رمان این مرد امشب میمیرد

این مرد امشب میمیرد پارت 2

3.7
(3)

با شرمساررى از شرکت خارج شدم وقتى از آسانسور پیاده شدم تازه یادم افتاد اصل تِز جلسه را جا گزاشته ام اما آسانسور بالا رفته بود و باید منتظر میماندم
در این حین صداى زن و مردى تمام توجه ام را از من گرفت
زن گریه میکرد و نفرین میکردمرد هم گاه التماس میکرد و گاه عصبى فریاد میزد
_ ولم کن مهرداد ولم کن تموم شد خودت خواستى تموم شه عوضى حالا اومدى که چى
_ من نخواستم اون بابا و داداش قرمساقت بریدن و دوختن و مختو شستشو دادن
_ حرف دهنتو بفهم آشغال توى بدبخت پاپتى زن نیمخواستى ماشین مدل بالا و خونه آنچنانى میخواستى که از صدقه سر اسمم بهش رسیدى حالا دیگه چى مونده که پا پى من میشى
_ من زنمو میخوام
_ زنم زنم نکن تموم شد نعش منم روى دوشت نمیزارن
_ داغتو به دلشون میزارم مهشید اگه با من نیاى
_ کثافت اون موقع که روى تخت من با یک ه*ر*ز*ه خوابیدى فکر الانت میبودى حالم ازت بهم میخوره
مرد عصبى دستش را گرفت و پیچاند و صداى ناله زن جوان به هوا برخاست
_ ولم کن نامرد بى وجود
_ میکشمت که داداشت عزا داریتو کنه
نگهبان به سمت آن دو دوید
_ آقا مهرداد ولش کن ولش کن به والله
زنگ میزنم آقا فرشید بیاد میکشتتا
زن جوان رو به نگهبان فریاد زد: حشمت زنگ بزن ١١٠ بیان این جانى رو ببرن
مرد واقعا جانى شده بود زن بدبخت را روى زمین کوبید و قصد کرد با لگد به جانش بیوفتد که نفهمیدم با آن کفش هاى پاشنه بلند چگونه همه چند سال آموزش رزمى ام یکجا رویش پیاده کردم…
پایان قسمت یازدهم
به نام خداوند مهربانى ها
(١٢)=> قسمت دوازدهم این مرد امشب میمیرد
باید اعتراف کنم که زور مرد هم کم نبود ولى چون حرکت اولم غافلگیر کننده بود تسلطش را از دست داد و خیلى شانس آوردم که نگهبان و دو مرد دیگر هم به کمکم آمدند و بعد از کشمکش طولانى ناسزا گویان و تهدید کنان سوار ماشینش شد و از پارکینگ خارج شد
مهشید با صداى بلند گریه میکرد سعى کردم آرامش کنم دستش آسیب جدى ندیده بود ولى از بینى من خون زیادى مى آمد،به خاطر عمل زیبایى که انجام داده بودم این علامت خوبى نبود دستمالى جلوى بینى ام گرفت و نگران پرسید: بریم دکتر؟
_ نه بابا این ضربه بخوره همینجورى میشه تا چند دقیقه بعد خودش خوب میشه
_ تو از کجا رسیدى فرشته نجات؟
خندیدم و گفتم : از آسمون قلپى افتادم پایین
خنده به صورت ظریف اشک آلودش مى آمد حدودا ٢۵ الى ٢٧ ساله بود بانمک و ظریف و خوش پوش بود از آن تیپ آدم هایى که در برخورد اول میفهمى وجودش تهى است از نیرنگ و حتى زرنگ بودن !!!
در همین بین مرد جوان خوش اندامى نگران و مشوش به سمت ما آمد و بلافاصله مهشید را در آغوش کشید
_ آبجى کوچولو خدا لعنتم کنه که دیر رسیدم میکشمش به والله باز دست روى تو بلند کرد
مهشید خودش را از آغوش گرم برادر بیرون کشید و قطره اشک جا مانده روى گونه اش را پاک کرد و در حالى که بینى اش را ریز ریز بالا میکشید بریده بریده گفت؛
_ فرشید اگه خانم از راه نمیرسید زیر لگد میکشتم
فرشید که جوانى سبزه با ته چهره اى نسبتا شبیه خواهر بود نگاه قدر شناسانه اى به من انداخت
_ نگهبان گفت که خیلى قوى و شجاعى تو واقعا لطف بزرگى به ما کردى
از لحن صمیمى اش خوشم آمد: _ وظیفه ام بود
_ نه نه این روزها کسى براى یه غریبه همچین لطفى نمیکنه فکر کنم بینیت آسیب دیده بهتره بریم بیمارستان
_ نه ممنون دیگه خونش بند اومد
_ نگرانم آخه مشکلى باشه
_ مطمئن باشید
_ در هر صورت نمیدونم لطفتو چه طور جبران کنم
_ گفتم که وظیفه ام بود نمیتونم واسم به یه همجنسم آسیب وارد شه
_ معلومه حسابى ورزشکاریا
خندیدم و سر تکان دادم
مهشید با مهربانى دستم را گرفت: _ ماشین دارى؟ اگه نه میرسونمت
_ ممنون عزیزم من بالا کار دارم باید برگردم
فرشید کنجکاوانه پرسید
_ اینجا کار میکنى؟
_ بله
_ کدوم قسمتى که تا حالا ندیدمت؟
_ مگه شما هم اینجا کار میکنى؟
_ من نه ولى پدرم از سهامداراست به همین خاطر زیاد میایم اینجا پیش پدر ولى تو رو ندیدم
_ من تازه اومدم منشى آقاى نامدار هستم
با تعجب پرسید
_ نامدار بزرگ؟ مگه یگانه منشیش نبود
با شیطنت با دستانم علامت بزرگ را نشان دادم و گفتم: _ بله هموووون بزرگگگ ، خانم یگانه باز نشست دارن میشن
چشمک بامزه اى زد و مثل خودم با دستانش بزرگ بودن را نشان داد: میگم این بزرگ منشیشم مثل خودش ورزشکاره فقط ابعادشون متفاوته
هرسه زدیم زیر خنده و بعد از کمى صحبت آن دو راهى شدند و رفتند البته مهشید شماره شخصى ام را گرفت و با فهمیدن نام فامیلش متوجه شدم پدرشان آقاى اسدى از شرکاى بخش صنعتى شرکت است،
به طبقه خودمان برگشتم و دنبال پوشه تز بودم همینطور که خم شده بودم قطره اى خون از بینى ام زمین چکید دستمال کاغذى برداشتم و در حالى که سرم بالا بود جلوى بینى ام گرفتم ولى خیلى زود غرق خون شد و مجبور شدم دستمال دیگرى بردارم ( کاش خبر مرگم دماغمو عمل نمیکردم مگه دماغ خودم چش بود. !!! اه این دماغ دیگه دماغ بشو نیست تا تقى به توقى میخوره جوى خون راه میندازه) در حال کل کل با خودم و عوض کردن دستمال بعدى بودم که در اتاق معین باز شد و خودش سریع به سمتم آمد ( یا خدا باز میخواد حمله کنه؟؟؟) دستمال را از جلوى بینى ام برداشت و گفت: چى شده؟؟؟
تازه یاد دوربین بالا سرم افتادم
_ هیچى
دستم را گرفت و به سمت اتاق کشید وبعد از اینکه در را بست سوالش را تکرار کرد
_ پرسیدم چى شده؟
_ بیرون شرکت اتفاق افتاد رئیس پس شخصیه
دندان هایش را از حرص روى هم فشار میداد:
_ ببین بچه امروز از وقتى دیدمت دارى رو مغزم راه میرى سوالمو جواب ندى بد میبینى
_ دعوام شد همین
_ همییییین؟
_ آره چیه بابت اینکه خون دماغ شدمم باید توبیخ شم؟
_ هیس!!!!! بسه دیگه زیادى دارى نطق میکنى بشین
لحظه اى تعلل کافى بود تا بزند نابودم کند سریع روى کاناپه چرم اتاقش نشستم روبه رویم ایستاد چونه ام را گرفت و سرم را به سمت بالا هل داد
و جدى فرمان داد که دستم که دستمال را روى بینى ام نگه داشته ام بردارم شروع کرد به معاینه بینى ام ( فکر کنم بچه بوده عقده داشته دکتر باشه خیلى دکتر بازى کرده که این قدر وارده)
اتاق استراحتش توسط یک در کوچک از اتاق کارش جدا میشد همینطور که به من میگفت سرت را بالا بگیر به سمت اتاق استراحتش رفت و بعد با یک کیف بزرم چرم مشکى برگشت وقتى کیف را گشود زیر چشمى نگاه کردم ( اوه چه قدر هم واسه دکتر بازیش وسیله ها تخصصى داره)
روى میز نشست و با چراق قوه خیلى دقیق مشغول شد و من هر ثانی
ه منتطر بودم میز کوچکى که رویش نشسته بشکند!!
نمیدانم چه شد که باز عصبى شروع کرد به تخریب شخصیت من !!!! هم زمان هم با پنبه مخصوص و الکل و پنس داخل بینى ام را شستشو میداد که سوزش وحشتناکى داشت از درد چشمهایم را محکم روى هم فشار میدادم
_ وحشى دست خودت نیست دوست دارى حیوون بودنو نمیتونى مثل آدم زندگى کنى هویت و شخصیتت خو گرفته به این رفتارها ، رام کردن شیر و ببر و پلنگ رو خوب بلدم ولى باید راجب تربیت گاو وحشى ام اطلاعات کافى به دست بیارم البته گشنگى و شلاق هر حیونیو تربیت میکنه
( واى این داره چى میگه گاو خودتى با اون هیکلت نفهم بعد به من میگه بى تربیت)
از شدت سوزش بینى ام ناى حرف زدن نداشتم چشمانم بسته بود و نمیدیدم مشغول چه کاریست بعد از چند دقیقه بالاخره بیخیال شد و اجازه داد سرم را پایین بیاورم فتیله اى هم داخل یکى از سوراخ هاى بینى ام بود که گفت تا چند ساعت باید بماند و بعد از یخچال همان اتاق استراحتش کیسه یخ آورد که روى بینى ام بگزارم
_ قیافت با اون موهاى وحشتناک و زشتت کم توى شرکت تابلوئه از فردا باید با بینى کبود منو مسخره خاص و عام کنى
عصبى بود و مدام را میرفت و پنجه لاى موهایش میکشید من هم سکوت را بهترین راه حل براى نجات یافته بودم
_ اینجورى نمیشه دختر من باید واسه تربیتت بیشتر وقت بزارم گفتم سنش کمه معین اذیتش نکن سخت نگیر ولى نه انگار تو احترام حالیت نیست زبون احترام حالیت نمیشه
( احترام؟! تو کى به من احترام گزاشتى عنق بداخلاق تو فقط بلدى پاچه بگیرى و آدمو ضایع کنى)
هرچه میگفت براى اینکه سبک شوم در دل جوابش را میدادم دلم براى خودم میسوخت من که کار بدى نکرده بودم فقط به یک انسان کمک کرده بودم ولى او نمیدانست و دلم نمیخواست بگویم سر درد عجیبى هم در قسمت شقیقه هایم اذیتم میکرد حرفهایش که تمام شد به راننده اش سامى تماس گرفت که مرا برساند
در آخر هم تکرار کرد که از تنبیه ساخت پاور پوینت نگذشته است و فردا باید آماده باشد دیگر قدرت اعتراض هم نداشتم تشکر کوتاهى کردم و از اتاقش خارج شدم هنوز ایستاده بود و با چشم هایش مرا میترساند
سامى مرد میانسال و خوش قلبى بود که طبق گفته خودش ۴٠ سال راننده این خاندان بوده است با دیدن صورتم لبخند زد و گفت از نگهبان تعریف شجاعت و از خودگذشتگیتو شنیدم خانم کوچولو ( خدا رو شکر این جاى زخم زبان زدن تعریف کرد)
به خانه که رسیدم متوجه شدم عمه اینقدر نگران است که متوجه بینى داغون من نشد صبح بعد رفتن من اشکان تا دم خانه آمده بود و سراغم را از عمه گرفته بود و تهدید کرده بود که اگر آدرسم را ندهد شر به پا میکند عمه را آرام کردم که نگران نشود و اشکانى که من میشناسم بى بخار تر از این حرفهاست و فقط تهدید میکند بعد هم جریان بینى ام را توضیح دادم خسته به اتاقم رفتم و داروهایم را خوردم و وقتى موهایم را در آینه دیدم یاد حرف معین افتادم (حتما دختر مو بلند دوست داشت منشى شمس هم موهایش مشکى و بلند بود شاید… ولى خود دختره جز موهاش. خیلى بیریخته)
داشتم حسودى میکردم؟! براى چى؟ اصلا چرا باید حرف معین برایم مهم باشد مهم خودمم که عاشق مدل موهامم !!!
عمه که با سینى به اتاق آمد التماس کردم بگزارد بخوابم و زور نگوید چون واقعا چیزى میل نداشتم
عمیق خوابیدم خواب روز همیشه لذت بخش است انگار افکار بد فقط با شب ها قرار دارند!!!

با صداى چند ضربه به در از خواب شیرین بیدار شدم هنوز گیج خواب بودم که صداى مورد علاقه ام با چند ضربه دیگر روى در ادغام شد
_ دختر بیدارى ؟

از جایم پریدم ساعت تازه ١٢ بود این که هم ساعت ١١ هم ٢ جلسه داشت اینجا چى کار میکرد؟!!!
با دست موهایم را مرتب کردم و با صداى خواب آلود گفتم_ بله رئیس
وارد اتاق که شد از خشم چند ساعت پیشش خبرى نبود بر عکس صورتش غمگین و گرفته بود
نزدیکم شد و گفت:
_ علیک سلام
سر به زیر گفتم؛
_ ببخشید رئیس سلام
چشمهایش را ریز کرد و گفت : _ چه وقته خوابه؟! مگه شما تنبیه نشدى ؟ فرستادمت خونه که کارتو انجام بدى؟
_ چشم رئیییس
میدانستم این رئیس گفتن ها خارج شرکت کلافه اش میکرد ولى از بس غد بود اعتراض نمیکرد
_ بهترى؟
( به تو چه آخه)
_ جز بازوم جاییم درد نمیکنه
( بزار یادش بیوفته صبح چه جورى بازومو له کرد)
_ اون که باید درد کنه تا یادت بمونه دفعه بد اون مدلى نرى سر کار
_ بله حق با شماست رئیس

صندلى میز تحریرم را برداشت و روبه رویم گزاشت و نشست
_ من از دوربینا باید بفهمم قضیه دعوا چى بوده دختر؟
_ شما اجازه دادى این گاو وحشى حرف بزنه ؟
فکر کنم کمى شرمنده شد
_ خاندان اسدى خیلى شانس آوردن که جونورى مثل تو اونجا بوده
( ممنون جونورم شدم)
_ رى اکشنتو دوست داشتم پخته و به موقع بود
( چه عجب این داره از من تعریف میکنه)
_ هرچند این حرکات کلا مناسب شخصیت و خوى یک خانم نیست
بعد از چند لحظه سکوت دستور دادنش شروع شد
_ صورتتو بشور و آروم فتیله رو از بینیت در بیار بع
دم بیا بیرون نهار بخوریم
_ برنامه جلسه هاتونو گزاشته بودم توى کارتابل؟
_نایبمو فرستادم
_ ولى جلسه با حمزه لو که خودتون باید باشین واسه امضا قرار داد
_ قرار دادو کنسل کردم به نفع شرکت نیست
_ ولى شما اصرار .،.
نگذاشت حرفم تمام شود
_ فعلا راجب کار حرف نزن
اطاعت کردم و مو به مو دستوراتش را انجام دادم با دیدن میز نهار اشتهایم ٣ برابر شد من عاشق دل و جگر بودم با مخلفات !!!!
معلوم بود که این همه کار معین شکمو است ولى عمه هم تاکید کرد
_ یلدا بیا آقا زحمت کشیدن
روبه معین با لبخند گفتم: _ ممنون رئیس
سرش را تکانى داد و مشغول شدیم بر عکس همیشه با اشتها غذا نمیخورد و مدام نگاهش به من بود من هم که از خود بیخود شده لقمه هایم را پشت سر هم میبلعیدم
_ رئیس چرا امروز کم اشتهایى
_ با دهن پر حرف نزن
لقمه ام را کامل قورت دادم
_ خوب منم اشتهام کور شد دوست ندارى واست تخم مرغ عمله کش بزنم
اخم هایش در هم رفت
_ مودب باش و غذاتو بخور
( این آدم اصلا شوخى پذیر نیست همش درس ادب بلده بده)
عمه هم مدام قربان صدقه مان میرفت ، بعد از اتمام غذا میدانستم که سریع باید چاى تازه دم بخورد کم رنگ ولى لیوانى!!
_ عمه چاییت تازه دمه؟!
_ آره عزیز دلم چه طور؟
_ هیچى
بى معطلى رفتم آشپزخانه و چاى دهن سوز مخصوص را آماده کردم و جلوى غول جذاب گرفتم( از اینکه امروز به خاطر جبران حرفهایش تا اینجا آمده بود خوشحال بودم)
چاى را برداشت و تشکر کرد عمه هم مات و مبهوت رفتار من مانده بود
_ میگم رئیس راندمان شرکت توى نمودار عرض یابى آقاى نامدار با مال شما کاملا یه جور بودا گفتین کنترل کنم یادم رفت گزارش بدم
در حالى که چاى مینوشید حرفم را تایید کرد:
_ حدس میزدم ولى تو هر ماه کنترل کن
_ چشم
_ میگم رئیس
_ بله؟!
_ به نظرم طرح مجتمع کاسپین خیلى کلی ارائه شده شما بهم گفتین باید همه طرحها دقیق باشه
_ اوکى کنترل میکنم حتما
_ آهان راستى رئیس
کلافه نگاهم کرد
_ یلدااااا ما الان خونه ایم نه شرکت
و این اولین بارى بود که آن صداى جذاب نامم را هرچند بلند و عصبى هجى کرد و این …

پایان قسمت دوازدهم
به نام خداوند زیبایى ها
(١٣)=> قسمت سیزدهم این مرد امشب میمیرد
آن روز با تمام شروع تلخش و فشار کارى ساخت پاور پوینت خوب گذشت معین غروب رفت و من تا نیمه شب مشغول انجام تنبیهم بودم ولى بالاخره تمامش کردم ، آن شب یک پیام دوستانه تشکر هم از مهشید دریافت کردم ،
صبح زود با لباس رسمى و آرایش خیلى ملایم سر کار حاضر بودم و لحظه شمارى میکردم رئیس غولم برسد و پاور پوینت را تحویلش دهم و سربلندى ام را به رخ بکشم نزدیک هاى ظهر بود اما خبرى از معین نبود کلى کار عقب افتاده داشتیم به اتاق عماد رفتم که از او کمک بگیرم
اولین بار بود که در چهره اش دقیق میشدم قد بلند و شیک بود ته چهره اى از نژاد معین داشت ولى چشمانش تقریبا قهوه اى روشن بود و ابروهایش روبه بالا و خشن نبود پشت میز کارش نشسته بود با دیدنم سرش را بلند کرد و لبخند کوتاهى زد
_ کارى دارى؟
_ منشى شما هم مثل رئیس من نیومده سر کار؟
_ چرا اومده واسه کارى رفته امور ادارى
_ رئیس هنوز نیومده
خیلى عادى گفت
_ کم کم باید برسه دیگه، صبح دیر اومدن یکم استراحت کنه میاد
( دیشب یعنى کجا بوده؟! عیاش حتما رفته بوده عشق و حال تا صبح)
_ آخه من باید جواب ایمیل ها رو بدم ولى نمیدونم نظرشون چیه خیلى مهمه
با حوصله گفت
_ من میتونم کمک کنم؟
_ فکر کنم آره از اون شرکت رم که رئیس خیلى روش حساسه ایمیل اومده ولى من متوجه نمیشم یعنى خیلى مسلط نیستم شما ببین من ترجمشو واسه خودم نوشتم درسته یا نه
_ بده ببینم
کاغذها را دقیق نگاه کرد و گفت : تقریبا درسته جز اینجا
بعد برایم تصحیح کرد و توضیح داد و در آخر هم اضافه کرد
_ خانم افسرى جواب رو ارسال کن با قید همون چند بندى که که تو جلسه تنظیم شد
_ خیلى ممنون واقعا
سرى تکان داد و من در حال خواندن ترجمه تصحیح شده توسط عماد در راهرو با فرشید برخورد کردم
_ به به سلام جکى جان شرکت
_ سلام خیلى خوشحالم میبینمت
_ منم همینطور عزیز دلم
( عزیز دلم گفتنش بوى برادرى میداد ، مهربان بود خالص بود)
با دستانش واژه بزرگ را نشان داد و با خنده گفت: کجاست؟
خنده ام گرفته بود
_ والا نمیدونم نیومده
_ پس واسه همینه وقت کردى توى شرکت بچرخى
_ خودش هم که نیست اینقدر کار روى سرم میریزه که وقت سر خواروندن ندارم
_ یلدا راستى موهات خیلى قشنگه دوسشون دارم
( برعکس معین !!!)
_ آره من باید کچل کنم کلا که بیشتر وقتمو بزارم واسه شرکت
بعد هر دو زدیم دیر خنده ، از خنده هاى ته دل فرشید خنده من هم عمیق میشد انگار، این خندیدن را دوست داشتم اما خیلى طول نکشید که هیبت معین خنده را روى لبم خشک کرد چشمان پف کرده اش غرق اخم بود سلام فرشید را خیلى سرد پاسخ داد و روبه من گفت: من واسه هر هر کر کر اینجا به کسى پول نمیدما کارتابل امروز با قهوه ام ٢ دقیقه دیگه رو میزمه
باز تحقیرم کرد جلوى فرشید خجالت کشیدم از اینکه یاد آور شد بنده بى چون و چرایش هستم شرمنده بودم فرشید با مهربانى خداحافظى کرد چشمک بامزه اى زد
قهوه را آماده کردم و فایل پاور پوینت را همراه کارتابل به اتاقش بردم چشم هایش پف کرده بود معلوم بود بد یا کم خوابیده است ، نگاهم هم نکرد بینى ام کبود نبود و این را متوجه نشد
_ رئیس اینم پاور پوینت
_ باشه
( این همه زحمت کشیدم باز فقط میگه باشه؟! عوضى گوشت تلخ)
_ با من کارى ندارین میتونم برم کارامو انجام بدم
_ آدرس دوست پسرت ؟
جا خوردم انگار یک سطل آب یخ روى سرم ریختن، کدام دوست پسر؟
_ کى؟
_ این پسره که پروینو تهدید میکنه
( عمه عمه عمه چرا همه چیزو کف دست این میزارى آخه)
_ من دوست پسر ندارم
پوزخند اعصاب خورد کنى زد و گفت: _ ندارى؟!
لجم در آمده بود با حرص گفتم: _ فعلا ندارم شاید بعدا دلم بخواد داشته باشم اونم مال گذشتمه که خودم بلدم حلش کنم
_ در شانم نیست منشیم با هر نخاله اى بپره در ضمن به خاطر پروین میخوام ادبش کنم نه تو
_ خودم ادبش میکنم
_ آدرس؟
( خدا لعنتت کنه که حرف حرف خودته و بس)
با حرص آدرس را روى کاغذ یاد داشت روى میزش نوشتم
_ امر دیگه اى نیست
_ نهار واسم سفارش نده قرار دارم
( اوهوک چه قرارى که من خبر ندارم؟! نیومده هم میخواد بره)
_ چشم رئیس
از اتاق که خارج شدم چند لحظه گیج بودم که قراره چه بلایى سر اشکان بیاد؟!!
معین که براى قرار نهارش بیرون رفت نفس راحتى کشیدم و به اتاقش رفتم که پرونده ها را بیاورم متوجه شدم که روى مانیتورش آهنگى در حال پخش بوده است که اِستپش کرده است کنجکاو شدم و آن را پلى کردم
” من که آدم بدى نبودم من که آدم بدى نبودم…
بى تو سر درد و جنون
بى تو بارون و خرون
بیا برگرد سمت من یه بار دیگه بمون
بى تو دستام سرده سرده
بى تو چشمام گریه کرده
بى تو قلبم پره درده
بى تو رنگم زرده زرده
بى تو سر درد و جنون…”
این آهنگ را کاملا حفظ بودم چون خیلى دوستش داشتم ولى باورم نمیشد معین همچین آهنگ هایى گوش کند آن هم در شرکت!!! شاید عاشق بود و شاید هم شکست
عشقى خورده بود؟!
عصر برگشت و دوباره کار شروع شد حدود ساعت ۶ وقتى به داخلى ام زنگ زد واقعا حوصله شروع یک دستور جدیدش را نداشتم
_ بفرمایید
_ زنگ بزن سوییما ١ ساعت دیگه اینجا باشه
_ کى رئیس؟
_ شماره اش توى لیست هست زنگ بزن بگو نامدار منتظرته خونه نره بیاد همینجا
_ چشم
_ خودتم میتونى برى
باز هم منتظ نماند و گوشى را قطع کرد، (سویى چى چى گفت؟ اصلا کدوم خریه؟)
وقتى شماره را پیدا کردم و تماس گرفتم متوجه شدم با یک دختر جوان خارجى حرف میزنم که به زور فارسى حرف میزد
( پس واسه این داره منو دَک میکنه برم؟؟! حتما بى سوییما جانش سر درد و جنون و بارون و خزون بوده حالش !!! خوب این بیچاره هم مرده خواجه نیست که !! ولى چه بى شخصیت که توى شرکت کثافت کارى میکنه!!)
خودم را درگیر کار کردم و سعى کردم تا آمدن این سویى ما منتظر بمانم چند دقیقه بعد عماد در حالى که گردنش را با دست ماساژ میداد وارد اتاق شد انگار درد گردن اذیتش میکرد
_ شما هم نرفتى خونه ؟
با کلافگى گفت: نه امشب باید طرح رو واسه جلسه آخر وزارت تکمیل کنیم فکر کنم نتونیم بریم خونه کسى توى شرکت نیست میشه ١ قهوه بهم بدى ؟
( این با شعور تر از پسر عموشه تقاضا میکنه دستور نمیده)
_ بله حتما
روى کاناپه نششت و باز شروع به ماساژ گردنش شد
_ گردنتون درد میکنه؟
_ آره امروز زیاد سرم پایین بوده
قهوه را جلویش گزاشتم و گفتم : _ ١ پماد دارم که معجزه میکنه سریع عضلات رو تسکین میده
_ واقعا؟
_ بله
بعد سریع از کیفم پماد را در آوردم و به او دادم تشکر کرد و چند لحظه در سکوت نگاهم کرد:
_ تو چند سالته
_ ٢٢
_ سنت خیلى کمه پس
فرصت نشد جوابش را بدهم با باز شدن در اتاق معین هر دو ایستادیم معین هم کلافه کار بود نگاهى به من انداخت و گفت: چرا نرفتى هنوز؟
_ کار دارم خیلى
_ به شب میخورى پس با سامى برگرد اگه من یادم رفت خودت باهاش هماهنگ کن
_ میشه منم بمونم ؟ کمک میکنم واسه طرح فردا
خیلى قاطعانه گفت: نه
بعد دستش را روى گردن عماد گزاشت: _ خیلى درد میکنه ؟
عماد در مقابل معین همیشه سر به زیر بود
_ نه آقا خوبم
_ ٢ ساعته پس چرا دستت به گردنته؟
فهمیدم جز من همه را با دوربین کنترل میکند
_ خوب میشه
_ گفتم سوییما بیاد اینجا ولى اگه خسته اى برو خونه باهاش اوکى میکنم
_ نه نه میمونم ممنون آقا
( این چرا اینقدر به پسر عمویش آقا میگه و احترام میزاره؟!)
_ عماد؟!
_ جانم
_ اینقدر خودتو اذیت نکن اینبار نمیبخشمت اگه باز اتفاقى واست بیوفته
_ چشم آقا
لحن معین دلسوزانه بود و من هر لحظه حس کنجکاوى ام بیشتر میشد موقع رفتن به اتاقش کاغذى از جیبش در آورد و روى میزم گذاشت:
_ این سفارش هاى فردا یادت نره
بعد هم به اتاقش رفت وقتى نوشته کاغذ را خواندم جا خوردم
” اصلا حق ندارى به عماد نزدیک شى حتى واسه مسائل کارى هم لازم نیست باهاش همکلام شى “
عجیب بود!! چرا همچین چیزى نوشته بود؟! کاغذ را مچاله کردم و در جیبم گزاشتم حوصله ماندن دیگر نداشتم وسایلم را جمع کردم و از شرکت خارج شدم حتى با سامى هم تماس نگرفتم مدام در فکر یاد داشت معین بودم، چرا از نزدیک شدن من به عماد تا این حد میترسید؟!

تمام شب هم درگیر تفکراتم بودم …
افى که به تهران آمد با خودش شور و هیجان آورد بعد از ساعت کارى با هم براى شام به رستوران همیشگى مان رفتیم مدام از معین میپرسید و من هم همه چیز را برایش تعریف میکردم
_ یلدا این پسره چرا اینقدر جذابه چند سالشه؟
_ پیر پسره بابا ٣۵ رو داره
_ اوه چه باحال من عاشق مردهاى سن دارم میدونى این معین مخلوطى از هیجان جوونى و ظاهر جوونیه با اخلاق جا افتادگیه
_ سگ شدنشو ندیدى افى واگرنه اینقدر ازش تعریف نمیکردى
_ بابا مگه بده بدهیتو داده کارم داده بهت حقوقم که میده همه جوره ام هواى عمتو داره بنده خدا
حسم و ترسم از آینده عمه قابل توضیح نبود فقط خودم میدانستم چه قدر نگرانم !!!
همان موقع مهشید به موبایلم زنگ زد
و وقتى فهمید بیرونم گفت میخواهد ببینتم بعد از صرف شام با افى خداحافظى کردم و سر قرارم با مهشید رفتم ماشینش یک هیوندا هاچ بک آلبالویى بود سوار که شدم بعد از روب*و*سى دستم را در دستانش گرفت و فشرد
_ یلدا من خیلى بهت مدیونم
_ خواهش میکنم اینجورى نگو دیگه
_ ازت خیلى خوشم میاد کاش منم مثل تو قوى بودم
و تو چه میدانى از حکایت چگونه قوى شدنم؟! زمانه مجبورم کرد که قوى باشم زمانه مجبورم کرد دخترانه هایم را چال کنم …
آن شب مهشید برایم پیشنهاد کار در باشگاه خصوصى فرشید را داشت و اصرار کرد فردا به دیدن فرشید بروم هرچند که میدانستم ساعات کارى ام اجازه کار دوم را نمیدهد به خاطر احترامى که براى فرشید قائل بودم پذیرفتم
فرداى آن روز به زور ١ ساعت مرخصى گرفتم بعد از کلى سوال و جواب شدن توسط معین به دروغ گفتم که وقت آرایشگاه دارم در آخر تاکید کرد که :
_ قیافه و سر و ضعتو تابلو درست نکن
وقتى به باشگاه
فرشید رسیدم تازه معنى باشگاه را فهمیدم یک خانه تقریبا ٢٠٠٠ مترى دربست مخصوص باشگاه بود چند سالن سونا و ماساژ جکوزى ٢ استخر فوق العاده بزرگ سالن با کلى دستگاه حرفه اى !!! من شبیه این دستگاه ها را در خواب هم نمیدیدم!!!
فرشید استقبال گرمى از من کرد واقعا پیشنهادش وسوسه انگیز بود مبلغ پیشنهادى اش براى ٣ روز کارى در هفته آن هم ساعت ٧ شب به بعد عالى بود!!!
هرچه گفتم نمیرسم قبول نکرد بالاخره راضى شدم ١ ماه اول به صورت امتحانى بروم ، فشار کارى ام دوبرابر میشد اما به امتحانش مى ارزید

جمعه اولین روز کارى ام در باشگاه بود حسابى به خودم رسیدم و بهترین ست ورزشى ام که کادوى افى بود را پوشیدم یک تاپ و شلوار جذب مشکى و صورتى جیغ آدیداس با کتونى دقیقا ستش. موهایم را با ژل بالا بردم به صورت شلوغ درستش کردم . باشگاه خیلى شلوغ تر از آن روز که وسط هفته رفته بودم شده بود طبق گفته فرشید همه مشترى هاى باشگاه از آدمهاى مهم و معروف شهر بودند چند بازیگر هم بین آن ها دیدم وقتى فرشید به عنوان مربى جدید فیتنس معرفى ام کرد متوجه شیطنت پسر ها شدم روى تردمیل مشغول گرم کردن خودم بودم که دوتا از پسر ها کنارم آمدند:
_ عجب هیکلى دارى دختر چند سال کار کردى؟
_ ١٠ سال بیشتره
_ دمت گرم شنیدم رزمى هم کار میکنى درسته؟
_ آره رشته اصلیم کیک بوکسینگه
پسر دیگر سوت بلندى کشید و گفت:
_ دم فرشید گرم بین این همه مربى ها اینجا بالاخره یه خانم حرفه اى آورد
خندیدم و مشغول شدم ، بعد از گرم شدن با چند دختر و پسر برنامه را شروع کردیم و نزدیک به ٢ ساعت تمرین کردیم از من راضى بودند و من هم کلا در محیط باشگاه شاد و پر انرژى بودم
سوزان یکى از شاگردانم کنارم آمد و ب*و*سیدم
_ یلدا جون عاشقتم نامبر وانى بریم تنو به آب بزنیم
_ خیلى دلم میخواد ولى نیم ساعت دیگه دوتا شاگردام میان

قول یکشنبه را به او دادم ، برنامه ام را طبق ساعت کارى ام با شاگردها هماهنگ کردم ،
تا شروع کلاس بعدى براى استراحت روى صندلى راحتىِ خوابیده که پشت ستون هاى اصلى سالن بود رفتم و دراز کشیدم چند دقیقه اى نگذشته بود که باز همان صداى بم دوست داشتنى ام همه حواسم را ربود
_ من اومدم باشگاه نهار رو با هم میخوریم برگشتم به همه بگو
نگاهش کردم مشغول صحبت با تلفنش بود ، واى با لباس ورزشى خیلى متفاوت بود عضلاتش در حال پاره کردن تى شرت جذبش بود من چون پشت ستون بودم در دیدش نبودم
( واى خدا این اینجا چى کار میکرد؟!)
وقتى که روى تردمیل رفت از حرکاتش فهمیدم که ورزشکار حرفه اى است و نمیدانم دقیقا چند دقیقه محو مردانه هاى اندامش شدم…
پایان قسمت سیزدهم
به نام آرامش دهنده قلب ها
(١۴)=> قسمت چهاردهم این مرد امشب میمیرد
نمیدانم چشمهایم آن روز به چه دردى مبتلا شده بود که تمام ذهنم را از بدى ها و تلخى هاى معین وادار به فراموشى کرد ، من محو غول چراغ جادوى زندگى ام براى لحظه اى حس کردم که چه قدر خوشبختم که این تک مرد جذاب این سالن را هر روز میتوانم از نزدیک ببینم و گاه در خانه محقرم میزبانش باشم این را وقتى باور کردم که نگاه حسرت بار دخترکان سالن معطوف معینِ بى توجه به عالم و آدم بود!!!

هر کس که از کنارش رد میشد زن و مرد به او عرض احترام میکرد و معین هم محترمانه ولى کوتاه پاسخ میداد ، نوبت فرشید که رسید معین تردمیل را خاموش کرد و در حالى که از بطرى آب شیکش آب مینوشید با فرشید دست داد و سلام و احوالپرسى کرد خیلى گرم تر از برخورد آن روزش در شرکت!!
_ نامدار کبیر جمعه ها نیاى باشگاه اینجا سوت و کوره
معین خندید و گفت:
_ اى بابا فرشید چند بار بگم نامدار کبیر از کار افتاده است و توى خونه است
_ ولیعهدش خ به تخت سلطنت نشسته پس نامدار کبیر شمایى زین پس
با خنده پشت فرشید زد و گفت:
_ کار و بارت سکه شده ها
_ شما که افتخار نمیدى در هفته در خدمتت باشیم بلکه به برکت حضورت این ماده پلنگ ها جز جمعه ها هر روز بیان و کار ما رونق بگیره
_ فرشید باور کن تو خونه ام روزى ١ ساعت دیگه به زور وقت میکنم ورزش کنم چه برسه که بیام باشگاه
_ زیادى سر خودتو شلوغ کردى بابا پشت کن به این مال دنیا
و بعد هر دو خندیدند، معین سراغ دستگاه بعدى رفت و خیلى کارکشته و سخت مشغول شد و واى از این عضلات پولادى !!! معین را فقط در لباس رسمى و کت و شلوار دیده بودم در لباس اسپورت واقعا خواستنى شده بود و چند بار به خودم نهیب زدم ( یلداااااا !!!! چه مرگته ؟؟!!)
اینقدر درگیر افکار درهم خودم بودم که متوجه فرشید نشدم
_ یلدا شاگردات آماده ان
_ باشه یه آب به سر و صورتم بزنم اومدم
( لعنتى چرا نگفتى جمعه ها معین هم اینجاست؟!)

ناچار به سمت وسط سالن رفتم و سوت زدم تا دو شاگردم به این سمت سالن بیایند جالب اینجا بود که با صداى سوت همه برگشتند جز معین و من نفس راحتى کشیدم
کمى از تمرین گذشته بود که سوزان از دور با صداى بلند صدایم کرد
_ یلدا یلدا جووووونى ١ لحظه میاى این حرکتو یادم رفته
( اى لال شى دختر که دقیقا وایسادى کنار معین و منو میخواى بکشونى اونجا)

معین انگار به اسم یلدا هم آلرژى داشت که به سمت سوزان برگشت و خیره من ماند !!! چهره اش اینقدر بهت زده و متعجب بود که خشمش قابل دیدن نبود !!! سعى کردم عادى برخورد کنم سمت سوزان رفتم و قبل رسیدن به او به معین سلام دادم، هنوز در بهت بود جواب سلامم را هم نداد حس کردم طوفانى در حال وقوع است و این سکوت آرامش قبل طوفان است مرد جا افتاده اى سمت معین آمد و فعلا مانع رخ دادن این طوفان شد
_ جناب نامدار سعادتیه دیدن شما
معین با وقار لبخند زد و به مرد دست داد
( چه قشنگ تسلط به رفتارشو بلده!!!)
_ لطف دارى فتوحى عزیز
_ جویاى احوال هستم پدر بزرگ بهتر شدند؟
_ امیدواریم که بهبود حاصل شه
_ دیگه شما خودت استاد هستى و حتما بهترین ها رو براشون محیا میکنین
معین تنها با لبخند جواب تعریف تمجید هاى فتوحى را میداد و من هم در حین آموزش به سوزان گوش تیز کرده بودم و سعى کردم خیلى سریع قبل از پایان یافتن مکالمه معین و فتوحى آن جا را ترک کنم ولى قبل از فرار باز بازویم در دستش گیر افتاد سوزان که سرگرم بود متوجه نشد ولى فتوحى کاملا این صحنه را دید
_ کجا خانم مربى؟ من چند تا سوال دارم
فتوحى خداحافظى کرد و ما را ترک کرد و من ماندم و یک کوه آتشفشان خفته ، بازویم را رها کرد که دیگران متوجه ما نشوند
_ اینجا چه غلطى میکنى؟
_ کار
_ بى هماهنگى من این چه غلطى بود کردى؟
_ فیتیله جمعه تعطیله ، جمعه خودمه دوست دارم بیام اینجا ، اینم تو قرار داده؟
_ تو قصد کردى آبرو منو ببرى آره؟
_ من حتى نمیدونستم شما اینجا میاى چه ربط به آبرو داره
_ منشى خصوصى من اینجا لاى این همه مرد خودشو به نمایش میزاره این فاجعه است
_ کار که آر نیست حقوق خوبى بهم میده اینجورى راحت تر بدهیتو میدم رئیس
دندان هایش از حرص روى هم فشره شده بود و حس میکردم فکش در حال شکستن است ، اگر آنقدر در چشم نبود مسلما تکه بزرگه ام گوشم بود و معین عجیب حفظ آبرو میکرد ، تمام مدت تمرین سعى کردم نگاهش نکنم و از نگاه سنگینش فرار کنم آخرین بار که دیده بودمش در رینگ با آخرین قدرت به کیسه بکس که فکر میکنم در تصوراتش من بودم با قدرت فجیح مشت میکوبید
تمرین که تمام شد در حال نفس گیرى حس کردم کسى از پشت نزدیکم میشود و باز طبق غریزه و اصول آموزشى ام بى اختیار گارد گرفتم ضربه که قرار بود به گردنم بخورد را مهار کردم و با پایم به شکمش کوبیدم تازه به خودم آمدم که یکى از همان پسرهاى جوان ساعات اول حضورم در باشگاه است دستش را به شکمش گرفته بود
_ نه آفر
ین خوشم اومد بلوف نیستى معلومه کمربند مشکیت قلابى نیست
_ پسر تو دیوانه اى از پشت یهو حمله میکنى؟!
_ ١ شرط بندى بود که با رفیقام بسته بودم متاسفانه باختم سرعت عکس العملت خیلى بالاست
_ الان حالت خوبه؟
_ این ضربه ها پژمانو از پا نمیندازه خانم
( پسره روانى اوسگول)
_ منشى نامدارى؟
(به تو چه آخه؟!) بى حوصله جواب دادم
_ اینجا مربى ام
و بعد خیلى سریع سمت دوچرخه ثابت رفتم و مشغول شدم براى لحظه اى که به خودم آمدم معین هم سوار دوچرخه کنارى ام شده بود
_ همین امروز این مسخره بازیو تموم میکنى استعفا میدى
_ متاسفم اینجا نمیتونم بگم چشم رئیس من عاشق ورزشم اینجا رو دوست دارم پول خوبى ام ازش در میارم شما هم فکر نکنم احتیاح داشته باشى سوار دوچرخه بشى
_ بد میبینى با من لج کنى البته خودت میاى معذرت میخواى و پشیمون میشى
و بعد رفت ، از پشت شیشه دیدم که چند دقیقه بعد مایو پوشیده بود و در استخر سرپوشیده شیرجه زد ، فکر کنم حرارت بدنش آنقدر زیاد بود که احتیاج داشت در آب سرد بپرد !!!
من هم قبل اینکه از استخر بیرون بیاید وسایلم را جمع کردم و فرار را به قرار ترجیح دادم …
وقتى به خانه رسیدم آن قدر استرس داشتم که متوجه جمع کردن همه اسباب خانه نشدم ،
عمه در حال جمع کردن بود و من علتش را نمیدانستم
_ چه خبره ؟؟!!
_ صاحب خونه جوابمون کرد
_ چى؟؟؟! مگه وقتشه؟
عمه بى تفاوت به جمع کردنش ادامه داد
_ بهتر که جواب کرد تو غصه نخوریا خودم ١ جا خوب پیدا میکنم
_ جا پیدا نکرده دارى جمع میکنى
_ آره دیگه تو که سر کار میرى من دست تنهام کم کم شروع کردم
_ مسخره میکنى؟ جز من همه چیو کردى تو کارتون که
_ اِ یلدا زبون به دهن بگیر دیگه فقط آیه یْاسى
حوصله بحث با عمه را نداشتم کم بدبختى داشتم حالا مصیبت پیدا کردن خانه هم اضافه شده بود

آن شب انگار دستى دخترانه هایم که سالها غرق خواب عمیقى بود را بیدار کرده بود قلبم سرد نبود و من این نشانه ها را اصلا دوست نداشتم من آن روز که صداى ناله ه*و*س انگیز مادرم را با یک مرد شنیده بودم عهد کرده بودم تمام حسم را بسوزانم و یا منجمد کنم و انگار این روزها گرمایى میرفت تا این کوه یخ را ذوب کند …
صبح که به شرکت رسیدم همه کارهایم را سریع انجام دادم و یاد داشتى براى معین گذاشتم که اولین روز کلاس ترم جدیدم شروع شده است و طبق اجازه اش تا عصر کلاس دارم در واقع بهترین راه فرار بود از بعد رفتار دیروزم جرات رویارویى با او را نداشتم از خیال لرزیدن دلم هم عجیب وحشت داشتم،
دانشگاه مثل همیشه بود بچه هاى گروه که دورم را گرفته بودند مدام از آن شب و معجزه آزاد شدنم میپرسیدند ،
بحث مهمانى که افى هم قبلا گفته بود داغ بود و بالاجبار از من قول آمدن گرفتند و من هم دلم نمیخواست فکر کنند ترسو شده ام…
پایان قسمت چهاردهم
به نام تک خالق هستى
(١۵)=> قسمت پانزدهم این مرد امشب میمیرد
به شرکت که برگشتم هرچه قدر منتظر ماندم معین به تلفنم زنگ نزد ساعت عصرانه اش بود و استرس داشتم دلم میخواست فریدون(آبدارچى شرکت) عصرانه را ببرد ولى طبق دستور از وظایف من بود عصرانه اش را آماده کردم و پشت در اتاقش نفس عمیقى کشیدم و در زدم صدایش نیامد و این به معنى اذن ورود بود
روى ماکت پروژه کاسپین دقیق شده بود باز هم نگاهم نکرد و فقط گفت
_ میل ندارم
تعجب کردم بعید بود از وعده اى گذشت کند
_ نهار خوردین؟
باز هم جواب نداد
_ من رفتم دانشگاه برنامه کلاسامم …
نگذاشت حرفم تمام شود
_ چیزى خواستم خبر میدم بیرون باش
( قهر بووووود؟! )
دلم شکست نمیدانم چرا؟! ولى به خودم یاد آور شدم اصلا مگر آشتى بود همیشه ، که حالا قهرش ناراحتت کند؟!
تمام دو روزى که معین سکوت اختیار کرده بود برایم به سختى گذشت بى حس و حال بعد از اتمام کارم در شرکت براى رفتن به باشگاه آماده شدم خیالم راحت بود که شنیده بودم وسط هفته به باشگاه نمى آید وقتى رسیدم سریع آماده شدم به سالن رفتم
معین در حال هالتر زدن بود!!
( اینکه زودتر از من اومده)
هرکار کردم حتى نگاهمم نکرد از این رفتارش بیشتر از اخم و دعواهایش بدم مى آمد ، پژمان هم که رهایم نمیکرد و مدام دورم میچرخید و سوال میپرسید آن روز در باشگاه متوجه شدم جز معین یک نفر هم پر طرفدار در باشگاه حضور دارد پیمان برادر پژمان !!!
پسرى سبزه با بینى عمل شده هیکلى که معلوم بود حاصل سالها ورزش و مصرف کراتین است تمام بدنش خالکوبى شده بود مدل موهایش جالب بود که دقیقا شبیه مدل موهاى من بود روى ابرو و یک طرف موهایش هم ترک انداخته بود کلا اصلا به دل نمینشست نگاهش وحشى و پر کینه بود…
پژمان با زور من را سمت برادرش براى معرفى برد وقتى از من تعریف میکرد متوجه شدم نگاهش طور خاصى وحشى تر شده است
_ مبارزه رو دوست دارى جوجه؟
( تحقیرم میکرد؟!)
خندیدم و گفتم:
_آره ولى بدون عضلات کراتین ساز
رگ هاى صورت و بدنش در حال انفجار بود
_ منشیشم که یاقیه پژى
پژمان هم دنبال فرصت بود
_ آره میگن مقام قهرمانى داره
معین در حالى که با حوله سرش را خشک میکرد از سالن استخر خارج شد و به سمت رختکن میرفت که نگاهش به ما افتاد چند لحظه ایست کرد
_ یلدااا
واى این دومین بار بود که باصداى دوست داشتنى اش اسمم را به زبان مى آورد کم مانده بود بعد از دو روز قهر از خوشحالى ذوق مرگ شوم جمله پیمان که مرا به مبارزه میطلبید برایم بى اهمیت بود سریع سمت معین رفتم
_ بله رئیس
مشغول تن کردن پلیورش بود
_ جمع کن میریم خونه
_ چشم
و من این روزها مطیع بودن را دوست دارم…
در تمام طول راه حتى کلمه اى حرف نزد رانندگى اش را خیلى دوست داشتم به استایلش مى آمد او نگاهم نمیکرد ولى من کل مسیر زیر چشمى در نظرش داشتم
بالاخره رسیدیم . صاحب خانه جلوى درب حیاط خانه ایستاده بود با دیدنش عصبى شدم و سمتش رفتم اما متوجه شدم معین را به خوبى میشناسد ، عمه دروغ گفته بود صاحب خانه جوابمان نکرده بود !!!!
به خانه رفتم و با عمه بحثم شد چند دقیقه بعد معین که تا آن زمان مشغول صحبت با صاحب خانه بود وارد شد اخمهایش را در هم کشید
_ چه مرگته صداتو بیار پایین
ساکت شدم و با چشم براى عمه خط و نشان کشیدم معین دستور داد که فردا براى نقل مکان آماده باشیم در آخر هم زیر گوشم زمزمه کرد
_ با اون دوتا حیوون که امروز گپ میزدى اگه یه بار دیگه حتى کلمه اى حرف بزنى زبونتو از حلقومت در میارم
و این یک تهدید جدى بود!!!
معین که رفت باز با عمه بحث کردم شروع کرد به گریه و ناله و خود زنى دوباره:
_ ذلیل مرده خوب اجاره خونشو میدیدم چرا لج میکنى
_ خودتو زدى به نفهمى ؟ ۵٠٠ میلیون زیر دین یارووییم !!! چه جورى کرایه هم میتونیم بهش بدیم ؟!! اصلا خودمون مگه چلاغیم که اون خونه پیدا کرده؟
_ یلدا یلدا یلدا مثل ننه ات زبون نفهم و بیشعورى من روى حرف اوم میتونم حرف بزنم ؟!!!جرات داشتى جلو خودش قد قد میکردى
_ یکبار دیگه بگى عین ننمم میزارمت میرم این قدر جز جز کنى بمیرى
_ تلخ زبون خدا جوابتو بده ازت نمیگذرم
وبعد دوباره به خودش فحش داد ، بحث فایده اى نداشت با حرص روى کاناپه افتادم و بدون خوردن شام خوابیدم…
فرداى آن روز از عمد بعد شرکت براى اسباب کشى به خانه نرفتم و با فرشید و مهشید رفتیم بام تهران و کباب خوردیم با فرشید بودن آرامش عجیبى داشت هرچه عمه زنگ زد جواب ندادم ساعت نزدیک نیمه شب بود در حال شوخى و خنده با فرشید بودم که یک شماره رند روى صفحه گوشى ام خود نمایى کرد
واى این شماره را میشناختم شماره معین بود!!!!
با ترس جواب دادم
_ بله
_ کدوم قبرستونى هستى تا این وقت شب؟
بعد ٣ روز قهر حالا نوبت حرص دادن من بود
_ با دوستام بیرونم
_ آدرس؟
_ باید بگم؟!
خیلى غلیظ گفت: _ بایییید
_ بام تهرانم
گوشى را قطع کرد میدانستم خیلى سریع سر و کله اش پیدا میشود…
فرشید که متوجه نگرانى ام شد باز علامت بزرگ را با دست نشان داد و گفت: _ خودش بود؟
_ اوهوم
_ چیزى بینتونه؟
مهشید با چشم هاى گشاد شده گفت:
_ اووووف معین و یلدا !!! انگار واسه هم ساخته شدن
_ نه بابا معین فامیل دور عمه امه نسبت به عمه من خیلى لطف داره همین
( خجالت کشیدم بگم عمه ام پرستارش بوده)
فرشید چشمکى زد و گفت:
_ حس میکنم قضیه فراتر از این حرفاست امروز واسه بار اول بهم زنگ زد و کلى حرف زد و البته خواهش کرد!! نامدارها اصولا آدم خواهش کردن نیستن
_ چه خواهشى؟!
فرشید با شیطنت خندید و گفت:
_قول دادم بین خودمون بمونه
_ فرشید من هیچى از معین و خاندانش و کارا شخصیش نمیدونم دلم نمیخواد هم ازش بپرسم ولى خیلى واسم جالبه
_ خوب از عمه خانم چرا نمیپرسى
_ صحبت راجب خاندان معین جنه و عمه ام بسم الله
هر دو با شنیدن این جمله که انگار برایشان تازگى داشت خندیدند و مهشید در بین خنده گفت؛
_ ما هم بعد اینهمه سال زیاد نمیدونیم ولى قول میدم هرچى میدونم کف دستت بزارم
فرشید_ امان از دست شما خانم ها
من_ اتفاقا من اصلا به علایق خانم ها عادت ندارم مخصوصا غیبت ولى از غیبت معین نامدار بزرگ نمیشه گذشت
مهشید_ وقتى با ژاله ازدواج کرد نصف دخترهاى شهر شکست عشقى خوردن اون موقع ها معین این قدر مبادى آداب و سرد و خشک نبود
١ پسر شیطون جذاب
( ژاله؟!! معین ازدواج کرده بود؟؟ پس چرا فرشید پرسید بین ما چیزى هست یا نه؟! چرا هیچ وقت از زنش خبرى نبود ؟! طلاق گرفته؟ عاشقش بوده؟ مرده؟)
در آن چند ثانیه کوتاه هزار سوال هم زمان مغزم را دگیر خود کرد
من_ مهشید من نمیدونستم این آدم ازدواج کرده
مهشید که انگار از گفتن حرفش پشیمان بود به دهان فرشید چشم دوخت:
فرشید_ اگه لازم بود خودش حتما میگفت خیلى کار زشتیه بشینیم راجب شخصى ترین مسائل یه نفر اینجورى کنفرانس بزاریم
_ الان زنش کجاست؟!

مهشید_ یلدا تو رو خدا دیگه بیخیال شو نمیدونستم اینقدر ها هم پرتى از جریانات واگرنه حرفى نمیزدم

من_ خواهش میکنم فقط بگو کجاست
فرشید با جدیت بحث را با یک جمله تمام کرد

_ هیچ کس نمیدونه کجاست
و این جوابش برایم هزاران علامت سوال به ارمغان آورد بغضم گرفت در دل خودم و احساسم را لعنت کردم
( بى تو سر درد و جنون بى تو بارون خزون بیا برگرد سمت من…
این شعرو به یاد ژاله گوش میده
واسه ژاله است که سر به زیره و به هیچ زنى حتى نگاه نمیکنه
واسه ژاله به من میگه لباس مناسب بپوش که چشمهاش به ژاله اش خیانت نکنه
صبح ها واسه ژاله دیر میاد چون شب ها یا با خودشه یا یادش
موهاى ژاله بلنده؟! حیف که دیگه غرورم اجازه نمیده از فرشید سوال کنم
ژاله ترکش کرده ؟ ولى هنوز عاشقشه شاید هم قایمش کرده
اه اه یلدا خاک تو سرت اصلا به توچه اینم بیخیال شو مثل همه مردهاى عالم )
گوشیم زنگ خورد باران هم کم کم شروع به نواختن کرده بود . معین ! ولى دیگر دلم نلرزید با سردى پاسخ دادم
_ بله
_ بیا از پله ها پایین جلوت ١ تیره چراغ برقه ماشین اونجا پارکه برو سوار شو تا بیام
باز هم گوشى را قطع کرد سعى کردم حال و هوایم را از فرشید و مهشید پنهان کنم دوستانه خداحافظى کردم و به سمت آدرسى که داده بود رفتم و سوار شدم ضبظ ماشین روشن بود بوى سیگاو همیشگى و عطر تلخش هم جا مانده بود این عطر دقیق مثل خودش بود ” تلخ !! ولى خواستنى”
و امان از آهنگ هاى مورد علاقه من که با یاد و عشق ژاله اش گوش میداد در این نم نم باران
“عشقه من صدات آرامشه محضه
عشقه من به همه دنیا می ارزه
عشقه من به دلم میشینه حرفات
عشقه من فوق العادست تو چشمات
آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون
اومد نم نم نشست شبنم
رو موهامون رو موهامون
آروم آروم اومد بارون
شدیم عاشق زدیم بیرون
اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون…”
نمیدانم چرا ناخواسته شروع به همخوانى کردم
اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون…
معین که دست پر با پلاستیک پر از غذا آمد سکوت کردم سوار شد سلام ندادم اعتراض هم نکرد رویم را سمت پنجره برگرداندم
( اومد نم نم نشست شبنم…
معین تو بارون عاشق شدى؟ تو اصلا بلدى عاشق بشى؟
من چمه؟ چرا کسى که هر لحظه ممکنه عمه امو بندازه زندان واسم مهم باشه؟ کسى که زد توى دهنم! کسى که مدام تحقیرم میکنه!! کسى که منو بنده و برده اش کرده)
سرم را به شیشه تکیه دادم و چشمهایم را بستم سیستم پخش ماشین را خاموش کرد آهنگ را قطع کرد ولى باران قطع نشد بغض من قطع نشد…
وقتى که ماشین از حرکت ایستاد حس کردم رسیده ایم دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم ضربه اى ارام به شانه ام خورد و صدایى که حال دیگر میدانستم سهم من نیست
_ دختر بیدار شو رسیدیم
بگزار این دختر براى همیشه بخوابد لعنتى آن قدر دختر صدایم کردى که احساس کردم من هم دخترم
چشم هایم را که باز کردم در یک کوچه نسبتا بزرگ که درخت هاى زیادى داشت بودیم
_ پیاده شو رسیدیم
_ اینجا کجاست؟
_ خونه
بعد به برج رو به
رویم اشاره کرد
_ طبقه آخر واحد۶٩
بعد کلیدى را جلویم گرفت
_ برو بالا این غذاها رو هم ببر دوستت هم اینجاست
حرفهاش برایم بى اهمیت شده بود حتى شکوه برج به چشمم نمى آمد کلید و غذاها را گرفتم و رفتم ، رفتم بى خداحافظى رفتم که فراموش کنم…
پایان قسمت پانزدهم
یا حق
(١۶)=> قسمت شانزدهم این مرد امشب میمیرد
در لابی طبقه آخر بی اختیار سمت پنجره رفتم، چقدر این ارتفاع را دوست داشتم ،من ساعاتی پیش سقوط کرده بودم و حال واقعا به این ارتفاع نیاز داشتم…
قطره اشکهایی که برای اشکان حرام کرده بودم امشب چقدر با یاد معین حلال شده بود !!
شروع نشده تمام شد و من به تمام شدنها خیلی سال بود که عادت داشتم
کلید را که در قفل چرخاندم صدای جیغ افی توأم با شادی بلند شد:
– پروین جون اومد یلدا اومد
وارد که شدم نور زیاد چشمان تاریکم را زد. عمه خوشحال و راضی بود، افی مدام از همه چیز تعریف میکرد. جز وسایل شخصی مان اثری از وسایل کهنه خانه قدیمی را نمیتوانستم ببینم. خانه ای حدوداً ۱۵۰-۱۷۰ متری لوکس با چهار اتاق خواب همراه با وسایل شیک و مدرن و در عین حال ساده، همه چیز عالی بود جز حس و حال آن شب من، امشب اگر ملکه انگلیس هم قصرش را به من ببخشد تاثیری در حال و هوای خراب دلم ندارد…
رنگ اتاقم بنفش جیغ بود رنگ مورد علاقه ام ولی امشب هیچ رنگی نمیتوانست خاکستری زندگی ام را عوض کند. با افی خندیدم با عمه ذوق کردم پا به پای آنها جای جای خانه را کاویدم، امشب برای همه بودم جز خودم!! تنها چیزی که خوشحالم کرد فهمیدن این بود که خانه قبلا خانه تنهایی های معین بوده است هنوز اتاقش با تمام وسایلش در خانه پا برجا مانده بود هر جای این خانه میتوانستم او را احساس کنم و من به همین راضی بودم مابقی نوش جان ژاله و خوش به حالش که چون معینی را دارد…
خانه جدید به شرکت خیلی نزدیک بود و با تاکسی فقط یه ربع طول میکشید به شرکت رسیدم کارهایم راانجام دادم معین هنوز سکوت اختیار کرده بود نه قهوه میخواست نه عصرانه
غرق اصلاح فرم مصاحبه بودم که عماد وارد اتاقم شد و خودش را روی کاناپه انداخت
– خیلی خسته ام، جلسه امروز بالاخره فیکس شد؟
لبخندی زدم
– نه رییس هنوز اعلام نکردند
– کاش کنسل بشه امروز اندازه ی کل هفته کار داشتم، یه دونه ازون قهوه هات لطف میکنی؟!
(منشی خودش مرده؟!)
– بله حتما
برای درست کردن قهوه که رفتم صدای باز شدن در اتاق معین را شنیدم و بعد صدای خودش
– دختر یه فنجون هم برای من
نگاهش نکردم و فقط به یک چشم بسنده کردم.
عماد مثل همیشه ادای احترام کرد و معین او را به اتاقش دعوت کرد بعد از ورود عماد خودش در را بست و به سمت من آمد
– آماده شد؟
– بله
-بده خودم میبرم
(به کلاس کاریت اصلا نمیاد آقای رییس)
بی اعتراض سینی حاوی فنجانها را تقدیمش کردم و خودم پشت میزم برگشتم؛ جناب مسکوت هم به اتاقش رفت و این سکوت بین ما این روزها اصلا خوب نبود…
بعد از جلسه آن روز احساس کردم سرگیجه دوباره به سراغم آمده است و آن لرزش عذاب آور. آن شب سه کلاس مهم در باشگاه داشتم و دوست نداشتم این ضعف مانع کارم و شرمندگی در مقابل الطاف فرشید شود.
با هر سختی بود خودم را برای رفتن به باشگاه آماده کردم وقتی که رسیدم موقع کارت زدن لیست اسامی آن روز را کنترل کردم و متوجه شدم آنروز مشخص در هفته عماد نامدار هم به باشگاه می آید به اسم معین که رسیدم باز قلبم طور دیگری نواخت، در سالن روی تردمیل با آخرین سرعت می دوید، فهمیدم که از آینه روبروی تردمیل متوجه آمدنم شد و من به این بی تفاوتی هایش عادت داشتم. باید خودم را گرم میکردم چند تردمیل آنطرف تر از معین را انتخاب کردم که زیاد هم به او نزدیک نباشم، من هم از امروز سعی میکنم او را نادیده بگیرم ولى مطمئن بودم که نمیتوانم!!
ده دقیقه بود که من هم با سرعت زیاد ولی نه اندازه سرعت معین روی تردمیل می دویدم فرشید وارد سالن شد و به هردوی ما خوش آمد گفت و با معین گپ کوتاهی زد. صدای موزیک به حدی بالا بود که نمیتوانستم صدایشان را بشنوم، پژمان را که در کنارم دیدم ناگهان یاد تهدید معین افتادم که دیگر برایم مهم نبود و اینبار خود به پیشواز رفتم
– سلام پژمان خان!
– سلام کمربند مشکی چطوری؟
– خوبم ولی احساس میکنم انرژیم زیاد شده باید تخلیه شه
– نفس کش اگه داری میطلبی پیمان رو صدا کنم؟
– نه بابا گفتم که با کراتینى ها مبارزه نمیکنم
– منم با دختر جماعت نمیام تو رینگ
– اوهوک تو که با یه ضربه همین دختر شکمت سفره شده بود
– اون روز آماده نبودم، تا جمعه تمرین کنیم؟
– من احتیاج به تمرین ندارم
(مطمئنم که خیلی بی عرضه ای و راحت شکستت میدم)
سرم را که چرخاندم خبری از معین نبود همه ی سالن را بررسی کردم نبود، بعد از تمرین و پایان کلاسهای باشگاه به سالن سونا و جکوزی رفتم معین آنجا دراز کشیده بود و پشت دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود در آن لحظات انگار کنترل حرکاتم و زبانم در اختیارم نبود
کنارش نشستم نگاهش کردم از اینکه بفهمد نترسیدم خجالت نکشیدم
– رییس؟
نگاهم کرد و خیلی سرد پاسخ داد: – هوم؟
– خونه و اتاقم خیلی قشنگه ممنون
– دوست نداشتم به خاطر گندهایی که تو زدی نگاه تحقیر آمیز همسایه ها پری مارو اذیت کنه تشکر لازم نیست واسه تو کاری نکردم
(خدا لعنتت کنه ک
ه همیشه استاد ضایع کردن منی)
سکوت کردم انقدر ضایع شده بودم که حرفی برای گفتن نداشتم
بعد از چند دقیقه سکوت اینبار نوبت او بود
– دختر؟!
خواستم بگم جان دلم ولی افسوس…
– بله رییس؟
و جمله اش را نفهمیدم
– بد بودن اول به خود آدم آسیب میزنه بعد به دیگران
(پایان قسمت ۱۶)
به نام او
(١٧)=>
نشست و چند ثانیه خیره نگاهم کرد بعد با انگشت به شقیقه ام ضربه زد
_ کاش بتونى اینو بفهمى
من نمیفهمیدم من از فهمیدن بیزار بودم هروقت سعى بر فهمیدن کرده بودم هیچ چیزِ خوبى دستگیرم نشده بود…
سرم پایین بود با انگشت پاهایم روى زمین طرح میکشیدم سعى میکردم حواس دلم را پرت کنم روزه سکوتش را چرا شکسته بود؟!
_ حالت خوب نیست میخواى اون زن بیچاره که همه امیدش توىِ نادونى با تلف شدنت از پا بیوفته ؟
_ خوبم
_ نیستى فشارت پایینه کلاست هم تموم شده اینجا واسه چى موندى ؟برو خونه این جنگى که شروع کردى بازنده اول آخرش خودتى
چه طور فهمیده بود حالم خوش نیست ؟! برایش مهم بودم؟!
_ چشم میرم خونه خداحافظ
_ سامى جلوى دره بگو برسونتت من خودم میام
_ شما ماشین آوردین ؟
_ کارى که گفتمو بکن ، فردا حالت خوب نباشه یعنى ١ کارمند مریض به درد نخورى که باید اخراج شى، به سلامت
و این یک خفه شو مودبانه از نوع معین نامدار بود…
آن شب دلم خوش بود به شنیدن همان چند جمله اش ،اما مدام اسم ژاله مانع خوشحالى ام میشد
حال جسمم خوش نبود ولى دلم بهتر شده بود من به همین چند جمله هم کلامى هم قانع بودم هرچند که از دست این دلباختگى ناگهانى خودم حسابى دلخور بودم…
صبح که بیدار شدم متوجه یک پیغام از ناشناس همیشگى در صفحه شخصى ام شدم و این سومین پیام بود
” لبخند بزن بر آمدگى گونه هایت توان آن را دارد که امید رفته را بازگرداند”
و من به توصیه ناشناس عزیز لبخند زدم از اتاق به سمت دستشویى خارج شدم
هنوز در دستشویى را باز نکرده بودم که در باز شد و من در سینه یک غول که حوله روى صورتش میکشید غرق شدم و جیغ زدم
حوله را که برداشت فهمیدم غول خودى است و من عجیب میشناسمش
_ هیس دختر چته؟!
_ شما اینجایى؟
_ اتاق خودت که سرویس داره
_ دوسش ندارم من جیشم از دستشویى فرنگى میترسه
اخم کرد و سر تکان داد:
_ کى مودب میشى؟
_ ببخشید شماره یکم میترسه
معلوم بود خنده اش را مى بلعد و من چه قدر بى جنبه و فرصت طلب بودم
_ رئیس سحر خیز شدیا الان وقته بیدارى ما کارمنداست نه شما رئیسا
گوشم را که گرفت با این که درد نداشت جیغ کوتاهى زدم
_ آخ خوب ببخشید
_ زبون دراز تا عمه ات از پیاده روى صبح گاهى برگرده و نون تازه رو برسونه برو صبحانه رو آماده کن
_ من تو خونه ام باید آبدارچى باشم؟!
_ اینقدر حرف نزن کارى که گفتمو بکن ٨ باید برم
( زورگو از این به بعد اینجا هم باید بهش سرویس بدم)
زور گفتنش هم برایم لذت بخش شده بود من به همین هم راضى بودم من به همین سهم هم دلخوش بودم همین که میتوانم ببینمش همین که چند کلام هم صحبتم بود…
من توقع نداشتم معین را داشته باشم من حد و اندازه خودم را میدانستم من به اینکه عاشق دیگرى بود حسادت میکردم ولى احترام میگذاشتم
من از اینکه بدهکارش هستم و این بدهى به من اجازه میدهد نزدیکش باشم این روزها اصلا شاکى نبودم

آب پرتقال تازه ، تخم مرغ عسلى ، ژامبون و زیتون ، مرباى آلبالو و کره پنیر
همه چیز را براى یک صبحانه خوب محیا کردم
معین مدام با تلفن حرف میزد و من از بحث هایش سر در نمى آوردم

از آشپزخانه که سرک کشیدم معین در اتاق بود سریع به اتاقم رفتم و پلیور صورتى ام را با شلوار مخمل همرنگ جذبم پوشیدم سمت بلند موهایم را با کش کوچک به سمت بالا بستم مدل موهایم شبیه دختر بچه هاى یکى دوساله شده بود خودم خنده ام گرفت و از اتاق خارج شدم
با صداى بلند از پشت در اتاقش گفتم:
_ رئیس بیا تا نون برسه آب پرتقال بخوریم
در حالى که سرش را سمت شانه اش خم کرده بود و گوشى اش را بین سر و شانه اش نگاه داشته بود در را باز کرد و با دستش عدد یک را نشان داد و جورى که شخص پشت خط متوجه نشود زیر لب گفت: ١ دقیقه دیگه میام
به آشپزخانه رفتم و منتظرش ماندم اما نیامد لیوان آب پرتقال را بردم و در زدم در را باز کرد باز مشغول تلفن بود با دست اشاره کرد که بروم داخل و من اطاعت کردم
لیوان آب میوه را از دستم گرفت و در حین حرف زدن مشغول شدم منم روى کاناپه طوسى ست اتاقش نشستم طرح اتاقش جالب بود ترکیبى از چندین منظره و عکس سیاه سفید !!! بالاى تختش هم عکس طرح یک ببر سفید زیبا بود
جز سیاه و سفید و طوسى رنگ دیگرى در اتاقش دیده نمیشد در عین سادگى جذاب در عین تاریکى خواستنى…
بحث معین اینقدر کلافه کننده بود که حوصله ام سر رفته بود کلا از بحث سیاسى و جلسه هاى وزرات خوشم نمى آمد ،
تلفنش که تمام شد کنارم نشست و آخرین جرعه آب پرتقالش را نوشید و لیوان خالى را جلویم گرفت:
_ این چه مدل موییه دیوونه؟
_ خیلى بلند شده اذیتم میکنه کلافه شدم بستم راحت باشم
_ تو مو دارى آخه زشت ؟
( ژاله موهایش بلند است؟! خوشگله؟! کاش میتوانستم بپرسم)
_ خوب من اینجورى عادت دارم
_ یکى از سفته ها رو بهت پس میدم
_ چرا؟!
_ به یک شرط
_ چه شرطى
_ سال دیگه این موقع موهات بلند شده باشه این شکلى نباشه
_ چر
ا؟!
_ شبیه اعضاى یکى از گروه هاى فراماسونیه این مدل مو ، در شان کارمند من نیست
( باز هم یاد آور شد که من فقط کارمندشم!!)
براى من مهم نبود من فقط بودنش را میخواستم با همه تلخى ها و سردى هایش…
_ قبول رئیس

عمه آمد با هم صبحانه خوردیم خوشحال بودم تا اینکه تلفن خانه زنگ خورد عمه جواب داد و گوشى را سمت معین گرفت:
_ آقا یک خانمى باهاتون کار دارن
( حتما ژاله است)
گوشى را گرفت خیلى صمیمى حرف میزد همانطور که من دوست داشتم و برایم آرزو بود
_ عزیز دلم کى رسیدى؟
….
_ نه خودم میام دنبالت

_ اینجا که دیگه نه

_ میرم بیمارستان دیگه

_ اى شیطون نیومده شروع کردى؟!

_ باشه باشه قبول بمون میام

_ باى چیه فارسى بگو بدروووود
خنده روى لبش از جنس آن خنده هایى بود که میدانستى عمیق است
( ژاله برگشت؟! چه قدر دوستش داشت چه قدر خوشحال شد و چه قدر من تنهام…)
بغضم را با آخرین لقمه ام فرو خوردم سرم پایین بود
_ دختر پاشو برو شرکت من کلى کار دارم تا عصر احتمالا نمیرسم بیام
_ چشم
( حتى نخواست برسونتم ، کار داشت ، مهم بود ، عزیزش آمده بود یلداى کچل و زشت مگه مهم بود؟!)
سریع به اتاقم دویدم این بغض و این اشک حلقه زده در چشمم نباید لو میرفت…
معین رفت تمام دل خوشى ام را بى آنکه بداند با خود برد…
براى اولین بار بود سوت زدنش را میدیدم در آینه خودش را با ذوق و وسواس کاوید موهایش را بالا زده بود موقع رفتنش دیدم که یک تکه از سمت چپ موهایش از خرمن رو به بالا جدا شده است و شکوهش را کمرنگ تر کرده است
عشق احمق است یا فداکار؟
صدایش کردم برگشت به زحمت روى پنجه پاهایم بلند شدم و خودم را بالا کشیدم تا دستم به موهایش برسد
و عشق احمق است یا فداکار؟
معین دوست دارد امروز همه چیز عالى باشد باید موهایش را درست کنم موهایش را با وسواس مرتب کردم نزدیکش بودم آنقدر که نفس هایش پوست صورتم را قلقلک میداد
و عشق احمق است یا فداکار؟
من که چنین بى تاب نفس هایت هستم چگونه براى مرتب بودن ظاهرت براى عشقت نگرانم؟!
_ موهاتون به هم ریخته بود

سریع از او فاصله میگیرم قدرت نگاه کردنش را ندارم
حتى نمیشنوم موقع رفتن چه مى گوید…
***
سرم را روى شانه معین گزاشتم ب*و*سه اى روى موهایم سنجاق میکند دست کوچکم را در بین دستان بزرگ و مردانه اش فشرد
_ معین
_ هیس یلدا هیچى نگو
نم نم بارون روى صورت هایمان میخورد خودم را بیشتر در آغوشش میفشرم تمام غربت و بى کسى ام گم میشود پوچ میشود دلم قرص میشود با خدا آشتى ام ؟
چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد احساسم عوض میشود سرم را بلند میکنم سرم روى دیوار فرو ریخته ایست از شانه هاى معین خبرى نیست هراسان به دنبالش میگردم پرتگاهى جلوى پایم ظاهر میشود معین در دره افتاده است جوى خون راه افتاده اسمش را فریاد میزنم صداى قه قهه زنى مى آید بر مى گردم زیباست !! موهایش بلند است
معین که اینجاست دست در دست این زن آن که ته دره است که بود ؟! ته دره را نگاه میکنم جنازه زخمى و متلاشى شده خودم است …
از صداى جیغ خودم از خواب پریدم ، من تک تک ثانیه هاى امروز را با فکر اینکه معین با عشقش است کاب*و*س دیده بودم و حال که توانسته بودم به ضرب قرص و ١ بسته کامل سیگارى که مدت زیادى بود که فراموش کرده بوده خوابم برده باشد باید باز کاب*و*س میدیدم ؟!

تب دارم؟ هوا خیلى گرم است هنوز پاییز سردى است چرا گرمم است؟! عمه برایم آب آورد دستانم را مثل کودکى هایم ماساژ داد قلبم ؟! کاش کسى قلبم را تسکین دهد ؟ دواى این درد چیست !
این روزها که به بدترین حالت میگذره اسمش زندگیمه…
صبح از دیدن خودم در آینه وحشت کردم یلداى ضعیف یلداى خودباخته من در جنگ با دلم باخته بودم من همه عمر به خودم گوشزد کرده بودم که هیچ مردى نتواند مرا به این روز بیاندازد من همان یلدایى بودم که وقتى اشکان با بى رحمى رهایم کرد آخ هم نگفتم؟!
من دوست پسر زیاد داشتم کدام دلم را لرزانده بود؟! هیچ کدام
چه بر سر خودم آوردم براى کسى که اندازه ذره اى در چشمش نیستم در حد و اندازه و اسم و رسمش نیستم
از این یلداى بدبخت و ذلیل در آینه متنفرم نفهمیدم چه طور با گلدان آینه را شکستم …
یلدا هزار تکه شد اما در هر تکه از آینه که مینگریستم همان یلداى سابق زنده شده بود و باز من بد بودن را دوست داشتم…
کت شلوار جذب طوسى ام را تن کردم و پانچوى سفید خوش دوخت جلو بازم نمایش را دو چندان کرد کلاه جیر سفید طوسى ام را کج روى سر نهادم و موهایم را با وسواس خاصى از زیرش روى پیشانى ام ریختم دست کش هاى ست همین کلاه هم داشتم که تیپم را فوق العاده کرد
امروز در این جلسه مهم نباید کم باشم نباید کوتاه باشم کفش هاى پاشنه ١٠ سانتى ام حتما کمک میکند تا شانه هاى غول یخى برسم و این قدر از بالا نگاهم نکند،
( خدا رو شکر سامى میاد دنبالم و با این سر وضعم گیر گشت ارشاد نمیوفتم)
سعى کردم بى آرایش زیبایى ام را به رخ ب
کشم پس یک رژ بژ کمرنگ و رژ گونه ماتش کافى بود مژه هایم به قدر کافى مشکى بود و بدون ریمل رنگ چشم هایم بیشتر و بهتر قابل رویت بود ، وارد آسانسور که شدم در آینه براى خودم سوتى کشیدم و کف زدم اتومبیل سامى را که دیدم طبق معمول و عادت همیشه قبل پیاده شدنش خودم در را باز کردم و سوار شدم از دیدن عماد که روى صندلى جلو نشسته بود تعجب کردم سامى هم انگار از دیدن تیپ من مات مانده بود . عماد برگشت و خیره نگاهم کرد چه قدر این چشمان قهوه اى روشن حرف براى گفتن داشت:
_ دبیر جلسه که این قدر خوشتیپ باشه صد در صد ما امروز برنده ایم
خندیدم خندید و خنده اش را دوست داشتم حس کردم چه قدر جنسش با آن پسر عموى خود برتر بینش فرق دارد خودش هم کت شلوار زیبا و شیکى تن کرده بود که کراوات نسکافه اى اش با آن زیبایى تناسب داشت کاملا بر عکس معین که در طول مسیر جز مواقع دستور دادن با سامى حرف نمیزد مدام در حال صحبت با این مرد دوست داشتنى با وقار بود
_ سامى امروز اگه به دادم نرسیده بودى باز دیر میرسیدم و کل روز توبیخ میشدم
_ آقا کاش زودتر بهم خبر میدادین
_ نمیدونستم فکر میکردم امروز با آقامى گفتم که. ماشین جدید پرتو رو دیدى؟
_ نه ولى راننده اش گفت که ضد گلوله است
_ مردک فکر میکنه اینجورى میتونه از کثافت کاریاش فرار کنه حیف گلوله که بخوره به تو
_ آقا واستون خوب نیست اینقدر بهش فکر نکن
_ تو هم که حرفها آقامو میزنى ولى ١ روز فقط ١ روز از عمرم باقى بمونه میکشمش
سامى سر تکان داد و عماد خیره به روبه رو در سکوت ماند
( این پرتو کیه که این پسر آرام قصد کشتنش را دارد؟!)
وقتى به ساختمان شرکتى که جلسه در آن دایر میشد رسیدیم سامى در را براى هر دویمان باز کرد عماد پلک طولانى زد و روبه من گفت:
_ این مهم ترین جلسه ساله و اولین ساله که رئیس پذیرفته ما هم شرکت کنیم
_ بله توضیح دادن
_ آدم هاى مهم بعضا زیادى هرزن مواظب باش خانم زیبا
( براى عماد مهم بودم؟!)
و چه قدر این پسر لطیف تر از معین بود…
وقتى که هم زمان و شانه به شانه وارد اتاق همایش شدیم معین اخم هایش را در هم کشید ولى براى حفظ کلاس کارى سکوت کرد سرتا پا مشکى پوشیده بود جز کروات طوسى براقش ،مثل همیشه خوشپوش ، ولى سعى میکردم دیگر غرق جذابیتش نشوم
با چشم هایش اشاره کرد که از کنار عماد بلند شوم و کنارش بنشینم اطاعت کردم در حالى کن لبخند تصنعى بر لب داشت زیر لب نجوا کرد:
_ عروسى بابات اومدى؟
_ لباسم پوشیده و رسمیه آرایشم ندارم در ضمن مدل موهاى زشتم هم زیر کلاه قایم کردم مشکل چیه الان رئیس؟
_ زیادى تو چشمى کل سالن محو تو شدن البته نه واسه اینکه خوشگل باشى واسه اینکه ١ منشى ساده و زیر دست نامدار چه قدر به خودش رسیده تا مهم جلوه کنه
اجازه ندادم دلم بشکند لبخند زدم سکوت کردم سرم را گرم مانیتور رو به رویم کردم صدایى کلفت و آشنا و نه چندان خواستنى مرا مجبور کرد سر بلند کنم
پیمان در کت و شلوار واقعا شبیه شِرِک در شب عروسى اش شده بوده!!!!
در کمال نا باورى متوجه شدم به همه سلام داد جز معین و عماد
چشم هاى عماد غرق خون بود و متوجه شدم معین اشاره کرد تا عماد خودش را کنترل کند
پژمان هم بعد پیمان آمد وقتى با من دست داد حس کردم ضربه بعدى به کلاس کارى معین نامدار خورده است
_ یلدا تو این لباس ها با یلداى باشگاه خیلى فرق دارى خوشگلتر شدى
و این جمله پژمان باعث شد که معین پایش را روى پایم محکم فشار دهد حس کردم استخوان روى پنجه پایم خورد شد…
پایان قسمت ١٧
(١٨)=> قسمت هجدهم این مرد امشب میمیرد
در تمام طول جلسه حس کردم سلطان و قدرت مطلق این جمع تنها معین نامدار است و بس با تمام بى ادبى ها و کار شکنى هاى پیمان که نایب پدرش بود باز هم معین حرف اول و آخر را میزد نتیجه کاملا به نفع شرکت ما تمام شد
بعد از اتمام کار معین سوییچ ماشینش را به عماد سپرد و گفت به خانه برود لازم نیست بعد از این فشار کارى امروز به شرکت بیاید
من هم خسته بودم حتى از کلاس دانشگاه هم براى این جلسه گذشته بودم ولى خوب یک منشى زیر دست چه اهمیتى دارد ؟!
خداحافظى کوتاهى کردم و سرم را پایین انداختم و به سمت خیابان اصلى براى گرفتن تاکسى رفتم که صداى معین در جا میخکوبم کرد
_ دختر همینجورى که اومدى همینجورى هم بر میگردى سوار شو شرکت کار داریم نمیخوام زودتر از منشى ام برسم
اطاعت کردم و در سکوت ماشین منتظر رسیدن ماندم
متوجه شدم که در آینه بغل نگاهم میکند سرم را پایین انداختم
( حتما میخواد به قضیه پژمان گیر بده)
کل ساعات شرکت مثل یک آدم آهنى از من کار کشید گاهى حس میکردم امورى که به من واگذار میکند مسئولیت اعضاى مهم شرکت است نه یک منشى ساده
حدود ساعت ٧ کلافه قهوه را بهانه کردم که به اتاقش بروم و براى رفتن اجازه بگیرم که بتوانم به کلاس باشگاه برسم. جالب بود که خودش لم داده بود و به یک موزیک لایت گوش دل سپرده بود
_ رئیس ساعت هفته میتونم برم
_ چرا واسم چیز کیک سفارش ندادى با قهوه ام
( کارد بخوره تو شکمت)( نه نه نخوره دلم نمیاد)
_صبح کیک شکلاتى خوردین ١ ساعت پیش هم ۴ تا شیرینى خامه اى فکر کنم باید بیشتر رعایت سن و سالتونو بکنى
( چه قدر شجاع شدم)
چشمهایش را ریز کرد و گفت:
_ از آبدارچى ها کدوم هنوز تو شرکته؟
_ همه رفتن جز من
کنایه ام را نشنیده گرفت:
_ به نگهبانى زنگ بزن بگو نون بربرى تازه بگیره بفرسته بالا خودتم ۴ تا نیمرو درست کن بیار حس میکنم گرسنمه
نهار دو پرس برگ و سلطانى را چه طور هضم کرده بود؟!
_ بعدش میتونم برم؟
_ واسه چى اینقدر برم برم میکنى؟
_ آخه همه کارا رو انجام دادم خودم هم خسته ام
_ میخواى برى خونه بعد برى باشگاه؟
_ بله
_ بیخیال این بچه بازى نمیشى؟
_ اشتباه فکر میکنین
_ میخواى سخت گیریهامون این طورى تلافى کنى
نزدیک بود که دلم باز بلرزد که سریع خودم را جمع کردم
_ نه میخوام زود بدهیمو پس بدم
_ راهى که میرى فقط به خودت آسیب میزنه
_ باشه پس شما چرا نگران آسیب به ١ زیر دستتون هستین؟ اگه به شرکت و به پرى ماى شما آسیب نمیزنه پس دلیلى واسه بحث نداره
_ دلم واست میسوزه گاهى
( هه خوبه دلت رو واسه ترحم هم که شده خرجم میکنى)
_ احتیاج به دلسوزى ندارم میتونم برم؟
_ میام خونه منم ، اونجا پرى ما واسه شکم گرسنه ام یک کارى میکنه
بعد برخاست و کتش را تن کرد،
_ سامى خواهر زادمو برده بگردونه زنگ بزن ١ ماشین بفرستن
_ میشه با تاکسى برین
باز چشم هایش را ریز کرد و گفت:
_ حالا که فکر میکنم میبینم میتونم پیاده برم و از این هوا لذت ببرم بیچاره اونایى که با پاشنه ١٠ سانتى عین شتر مرغ فلج دو قدم بیشتر نمیتونن راه بیانو از این هوا لذت ببر
( جز مسخره کردن و تحقیر من کارى بلد نیستى که)
_ با اجازتون پس رئیس
از اتاق خارج شدم و موقع بستن در گفتم
_ چتر هم بردارین خونه میبینمتون
بعد زدم زیر آواز :
آروم آروم اومد بارون …
واقعا ه*و*س پیاده روى کرده بودم شالم را از کیفم در آوردم و جایش را با کلاه مخملى ام عوض کردم چترم را برداشتم و بى خیال حرف هاى معین دل را زدم به خیابان و رفتم …

نم نم باران را دوست داشتم چتر میخواستم چه کار ؟! بوى زمین خیس خورده را با تمام وجود بلعیدم
و من هرچه قدر انکار کنم بالاخره باید قبول کنم من هم یک دخترم و دخترانه هایم گاهى متبلور میشود
واقعا باران اشک خداست؟ بغض باز شده خداست؟
خدا تو این بازى چند چندیم؟
من یلداى به درد نخور را از تو گرفتم اما تو چى؟
ننه و بابا حتى اشکان پیزورى ، همه بچه گیم همه لبخندهایم حتى این روزها ضربه آخر را زدى دلم را از من گرفتى خدایا تو همیشه زدى و من همیشه خوردم دمت گرم
اشک هایم با باران همخوانى میکرد انگار خدا کمى دلش برایم سوخت و گریه اش به هق هق تبدیل شد باران شدت گرفته بود میان گریه لبخند زدم این لبخند میان گریه خیلى تلخ تر از فریاد است مجبور شدم به چترم پناه ببرم وقتى گشودمش سر چتر جدا شد و زمین افتاد و باد با خودش آن را دورتر کشاند خنده ام به قه قهه تبدیل شد
( خدا هنوز دارى به من میزنى ؟ دمت گرم، همه عمرم بالاسرم چتر و پناهى نبوده اینم گرفتى؟ نوش جونت من عادت دارم)
خدا پایین آمد چترى بالاى سرم گرفت میدانست زود سرما میخورم خواستم بگویم : بازم معرفت خرج کردى ممنون !! که صدایى باز قلب ذلیلم را لرزاند
_ همیشه باید من نجاتت بدم؟!
و این صداى تنها فاتح سرزمین متروک قلبم بود …
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمی‌شود
یک فضای خالی
و حتی در بهترین لحظه‌ها
و عالی‌ترین زمان‌ها
می‌دانیم که هست
بیشتر از همیشه
می‌دانیم که هست
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمی‌شود
و ما
در همان فضا
انتظار می‌کشیم
انتظار می‌کشیم
“چارلز بوکوفسکی”
من یلداى کوچک و حقیر شانه به شانه معین نامدار زیر چتر او قدم میزنم خدا پدر مخترع پاشنه کفش را رحمت کند که کمکم میکند حداقل به شانه اش برسم عطر تلخش با بوى سیگار خاصش که ادغام میشود دیوانه کننده میشود سیگار را براى انتقام کدام دردت میسوزانى؟
تو درد را هم میفهمى ؟
در سکوت هم قدم شده ایم و در این سکوت دلم چه قدر بلبل زبانى میکند بالاخره طلسم سکوتمان را میشکند
_ مجبورى این کفشارو بپوشى که این جورى راه برى ؟ بجنب دختر
_ دلم میخواست منم دنیا رو از اون بالا ببینم بفهمم از اون بالا دنیا چه شکلیه
یک خنده مخصوص خودش را تحویلم میدهد
_ تا دیدتو درست نکنى از هر طرفى دنیاى تو بیخوده بالا و پایین نداره
( اوه چه قدر فلسفى)
_ فکر نمیکردم هیچ وقت پیاده جایى رفته باشین
_ اشتباه فکر میکردى
_ واستون بد نیست
_ اینکه کسى ببینه پیاده میرم خونه؟
_ اوهوم
_ آره بد میشه واسم مخصوصا این که با منشى ام و چتر به دست کسى ببینتم
( باز یاد آور شد که تنها منشى اش هستم)
_ یک سوال بپرسم
_ تا چه سوالى باشه
_ خانوادتون ناراحت نمیشن روزهایى که میاین خونه اى که ما هستیم
_ قبل اینکه شما هم بیاید تو اون خونه من بیشتر ایام هفته اونجا تنها بودم و خانواده من به حریم من احترام میزارن، حالا چرا پرسیدى؟
_ فکر کردم شاید خانوادتون دیگه نتونن به خاطر حضور ما بیان اونجا و مزاحم باشیم
_ دیگه فکر نکن
باران آرام تر شده بود همانطور که دوست داشتم نه نم نم بود و نه تگرگ
_ رئیس
کلافه پاسخ داد:
_ چیه
_ میشه چترو ببندی؟
_ نه ناراحتى برو از زیرش
_ تا حالا زیر بارو خیس شدین
_ خیلى حرف میزنى بچه
باید براى یک بار هم که شده بود طعم این خیس شدن زیر باران با معین را من هم مثل ژاله میچشیدم من که معین را براى خودم نمیخواستم چه اشکال داشت قدرى جاى ژاله بودن؟!
عهد و پیمانم با آینه سر جایش بود ولى مگر چند بار باران میبارید چند بار با او زیر باران هم قدم میشدم؟ شاید هیچ وقت !!! ارزشش را داشت به هوا پریدم و با آخرین قدرت با دست به زیر چتر ضربه زدم چتر وارونه چند متر آن طرف تر افتاد معین را نگاه نکردم دویدم و روى چتر پریدم صداى خرد شدنش دلم را سبک کرد معین مبهوت ایستاده بود فریاد زد
_ روانى این چه کاریه
_ رئیس زیر بارون هیچ کس نمرده تا حالا
_ سرما بخوریم اخراجت میکنم
_ اونقدر لوس نیستم که این بارون سرمام بده شما رو نمیدونم
وقتى که دیدم به طرفم خیز برداشت بى اختیار دویدم کفش هایم را در حین دویدن از پایم پرتاب کردم که راحت تر بدوم
دنبالم میدوید میدانستم بالاخره زورش زیاد تر است و در تله مى افتم
_ وایسا یلدا میگم وایسا
و امان از این یلدا گفتنت که دلم را چاک چاک میکرد

در حال دویدن فریاد زدم
_ وایسم میکشیم
_ نه زنده به گورت میکنم دختره بیشعور خل
خیلى وقت است که دلم را به خاطر تو زنده به گور کردم جسمم چه اهمیتى دارد؟!
آنقدر دویدم که نفسم در نمى آمد وقتى در یک کوچه پیچیدم زیر شیروانى در ورودى یک برج سر پناهى براى پنهان شدن پیدا کردم اما امان از سرعت معین که در همان سر پناه مرا شکار کرد
شانه هایم را محکم گرفت و تکان داد
_ بى عقل بى مغز خیس شدیم
خیس شده بودیم از موهاى معین آب میچکید و طرح موهاى خیس روى صورتش جذاب ترش کرده بود شالم خیس بود و به پیشانى ام چسبیده بود در بین نفس نفس زدن
خواستم معذرت خواهى کنم که صورت آکنده از خشمش را درست نزدیک صورتم حس کردم نفس به نفس چشم در چشم شانه هایم هنوز اسیر دستانش بود دهان باز کرد که حرفى بزند ولى انگار دستى نامرئى از پشت او را کشید و دور کرد ،
فاصله گرفت نگاه برگرفت دور شد دور
این بار او با قدم هاى بلند میرفت و من دنبالش میدویدم…
_ رئیس ببخشید رئیس واسا واسا قهر نکن
همانطور که پشتش به من بود با صداى بلند گفت
_ فردا به خاطر این کارت تنبیه میشى
نترسیدم ارزشش را داشت ارزشش را داشت براى اولین و آخرین بار با او دخترانه هایم را تجربه کنم…

