذاری همه ی خونوادتو قتل عام میکنم. میدونی که انقدر قدرت دارم که نابودتتون کنم.
با حرفایی که میزد حرارت بدنم میرفت بالا داغ کرده بودم
ارباب کی بود؟؟ با ما چه پدر کشتگی داشت؟ مگه بابا با این چی کار کرده بود؟؟ چرا میخواست بابا رو زجر بده؟
_ بابام چیکار کرده که توی بی دین و ایمان و خدا نشناس پشتشی؟؟
ارباب دستشو رو فکم قفل کرد
ارباب: یه بار دیگه به من توهین کنی فکتو خورد میکنم
_ ولم کن ازت متنفرم حالم ازت بهم میخوره بذار از این خراب شده برم
ارباب: هه…. حالا کجاشو دیدی صبر کن بابات به پاهام میوفته برای ازادیت بذارم بری کجا؟؟
_ اگه نزاری برم بخدا فرار میکنم
ارباب بیشتر به دیوار فشارم داد
ارباب: تو گوه میخوری بهت گفتم اگه پاتو از این در بذاری بیرون حتی اگه پیش خانوادتم برنگردی همه ی خانوادتو قتل عام میکنم اینو قسم میخورم
_ خدا لعنتت کنه تو چی می خوای از جون منو خانوادم؟
ارباب محکم زد تو دهنم که مزه ی خونو تو دهنم احساس کردم
ارباب: گفتم درست صحبت کن من فقط میخوام بابات زجر بکشه و تو هم تا اخر عمرت اینجا میمونی افتاد؟؟
هیچ حرفی نمیزدم که ارباب تکونم داد
ارباب: هو…..با توام اگر فرار کنی یا خدایی نکرده حتی فکرشم بیاد تو سرت باور کن کاریو که گفتم رو میکنم افتاد؟؟
سرم رو تکون دادم به معنی باشه چاره دیگه ای داشتم؟؟ ولم کرد و رفت عقب
ارباب: از این به بعد جاتو با مهین عوض میکنی و میشی خدمتکار شخصی من و فقط با این تفاوت که صبح تا شب، شب تا صبح و هر وقت که خواستم کنارمی و هیچ وقت، هیچ وقت از عمارت حق بیرون رفتن و نداری به هیچ عنوان هنوز فلکتو که یادته مگه نه؟؟
بازم جوابی ندادم که یه قدم اومد سمتم و داد زد
ارباب: کری؟؟ با توام
_ بله…… ارباب
ارباب: حالا گمشو از اتاق کارم بیرون البته اون گندی رو که جلوی در زدی رو تمیز میکنی بعد گورتو گم میکنی
منظورش فنجونای شکسته شده قهوه بود
کمرم راست نمیشد. شکستم، نابود شدم اینا همش یه نقشه بود. این روانی فقط میخواد بابا رو زجر بده بخاطر همین منو اورده اینجا خبر نداره با این کارش به بابا لطف کرده
با بی جونی خم شدم و خورده تکه های فنجون رو جمع کردم و ریختم تو سینی و رفتم پایین و وارد آشپزخونه شدم
بی بی تا بهم نگاه کردم دو دستی زد تو سرش
بی بی: وای خاک بر سرم چت شده دختر؟ چرا از دهنت خون میاد؟
زهرا دستمالی رو که دستش بود رو انداخت کنار اومد سمتم
زهرا: چی شده سوگل چرا از دهنت خون میاد؟
نتونستم چیزی بگم فقط رفتم بغل زهرا زدم زیر گریه
زهرا: خاک بر سرم اخه چی شده؟
کبری: می خواستی چی بشه؟ زدتش دیگه
بی بی: کبری برو بیرون تا عصبانیم نکردی
کبری هم با غر از آشپزخونه رفت بیرون
بی بی کمکم کرد تا دهنمو بشورم و بعدشم نشوندتم رو صندلی.
بی بی:دردت بجونم. اخه چت شده که اینجوری داری گریه میکنی؟! و دل منم خون میکنی، مادر خب حرف بزن ببینم چی شده؟؟
_ بی بی اگه بدونی چی شده! اگه بدونی چه خاکی تو سرم شده! بدبخت شدم بی بی بدبخت.
بی بی:خدا نکنه گلم،چرا؟؟؟
با گریه و هق هق دلیل اومدنم به عمارتو که بی بی نمیدونست و براش تعریف کردم. و همه ی اتفاقایی رو هم که بالا افتاده بود رو تعریف کردم. و گفتم که ارباب دستور داده که به جای مهین خدمتکار شخصیش باشم.
زهرا با گریه و بی بی با بهت نگام میکرد.
بی بی:این امکان نداره… اصلا امکان نداره… اون فراموش شده.
انقدر داغ بودم و درد داشتم که اصلا حرفای بی بی رو نمیفهمیدم و فقط های های گریه میکردم.
بی بی بعد از اینکه از بهت در اومد بغلم کرد و گریه کرد.
بعد از نیم ساعت اشک و اه و گریه بی بی به خودش اومد.
بی بی:پاشو سوگلم، پاشو گلم. پاشو خودتو جمع و جور کن که ارباب احتمال داره هر لحظه صدات کنه.
_ بی بی ازش متنفرم، بی بی حالم ازش بهم میخوره، دوس دارم بکشمش.
بی بی دستشو گذاشت رو دهنم.
بی بی:دیگه نزن، دیگه این حرفو نزن.
سرمو تکون دادم و گفتم باشه.
بی بی:زهرا برو مهینو صدا بزن.
زهرا:با مهین چیکار داری بی بی؟؟!!
بی بی:میخوام کارای سوگل و بهش یاد بده.
زهرا:باشه الان میرم دنبالش.
بعد از اشپزخونه رفت بیرون. عصبانی بودم، از دست خودم،از دست ارباب. من چرا انقدر بدبختم؟… ارباب چی میخواد از بابا؟… واااای که چقدر دلم برا بابا اینا تنگ شده بود. داشتم فکر میکردم که مهین اومد تو اشپزخونه.
مهین:چیه بی بی کارم داری؟؟
بی بی:ارباب دستور داده که از این به بعد تو بیای جای سوگل و سوگلم بره جای تو.
مهین با ناباوری به بی بی نگاه کرد.
مهین:داری دروغ میگی بی بی، داری شوخی میکنی.
بی بی:من کی با تو شوخی کردم؟؟؟؟!!!!
مهین با نفرت به من نگاه کرد.
مهین:اخر کرمه خودتو ریختی،اخر منو از کارم بیکار کردی.
به حد کافی عصبانی بودم اینم بدتر رفته بود رو اعصابم.
_ مهین همین جوریش اعصاب ندارم، زیاد حرف بزنی پا میشم میزنم تو گوشتااا. فکر میکنی از این جهنمی که توش افتادم خیلی راضیم؟؟؟!!!!
مهین:تو غلط میکنی،بله که راضیی.
بی بی:مهین تمومش کن، صدات نکردم بیای داد و بیداد کنی،صدات کردم بیای کاراتو یادِ سوگل بدی.
مهین:به من چه بره خودش یاد بگیره.
بی بی:اینم دستور اربابه مهین دوس نداری که به ارباب بگم داری از دستورش سرپیچی میکنی؟؟!!!
مهین اومد سمتم و چپ چپ نگاهم کرد و یه گوشی ساده رو گذاشت رو میز.
مهین:این گوشی رو میبینی؟ارباب هر وقت کارت داشته باشه زنگ میزنه به این. فکر نکن زنگ میزنه دل و قلوه میده،اصلا باهات حرف نمیزنه،به محض اینکه این زنگ خورد باید بری اتاق ارباب یا جایی که ارباب اونجاس. تمیز کردن اتاق و اتاق کار ارباب فقط مختص توئه و هیچ کس حق وارد شدن به این اتاقا رو نداره و اگر چیزی کم و زیاد بشه تو مقصری.
و بعد کنار گوشی یه کلید گذاشت.
مهین:ارباب همیشه هفت صبح دوش میگیرن باید هم حمومو اماده کنی هم حوله و لباساشو پشته در حموم بذاری. منظورم از اماده کردن حموم اینه که وانشو پرِ اب کنی. اخر شب ساعت یازده و نیم دوازده هم ماساژشون میدی و دیگه کارت تموم میشه. راستی تمیز کردنه اتاق و اتو کردنه لباس و شستنشون کارِ هر روزته.
بی بی:مطمئنی همه چیزو گفتی؟؟؟
مهین:اره همه رو گفتم.
یه گوشه نشسته بودم. داشتم به اینده نامعلومم فکر میکردم. یه دفعه گوشیی که مهین داده بود زنگ خورد.
از جام بلند شدم و رفتم ببینم این از خدا بی خبر چیکارم داره.
این موقع مطمئن بودم که ارباب تو سالن نیست. رفتم طبقه سوم و پشت در اتاق کارش وایسادم و در زدم.
ارباب:بیا تو
رفتم تو و ساکت صبر کردم ببینم چه دستوری داره.
ارباب:مهین بهت نگفته وارد اتاق که میشی اول یه تعظیم کن و بعد بپرس که چی کار دارم؟؟؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
_ نخیر نگفته، میگفتم تعظیم نمیکردم.
ارباب خیلی اروم و با ارامش اومد جلو و دستشو گذاشت رو ارنجم و اروم فشار داد.
ارباب:دختره سرکشی هستی، اما اینجا هیچ کس حقه سرکشی رو نداره اونم برای من… اربااااااب، مواظب رفتارت نیستی جوجه و این اصلا به مزاجم خوش نمیاد.
بعد فشار دستشو زیاد و زیادتر کرد فشار انقدر زیاد بود که میگفتم الانه که استخون دستم زیر انگشتاش خورد بشه.
ارباب داد زد.
ارباب:بهت میگم تعظیم کن پس باید تعظیم کنی، میگم بخواب باید بخوابی… میگم پاشو باید پاشی… میگم بمیر باید بمیری. هر چی من میگم و باید انجام بدی و وااااای که اگه انجام ندی وااااای که اگه از دستوراتم سرپیچی کنی، لهت میکنم، لهتون میکنم،کاری میکنم که مرغای اسمون براتون ختم قران بگیرن.
از این مرد باید میترسیدم، نباید میترسیدم؟؟؟
این مرد یه هیولا بود یه دییییو.
ارباب:شیر فهم شد یا نه؟؟؟
دستم داشت له میشد.
_ بله ارباب شیر فهم شد.
ارباب:خوبه. پس برو بیرون دوباره بیا تو.
داشتم له شدنمو با چشمام میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم. تصمیم گرفته بودم به حرفاش و دستوراتش گوش بدم. چاره ی دیگه ای نداشتم.
از در رفتم بیرون و درو بستم و دوباره در زدم.
ارباب:بیا تو.
رفتم تو و تعظیم کردم. البته تا کمر خم نشدم یکمی سرمو بالا پایین کردم.
_ امرتون ارباب.
ارباب پوزخندی زد و رفت نشست پشت میزش.
ارباب:یه کت و شلوار مشکی گذاشتم رو دسته ی تختم اونو میشوری و تا فردا اتوش میکنی. فردا میخوامشون.
_ چشم ارباب.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا