دانلود رمان طلا پارت 143
+فعلا برو بعدا حرف میزنیم
گوشی را قطع کرد.
+اینجا چیکار میکنی؟
-هی… هیچی
+برو تو میام الان
دست در جیبش فروبرد و پاکت سیگار و فندکش را بیرون کشید.
نگهبانهای در حیاط دست و پایم را بسته بودند.
دلم می خواست در آغوشش بگیرم ،نبض تند شده اش را آرام کنم.
همانجا ایستادم و نگاهش کردم. او چند قدم دورتر از من ایستاده بود ،با یک من اخم سیگار را روی لبهایش گذاشت.
اولین کام را با نگاه خیرهاش به من محکم گرفت و بعد با چند ثانیه دود را بیرون فرستاد.
دود جلوی صورتش رت گرفت.
+مگه بهت نگفتم برو تو
ظاهرش عصبی و صدایش کاملاً آرام بود.
– شاید دلم نخواد برم تو
کام بعدی را گرفت و یک قدم نزدیک ترشد.
+ حرف گوش نمیدی
نگاهش کمی بدجنس بهه نظر می رسید .
-بستگی داره اون حرف چی باشه
یک قدم دیگر نزدیک شد .
+چشاتو واسم تو حدقه می چرخونی؟
باز کارم را تکرار کردم.
-آره فکر کنم همین کارو کردم
قدم دیگری جلو آمد .تمام وجودم از من می خواست عقبگرد کنم و به سمت خانه بدوم ولی سعی کردم سر جایم بایستم هرچند خیلی سخت بود.
حال در چند میلیمتری به تنم ایستاده بود و آخرین کام را از سیگار گرفت.
بعد فیلترش را کف زمین انداخت و با نوک پا له کرد.
چند لحظه دود را در سینهاش حبس کرد و با نگاه نفوذ گرش حتی روحم را هم کاوش کرد و بعد دود را در صورتم فوت کرد.