پایان قسمت ١٨
به نام حق
قسمت ۱۹
به خانه که رسیدیم عمه با دیدن سر و وضع ما شوکه شده بود، معین هم نامردی نکرد و جریان را تعریف نکرد وگرنه میدانستم که تا فردا صبح عمه مرا شماتت خواهد کرد.
معین که برای دوش گرفتن به حمام رفت خیلی سریع لباس هایم را عوض کردم و ساک ورزشی ام را برداشتم و قبل اینکه عمه بفهمد از خانه خارج شدم. در باشگاه برخلاف همیشه خبری از پژمان نبود، بین کلاس دوم بود که متوجه آمدن معین شدم
(این که فقط جمعه ها باشگاه میومد !!! حالا از شانس من هر روز اینجاست)
سرم را مشغول کارم کردم شاگردهای آن ساعتم انقدر کودن بودند که شور و انرژی ام را از بین برده بودند، مشغول انجام حرکات کششی دست جمعی بودیم که صدای فریاد یکی از مربیان توجه همه رو جلب کرد
– کمک کمک سهیل داره میمیره زنگ بزنید اورژانس
فرشید هراسان وارد سالن شد و فریاد زد:
– معین! معین! ناراحتی قلبی داره، عجله کن
و قبل از اینکه فرشید فریاد بزند معین به سمت سهیل که نقش بر زمین بود دویده بود. همه نگران به آن سو رفتیم، همهمه بدی در سالن پیچیده بود. جوان کبود شده گویا مرده بود واقعا وحشت کرده بودم معین در آنی پیراهن سهیل را پاره کرد و دستهایش را به صورت ضربدری روی قفسه سینه سهیل گذاشت و در حالی که بلند بلند میشمرد روی سینه اش ضربه وارد میکرد در همین بین فریاد زد:
– چاقو، یکی چاقو به من بده
همه مستأصل همدیگر را نگاه میکردند فرشید دوید که از بیرون سالن چاقو بیاورد ناگهان یاد تیزی که در بند ساعتم جا ساز بود افتادم (هدیه استاد رزمی کارم بود)
دکمه مخصوص ساعتم را زدم و با بیرون آمدن فلز سه سانتی دو سر تیز همه مبهوت من مانده بودند معین بی معطلی فلز را از ساعت جدا کرد پایین گردن سهیل دقیقا وسط سینه اش را شکاف کوچکی داد خون ل*خ*ته شده سیاهی از سوراخ خارج شد و کم کم رقیق و شفاف تر شد انگار نفس سهیل با این حرکت بالا آمد و به سختی نفسش را بالا داد و حال از دهانش هم خون می آمد، حال که به خود آمده بود قصد کرد سرش را بلند کند تا ببیند چه بر سرش گذشته است که معین مانعش شد و سرش را خواباند و گفت:
– تکون نخور پسر!
و بعد فریاد زد: – پس این آمبولانس چی شد؟
فرشید هم از بیرون سالن جواب داد:
– تو راهن میرسن دیگه کم کم
همه وحشت زده فقط خیره به هم مانده بودیم، صدای آژیر آمبولانس کمی معین را آرام کرد، وقتی دکتر اورژانس بالاسر سهیل رسید تمام قد به معین ادای احترام کرد معین هم خیلی سریع کیف دکتر را از او گرفت و باز کرد و خودش مشغول شد و آمپولی به رگ دست سهیل تزریق کرد و کمک کرد که درست روی بلانکارد بگذارنش در آخر هم کلی سفارش کرد و به دکتر و پرستارهای اورژانس دستور داد.
بعد از آن فاجعه همه نفس راحتی کشیدند معین هم که تمام صورتش غرق عرق بود رو به مربی سهیل گفت:
– تو شعور نداری که این جوون ناراحتی قلبی داره نباید این ورزشو انجام بده؟
مربی که سرش پایین بود فقط تند تند و پشت سر هم میگفت: – شرمنده ام، شرمنده ام…
جو که کمی آرامتر شد خودم را سریع به فرشید رساندم بیچاره رنگش مثل گچ سفید شده بود
– فرشید جان خوبی؟
– وای یلدا اگه امشب معین اینجا نبود چی میشد؟
– بالاخره این سوپر من همیشه هست دیگه
– دکتر باشگاه آدم حسابی نبود چند روزه جوابش کردم خدا معین رو امروز اینجا آورد
من هنوز جواب علامت سوالم رو نگرفته بودم؟
– فرشید میگم معین کمکهای اولیه بلده؟
فرشید با چشمهای متعجب خیره به من شد
– به نظرت این کمکهای اولیه بود؟ تو واقعا هیچی از رییست پس نمیدونی؟ دختر تو گوگل یکبار هم اسمشو سرچ کرده باشی میبینی میاد: دکتر معین نامدار فوق تخصص و فلوشیپ جراحی قلب و عروق
(چی؟ معین پزشکه؟ چرا تا حالا نفهمیدم؟ پس چرا همش غرق تجارت و کارهای شرکته؟ بیخود نبود تو بیمارستان به هوش اومدم بالا سرم بود! وای من چقدر احمقم!!)
از حماقتم جلوی فرشید خجالت زده بودم معین که به جمع ما اضافه شد این شرمندگیم بیشتر شد
فلز تیز را جلویم گرفت و گفت:
– راجب این چه توضیحی داری دختر؟
– استادم بهم هدیه داده بود گفت تو مبارزه به دردم میخوره و همینطور برای دفاع شخصی همیشه همراهم باشه ولی امروز اولین باریه که بهش نیاز پیدا کردم
در کمال ناباوری شاهد این بودم که خیلی راحت فلز را در سطل زباله انداخت
– دیگه هم لازمت نمیشه
فرشید خندید و من حرص خوردم و زیر لب گفتم:
– فضول زورگو
هر روز که میگذشت من با فهمیدن چیز جدیدی در زندگی معین شگفت زده تر میشدم، وقتی که در دنیای اینترنت دنبال اسم و هویت معین نامدار میگشتم، تازه به حرف فرشید رسیدم، افتخارات و مدرک های بین المللی اش، مقاله های مختلف و جایزه های ارزنده اش، همه و همه تا پایان سال 2010 میلادی بود. پس این چهار-پنج سال چرا توقف کرده بود؟!
البته متوجه شدم که هنوز رییس و صاحب همان بیمارستانی است که من در آن بستری بودم، یکی از بزرگترین و مجهزترین بیمارستانهای ایران ولی هیچ عمل جراحی را دیگر نمیپذیرد!!! واین یک علامت سوال
تازه تر بود، شاید به خاطر مشغله های شرکت دست ازپزشکی شسته است، پس هر روز صبح برای نظارت و کنترل و مدیریت بیمارستان آنجا میرود و ظهر به شرکت می آید. بعضی شبها هم که دیر می آید آنجاست. چقدر سوال حل شد و چقدر سوال بی جواب جدیدتر اضافه شد !!
فردا که عمه بیدار شود اینبار مجبورش میکنم جواب همه سوال هایم را بدهد.
( پایان قسمت ۱۹)
دوستان لینک گروه بحث و نقد راجب رمان این مرد امشب میمیرد رو واستون میزارم👋👋👋🏼ً
فقط به چند نکته دقت کنین
١ ) فقط کسایى که داستان رو کامل میخونن عضو این گروه شن چون در غیر این صورت مدیر گروه که از دوستان عزیز بنده است متاسفانه ریمووتون میکنه😡😡😡😡
٢) هر شب قراره عضى میهمان یکى از اساتید مهم ادبیات عضو گروه شه پس لطفا کمال ادب رو رعایت کنین در زمانى که ایشون مهمونن در غیر اون ساعات جو گروه براى گپ کاملا آزاد و دوستانه است😣😣😣😣
٣) تو گروه هر شب ١ قسمت جلوتر از کانال داستان گزاشته میشه😊😊😊😊
۴) گروه مخصوص خانم هاست فعلا از پذیرش آقایون معذوریم😅😅😅
https://telegram.me/joinchat/BPq_bAafooCRPfsrPrDBbw
به نام او که هرگز رهایم نکرد
(٢٠)=> قسمت بیستم این مرد امشب میمیرد
کم کم حس میکردم تمام زندگى ام فلج شده است
وقتم ،احساسم ، جسمم و…، ته هرچیز را که دنبال میکردم آخرش به یک گره کور زیر نام معین نامدار بر میخوردم ، امروز عمه همه ناگفته هایش را باید بگوید…
کلافه لا اله الى الله گویان از آشپزخانه خارج شد و من هم سمج تر دنبالش
_ ببین تا کى میخواى فرار کنى از این گذشته ات ؟ بالاخره مجبورى بگى چه گندى زدى که اینجور اسم اون خاندان میاد هراسون میشى
منِ از همه جا بى خبرو انداختى توى دهن شیر حداقل حقم اینه بدونم چى به چیه
نگاه غضبناکى کرد و گفت: کدوم دهن شیر ذلیل مرده؟ از زندون نجاتت داد؟ کار داد بهت؟ خونه و سقف خوب نصیبت شد؟ آدمت کرد؟!
_ هووووى تو یادت رفته من کى ام انگار پیاده شو با هم بریم دِ آخه لامصب من اگه زیر دین و زور این یارو رفتم که واسه زندون نرفتن تو بود واگرنه زندون رفتن خودم خیلى بهتر از حال و روز الان خودمه
_ یلدا دردت چیه هان جدیدا چه مرگت شده؟
خواستم در بغلش هق هق بزنم و بگویم عمه حال دلم خوب نیست عمه یک عمر فرار کردم از اسم عشق حالا یک چیزى واستاده اینجاى گلوم نه میزاره نفس بکشم نه میتونم قورتش بدم
” بغضم غرورمو یارى نمیکنه “
با صداى لرزان گفتم:
_ عمه فقط بهم بگو ژاله کجاى داستان ماست؟

عمه متعجب گفت:
_ وا ژاله دردته؟ مگه اونم تو شرکت کار میکنه؟ اذیتت میکنه؟
_ نه بگو کیه؟
_ یعنى چى کیه؟ کى بهت چى گفته که کلید کردى رو ژاله
_ زن معینه؟
_ چى ؟؟؟؟ ژاله خودمون یا یه ژاله دیگه
کلافه گفتم :
_ عمه من هیچى نمیدونم این ژاله خودتون کیه
_ دختر پسرِ دوم …
حرفش را خورد و طور دیگرى بیان کرد:
_ دختر عموى آقاست دیگه ، کى گفته زنشه؟ مگه ازدواج کردن؟ من بى خبرم این همه سال شایدم کردن
_ چند تا عمو داره؟ ژاله خواهر عماد؟
_ عمادو میشناسى؟
_ آره تو شرکته
_ آره عمه دورت بگرده خواهر بزرگ عماد ، چرا این چیزها رو میپرسى ؟ مرگ من خودتو درگیر این خاندان نکن آسه برو آسه بیا اصلا به ما چه که کى به کیه ما رو چه به اینا
_ ژاله الان کجاست؟
_ وا تو جیب منه ، منم مثل تو بعد ٢٢ سال چى میدونم ازشون؟ بگذر دختر بگذر … کارتو بکن به کار اینا کار نداشته باش
_ فقط بهم بگو ژاله چه شکلیه حداقل
_ اى خدااااا میگم ٢٢ سال پیش دیدمش چه میدونم الان چه شکلیه
عمه باز هم جواب درست و قانع کننده اى نداد حال فقط میدانستم ژاله دختر عموى معین و خواهر عماد است شاید جواب سوال هایم پیش عماد بود…
صبح زود به دانشگاه رفتم بچه ها در تدارک میهمانى آن شب بودند و واقعا دلم براى جمع بى خیال و رها با تفریحاتمان تنگ شده بود حوالى ظهر که کلاس هایم تمام شد به شرکت رفتم که متوجه شدم محشر به پا شده است…
صداى فریاد گونه معین کل سالن را در برگرفته بود باز چه شده بود ؟! نگران شدم و سریع خودم را به مهلکه رساندم با دیدن من دست از فریاد برداشت ولى هنوز پر از خشم بود:
_ تو به افق گستر اعلام آمادگى براى همکارى کردى؟
چند لحظه مات و مبهوت ماندم انگار ذهنم فلج شده بود که فریاد زد:
_ با توام
_ بله بله رئیس
دستانش را مشت کرده بود خشمش صد برابر شده بود
_ توى احمق به چه حقى این غلطو کردى ؟
( جلوى حداقل ٢٠٠ نفر ببین چه طور قهوه ایم داره میکنه !!!!)
سکوت کرده بودم و معین فقط فریاد میزد:
_ یک مشت یابو دور خودم جمع کردم این نامه از زیر دست ٩ نفرتون رد شده این قدر که بیشعورین هیچ کدوم نفهمیدین چه خبطیه هر ٩ نفر اخراااااج میشین
یکى از کارمندها که مرد متشخصى بود گفت:
_ رئیس اشتباه منشیتون باعث شده همه فکر کنند نامه رو شما ارجاع دادین
_ساکت باش حشمتى سااااکت یعنى بعد این همه مدت نمیدونین من با این جماعت گشنه شراکت نمیکنم ؟؟؟؟
_ انصراف میدیم
_ گفتم ساکت هیچى نگو ، کى تا حالا معین نامدار زده زیر حرفش؟! هااان؟ بعد ١ هفته بزنم زیر نامه اى که از شرکت خودم بیرون رفته؟؟؟ خدا همتونو لعنت کنه
حس میکردم فشار معین روى هزار است ولى هنوز کارش با من تمام نشده بود
_ تو با چه منظق و اجازه کى این نامه رو زدى ؟؟؟
_ من فقط…

خواستم بگویم که دستور عماد بود ولى نتوانستم در مرامم آدم فروشى نبود، معین فریاد میزد تحقیرم میکرد تازه میفهمیدم چه قدر برایش بى ارزشم فقط سر پایین انداخته بودم بگزار بگوید ولى مدام عصبى تر میشد کم کم حس کردم دل همه برایم میسوزد چند نفر پادر میانى کردند ولى باز بدتر میشد تا اینکه عماد هراسان از در اصلى وارد سالن شد معلوم بود تازه رسیده است نفس نفس زنان گفت:
_ آقا من بهش گفتم شما دستور نامه رو دادین با نامه بها گستر اشتباه گرفته بودم
معین با خشم به عماد چشم دوخت و با عصبانیت جمع را ترک کرد و به اتاقش رفت و در را پشت سرش کوبید عماد با نگرانى سمتم آمد:
_ چرا نگفتى کار منه؟! منشیم که زنگ زد سریع خودمو رسوندم خیلى اذیتت کرد؟
بغضم در حال انفجار بود
_ میشه برم بیرون؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا