رمان بالی برای سقوط پارت ۶۶
– شنیدم قبل از عید میآن!
یک حساب سر انگشتی در ذهنم باعث شد حدود باقی مانده تا پزشکان اعزامی را بسنجم و فکر کنم دو هفته و خوردهای تا عید مانده بود و من کم کم باید به فکر خرید وسیلهی نو میبودم.
– علیک سلام!
چشمانم به سمت بالا میدوند و آنای تخس و اخمو را مییابند.
گویی حرف پرستار درست از آب درآمده بود!
– سلام علیکم…کجایی شما؟
پوف کنان خودش را به صندلی کناریام کوباند.
– کجام مثلا؟ گیر بدبختیای اینجا…قد خر دارم حمالی میکنم.
با خنده سر به سمتش چرخاندم.
– باز کی تو رو گاز گرفته هاری گرفتت غرات شروع شده!
چشم گرد کرده هینی کرد و مشتش را به سمت آرنجم آورد که خودم را با خندهی نسبتاً صدا داری کنار کشیدم.
– کوفت…بدبختی من خنده داره؟!
تا خواستم جوابی درخورش دهم صدای همان جوجه انترنها به گوشم رسید:
– وای من تازه شنیدم بیشترشون پسرن تا دختر…تازه همه جزو بهترین پزشکای تهرانن!
لرز ترسناکی به جانم افتاد.
نگاهِ بهت زدهام آنای ابرو بالا انداخته را میدید.
– چیزی شده؟
پلکی بستم و نفس عمیقی جهت آرام شدنم کشیدم. توهمی شده بودم از دیشب!
صدایم را صاف کردم و سرم را به چپ و راست تکان دادم.
– نه…یه لحظه تو فکر رفتم.
اوهومی زمزمه کرد و رو به جلو سرش را به دیوار پشتش تکیه داد اما من دست به سینه و کمی دل نگران جلوی رویم را میپاییدم.
اگر به احتمال یک دهم درصد…میان پزشکهای اعزامی بود چه؟
محدثه خودش گفته بود که به همراه صدرا دنبال من میگشت.
– این انترنا چقدر غر میزنن…یکی نیست بزنه تو دهن اینا سرم رفت خب…!
نگاهی زیر چشمی به سمتش انداختم.
– باز با دکتر الیاسی چپ افتادی که مبحث غرات تموم نشدنیه؟!
پس از گرد کردن چشمانش، مردمک در حدقه چرخاند و نگاه ریز شدهی مرا به همراه داشت.
این دختر یک نمه مشکوک میزد.
– نچ…چه ربطی به الیاسی داره؟
لبخند خر کنندهای به رویش فرستادم.
– چون تنها کسی که میتونه اعصاب تو رو به چندین روش سامورایی البته به قول خودت خراب کنه دکتر الیاسیه!
نگاه مظلومش را به سمت چشمانم کشید که پقی زیر خنده زدم.
– جانِ من اعتراف کن دلت پیشش گیر کرده…هم منو هم خودتو از عذاب درآر!
با حرص هیسی گفت و مشتش را به سمت بازویم پرتاب کرد.
به زور فشار دستم صدای قهقهام را خاموش کردم و این هول شدگی و حرکات بعدش خنگ بودنش را به حد اعلاء رسانده بود.
– خیله خب حالا تو قیافه نرو…بگو باز سر چی بحث کردین اینجور شدی!
پوفی کرد و با حالت لوسی شانههایش را به بالا فرستاد.
– طبق معمول…آقا زورش میآد من اینجا دارم از حق خودم و همکارام دفاع میکنم…بهش میگم بابا نزدیک عیده، پدرمون دراومده…درد خرید عید اصلا به کنار…بابا رمق تو بدنم نمونده این پزشکای اعزامی چیشدن پس؟
صدایش را پس از صاف کردن، کلفت کرد که لرزش شانههای مرا از شدت خنده به همراه داشت.
– دکتر محبی شما میتونید در صورت اذیت شدن از انترنها کمک بجویید…باشد تا رستگار شوید.
کنترل خندهام حسابی سخت شده بود. اوضاع به حدی طنز و خنده دار بود که خودش هم به خنده افتاده بود.
– خب این رستگار شدنم بخوره تو سرت، این انترنا اندازهی من میدونن برن بالا سر مریض؟
عقل تو کلهت هست اصلا؟
نفس پر از خندهای کشیدم و نیم نگاهی به انترنهای کنار استیشن انداختم.
– با این وضعی که من دارم میبینم، یکم بیشتر ازشون کار بکشیم فحش خواهر مادر به راهه!
این بار نوبت او بود که به قهقه بیفتد.
– وای خیلی خوب بود…راستی آمین یه سؤال…چند روز پیش دیدمت داشتی باهاش راجب ادامه تحصیل صحبت میکردی، قضیه چیه؟
دستی به مقنعهام کشیدم و بعد از مرتب کردنش سری تکان دادم.
– آره…حالا که آوینا تقریبا از آب و گِل دراومده دستم برای خوندن بازتره!
همراه با ابرویش سری بالا انداخت.
– خوشبحالت…من تا همین جاش هم که تموم کردم یعنی شاهکار کردم!
– خب واقعیتش من تموم هدفم از ورودم به این رشته جراحی بود…و…این وسط…حضور آوینا یه تأخیری تو این قضیه ایجاد کرد.
قیافهاش را چپر چلاق کرد.
– بله، خبر دارم واسه رسیدن بهش چه غلطا که نکردی!
خندهی ملایمی زدم و با دم عمیقی از جا بلند شدم.
– پاشم برم صحبتای آخرو با دکتر الیاسی بکنم و برم به باقی کارام برسم هر چند…
دست به سینه چشم غرهای به سمتش پرتاب کردم.
– لو ندادی چه خبری بینتون بود!
– برگشتی بهت میگم.
مردمک در حدقه چرخاندم و پس از گفتن امیدوارمِ پر از غیضم به سمت آسانسور رفتم.
قبل از نشستن انگشتان دستم به سمت شمارهی مورد نظر، دکتر هوشمندی وارد شد و سلامی گفت.
– سلام خسته نباشید.
پس از تشکر شماره سه را فشار داد و من تنه به بدنهی آسانسور تکیه دادم.
– از دکتر الیاسی شنیدم که قصد ادامهی تحصیل دارید!
پوفی در دلم کشیدم.
همینم کم بود!
بازجوییهایش شروع شده بود.
بگو مگه فضولی؟