رمان بهار

رمان بهار پارت ۶۲

5
(2)

چقدر متنفر شده بودم از این واژه آبرو…

سرم رو به نشانه تایید تکون دادم و دیگه چیزی نپرسیدم .

نگاهم به در بود تا بابا بیاد و ازش بپرسم داستان چی شده.

خودم از این همه تاقچه بالا گذاشتن ها و منت هایی که بهزاد سرم گذاشته بود؛ خسته شده بودم.

دلم می خواست همه چیز تموم شه و اون شرط لعنتی بهزاد رو انجام بدم و برم سمت زندگی خودم…

همه چیز را از اول شروع کنم و از اول بسازمش…!

انتظارم زیاد طول نکشید که صدای در حیاط بلند شده پشت سرهم بابا وارد خونه شد.

با دیدنش سریع از جا بلند شدم و گفتم:

_سلام بابا!

سرشو تکون داد و جواب سلامم رو مثل همیشه با سردترین لحنی که می تونست داد.
بابا بابای همیشگی نبود!

خیلی دوست داشتم ازش بپرسم ولی یه ترسی مانع می شد.

ترسی که فکر می کردم دوباره مثل قبل می خواد سرزنشم کنم یا هرحرفی بهم بزنه….

برای همین هیچ چیزی نگفتم که مامان خودش بپرسه.

حداقل مطمئن بودم کنحکاوی مامان کمتر از من نیست.
همین طور هم شد!

دیگه بیشتر از این منتظر نموندم و مامان رو به بابا گفت:

_روزه سکوت گرفتی مرد؟ بگو چی شد فرزاد چی گفت؟

بابا نگاهِ تلخشو به من انداخت و با آه غلیظی ادا کرد:

_گفت من زنمو می خوام، هنوزم که هنوزه وایساده میگه زنم رو می خوام!

بهش گفتم با زندگی و جوونیت خودت بازی نکن؛ این وکیل بهار کله گنده است! بیا و تمومش کن….

نگاهی بهم کرد و ادامه داد:

_ اونم قبول کرد که رضایت بده ماجرا تموم بشه!

ناباور به مامان نگاه کردم اون هم دست کمی از من نداشت …

چقدر زود قبول کرده بود !

از فرزاد بعید بود همچین کاری…

رو به بابا گفتم:

_ مطمئنی چیزی نخواست؟ در خواستی نداشت؟ حرفی نزد؟ تهدیدی نکرد؟

_ نه! وقتی توضیح دادم اوضاع از چه قراره ترجیح داد تموم کنه ماجرا رو… به نفع خودش نیست اخه.

حس عجیبی داشتم!

تا همین چند لحظه پیش فکر می کردم که هنوز کلی کار ممکنه باشه

برای طلاق گرفتن ولی الان با فهمیدن این ماجرا به یک پوچی رسیده بودم.

به شکلی آزاردهنده نگاهم ببین مامان بابا می چرخید…!

هردوشون توی فکر بودند و سرشون پایین بود یا در و دیوار رو نگاه می کردند.

بهتر بود به اتاق خودم پناه ببرم…

وارد اتاقم شدم و در و بستم و به تصویر خودم توی قاب عکس خیره شدم.

چقدر تغییر کرده بودم…!

سرم رو محکم گرفتم و تصمیمم برای گفتنش به بهزاد قطعی شد.

من خودم تن به شکست داده بودم و خودم هم باید ماجرا را هرچه زودتر تمومش می کردم و به آرامش می رسیدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

  1. فکر کنم ل‍الی فداتشم که هرچند ازت میپرسند پارت گذاری چه ساعتیه جواب نمیدی
    خو نکبت عین ادم جواب بده چه ساعتی پارت میزاری کل‍افمون کردی😐
    که چی که جواب نمیدی و نمیگی کل‍افمون کردی دیگه
    پارت گذاری چه ساعتیه؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا